شعري از نيماي غزل ايران مرحومه سيمين بهبهاني در وصف جانبازان دلاور ايران زمين
براي شادي روحش فاتحه
شلوار تاخورده دارد مردي که يک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش يعني:تماشا ندارد!
رخساره مي تابم از او اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شايد از بيست بالا ندارد
تق تق کنان چوبدستش روي زمين مي نهد مهر
با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
لبخند مهرم به چشمش خاري شد و دشنه اي شد:
اين خويگر با درشتي نرمي تمنا ندارد
بر چهره سرد و خشکش پيدا خطوط ملال است:
گويا که با کاهش تن جاني شکيبا ندارد
گويم که با مهرباني خواهم شکيبايي از او
پندش دهم مادرانه گيرم که پروا ندارد
رو مي کند سوي او باز تا گفت و گويي کنم ساز
رفته ست و خالي ست جايش مردي که يک پا ندارد
حیف و صد حیف