تابناک / خرداد ٦٩ تمام شد و ٦٨ نفر در روستای فتلک زیر کوه مدفون شدند و حتی جنازههایشان هم بیرون نیامد. صدیقه تا قبل از اینکه از دست و پا بیفتد، سربالایی روستای خودش را تا انتها، نزدیکیهای دره میرفت و از آنجا به آنچه که از فتلک، روستای محل زندگی دخترش مانده بود، نگاه میکرد.
تلی خاک، نشان زلزله و نشان کوهی که فروریخت و زمین روستا را بلعید. صدیقه آن بالا میایستاد رو به پایین، جایی که فکر میکرد دخترش خوابیده، گریه میکرد.
«آن وقت نفر که نبود، بولدوزر آورده بودند جنازهها را بیرون بیاورد؛ اما هر چه بیرون میآمد دست و پا و سر بود. امام جمعه وقت گفت اینجا گورستان دستهجمعی باشد. هنوز همه کشتهشدهها زیر خاکند.» رئیس شورای روستای دولتآباد میگوید. هر که بعد از زلزله از فتلک، گورتیم، سلطانبری و فیشوم زنده ماند در زمینهایی که دولت وقت برایشان تعیین کرد، پایینتر از روستاهای ویرانشده ساکن شدند و دولتآباد را ساختند.
بعد از ٢٧سال و با وجود زلزلههایی که هر چند سال یک بار در ایران اتفاق میافتند دیگر کسی یاد زلزله ٧,٣ ریشتری رودبار و زنجان نیست؛ اما مردم رودبار تاریخ زندگیشان را به قبل از زلزله و بعد از زلزله تقسیم کردهاند و مزار کشتههای زلزله، بخشی از زندگی روزمرهشان شده. کوچه پسکوچهها با خرابههایشان زلزله را زنده نگه داشتهاند و پتوهای سربازی و موکتهای رنگ و رو رفته و چراغ والور کمکهای امدادی تک و توک در خانههای زلزلهزدهها باقیمانده. کوچک و بزرگ از آسمان قرمز و سر و صدای زیاد حیوانات میترسند. بعد از زلزله بچههای زیادی به دنیا آمدند که نام خواهر و برادر از دست رفته در زلزلهشان را دارند، دختران جوان بیخانواده، همسر مردان زنمرده با چند بچه شدند و دیگر خانه چوبی طرفداری ندارد. خانههای چوبی و سنگین روستایی که وزن زیادشان نسبت به حجم و عدم اتصال میان سقف و دیوارها آنها را ناایمن کرده بود. هنگام ساختن خانههایشان سختگیری میکنند. آنها عددها را به یاد میآورند، ٩، ١٢، ٢٠، ٤٠. عدد خانواده و بستگان از دست رفته و ٥، ٦، ١٠ عدد خانههایی که در شهرشان باقیمانده بود. کسی یادش نرفته که آن شب مسابقه فوتبال برگزار شد. کسی یادش نرفته که خیلیها از کار سخت برنجزارها و گندمزارها برگشته بودند و خوابشان به خواب رفت: «قابلمه برنج و خورش را بعدا زیر آوار پیدا کردیم، از خستگی دست به غذا نزده بودند و خوابیده بودند.» و کلمهای که تکرار میشود: عمق فاجعه؛ از صحبتهای مسئولان تا مردم شهر. رئیس جمعيت هلالاحمر گیلان درباره آن روز میگوید: «عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که نمیدانستیم از کجا شروع کنیم. غیر از نیروهای تکاور سپاه و ارتش و بسیج که در داخل استان بودند، نخستين گروه امدادی خارج از استان نیروهای هلالاحمر استان مازندران به مدیریت مرحوم بیژن دفتری بودند که صبح زود رسیدند.»
عمق فاجعه را روزنامهها با تیتر درشت اعلام کردند، روزنامه رسالت دوم تیر نوشت: «سازمان ملل اعلام کرد، زلزله ویرانگر در ایران ٤٠هزار تن کشته و یکصد هزار تن دیگر زخمی برجای گذاشت.»
روزنامه کیهان همان روز نوشت: «شهرهای رودبار، منجیل، لوشان و بیش از ١٣٥ روستای تابعه قزوین و زنجان ١٠٠درصد تخریب شده است.» آمار تلفات زنجان را ٤هزار کشته و ٢٠هزار مجروح و ٢٠٠ روستای ویران و ١٥هزار خانواده آسیبدیده اعلام کردند. کیهان سوم تیر نوشت: «از شهر ٢٢ هزار نفری منجیل تنها ٢هزار نفر مجروح باقیمانده». «جستوجوی روستا به روستا و خانه به خانه امدادگران برای کمک به مردم و بیرونآوردن اجساد کشتهشدهها از زیر آوار» اطلاعات همان روز: «به علت اهمیت نجات جان انسانهایی که هنوز زیر آوار هستند شمارش منظمی از مجروحین و کشتهشدگان انجام نمیشود. امدادگران تازه به نقاط کوهستانی صعبالعبور رسیدهاند اما کسی تصور نمیکند بعد از گذشت این مدت کسی زنده باشد.» آخرین آمار کشتهشدگان از جاندادن بیش از ٣٥هزار نفر در شهرها و روستاهای زلزلهزده حکایت دارد.
