بازدید 8828

جهان را با چشم‌های تو دیدم

سفری به یاد ماندنی با دو دوست نابینا
کد خبر: ۷۱۰۷۰۹
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۴ 09 July 2017
این سفر با همه سفرهای زندگی‌ام فرق داشت؛ نه اینکه فکر کنید در این سفر اتفاق عجیب و غریبی افتاد یا جاهای متفاوتی دیدم نه. سفر بود، مثل همه سفرها، اما یک جوری کاملاً متفاوت.
 
این بار همسفرانی داشتم که باعث شدند به تفاوت‌ها بیندیشم. اینکه تا امروز چقدر نسبت به دور و برم بی‌توجه بوده‌ام، اینکه چقدر زندگی روزمره راعادی و متداول دیده‌ام و فکر کرده‌ام همه مثل هم زندگی می‌کنیم اما واقعیت جور دیگری است. همسفران من، چشم‌های مرا به روی واقعیت‌ها باز کردند. همسفران من دو دختر نابینا هستند. از فرودگاه شروع می‌کنم، همان قدم اول. یکی از دخترها از ابتدای مسیر همراهم است و دومی در شهر دیگری به ما می‌پیوندد.

مونا را توی فرودگاه نمی‌توانم پیدا کنم. هرچه زنگ می‌زنم به تلفنش، جواب نمی‌دهد. چند دقیقه می‌گذرد، نگرانش می‌شوم. از مسئولان فرودگاه پرس وجو می‌کنم، می‌گویند نگران نباش حتماً درخواست کمک داده و تا مقابل گیت پرواز همراهی‌اش می‌کنند.
 
 از فاصله کمی دورتر می‌بینمش سوار بر ویلچر می‌آید. زنی میانسال روی صندلی کناری‌ام نشسته، رو به بغل‌دستی‌اش می‌گوید: «ای بابا اینکه نمی‌بینه، این دیگه چرا میره سفر؟
 
 
 
وقتی چیزی نمی‌بینی سفر چه معنی داره؟» متحیر به حرفهای‌شان گوش می‌دهم. همراهش در جواب می‌گوید:«ای بابا این بیچاره هم دل داره ولی خدا می‌دونه چه جوری می‌خواد راهش رو پیدا کنه. خدا رو شکر که تنمون سالمه.» تا می‌آیم جوابی پیدا کنم و چیزی بگویم، مونا از راه می‌رسد. با ویلچر مقابل گیت پرواز قرار گرفته. مونا 28 ساله و دانشجواست. به سویش می‌روم، دستم را دراز می‌کنم. دستم چند ثانیه‌ای در هوا می‌ماند. یادم می‌آید او نمی‌بیند. دستم را در دستش می‌گذارم. چند دقیقه‌ای باهم حرف می‌زنیم. می‌گوید معمولاً برای نابیناها فرودگاه آسان‌ترین بخش سفر است. چون مسئولان فرودگاه با درخواست معلولان ویلچر و راهنما در اختیارشان می‌گذارند. مونا کنارم می‌نشیند و می‌گوید دیگر با وجود من به کمک راهنما نیاز ندارد. با خنده می‌گوید مأموران او را جلوی گیت پرواز گذاشته‌اند و گفته‌اند از اینجا تکان نخورد، اما حالا می‌تواند تکان بخورد. کم روست، چند دقیقه‌ای می‌گذرد تا یخ‌هایش آب شود و گرم صحبت و گفت‌و‌گو شویم. موقع سوار شدن به هواپیما می‌خواهم کوله سنگینش را بیاورم. تشکر می‌کند و به جایش می‌خواهد بازویم را بگیرد: «گرفتن بازویت کمک بهتری است.» نگاه‌های خیره، من را اذیت می‌کند. روی صندلی‌های‌مان نشسته‌ایم که خانم بغل‌دستی سر صحبت را باز می‌کند: «دخترم از اول نمی‌دیدی؟»
 
