خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 11

الهي دستتان بشكند گردن صدام رو...

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۲۸۲۳۴
|
۰۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۶ 31 October 2010
|
11153 بازدید
|
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبالمي‌كنيم.


الهي دستتان بشكند!

يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چيمي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند!»...
عصباني شديم. مي‌دانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»
اينجا بود كه همه زدند زير خنده!


بوي پتو يا يوي شيميايي

در عمليات خيبر يه روز شيميايي زدند. يكي از بچه‌ها به نام «جواد زادخوش» گفت: «شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بيني خود مي‌گيرند.»
خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. داخل سنگر، هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت كه جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بينيتان بگيريد».

ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اه اه!  بوي اين پتو از شيميايي بدتره!»
شليك خنده‌ به هوا رفت!


ترسيدم روز بخورم ريا بشه

توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است.
يكي از بچه‌هاي دسته بود. خوب مي‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌اي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟»
او هم بي‌معطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»


كي بود گفت يا حسين (ع)؟

مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت: «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)»
عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. مگه مي‌شد تشنه نباشند؟
غيرممكن بود. من از همه جا بي‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»
بعد همان بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟»
دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي».
گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوان و اين هم پارچ، امام حسين (ع) شاگرد تنبل مي‌خواهد!»


كاغذ كمپوت

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاهمي‌كرد.

ادامه دارد ...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۵۳ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۹
عجب اعجوبه اي بوده آقاي حجازي.
mohsen
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۵۹ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۹
عالی بود عالی کیف کردم و کلی خندیدم اخری که دیگه منفجر شدمD:
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۳ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۹
خیلی جالب بود.
سینا گلزار
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۲۰ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۹
باسلام منم یک خاطره جالب دارم.
در مرحله آخرعملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران وقتی کل ارتفاع 2519 رو فتح کردیم دوستی داشتم بنام احمد افراسیابی که بهش احمد آرپی جی میگفتند و نشونه گیریش حرف نداشت و قبضه آرپی جی رو هم از ارتفاع کدور ازعراقیا به غنیمت گرفته بود وقتی عراقیا پاتکشون رو شروع کردند احمد آرپی جی بطرف عراقیا نشونه گیری کرد و هرچی ماشه رو میچکوند قبضه شلیک نمیکرد و هربار که سعی میکرد اصلا انگار نه انگار تا اینکه موشک رو از قبضه درآورد و حالا درسته که قبضه قصبیه ولی گردن من تو برو پیش عراقیا و از قول من ازشون حلالیت بگیر و بهشون بگو احمد آرپی جی گفت قول میدم قبضه تونو بموقع پس بدم بعد دوباره موشک رو بست به قبضه و شلیک کرد و موشک زوزه کشان رفت و به هدف خورد بع احمد آرپی جی گفت من گفتم پیغام ببر نگفتم برو لت و پارشون کن که.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۳۱ - ۱۳۸۹/۰۸/۰۹
خدا رحمت کند مرحوم فخرالدین حجازی را،یک بار آمده بود کرمان تا با سخنرانی های داغ خود مردم را برای حضور در جبهه دعوت کند یک دفعه گفت با تو هستم !.....تو(با انگشت هم اشاره می کرد)یکی از بچه ها که هم اکنون جانباز می باشد مقابل ایشان نشسته بود تصور کرد به وی میگوید با تعجب با اشاره می گوید من!!!سخنران در ادامه می گوید بله با تو هستم .....باتو از جا بلند شو دوست من از جا بلند شد (توائم با اضطراب)بند فانوسقه وحمایل را محکم ببند پوتین به پا کن وحرکت کن بسوی جبهه ها(بعد از سخنرانی این دوست حزب اللهی را صدا زد گفت تو را صدا زدم تا یکم از آن پسته های کرمانی بیاری من بخورم!زیاد نیاری4 الی5 کیلو کافیه!!!!خنده حاضرین(یک رزمنده و جانباز)
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