کانون زلزله اشتباه اعلام شد - امدادگران دیر رسیدند
٣١ خرداد در صفحه نخست روزنامه کیهان، کانون زلزله دیلمان اعلام شد. حرف از گیلان است و اسم رودبار در میان نام شهرهای دیگر گم است و تنها یک جمله آمده: «بالامحله رودبار ١٥ کشته و ٧٠ خانوار زیر آوار» حرفی از روستاها نیست؛ از شهرهای دیگر شهرستان هم. مدیر هلالاحمر وقت استان میگوید اول فکر کردند رشت زلزله آمده: «خانه من در رشت بود، زلزله که آمد پابرهنه دویدم سوار خودرو شدم و تختهگاز به سمت استانداری رفتم. برق همه شهر قطع بود و همه جا صدای شیون میآمد. افتان و خیزان رسیدم، دیدم استاندار دارد با معاون رئیسجمهوری تلفنی حرف میزند، گوشی را به من داد گفتم شهرمان ویران شده. هنوز نمیدانستیم رودبار و منجیل چه خبر است. گفتم هليكوپتر بفرستید که برویم خبر بگیریم.» سپیده صبح نزده بود که هلیکوپتر از تهران رسید و معاون استاندار و مدیر هلالاحمر گیلان را سوار کرد: «رودبار که نشستیم فکر کردم این شبیه همان تصاویری است که از قیامت توی ذهنم دارم. مردم زنده زیر آوار بودند و نمیدانستیم چه کار کنیم. همه جادهها بسته بود.»
همه آنهایی که روز بعد از زلزله از شهرهای دیگر به منجیل و رودبار رسیدند یک تصویر دارند، شهرهایی که با خاک یکسان شدند، «قسمت نوروزی»، یکی از اهالی توتکابن است که آن زمان از لوشان به محل زندگی پدریاش رفت: «همه منجیل فرش شده بود. شاید دو سه ساختمان پیدا بود. و کنار خیابان را اجساد پر کرده بودند.» مهرنوش فکوری یکی از بازماندگان زلزله میگوید: «من را که از زیر آوار بیرون آوردند، فکر کردند مردهام. مرا گذاشتند کنار مردهها. چند ساعتی آنجا بودم.» او حالا در هلالاحمر استان کار میکند و میگوید خیلی عجیب است که نیروی امداد آنقدر دیر رسید.
مردم میگویند اگر همان شب کسی به داد میرسید خیلیها زنده میماندند. «در برخی نقاط سازمانهای امداد ٤٨ ساعت بعد رسیده بودند و مردم خودشان اجساد را درآورده و دفن کرده بودند. مواد غذایی موجود را توزیع کرده بودند» و «بعضی ستادهای معین ٧٧ روز بعد از حادثه اعزام شدند.
دو روز بعد از زلزله اقلام ضروری در روزنامهها اعلام شد: دارو، نان خشک، برنج، قندو شکر، حبوبات، خرما، کمپوت و کنسرو، چادر صحرایی و موکت، لباس، مواد بهداشتی. دو شماره حساب هلالاحمر و ریاستجمهوری برای کمکهای مردمی. حجتالاسلامهاشمی رفسنجانی، رئیسجمهوری وقت سه روز عزای عمومی اعلام کرد. رسالت همان روز نوشت: «کلیه نانواییهای تهران موظفند با حداکثر توان نسبت به پخت فوقالعاده نان در تمامی روزهای هفته اقدام نموده و نانهای طبخ شده را جهت ارسال به مناطق زلزله زده به اتحادیه نانوایان محل تحویل دهند.»
مردم جنازهها را بیرون آوردند، خیلی از آنها بدون کمک. ساعتها کنار جنازههایشان نشستند تا طعمه حیوانات نشوند. بدنهایی که هنوز گرم بودند و شاید اگر دستگاه تنفس بود زنده میماندند. عالیه، یکی از اهالی روستاهای زلزلهزده میگوید، روزهای اول هر کسی را در روستا زنده میدیدیم با تعجب میپرسیدیم: تو نمردی؟ هر کسی دست کم ٨ تا ١٠ نفر را دفن کرده بود.
کمکهای مردمی از شهرهای مختلف رسید. نیروهای امداد رسیدند. ٢٧ سازمان دولتی وارد منطقه شدند. به گفته صادقزاده کمکهای زیادی از همه جا میرسید. پیش میآمد که بعضی ارگانها بدون هماهنگی کمک میرساندند و به خوبی به دست آسیبدیدگان نمیرسید. به این دلیل که حادثه خیلی سنگین بود و التهاب آنقدر زیاد بود که خودشان در توزیع مواد دخالت میکردند.
کمکهای خارجی هم رسیدند. به گفته صادقزاده بیشترین کمکها از کشورهای شوروی سابق بود: «کامیون کمکها از مرز آستارا تا رشت صف میبستند.» جمهوری نخجوان برای پذیرایی از ٦٠هزار زلزلهزده بیخانمان اعلام آمادگی کرد. آذربایجان شوروی اولین محموله میخ جهت خانهسازی را فرستاد: ٢٠٠ تن میخ. هیأت وابسته به سفارت آلمان در بازدید از رودبار ٤٩ سمعک تحویل مدیرکل بهزیستی گیلان داد. مسلمانان قفقاز اعلام کردند اولین محموله سیمان و میلگرد از طریق مرز آستارا به ایران میفرستند. وحیددستجردی رئیسکل وقت جمعیت هلالاحمر کشور، چند ماه پس از زلزله گفت کمکهای بینالمللی ناچیز بوده.
عکسهای زلزله مردمی را نشان میدهد که اجساد عزیزانشان را روی درهای بازمانده از ویرانی خانهها میشویند. ردیف کشتهشدگان و سنگهایی که بعدها رویشان نوشتند: مرگ بر اثر حادثه دلخراش زلزله.
١٤٨هزار تومان مستمری
غلامحسین اسبسوار بود، زلزله که آمد ویلچرنشین شد. مثل زینت و میترا و دیگرانی که در شهر ١٥٠٠ نفری توتکابن بعد از زلزله معلول شدند. یکی از آنها تا به حال چند بار دست به خودکشی زدهاست.