 مونا با همان لحن آرامش جواب می‌دهد: «بله من نابینای مادرزادم.» زن با لحن مهربانی ادامه می‌دهد: «ان‌شاءالله خوب میشی، غصه نخور علم پیشرفت کرده.» در مسیر با مونا بیشتر و بیشتر حرف می‌زنم. از سفرهایش می‌گوید. از برخوردهایی که گاه باعث می‌شود دلش از آدمها بگیرد. درست مثل وقتی که از کنارش رد می‌شوند و با صدای بلند خدا را شکر می‌کنند؛ یعنی خدا را شکر که آنها سالمند و او نابینا. البته از رفتارهای همدلانه هم می‌گوید. مونا خیلی آرام حرف می‌زند. مثل قدم‌هایش که کاملاً شمرده و آرام است. خودش می‌گوید در بیشتر قرار ملاقات‌های رسمی، یک همراه دارد. مثل اغلب سفرهایش و این نخستین سفری است که تنها می‌آید.
 
 در شهر مقصد، دوست دیگرمان را می‌بینم. سارا 32 ساله هم نابیناست. بر خلاف مونا پر شر و شور و با سر و صدا احوالپرسی می‌کند. لباس زیبایی تنش کرده با سلیقه و ظریف. در همان نگاه اول حس می‌کنم سال‌هاست می‌شناسمش. موقع غذا خوردن دستم را می‌گیرد و می‌خواهد کمکش کنم. می‌خواهد بداند غذاها چه هستند: «بعضی‌ها فکر می‌کنند ما در همه موقعیت‌ها نیاز به کمک داریم درحالی که این طور نیست. همین که تو دست من را بگیری، من جهت رفت و آمد و پله‌ها را از حرکت بدنت تشخیص می‌دهم. به خیلی‌ها مجبورم توضیح بدهم من فقط نابینا هستم و در یک جای ناآشنا چون مسیر را نمی‌شناسم، نیاز به کمک دارم و نه همه جا.»
 
سارا در یک شهر خیلی بزرگ تنها زندگی می‌کند، کاملاً مستقل. به قول خودش دیگر راحت مسیر خانه و محل کارش را شناسایی کرده و گاهی با کمک عصا و گاهی هم بدون آن این‌ور و آن‌ور می‌رود.
 
دستش را می‌گیرم، ولی تقریباً همپای من می‌دود، می‌گویم تو چقدر تند راه می‌روی بر خلاف مونا که آرام قدم برمی‌دارد. در جواب حرف‌هایم می‌خندد: «توهم فکر می‌کنی همه نابیناها مثل هم هستند؟ ما باهم فرق داریم. درست مثل همه آدمها. یکی‌مان آرام است، یکی تند و تیز. یکی زیاد می‌خندد، یکی کم.»
 
روزهای خوبی را با مونا و سارا و دیگر همسفرهایم می‌گذرانم. در این مسیر با مسائل جدیدی از زندگی‌شان آشنا می‌شوم. هر دو می‌گویند مهم‌ترین خواسته‌شان این است که آدمها با آنها عادی برخورد کنند، فقط عادی.
 
در این همراهی اتفاقات ناخواسته و تلخ هم کم نیست. هیچ وقت آن روزی را از یاد نمی‌برم که عینکم همراهم نبود و نوشته یک تابلو را نمی‌توانستم بخوانم و ناگهان از دهانم پرید «کور شدم...» سارا کنارم ایستاد و با خنده‌ گفت «کور نه، نابینا». بارها از او و مونا بابت این اشتباه ناخواسته عذر می‌خواهم. با خودم فکر می‌کنم چند بار در روز ممکن است از همین واژه‌ها استفاده کنیم؟ ناخودآگاه به کسی بگوییم مگر کوری؟ چلاقی؟ کری؟ بدون اینکه فکر کنیم ممکن است کسی واقعاً چشمانش نبیند یا نشنود. همان واژه‌هایی که ناخواسته پر ازخشونت است. یاد مثال معروف عمه‌ام می‌افتم وقتی می‌خواهد درباره یک خواستگار نامناسب برای دخترانش حرف بزند؛ همیشه می‌گوید: «آدم دختر کورش را هم به فلانی نمی‌دهد.» مثالی پر از خشونت کلامی. به مونا نگاه می‌کنم که دانشجوی موفقی است و سارا هم با تحصیلات عالی از تواناترین دخترانی که در زندگی‌ام شناخته‌ام. پر از شور زندگی و مهربانی.
 
