دلم که می گیرد به سراغ قرآن و نهج البلاغه می روم
سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ صدای حسین فخری با خاطرات هشت سال دفاع مقدس گره خورده است و اگر قرار باشد روزی موسیقی جنگ را بررسی کرد، بی تردید صدای حسین یکی از صداهای جاری در آن خواهد بود.

نغمه گر «یاران چه غریبانه» خود رزمنده ای بود که هم نفس بسیجیان شد، در سنگرها با آنها زندگی کرد، لباسش از خون دوستان شهیدش رنگین شد و بارها پیکر شهید و مجروحی را به دوش کشید و شاید رمز حزن و اندوهی که در صدای حسین خرمشهری است، پژواک آن مظلومیت و فداکاری است.

حسین فخری صدای زیبایش را از پدر و پدربزرگش به ارث برده است اما دلنشینی و آرامشی که در صدایش است مرهون اخلاص و ارادتی که به سرور و سالار شهیدان حضرت حسین بن علی(ع) دارد.

حسین از جنگ ناگفته های بسیاری دارد که در این گفتگو به برخی از آنها اشاره کرده است:


* از چه هنگام مداحی را آغاز کردید و چگونه؟


ـ از بچگی علاقه بسیاری به اهل بیت ـ علیهم السلام ـ به ویژه امام حسین(ع) و مراسم مذهبی داشتم که این لطف خدا و اهل بیت(ع) بود که این عشق و ارادت را در وجود ما به ودیعه گذاشت. از طرفی، مدیون پدر و مادرم هستم که انصافا زحمات زیادی را برایم متحمل شدند، چون اگر آنها دست من را نمی‌گرفتند و به این‌گونه مراسم نمی‌بردند و معارف اسلامی را یادم نمی‌دادند٬ معلوم نبود اکنون چه وضعیتی داشتم.

هنوز به یاد دارم ماه مبارک رمضان و محرم که می‌شد٬ پدرم دستم را می‌گرفت و به مسجد می‌برد. این جور شد که پایم به مسجد باز شد. در مساجد خرمشهر، کارهای فرهنگی بسیاری انجام می‌شد؛ حتی زمان پیش از انقلاب، یکسری کلاس‌های قرآنی و سرود برگزار می‌شد که به جهت علاقه‌ای که داشتم، در این کلاس‌ها شرکت می‌کردم. می‌توانم ادعا کنم که نخستین گروه سرود خرمشهر، گروه سرود ما بود که البته خوب هم توانست خودش را نشان دهد که من تک‌خوان گروه بودم.



* این جریان مربوط به چه زمانی می‌شود؟

ـ سالش را به یاد ندارم، ولی می‌دانم که در مقطع راهنمایی درس می‌خواندم.

* از همان زمان هم مداحی را آغاز کردید؟

ـ پدرم و پدربزرگم مداح بودند که البته پدربزرگم به رحمت خدا رفته و در نجف به خاک سپرده شده‌اند. روزهای محرم که می‌شد، بسیاری از هیأت‌های مذهبی از پدرم دعوت می‌کردند و ایشان هم که احساس می‌کرد، باید کم‌کم پای مرا به این‌گونه مراسم باز کند٬ مرا با خودش می‌برد و من به رغم این‌که سنم کم بود و جثه‌ام کوچک٬ خوب حواسم جمع بود که فرصت‌ها را از دست ندهم.
دوم یا سوم دبستان بودم که می‌رفتیم مسجد محل٬ آن موقع سخنران آنجا حاج آقا نوری بودند که در حال حاضر نیز امام جمعه خرمشهر هستند. من هم برای این‌که از قافله عقب نمانم، وقتی عزاداران وارد مسجد می‌شدند٬ کفش‌هایشان را جفت می‌کردم و یا چایی جلویشان می‌گذاشتم و عجیب از این کار لذت می‌بردم تا این‌که یک شب مداح هیأت نیامد. همه مستأصل شده و مانده بودند که چه کار کنند. در همین حین٬ یکی که مرا می‌شناخت آمد و به من گفت: تو پدرت حسن فخری و مداح است؛ تو باید بلند شوی و مداحی کنی!

در آن شرایط، انگار به من نیرویی القا شده بود و گفتم: چرا بلد نیستم؟! خوب هم بلدم و قرار شد آن شب من به جای مداح هیأت٬ مداحی کنم. یادم هست از مسجد تا خانه را پابرهنه دویدم. وقتی رسیدم، یک راست رفتم سروقت کتاب‌های مداحی پدرم. یکی از کتاب‌هایی را که پیشتر خوانده بودم، برداشتم و یکی از اشعاری را که خودم خیلی دوست داشتمبرگزیدم و برای این‌که وقت را تلف نکنم، همان شعر را روی یک تکه کاغذ نوشتم و سریع برگشتم مسجد.
شعرم این بود:
ای عزیز فاطمه دستم به دامانت مرو
جان به قربانت مرو٬ جان به قربانت مرو
از همان موقع تاکنون این شعر را با همان آهنگی که آن موقع خواندم، می‌خوانم.

* بالاخره آن شب مداحی کردید یا نه؟

ـ برای نخستین بار خیلی برایم سخت بود، ولی به هر زحمتی بود خواندم و از اینجا بود که دیگر رویم باز شد. یک بار یادم است که ایام محرم بود که یکی از شب‌ها پدرم به من گفت: امشب آماده شو، باید با من بیایی مسجد و مداحی کنی. من که انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم٬ یکه خوردم و گفتم: من؟! گفت: بله. گفتم: من که آمادگی‌اش را ندارم٬ نمی‌توانم. ولی ایشان اصلا نپذیرفتند و اصرار داشتند که من باید حتما آن شب مداحی کنم.

* بالاخره پذیرفتید یا این‌که... ؟!

ـ متأسفانه نتوانستم قانعش کنم که نخوانم، چون اصلا تجربه خواندن در این چنین محیط‌های بزرگی را نداشتم. بدجوری اضطراب داشتم. به ایشان گفتم: حالا چه شعری را بخوانم؟ گفت: هر شعری که خودت دوست داری و به آن مسلطی. وقتی دیدم که چاره‌ای ندارم٬ گفتم: پس یک شرط و آن این‌که هر وقت خواستم شروع کنم، شما در کنارم بمانی و هیچ جا نروید. پذیرفت.
سرتان را درد نیاورم، هرچه به مسجد نزدیک‌تر می‌شدیم، اضطراب من هم بیشتر می‌شد. بالاخره مراسم آغاز شد و پدرم گفت: حسین نوبت توست. من هم رفتم و شروع کردم. آن شب صدایم به خاطر اضطرابی که داشتم، لرزش داشت، ولی به هر شکلی بود ناچار بودم تا آخر بخوانم.
در حین خواندن، یک لحظه دیدم پدرم رفت. خدا خدا می‌کردم که خراب نکنم که خود آقا سیدالشهدا(ع) عنایت کردند و الحمدالله مراسم آن شب خوب برگزار شد. تازه اواخر شعرم بود که احساس می‌کردم، تسلط بیشتری پیدا کردم و دوست داشتم ادامه بدهم.

* در زمان جنگ هم مداحی می‌کردید؟

ـ بله٬ اما به صوت جسته و گریخته. پیش از آزادسازی خرمشهر٬ خب خیلی از مراسم‌ها در حسینیه‌ها برگزار می‌شد، ولی پس از آزادسازی خرمشهر٬ مراسم در مسجد جامع برگزار می‌شد. در زمان جنگ هم بیشتر در مراسم‌ مذهبی مداحی می‌کردم.

* در جبهه بیشتر شما را به عنوان مداح می‌شناختند یا این‌که...؟
 
ـ البته من به عنوان یک سرباز و یک بسیجی در جبهه خدمت می‌کردم و به آن افتخار می‌کنم. اما زمان‌هایی هم پیش می‌آمد که مثلا مراسمی برگزار می‌شد که در این‌جور مواقع مداحی می‌کردم.

* در مداحی‌هایتان بیشتر از چه سبکی استفاده می‌کنید؟

ـ بیشتر از نغمه‌های جنوبی که برگرفته از لهجه بوشهری‌هاست استفاده می‌کردم که این لهجه٬ با لهجه مردم خرمشهر و آبادان و ... تفاوت دارد. می‌توانم بگویم خیلی پایبند سبک خاصی نیستم و همین‌جوری که الان دارم با شما صحبت می‌کنم و ته‌لهجه خوزستانی یا به قولی جنوبی دارم، با همین لهجه مداحی می‌کنم.

* به نظر خودتان، ماندگارترین شعرتان کدام شعر بود؟

ـ ماندگارترین شعری که خواندم مربوط می‌شد به رحلت حضرت امام(ره) که شعر آن از دوست خوبم آقای حبیب‌الله معلمی بود.



* خاطره خاصی از آن روزها و این شعر به یاد دارید؟

ـ اتفاقا زمانی خبر رحلت امام(ره) را شنیدم که داشتم روی رساله امام کار و مطالعه می‌کردم. باور کنید دست خودم نبود٬ پابرهنه زدم به بیابان. خیلی حالم دگرگون بود. اصلا حواسم نبود که خار و خاشاکی به پایم برود یا نرود. دوست داشتم در این شرایط کنار رفقای همرزمم باشم. این شد که سراسیمه رفتم سپاه خرمشهر. تا به آن روز هم باور نمی‌کنید حتی یک بار هم با لباس سپاه مداحی نکرده بودم، ولی آن روز به بچه‌ها گفتم می‌خواهم با لباس رزم سپاه مداحی کنم تا دشمن خیال نکند که چون امام در جمع ما نیست، سپاه هم فاتحه‌اش خوانده شده است. نخست رفتم سراغ آقای حبیب‌الله معلمی و گفتم درباره رحلت امام٬ شعر می‌خواهم که ایشان در کمال ناباوری به من گفتند که من از قبل شعری را انتخاب کرده بودم، چون می‌دانستم می‌آیی سراغ شعر. وقتی شعر را خواندم٬ عجیب به دلم نشست.

* منظورتان همان شعر «الا یا ایها الساقی ... » است؟

ـ کاملا درست است. همان جا آهنگش را تنظیم کردم و خواندمش. واقعا به دلم نشست. فکر می‌کنم چون شعر از اعماق دل برخاسته بود، بر دل همگان نشست و اثرش را نیز گذاشت و این شعر٬ شعر ماندگاری شد.

* غیر از این شعر٬ اشعار دیگری نیز به یاد دارید که بتوان گفت ماندگار باشند؟

ـ بله یک شعر دیگر هم هست که بیت نخست آن این است:
جای آن دارد جهان زین ماتم عظمی بگرید
بر خمینی٬ جده‌اش صدیقه کبری بگرید

البته اشعار دیگری هم هست که بیشتر حماسی است و مربوط می‌شود به واقعه کربلا و قیام امام حسین(ع). مثل: علی‌اکبر برو میدان٬ هفتاد و دو پروانه٬ حسینم خیمه‌گاهمت را خیام عشق باید کرد و ... .

* درباره آزادسازی خرمشهر هم مداحی کردید؟

ـ بله٬ یاران چه غریبانه٬ شهری در آسمان٬ خرمشهر روشن از لاله‌رویان شده و یا
کاروانی با رشادت می‌رود
سوی معراج شهادت می‌رود

* خاطره‌ای از آن روزهای مقاومت مردمی دارید؟

ـ تنها خاطره‌ای که برایم خیلی جالب بود و هنوز هم به یاد دارم٬ مربوط می‌شود به شهید جهان‌آرا. یادم هست یک روز همه بچه‌ها را جمع کرد برای سخنرانی٬ درست مثل شب عاشورا؛ یعنی حرف‌هایی که آن روز ایشان به بچه‌ها زد، دقیقا همان سخنانی بود که آقا امام حسین(ع) در شب عاشورا به یارانش گفت. می‌گفت: بچه‌ها هر کسی که دوست ندارد با ما بیاید٬ می‌تواند برگردد و هیچ کس هم به او خرده نمی‌گیرد، ولی آنهایی که قرار است بمانند٬ بدانند که ما دو هدف بیشتر نداریم٬ یا پیروزی و بیرون راندن دشمن از خاک وطنمان و یا شهادت که یادم هست، حتی یک نفر هم پا عقب نکشید و همه ماندند و مردانه جنگیدند.

* چقدر دلتان برای آن روزها و آن حال و هوا تنگ شده؟

ـ هیچ گاه و هیچ زمانی یاد و خاطره آن روزها از ذهنم بیرون نخواهد رفت. نه تنها من٬ هر کسی که آن زمان را درک کرده باشد، نمی‌تواند خاطره آن روزها را از ذهنش بیرون کند.

* هرگاه دلت هوایی می‌شود یا بهتر بگویم تنگ می‌شود٬ چه می‌کنید؟

ـ یک راست می‌رم سراغ قرآن و نهج‌البلاغه امیرالمؤمنین(ع). خیلی وقت‌ها هم که به یاد آن دوران می‌افتم، دوست دارم چیزهایی را ببینم که بتواند آرامم کند؛ مثلا فیلمی از آن زمان و یا آلبوم‌های عکس‌هایی که از آن دوران برایم باقی مانده.

* با کدام یک از شهدای شاخص خوزستان همرزم بودید؟

ـ همه شهدا برای ما شاخص هستند؛ اما بیشتر با شهید بهروز مرادی و سردار شفیع‌زاده دم‌خور بودم.

* خاطره‌ای هم از ایشان دارید؟

ـ خاطره‌ای که دارم مربوط به شهید بهروز مرادی است. پس از آزادسازی خرمشهر معمولا وقتی دلمان می‌گرفت، در شهر قدم می‌زدیم و می‌رفتیم سمت مسجد جامع٬ البته گاهی هم با بچه‌ها می‌رفتیم سمت مسجد جامع٬ البته بعضی وقت‌ها هم با بچه‌ها می‌رفتیم لب شط. یکی از روزها که داشتم می‌رفتم سمت مسجد جامع٬ یک آن دیدم بنده خدایی دارد روی دیوار جنب مسجد نقاشی می‌کند و پرسیدم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: نقاشی می‌کشم؛ انصافا نقاش بسیار زیبایی کشیده بود.

* چه چیزی را نقاشی می‌کرد؟

ـ تعدادی نخل‌های بی‌سر را کشیده بود که برخی از آنها در حال سوختن بودند٬ یکسری از آنها آتششان خاموش شده بود و از آنها دود برخاسته بود. جالب این‌که نخل‌هایی که در جلو بودند، همه بی سر سوخته بودند، در صورتی که نخل‌های پشت سر٬ همگی سالم بودند.

از او پرسیدم: فلسفه این نقاشی چیست؟ گفت: شما چه فکر می‌کنید؟ گفتم: چیزی به ذهنم نمی‌آید. گفت: می‌دانید این نقاشی را به چه ذهنیتی کشیدم؟ گفتم: با چه ذهنیتی؟ گفت: چند شب پیش شما در مداحی‌تان شعری را خواندید که یک بیت آن٬ این بود:
نمیرد کسی تا نزاید هزار
هر آزاده مرد و هر آزاده مرد

این نقاشی را بر آن اساس کشیدم؛ یعنی باید شماری از آدم‌ها، خودشان را فدا بکنند تا دیگران بتوانند در کمال آرامش زندگی کنند و این نخل‌های بی‌سر، درست همان کسانی هستند که خودشان را قربانی می‌کنند تا دیگران زنده بمانند.

* آن نقاشی هنوز هم هست؟

ـ نه متأسفانه٬ هنگامی که می‌خواستند مسجد را بازسازی کنند، آن نقاشی را هم پاک کردند. خیلی دوست داشتم به یاد شهید بهروز مرادی و آن اثر ارزشمندش که یک دنیا حرف برای گفتن داشت، کسی بیاید و آن تصویر را دوباره نقاشی کند.

* برویم سر اصل مطلب٬ الان هم مداحی می‌کنید؟

ـ بله؛ البته در روزهایی مثل محرم و صفر و ایام فاطمیه و ... .

* اگر صحبتی با نسل جدید و جوان و مداحان دارید٬ بفرمایید.

ـ بنده استناد می‌کنم به فرمایش‌های مقام معظم رهبری که در ماه محرم سال گذشته فرمودند: دوستان تلاش کنند اشعاری را انتخاب کنند که به واقعیت‌ها نزدیک باشد اگر می‌توانند درباره آن تحقیق کنند که اشعار تحریف شده و دور از واقعیت نباشد.

* در آخر دوست داریم یک خاطره شیرین از شما بشنویم.

ـ یادم هست در دانشکده افسری بودم٬ داشتم می‌رفتم جایی که دو٬ سه تا از دانشجویانی که ظاهرا من را می‌شناختند، با من سلام و علیک کردند و با هم دست دادیم؛ اما همین که از آنها جدا شدیم، یکی از آنها به بقیه گفت: شناختینش؟ آنها هم گفتند: نه متأسفانه. گفت: چطور نشناختینش؛ کویتی‌پور بود دیگه! که از این دست اتفاقات زیاد افتاده است.