میترا میگوید: آنقدر نگویید معلولیت محدودیت نیست. سال آخر دبیرستان بود. موهایش را کوتاه کرده بود که با همکلاسیها برود اردو، روز پنجشنبه، ٣١ خرداد که هیچ اردویی برگزار نشد: «غروب، آسمان قرمز قرمز بود روی تراس نشسته بودم و گاوها را نگاه میکردم که میآمدند توی حیاط. حالتشان عجیب بود. ساکم را بسته بودم.» مردم بازمانده از زلزله گفتهاند «چند ماه قبل از زلزله سطح زمینهای رودبار و منجیل و روستاهای اطراف پر از مار شد، دهقانها که زمینهای برنجکاری را آبیاری میکردند از گرم شدن آب روی شالیزارها میگفتند و چند نفر قبل از زلزله موقع کندن چاه دچار گازگرفتگی شدند.»٢
دیوار خانهشان آجر سیمانی بود، میترا لرزهها را احساس کرد و مثل زمان بمبارانها دوید به گوشه اتاق: «از سمت راست آوار من را قیچی کرد. آن زمان کسی نمیدانست نخاع چیست. در آن شرایط هم نمیتوان انتظار داشت. فقط میخواستند آدمها را از زیر آوار بیرون بکشند. حمل نادرست من باعث قطع نخاعی شد.» میترای ٢٠ساله را با پیکان به رشت بردند. راهها بسته بود. «امدادرسانی و تخلیه مجروحان از طریق پل هوایی رشت به تهران انجام میشد.»٣ دکترها گفتند نمیتوانندبرای میترا کاری کنند و از بیمارستان پورسینای رشت فرستادندش تهران که آن روز مثل تنور داغ بود: «بدون همراه من را با هواپیما فرستادند. درد داشتم و مدام میگفتم من را تکان دهند و جا به جا کنند. از فرودگاه تهران تا بیمارستان را با نیسانی رفتیم که شبیه آمبولانس درست شده بود. با آن درد، جوری تکان میخوردم که انگار دارند من را روی موتورهای برنجکاری مان حمل میکنند. شبیه تراکتور.» میترا حالا در خانه خودش تنها زندگی میکند. میگوید آن سالهای اول انگار از همه چیز عصبانی بود و مثل خیلی دیگر از کسانی که دچار ضایعه نخاعی شدهاند با خانواده رفتار خوبی نداشت و مدام وسایل را به سمتشان پرت میکرد: «بعدها فهمیدم این ویژگی همهمان است. انگار نمیخواستم بپذیرم. آن اوایل پزشک دوسال مهلت تعیین کرده بود که تواناییام برگردد. من که همان اول زلزله میتوانستم انگشت شست پایم را تکان بدهم فکر میکردم خوب میشوم. خیلی انتظار کشیدم و تا مدتها از ویلچر استفاده نمیکردم. متنفر بودم.»
زینت هم از این خاطرهها دارد. زینت ٢٣ ساله بود که زلزله شد و دو بچه داشت. میگوید گاهی بچههایم را بیدلیل کتک میزدم: «بچههایم افسردهاند. بهخصوص دخترم، روزی یک بار دیدند که مادرشان میمیرد و زنده میشود.» زینت کنار در خانه خوابیده بود.
گاوها، گوسفندها و اسبها را به یاد میآورد که در حیاط دویدند و خانهای که افتاد. او را گذاشتند کنار خیابان. روی لحافی که یک نفر پهن کرده بود. همه کنار هم نشسته یا خوابیده، سرشکسته و دست و پا شکسته: «یک نفر گفت لوله گاز دارد میترکد و یک عده داشتند فرار میکردند. واویلا بود. صدای جیغ و فریاد میآمد. یکی از خواهرهایم برنج عروسی پسرش را پاک کرده بود. دامادم گفت: زنخاخورجان، خواهرتاینها نیستند. خواهرم که آمد، گفتم کمرم انگار شکسته. چیزی نگفت. فکر کردم چرا خواهرم حالم را نمیپرسد، نگو بدبخت پسر جوانش مرده. جمعیت موج میزد. شور و واویلای زندهها بود برای آنها که زیر آوار بودند. من و خالهام را گذاشتند توی پیکان، اما کوه ریزش کرده بود، مگر راه بود؟ بردندمان پورسینا. حیاط پورسینا پر بود. فکر میکردم من که از همه سالمترم. بعد سوزن زدند به پایم و انگار هیچی. با هواپیما فرستادندم تهران. مثل دریا که پر از ریگ و سنگ است، آدم توی فرودگاه بود. همه محلی بودند، میشناختمشان. به یکیشان گفتم گریه نکن، بچههایش را که مرده بودند، یکییکی اسم برد.»
میترا بالاخره دست از انتظار کشید و تن داد به ویلچر. اما یک چیز هنوز برایش دردناک است، میگوید در حقم نامردی کردند: «برای یک قطع نخاعی خیلی مهم است که کنترل ادرار داشته باشد و برای همین تا مدتی پنسی وصل میکنند که این ماجرا کنترل شود و بدن عادت کند. وقتی قرار بود برای عمل ریههایم از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر منتقل شوم، گفتند این پنس اموال همین بیمارستان است و جدا کردند و همان باعث شد من کنترل ادرار را از دست بدهم و یک عمر دارم عذاب میکشم.» اوایل بیمارستانها زلزلهزدهها را مجانی پذیرش کردند ولی میترا میگوید وقتی بعد از سهماه مراجعت کردیم، دیگر ما را نپذیرفتند: «گفتند پرونده زلزلهزدهها گم شده.»
