ملت ما: دختر جوان آرام آرام و قدمزنان به سمت تختهسنگي كه در كنار ساحل دريا بود ميرفت. غروب، آسمان را پر از غم كرده بود؛ امواجي كه به سنگهاي ساحل ميخورد با صداي گرفته سحر همساز بود و آرام گرفتن موجهاي دريا در ساحل همچون اشكهاي دخترك بود كه در گونههايش آرام ميگرفت. آن لحظه طبيعت هم با سحر همنوا شده بود.سحر 25 سال داشت و 4 سال پيش در يك ميهماني با جواني كه تازه از اروپا برگشته بود آشنا شده بود.
در همان ملاقات نخست سحر احساس كرد كه از نظر خانوادگي و فرهنگی به هم نزديك هستند و تمام ارتباط و قرارهاي بيشتر پس از خوردن شامی رقم خورد كه محمد براي آشنايي بيشتر قرار ملاقاتي با سحر گذاشت.فرداي آن روز سحر و محمد به يك كافيشاپ رفتند. دختر آرام سر ميز نشست. ابتدا تنها محمد صحبت ميكرد و سحر شنونده بود تا اينكه سحر با صداي لرزان شروع به حرف زدن كرد.
پايان اين ملاقات اين بود كه ارتباط آن دو پنهاني ادامه داشته باشد.سحر خيلي خوشحال بود و فكر ميكرد مرد ايدهآل روياهايش را پيدا كرده است. رابطه سحر و محمد 3سال طول كشيد و اين دوران بهترين خاطرات ايندو جوان بود تا اينكه محمد به خواستگاري سحر رفت و پس از يك مراسم باشكوه سحر و محمد زندگي مشترك را در كنار هم آغاز كردند.شب عروسي همه خندان و شاد به دنبال ماشين عروس بودند كه محمد تصميم گرفت به سمت شمال برود تا آن شب قشنگ برای هردو خاطرانگيز باقي بماند.ميهمانان به خانههاي خود رفتند و ماشين عروس به سمت ويلاي شمال رفت.
سحر دلشوره عجيبي داشت ولي وقتي به ويلا رسيدند كمي آرام شد.صبح روز بعد محمد صبحانه را آماده كرد. عروس و داماد در كنار هم نخستين صبحانه زندگي مشترك را خوردند.ساعتي بعد چوبهايي كه هردو از اطراف ساحل جمع كرده بودند آتش زدند تا ناهار جوجهكباب بخورند اما...
دريا كمي ناآرام بود، اما محمد را وسوسه كرد تا تني به آب بزند و سحر در حال آماده كردن جوجهكباب بود. لحظاتي بعد وقتي رو به دریا ایستاد تا محمد را صدا كند خبري از محمد نبود تا اينكه ... شامگاه آن روز شوم نيروهاي امدادي جسد غرق شده محمد را از آب گرفتند و غروب زندگي با سحر تا ابد باقي ماند.