صبح است و گاه شادی و هنگام خرمی
شب از چمن گذشته و گلبرگ شبنمی
آواز خوان چکاو خوش آهنگ در هوا
گیسو کشان بنفشه ی سرمست بر زمی
ریزد نسیم گل ز دهان سپیده دم
بر کوهسار شادی و بر دشت خرمی
گسترده مهر جامه ی زرین به تیغ کوه
فرخنده کرده باغ به فرخنده مقدمی
خرم کسی است که شادی این صبح از آن اوست
وز تاب مهر نیست چو من خاطرش نمی
گاه میزند به مستی و آزادی و امید
وز دیو بچگان نبرد رنج همدمی
دو مرگ بود آنچه مرا پیدا کرد و کشت
بیداد عشق بود و بلای معلمی !
گر بستمی به تربیت سگ میان خویش
به بود تا به تربیت نسل آدمی !
سگ مردمی به سر برد و آشنا شود
وز آدمی نیاید جز نیش کژدمی
در کشوری که این ثمر دانش است و علم
پیداست کان دیار کجایست و مردمی !
نفرین بر آن کسی که در این ره چو من برد
زجری بدین گرانی و اجری بدین کمی