کسی نبود به میترا و زینت یاد بدهد چطور با شرایطشان کنار بیایند، چطور روی ویلچر بنشینند یا خودشان را به تخت برسانند. یاد ندادند که باید حواسشان به زخم بستر باشد. روزی که میترا مدتی بعد از مرخصی برای درمان زخم بسترش به بیمارستان برگشت، تلویزیون بخش پذیرش داشت. سریال سالهای دور از خانه (اوشین) پخش میکرد، صدای دکتر هنوز توی سرش است که با ناراحتی میگفت: تو با خودت چه کار کردی؟: «اگر بیشتر ما را در بیمارستان نگه میداشتند، این اتفاقها نمیافتاد. حتی به همراه بیمار هم یاد نمیدادند که چه کار کند. حتی بریس گرفتیم که کسی نبود یاد بدهد چطور از آن استفاده کنم. از بهزیستی آمدند که بهمان وسیله بدهند، تلویزیون رنگی آورده بودند که چه کار کنیم؟ ما وضعمان بد نبود. محیط کوچک است، کسی این هدیهها را قبول نمیکرد. خواستند لباسشویی بدهند که نمیدانستیم در آن خانه گلی که بعد از زلزله دست و پا کرده بودیم، کجا باید وصل کنیم. حمام عمومی کثیف بود، من باید خودم را میکشاندم در دستشویی و با قابلمه روحی آب گرم میکردم و حمام میکردم.» مستمری که به میترا دادند، از ٢٥٠٠ تومان شروع شد، بعد ٥٠٠٠، ٧٥٠٠، ١٢٥٠٠، ٢٢٠٠٠، ٥٣٠٠٠ و از فروردین امسال به ١٤٨٠٠٠ تومان رسید.
زینت وقتی از بیمارستان مرخص شد، رفت خانه خواهرش در تهران. دور از بچهها و شوهرش: «نه بلد بودم بنشینم و نه بلد بودم بخوابم تا اینکه، خدایا شکرت، همسایه خواهرم به اسم علیآقا کمکم کرد. پرستار بود. او یادم داد بنشینم و از لبه تخت بلند شوم. همان موقع توی خانه خواهرم، ١٣-١٢ تا بچه بیپدر و مادر بود.» روزنامه اطلاعات ١٠ تیر نوشت: برای کودکان زلزلهزده اسباببازی بفرستید.
زینت امروز در خانهای بدون پله زندگی میکند، خانهای کوچکتر از چند طبقههایی که در رودبار زیاد شدهاند. از تهران که برگشت، دید شوهرش یک خانه چوبی سر هم کرده و موکت ١٢متری که گوشهاش سوخته، از کمکهای مردمی کف اتاق است. آن روز بعد از چند ماه برای بچههایش غذا پخت: «برگشتم توتکابن، شده بود صحرای کربلا. باقیمانده آوار خانهها، چوبها و آجرها خیابان را پر کرده بود، درختها چی شده بودند؟ یک گاز رومیزی و یخچال و ٢-٣ تا استکان داشتیم. آن روز برای بچهها سیبزمینی کوکو درست کردم، شور شده بود. بعد شنیدم که دخترم رفته بود مدرسه و گفته بود خانوم امروز مامانم بهترین غذای دنیا را درست کرده.» سال تحصیلی از آبان شروع شد.
شوهر زینت که تراشکاریاش در زلزله خراب شده بود، برنجزار اجاره کرد و کارگر گرفت. گندمها و برنجها رسیده بودند اما چه کسی نگاهشان میکرد؟ نشریه هفتگی شهر قلم گیلان ٢٨ مرداد از قول مدیرکل کشاورزی ضمن تسلیت درخواست کرد مردم تا قبل از فرارسیدن سرما به مناطق خود بازگردند و کنار نیروهای کمکی به کارهای کشاورزی و باغها رسیدگی کنند. زینت آن روزها مجبور بود برای ٣٠نفر کارگر زمینهایشان غذا بپزد. مردم مثل قدیم خانههایشان را به شکل کومه ساخته بودند، اما باز هم زلزله آمد و مردم ترسیده، کومهها را خراب کردند و خانه آجری ساختند. فصل سرما رسیده بود و کوران بادهای پاییز رودبار امانشان را میبرید. اولین خانهای که شوهر زینت در زمین قبلی ساخت، مثل همه خانههای اطراف دوطبقه بود: «کسی نگفت زینت با این وضع چطور برود آنجا زندگی کند. به فکرشان نرسید. به آنها که میخواستند خانه بسازند، ٣ وام ٧٠هزار تومانی دادند.» زینت هنوز بیمه نیست، میگوید کاش مستمری ندهند به جای آن بیمهاش کنند. پاهایی که حس نمیشوند و درد نمیکشند، چندباری او را به بیمارستان کشاندهاند: «من که متوجه نمیشوم، یکهو میبینم پایم چسبیده به بخاری یا کف ماشین و بوی گوشت سوخته میآید.
مرگ نو مبارک.» میترا فکر میکند اگر کسی آن روزها بود و تشویق و راهنماییاش میکرد، شاید سراغ ورزش میرفت و حتما در پارالمپیک شرکت میکرد. آن سالها تصمیم گرفت برود آسایشگاه ولی خانوادهاش قبول نکردند. دستگاه بافندگی گرفت و چند سال روزی
١٣-١٢ ساعت بافت و بافت. سفارشها از همه جا میرسید و دستهای میترا هر روز کمتوانتر میشد: «میخواستم خودم را مشغول نگه دارم. کسی به بچههای رودبار بها نداد. به ما امکاناتی ندادند و راهنماییمان نکردند. برای ما دست مثل پاست، به جای آن کار میکند. میبینی بال و بازویم مثل ورزشکارهاست از بس چرخ را حرکت دادهام. تازه من توانایی داشتم که ویلچر برقی بخرم.»
