عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط خاطرههاشون به جا می مونه
کجاس اون کوچه ؟
چی شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا می دونه …
بوته ی یاس بابا جون هنوز
گوشه ی باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاس ؟
خدا می دونه …
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی طاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاس ؟ خدا می دونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدا چی یادگاری می خواد بمونه ؟ خدا می دونه
می رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
خدا رحمتش کنه آدم خوش اخلاقی بود