من فكر مي كردم اينايي كه اين جانباز گفت فقط تو فيلما اتفاق مي افته يا شايد كلاً يكي دو بار اتفاق افتاده باشه. 50 نفر تو يك چشم به هم زدن تو 40 متر خودشونو فدا كردن. قلبم لرزيد. نمي دونم اگه تو اون شرايط قرار مي گرفتم اصلاً تو جبهه مي موندم يا فرار مي كردم. اجر اونا كه محفوظه خدا آخر عاقبت ما رو به خير كنه
فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد، او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.
در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند .عجب خوب و قشنگ و حقیقت گفتی داداش .
من سرباز بودم نه بسیجی اما خدا را شاهد میگیرم که عین این اتفاق برای من افتاد و دوست عزیزی این کار را کرد .آفرین به غیرت بچه های اون دوره .اما آیا الان حاضریم جای خودمان را در صف نانوائی حتی به همسایه خود و یا فرد مسن تری که هست بدهیم ؟؟