٢٦٠٠ کودک والدینشان را از دست دادند
٥٠٠هزار نفر بیخانمان به جا ماند. مدارس استان گیلان و دیگر استانها آماده اسکان زلزلهزدهها شدند. بعضی به شهرهای دیگر رفتند و در مدرسهها ساکن شدند. دانشآموزانی که برای امتحانات شهریور به مدرسه آمده بودند، روی تختههای کلاس نوشتند: «زلزلهزدگان عزیز اینقدر ناراحت نباشید خدا بزرگ است و به داد شما خواهد رسید، امیدوار باشید.»٤ حاشیه سفیدرود پر شد از چادر کسانی که تازه به خاک سپردن خانوادهشان را تمام کرده بودند. بعضی تا ٦ماه همان جا ماندند. یک دستشویی برای آن همه خانواده: «حمام و دستشویی به اندازه کافی نبود. بهخصوص زنها و بچهها خیلی اذیت میشدند. کسی نیازهایشان را نمیدید.» نیروهای امدادی عجله داشتند، مناطق تخریبشده زیاد بود، گاهی از بالای کامیون و بالگرد وسایل مورد نیاز را پایین میانداختند و مردم مجبور بودند دنبال کامیونها بدوند. خیلیها به همین دلیل کمکی دریافت نمیکردند.
زندگی برای بعضیها تمام شده بود، آنها که کشتههای بیشتری داده بودند، نه دنبال چادر میرفتند و نه وام. همهشان کسانی را میشناسند که زمان زلزله آنجا نبودند ولی بعد به امید دریافت وام یا ساختن خانههای بازمانده از پدر و مادری که قبلا فوت کرده بودند، به منطقه آمدند. زینت میگوید؛ روزهای اول خیلی کمک میشد، آنها که سرحالتر بودند، شدند رئیس ستاد: «کسی نبود آمار بگیرد و همینطور به مردم کمک میرسید اما نه به همه.
یکسری که حواسشان جمع بود، به اسم زلزلهزده کمک میگرفتند و میبردند رشت برای خودشان میفروختند. پول زیادی گرفتند. بین کمکها قلک خالی هم بود.» کمی که از زلزله گذشت، روزنامهها گهگاه خبر سرقت منتشر میکردند: «عوامل ١٠ مورد سرقت اجناس زلزلهزده در منجیل»، «دزدانی که یک ١٠٠ تخته فرش را به بهانه کمک به زلزلهزدهها جمعآوری کرده بودند، دستگیر شدند»، «وسایل مدرسه سیاه تپه لوشان دزدیده شد.» صادقزاده میگوید؛ این خبرها به ما میرسید ولی تأیید شده نبود: «پایان هرشب و نزدیکی صبح تمام برنامههای کلیه مناطق را چک میکردند که این اتفاق نیفتد، اما گاهی میشنیدم که کمکهایی که از تهران یا از رشت میرود به دست مردم نمیرسد.»
زمان انتقال مجروحان به بیمارستان هم همین اتفاق افتاده بود، آنها که جراحتهای سطحی دیده بودند سریع سوار هواپیما میشدند و به تهران اعزام میشدند، کسی نبود مریضهای روی برانکارد را بلند کند.
بعد از زلزله ٢٦٠٠ کودک که والدینشان را از دست داده بودند، به جا ماند. روزنامههای تیرماه نوشتند ١٣هزار خانواده در داخل و خارج داوطلب نگهداری از کودکان بیسرپرست زلزله شدهاند اما بعد اعلام شد کودکان بیسرپرست را به بستگان درجه یک میدهند. رئیس جمعیت هلالاحمر رودبار در گفتوگویی اعلام کرده که آن زمان دو مرکز یکی در جیرنده و یکی در رودبار برای این کودکان آغاز به کار کرد. در مقاله جامعهشناسی فاجعه که دکتر ژاله شادیطلب درباره زلزله رودبار و منجیل نوشته دراینباره آمده: «اول آنها را به خارج از منطقه آسیبدیده منتقل کردند. درحالیکه خویشاوندانشان از روستا و از شهر به دنبال شان میگشتند و حتی برخی از شهرهای دیگر آمده بودند و در پی یافتن کودکان اقوام خود بودند. پس از ٨ ماه اعلام شد که این کودکان واگذار میشوند اما بعد از مدتی این کودکان را برگرداندند و از سازمان بهزیستی خواستند تا خانوادههای آنها را پیدا کنند. شاید هم برخی از این کودکان نتوانستند آشنایان خود را پیدا کنند.»
فتلکیها مزار ندارند
اهالی دولتآباد میگویند باد نمیگذارد روی زندگی را ببینیم. طبق مقاله جامعهشناسی فاجعه، ٤ شهر به کلی در هم ریخت، ٣١٠٠ روستا دچار آشفتگی شد و حدود ٢٠٠ روستا به دلایل درست یا نادرست جا به جا شد. بعد از زلزله زمین همواری برای خانهسازی مردم سه روستای گورتیم، سلطانبری و فیشوم نمانده بود. کمی پایینتر از روستاهایشان، جایی که در خاطرات مردم بیابان برهوت بود نفری ١٢٠ متر زمین گرفتند. ١٨٠ خانوار بودند که حالا ٨٠ تایشان در دولتآباد ماندهاند. عالیه در حیاط خانه دوطبقهاش که انگار تازه بازسازی شده نشسته و میگوید: «میخواستیم برویم سر زندگی خودمان دیدیم زیر و رو شده. نه آب بود، نه برق. تا ٢ ماه فقط جنازه درمیآوردیم. نمیتوانستیم زمین را بکنیم، خشک بود.» عالیه رفته بود عروسی. از آن عروسی در گورتیم آدمهای زیادی زنده نماندند: «بیشترشان را همانطور خاک کردیم. فتلکیها که همه رفتند، یک نفر هم نمانده. زلزله همه را الک زد، زیر و رو شد. آنها مزار ندارند. بعد از ٢ ماه آمدیم اینجا الان خیلیجاها دیگر جنگل شده. همه بیکار بودند، نه کار و نه زندگی. گوسفند و گاو و زمینها از بین رفته بود. لباس و بند و بساط بچه محصل هم نمانده بود. قبل از زلزله رودخانه داشتیم اما یک جوری همه چیز خراب شد که آب فرو رفت. بجارکاری (برنجکاری) داشتیم، درخت زیتون و خیار و گوجه داشتیم. آن موقع آب را هم با هلیکوپتر میآوردند.» طبق مقاله ژاله شادیطلب، ٣٧هزار شغل بر اثر زلزله از بین رفت و نزدیک به ٢٠٠هزار نفر به سیستم بانکی مقروض شدند.
دولتآبادیها جادهای ساختهاند که میرسد به باغهایشان و جای سابق روستاها. صبح میروند و غروب برمیگردند. میخواهند در زمینشان کومه درست کنند اما بخشنامهها نمیگذارند: «بخشنامه آمده که تغییر کاربری است. اینجا جنگل شده. ولی ما سند داریم.»
بابک علیپور، رئیس شورای روستا اهل سلطانبری بود. میگوید در زمینهای ١٢٠ متری نه میشود دام نگهداریم و نه مرغ و جوجه «انگار شهرنشینی شده، قبلا هر کسی تقریبا ١٠٠٠ متر زمین داشت، گاو و گوسفندی داشت. مردم خدا خدا میکنند که باز هم بروند بالامحل. میخواهند سر زمین خودشان یک کومه دو در دو بسازند که وسیله کشاورزیشان را آنجا بگذارند، باید مجوز بگیرند. میگویند تغییر کاربری است.»
پس از زلزله هزینه بازسازی اقتصادی مناطق زلزله زده حدود ٢,٥درصد از تولید ناخالص ملی یکسال برآورد شد. امسال برای ٢٧ مین بار اهالی دولتآباد ٣١ خرداد راه میافتند، از جادههای ناهموار و پرشیب بالا میروند و میرسند به محله قدیمی، چهار روستا را دور میزنند و سوگواری میکنند. مثل شهرها و روستاهای دیگری که بعد از زلزلهسال ٦٩ برای بیش از ٣٥ هزار نفر کشته عزاداری میکنند و اخبار شبکه استانی گیلان هرسال در این روز در خبری یک دقیقهای میگوید: امروز مراسم ٣١ خرداد در شهرستان رودبار برگزار شد. آنها هر بار که تقویم را ورق میزنند به روز ٣١ام خرداد میرسند و میبینند یادی از زلزله رودبار و زنجان در آن نیست.
27 سال زندگي با کودکانِ درد
«اينجا قبرستان منجيل است، قبرستان رودبار،.... خانواده اينجا معني ديگري دارد، خانواده زن و مرد، کودکان و پدربزرگ و مادربزرگ نيست، خانواده کودک هفتسالهاي است که مبهوت به قبرهاي پدر و مادر، خواهران و برادرانش نگاه ميکند.» اينها روايتهاي خبرنگار يکي از روزنامههاي کثيرالانتشار از نخستين مواجههاش با فاجعه زلزله رودبار بود؛ زلزلهاي که هزاران نفر را زير خروارها آوار مدفون کرد و صدها نفر را بيخانمان... فاجعهاي که همچنان، داغ سنگين آن بر دل اهالي اين مناطق سنگيني ميکند. اين را از آهکشيدنهاي گاه و بيگاه پيرزنها و پيرمردهاي روستاهاي عمارلو، کلشتر، سياهرود، سندز، جيرنده و ... ميتوان فهميد.
داغ سنگين ازدستدادن فرزند هنوز هم براي آنها تازه است. کافي است دقايقي کنارشان بنشينيد تا سفره دلشان را باز کنند و از لحظات تلخ آوارشدن خانههاي خشت و گلي برايتان بگويند. از لحظهاي که ديوارها و سقف خانه پايين آمد و ديگر تا چشم کار ميکرد آوار بود و سياهي. تا همين چند سال پيش که صغري خانم زنده بود، هر سال 31 خرداد چادرش را ميبست دور کمرش و با يک عصاي چوبي، راهي قبرستان ميشد.
ميرفت تا کنار دهها زن و مرد و کودک ديگر براي مردگانش سوگواري کند. به آرامگاه که ميرسيد دست و پايش ميلرزيد اما با هر سختي خودش را به دختر، داماد و سه نوهاش ميرساند. صورتش را ميچسباند به قبر نوه سهسالهاش و برايش لالايي ميخواند. ميگفت: پريسا تو بغل مامانش بود که سقف روي سرشون خراب شد. بعد سرش را ميچرخاند و به تنها نوهاش که بازمانده زلزله است نگاه ميکرد و از روزهاي بعد از زلزله ميگفت که نميدانست سحر زنده است يا مرده. سحر را گروههاي امداد و نجات چند روز بعد از زلزله پيدا کردند.
روايت سحر، روايت بسياري از کودکان بهجامانده از زلزله رودبار و منجيل است که همه اعضاي خانوادهشان را از دست دادهاند. بعضي از آنها مثل سحر بعد از مدتي فاميل و خويشانشان را يافتند و برخي هنوز هم اين شانس را پيدا نکردهاند که ردي يا نشاني از خانوادههايشان بيابند. درست چند روز پس از وقوع زلزله رودبار، گروههاي مختلف اجتماعي براي کمک به زلزلهزدگان وارد منطقه شدند.
يکي از اين گروهها، گروه زنان نيکوکار وابسته به آسايشگاه خيريه کهريزک بود؛ گروهي که توانست با ورود بهموقع به مناطق زلزلهزده استان در سال 69، نسبت به شناسايي کودکاني که خانوادههايشان را از دست دادهاند اقدامات مفيدي انجام دهد. وجه تمايز اين گروه خيريهاي با ساير گروهها اين بود که در آن زمان، روش مادرياري و پدرياري را براي تأمين زندگي فرزندان بيسرپرست در زادگاه خودشان بر عهده گرفت. طرحي که توانست به بديلي موفق براي «يتيمخانه» تبديل شده و بهعنوان يکي از موفقترين پروژههاي غيردولتي در حوزه امدادونجات در 30 سال اخير مطرح شود.
شروع يک راه دشوار
زلزله ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ شهرستان رودبار به بزرگي 7,4 ريشتر، در ساعت 12:30 نیمه شب رخ داد و شهرهاي رودبار، منجيل، لوشان و صدها روستاي اطراف اين شهرها را به نابودي کشاند. بيش از 35 هزار نفر در اين زلزله که يکي از مهيبترين زلزلهها در صد سال گذشته بود، کشته شده و 500 هزار نفر هم در پي وقوع زلزله بيخانمان شدند. بر اثر شدت زلزله بيش از صد هزار خانه خشت و گلي ويران شدند.
بهدليل عدم وجود وسايل ارتباطي به وسعتي که اين روزها شاهدش هستيم، چند روزي گذشت تا بالاخره ابعاد گسترده خسارتهاي ناشي از زلزله و نقطه کانوني آن مشخص شد. وقتي خبر زمينلرزه آن هم پس از تأخير از تلويزيون ايران پخش شد نشاني مرکز زلزله به اشتباه رشت و ديلمان اعلام شد، درحاليکه اتفاق اصلي در رودبار و منجيل رخ داده بود.
بهدليل بستهبودن راهها و مسيرهاي ارتباطي و صعبالعبوربودن برخي مناطق زلزلهزده، چهار تا پنج روز پس از زلزله که زمان طلايي کمک عملا از دست رفته بود، تازه عمليات امدادرساني به اين مناطق آغاز شد. در اين ميان گروهي از فعالان مدني بودند که به شناسايي کودکان بازمانده از زلزله شتافتند؛ کودکاني که همه يا تعدادي از اعضاي خانوادهشان را در زلزله از دست داده بودند.
مؤسسه خيريه «خانه مادر و کودک»، يکي از مؤسسات غيردولتي است که در سال ۱۳۶۹ با همت زنان نيکوکار و با همکاري جمعي از افراد خير تشکيل شد و در خرداد همان سال، پس از زلزله دلخراش رستمآباد- رودبار به کمک حادثهديدگان شتافت. اين مؤسسه، بيش از 6 سال به صورت غيررسمي و بهطور متوالي و بدون وقفه به کار کمکرساني در اين منطقه مشغول بود، تا اينکه در راستاي سازماندهي بيشتر و تداوم بهتر، در سال ۱۳۷۵ به صورت مستقل به کار خود ادامه داد و با کسب مجوز بهعنوان يک مؤسسه غيردولتي به ثبت رسيد.
مؤسسه خيريه «خانه مادر و کودک» نهتنها با بهرهگيري از روش مادرياري و پدرياري، تأمين زندگي فرزندان بيسرپرست را در زادگاه خودشان به عهده گرفته بلکه با اجراي طرحهاي بلندمدت فرهنگي، آموزشي و عمراني، در زمينه تحصيل و شکوفاسازي استعداد و توانايي آنان نيز گامهاي مهمي برداشته است.
پروانه لاجوردي، عضو هيأتمديره مؤسسه خيريه خانه مادر و کودک که از ابتدا با اين انجمن همکاري داشته در گفتوگو با «وقايعاتفاقيه» از روزهايي ميگويد که همراه با اشرف قندهاري، بنيانگذار مؤسسه خيريه کهريزک به مناطق زلزلهزده رفته بود: از همان روزهاي اوليه که عمليات امدادونجات آغاز شد، اعضاي دفتر زنان نيکوکار به همراه خانم اشرف قندهاري براي کمک به اين منطقه رودبار و رستمآباد اعزام شدند. واقعا لحظات سختي بود.
زلزله در ساعات پاياني شب به وقوع پيوسته بود و فاجعه به قدري بزرگ بود که طبعا نيروهاي زيادي را براي کمک بسيج ميکرد. حتي آسايشگاه کهريزک هم آمادگي پذيرش اين بچهها را هم اعلام کرده بود. وقتي به منطقه رسيديم، بهزيستي گيلان پرونده 550 بچه را به مؤسسه داد اما به ما نگفت که بعضي از اين بچهها که خانوادههايشان را در زلزله از دست دادهاند در روستاهايي هستند که ارتباط آنها بهطور کلي با شهر قطع شده است و امکان دسترسي به اين کودکان به راحتي وجود نداشت. مثلا بين يک روستا با جاده يک رودخانه بود و اگر پلي هم وجود داشت در اثر زلزله تخريب شده بود. بعضي از روستاها به قدري محروم بودند که هيچ امکاناتي نداشتند.
نه مدرسه و نه خدمات رفاهي. خلاصه به هر شکلي بود توانستيم اين بچهها را شناسايي کنيم. او به حرفهايي که بچهها در اولين مواجهه با زنان عضو مؤسسه بر زبان ميآوردند، اشاره ميکند و ميگويد: بچهها بهواسطه دنياي کودکانهشان تعاريف خودشان را از حوادث دارند. من يادم هست در همان زمان يک دوربين فيلمبرداري همراه برده بودم تا حرفهاي اين بچهها از لحظات تلخ وقوع زلزله را بشنوم. يکي از بچهها از لحظاتي ميگفت که روي گهواره خم شده بود تا خاک ناشي از ريزش آوار داخل چشمهاي خواهر چند ماههاش نرود...