بارها با خودم تکرار می‌کنم این بار که آفتاب چشمانت را زد، زود و بدون فکر نگو وای کور شدم. اگر از دور چیزی را ندیدی بدون فکر نگو کور شدم. باید تمرین کنم. بارها این جملات را برای خودم تکرار می‌کنم. باید تفاوتها را دید و به آنها احترام گذاشت.
 
سارا در این باره برایم بیشتر می‌گوید. دختری که نابینا به دنیا آمده و با این رفتارها بزرگ شده: «کاش مردم این را بدانند که چه زمانی نیاز به کمک داریم و چه زمانی نه. در زمان درست کمک‌مان کنند و از کمک‌های بیهوده پرهیز کنند. بهترین و ساده‌ترین راه این است که بپرسند و ما برایشان توضیح دهیم که کمک می‌خواهیم یا نه و دقیقاً چه کمکی می‌خواهیم. بدانند ما باهم فرق داریم، اما این تفاوت ترسناک نیست. اگر این تفاوت‌ها راخوب بشناسند به هم نزدیک‌تر می‌شویم. کاش مردم بدانند در بین نابیناها هم تفاوت‌های فردی وجود دارد. همان طور که بین افرادی با معلولیت‌های جسمی. ممکن است بین نابیناها هم آدم کلاهبردار و دزد پیدا شود. مثلاً همین واژه روشندل که در دلش یک قضاوت معنایی و ارزشی دارد چطور می‌تواند به آن نابینای کلاهبردار اطلاق شود؟ در صورتی که یک نابینا می‌تواند دلش روشن باشد یا دلش از هر آدم دیگری تاریکتر باشد و این هیچ ربطی به بینایی ندارد. بنابراین یک آدم نابینا فقط نابیناست، نه کور است و نه روشندل. یک واقعیت خنثای فیزیکی که روی سبک زندگی و دریافتش از محیط تأثیر می‌گذارد.»
 
سؤال‌هایم از سارا تمامی ندارد. اینکه چطور کتاب می‌خواند؟ چطور از اینترنت، کامپیوتر و تلفن همراه استفاده می‌کند؟ می‌فهمم اغلب تلفن‌های همراه قابلیتی دارند به نام «قابلیت دسترسی» که وقتی فعالش کنید با لمس هر بخش از صفحه گوشی، آن را برای فرد نابینا می‌خواند. با نرم افزار گویاساز در رایانه هم همین اتفاق می‌افتد. اینکه فایل‌های مختلف از جمله ایمیل برای نابینایان قابل دسترس و گویا می‌شود. کتاب‌های گویا هم هستند. در گفت‌و‌گوهایم با سارا می‌فهمم داوطلبانی هستند که در اوقات فراغت‌شان برای نابینایان کتاب می‌خوانند و فایل‌های صوتی‌شان برای همیشه در کتابخانه ویژه نابینایان قابل دسترس خواهد بود.
 
سارا خیلی با سلیقه و زیبا لباس می‌پوشد. گاهی لباس‌هایش را نشانم می‌دهد و از من می‌خواهد نظرم را درباره‌شان بگویم. درباره هماهنگ کردن لباس‌هایش می‌پرسد.
- سارا چه تصویری از رنگ‌ها داری؟
- من تصویری از رنگ‌ها ندارم. من نابینا به دنیا آمده‌ام اما مثلاً می‌دانم قرمز رنگ شادی است یا می‌دانم طوسی و بنفش باهم هماهنگ‌اند. ما دنیا را با توصیف می‌شناسیم. برای همین است که مدام از شما سؤال می‌کنم.
 
