روزی دیدم جوانی که چرخ جمع آوری ضایعات داشت سعی میکرد از لابه لای نرده های حیاط همسایه کفش نه چندان نو وچشم گیر را بردارد به او گفتم مگر حلال وحروم حالیت نیست؟ اوکه قبل از آن متوجه حضور من نشده بود گفت چرا من هم این چیزها رو میفهمم کفش ندارم وقتی به پاهای او نگاه کردم دیدم کفشهایش پاره وبشدت مندرس است که به زور انرا درپاهایش مهار نموده وبدون اینکه کلامی بگوید بدون برداشتن کفشها با چرخش از من دورشد.