شنيدن اين حرفها و اتفاقاتي که برايشان در آن لحظات افتاده بود خيلي سخت بود. روزهاي اول و حتي تا سال اول که اولين سالگرد زلزله بود ما با بچههايي که خانوادهشان را از دست داده بودند به شدت روزهاي سختي را پشت سر گذاشتيم. لاجوردي ادامه ميدهد: تمام اين 550 پرونده را با اين شرايط به گروه زنان نيکوکار تحويل دادند که البته بعد اين گروه با عنوان مؤسسه مادر و کودک به ثبت رسيد و فعاليتش را ادامه داد. او درباره نامگذاري مؤسسه هم به پيوند اين اسم با رسالت و اهداف اين گروه اشاره ميکند و ميگويد: اسم مؤسسه هم به اين دليل مادر و کودک شد که اعضاي گروه زنان نيکوکار همکاريشان را در قالب فعاليت سازماني ادامه دادند تا از بچهها حمايت کنند. لاجوردي به پروندههاي بچههاي بازمانده از زلزله رودبار که به مؤسسه ارجاع داده شده بودند، اشاره ميکند و ميگويد: بچههايي که به اين مؤسسه معرفي شدند، بچههايي بودند که پدر و مادرشان را در زلزله از دست داده بودند يا اصلا اطلاعي از خانوادههايشان در دست نبود. ردههاي سني مختلفي داشتند و تا 18 سال را شامل ميشدند. بچههايي داشتيم که همه اعضاي فاميلشان را از دست داده بودند و هيچکس را نداشتند. شرايط براي اين بچهها از همه سختتر بود. بههميندليل بايد شرايطي را فراهم ميکرديم تا يکي از اعضاي خانوادهشان را پيدا کنيم.
استفاده از ظرفيت جامعه محلي براي کمکرساني
او از تجربه استفاده از ظرفيت جامعه محلي براي سازمانهاي مدني کمکرسان در حوادث اينچنيني ميگويد که به نظر نکته مهمي است. «براي دسترسي به اين بچهها لازم بود تا از ظرفيت جامعه محلي استفاده کنيم. پروندههايي که از اين بچهها به ما داده بودند از روستاهاي سندس، شمام، رحمتآباد و ... بود که ما نميدانستيم چگونه بايد به دنبال خانوادههاي اين بچهها بگرديم. اينجا بود که ما توانستيم از نيروهاي آشناي محلي که نسبت به منطقه اشراف داشتند، استفاده کنيم و بهزيستي گيلان اين افرد را در اختيار مؤسسه قرار داد. به اين شکل ما توانستيم مثلا مادربزرگ يک بچه را که همه اعضاي خانوادهاش را در زلزله از دست داده بود و هيچکسي را نداشت در يک روستاي دوردست پيدا کنيم.
بااينحال، گاهي هم پيش ميآمد که بچههاي بازمانده از زلزله هيچکسي را نداشتند که از آنها حمايت کند. مثلا در چند مورد، فاميلهاي دور اين بچهها خودشان شرايط مالي و خانوادگي مناسبي براي نگهداري بچهها نداشتند، بههميندليل در همان زمان مؤسسه تصميم گرفت 6 واحد مسکوني بسازد تا به اين شکل تعدادي از اين بچهها را که مشکل دارند يا راهشان دور است در اين خانهها با سرپرستي مادرياران نگهداري شوند.» عضو هيأتمديره «خانه غيردولتي مادر و کودک» ادامه ميدهد: بااينحال، مواردي را در همان خانهها داشتيم که چند ماه بعد از زلزله متوجه ميشدند، پدر يا مادرشان زنده است و مثلا براي مدتي بهدليل شدت جراحات در بيمارستان بستري بودهاند.
لاجوردي ميگويد: در يکي از موارد کودکي را داشتيم که بعد از چهار ماه متوجه شد مادرش در بيمارستان بستري بوده و زنده است. طبعا آن بچه به خانوادهاش بازگشت چون هدف اصلي مؤسسه اين بود که بچهها در کنار خانوادههايشان باشند. تا جايي که در نهايت براي تمام بچههايي که به ما معرفي شده بودند شرايطي را فراهم کرديم تا به يکي از اعضاي خانواده يا فاميلشان که در قيد حيات هستند و شرايط مناسبي براي نگهداري اين بچهها دارند، بپيوندند چون اساسا ما در اين مؤسسه اعتقادي به ساخت يتيمخانه يا مرکز نگهداري کودکان نداشتيم و معتقد بوديم بايد تمام تلاشمان را براي رسيدن اين بچهها به يکي از اعضاي خانوادهشان انجام دهيم. لاجوردي ميگويد هدف خانه مادر و کودک اين بود تا بچهها در يک محيط يتيمخانهاي بزرگ نشوند: «از ابتدا هم قصد ما فقط شناسايي اين کودکان و سپس امدادرساني، توانمندسازي و مهارتآموزي به اين کودکان بود. بههميندليل گروه زنان نيکوکار در چند مرحله به بچههايي که خانوادهشان را در زلزله از دست داده بودند، سر ميزدند و تلاش ميکردند با پخت غذا و تأمين مايحتاج اوليه زندگي براي اين بچهها شرايط را براي آنان بهتر کنند اما حالا 27 سال از فاجعه زلزله رودبار ميگذرد.
کودکان بهجامانده از زلزه ديروز رودبار و منجيل، امروز قد کشيدهاند با دردها و رنجهايشان.» با وجود اينکه 27 سال گذشته است اما هنوز هم با اين بچهها که به ما معرفي شده بودند در ارتباط هستیم. تعداد زيادي از اين بچهها فارغالتحصيل شدهاند و خانه و زندگي خودشان را دارند.
بعضي از آنها همين الان در رودبار در همان مشاغل خانوادگيشان مشغول بهکارند؛ مغازههاي زيتونفروشي دارند و کارهايي از اين دست انجام ميدهند. طبيعي است که آنها هرگز خاطره تلخ زلزله را فراموش نميکنند.