خراسان: زن ۳۷ ساله در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: ۸ سال قبل همسرم را در حادثه رانندگی از دست دادم و مسئولیت ۲ فرزندم را به تنهایی بر عهده گرفتم. در تمام این سالها سعی داشتم طوری زندگی کنم که بچههایم احساس کمبودی نداشته باشند و کسی پشت سرم حرفی در نیاورد.
من برای یک لقمه نان حلال در خانههای مردم کلفتی میکنم و به احترام دختر و پسرم به خواستگارانم نیز جواب منفی دادم. از حدود ۵ ماه قبل کارهای خانه پیرزنی را به صورت ۲ شیفت صبح و عصر بر عهده گرفتم تا حقوق ثابتی داشته باشم.
در همان روزهای اول که به خانه پیرزن رفت و آمد داشتم، مونس لحظههای تنهایی و سنگ صبورش شدم. او همیشه از بیمعرفتی عروسش مینالید و میگفت: دختر برادرم را برای پسرم گرفتم ولی افسوس که او مرا فراموش کرده است...!
از کار جدیدم راضی بودم و از اینکه توانسته بودم در کنار انجام کارهای خانه پیرزن، بار غمی از روی صفحه قلبش بردارم احساس رضایت و خشنودی داشتم. اما یک روز صبح عروس این خانواده با خشم و عصبانیت آمد و در حالی که داد و فریاد راه انداخته بود به مادرشوهرش گفت: تو از روز اول هم چشم دیدن مرا نداشتی و همیشه سعی داشتی شخصیتم را خرد کنی، حالا که یک پایت لب گور است برایم هوو آوردهای؟
در این لحظه پیرزن خیلی بیتفاوت جواب داد: من یک تار موی این خانم محترم را با صد تا آدم بیعرضه مثل تو عوض نمیکنم و...!
عروس پیرزن که از شنیدن حرفهای مادرشوهرش خیلی عصبانی شده بود، من بیگناه را به باد کتک گرفت. آن روز با چشمانی گریان و سر و صورت زخمی به خانه برگشتم. اما پس از گذشت چند ساعت، پیرزن با تاکسی به خانه ما آمد تا حلالیت بطلبد. با حرفهایی که بین ما رد و بدل شد پسر ۱۶ سالهام فهمید برای چه با عروس این خانواده درگیر شدهام. فرزندم که خیلی غیرتی شده بود با الفاظ رکیک و تهمتهای زشت گفت: همیشه فکر میکردم مادرم زحمت میکشد تا ما را بزرگ کند اما حالا فهمیدم که...!
با شنیدن این حرفها دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با پسرم درگیر شدم و او پس از آنکه مرا مورد ضرب و جرح قرار داد از خانه قهر کرد و به منزل عمویش رفت. یک هفته گذشت و من به دنبال پسرم رفتم اما با برخورد بسیار توهین آمیز برادرشوهرم روبه رو شدم. فرزندم نیز میگوید: نمیخواهم ریخت تو را ببینم.
من، عروس پیرزن را نمیبخشم چون او ندانسته و با غرور و لجبازی آبرو و حیثیت مرا به باد داد و باعث فرار پسر جوانم از خانه شد. امیدوارم روزی پسرم به اشتباه خودش پی ببرد و به خانه بر گردد تا جانم را برایش فدا کنم!