 سارا در طول سفر گاهی درباره ظاهر و لباس دیگران از من سؤال می‌کند. چند بار سرسری جوابش را می‌دهم که با همان لحن شوخش می‌گوید درست جوابم را بده، پاسخ‌های تو برای یک نابینا اهمیت خاصی دارد. سارا آنقدر مستقل و زبر و زرنگ است که واقعاً خیلی اوقات فراموش می‌کنم نابیناست. برخلاف مونا که به کمک بیشتری نیاز دارد. سارا می‌گوید اوایل مادرم می‌خواست همه جا دنبالم بیاید اما اجازه ندادم وگرنه من هم مدام نیاز به کمک بیشتر داشتم. چند باری در حرف‌هایم خطاب به مونا و سارا از دهانم می‌پرد که برایتان عکس می‌فرستم. آنها جواب می‌دهند که نمی‌توانند عکس‌ها را ببینند اما خوب است که می‌توانند آنها را برای خانواده و دوستانشان بفرستند. سارا خیلی وقت‌ها عکس‌هایی از خودش روی شبکه‌های اجتماعی می‌گذارد: «برایم مهم است که زیبا باشم و مثل هر دختر دیگری از اینکه تحسینم کنند لذت می‌برم. گرچه من خودم را در آینه نمی‌بینم ولی نظرات و حرف‌های اطرافیان، آینه من است. عکس‌هایم را به دقت مرتب می‌کنم و با نامگذاری، آنها را از هم می‌شناسم. مثلاً عکس من و پدر و مادرم در نوروز پارسال را روی کامپیوترم دارم و به کسانی که دوست دارند، نشان می‌دهم.»
 
در رستوران سارا خطاب به پیشخدمت سفارش غذا می‌دهد. اما پیشخدمت به جای نگاه کردن به سارا به من نگاه می‌کند و سؤال می‌پرسد. سارا متوجه می‌شود: «این آقا چرا وقتی با او حرف می‌زنم به من نگاه نمی‌کند؟ وقتی کسی نگاهم نمی‌کند می‌فهمم.» بعداً سارا برایم می‌گوید خیلی اوقات وقتی با یک همراه به پزشک مراجعه می‌کند، پزشک خطاب به همراهش توضیح می‌دهد. بارها او خطاب به این آدم‌ها می‌گوید که او اگرچه نابیناست اما خوب می‌شنود!
 
در طول سفرمان به چند بنای زیبای تاریخی سر می‌زنیم. من و همسفرانی دیگر بارها از زیبایی بناها تعریف می‌کنیم. سارا و مونا از ما می‌خواهند با توصیف دقیق برایشان بگوییم که این بنا چه ویژگی‌هایی دارد تا آنها در ذهنشان بازسازی کنند. «اینجا بنایی قدیمی است، دیوارهایش با پیچک پوشانده شده و...»
 
 روز آخر سفر است و من اصرار دارم تا ساعت بیشتری در شهر گشت بزنیم اما سارا و مونا هر دو اصرار دارند زودتر به هتل برگردیم. می‌گویند بستن چمدان‌ها وقت گیر است. چند بار می‌گویم کاری ندارد. 10 دقیقه‌ای چمدان‌ها را می‌بندیم. به محل اقامت‌مان بر می‌گردیم. چند دقیقه‌ای چمدانم را می‌بندم، مثل همیشه به هم ریخته. دو ساعت بعد به سارا سر می‌زنم. هنوز مشغول بسته‌بندی است. هر کدام از وسایلش را مرتب توی چمدان چیده. یک طرف لباس‌های راحتی، طرف دیگر شلوارها و یک طرف هم روسری‌ها و مانتوها. با همان خنده شیرین همیشگی‌اش می‌گوید: «فهمیدی چرا اصرار داشتم زودتر برگردیم؟ برای من بستن چمدان کمی وقت گیرتراست. اگر چمدان را این طور مرتب و طبقه‌بندی شده نبندم، بعداً پیدا کردن چیزها برایم سخت می‌شود.»
 
یک بار دیگر به خودم تلنگر می‌زنم. تفاوت‌ها را ببین و درک کن! با درک این تفاوت‌ها زندگی همه ما در کنار هم لذت بخش‌تر است.
 
گزارش از: ترانه بنی یعقوب
 
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.

تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار