بسیار دقیق بود
عشق همه چیز نیست
ازدواج با زنی ده سال کوچکتر جذاب بود اما تهش به نابودی بهنام کشید
زنی که تمام ارزوهایش را رها کرد تا برای بهنام زنی ایده ال باشد اما در میانه راه بین خودش و تصوراتش گم شد
ماهرخ به قدری در خودش گم شد که توهم بیماری در فرزندش پیدا کرد و فرزندش به یک موجود روانی تبدیل کرد
استاد با دیسیپلین بخاطر وضعیت اقتصادی جامعه به یک مرد آشفته و بلاتکلیف تبدیل شد . چرا باید ادمها برای داشتن یک خانه بزرگتر اواره محله های دور از شهر بشوند . دوری مسیر و خستگی وقتی برای رسیدگی به خانواده نمیزاره