وطن امروز: من كه خيلي دوست داشتم حال مادرشوهرم را بگيرم. مرتكب اشتباه بزرگي شدم و كمي داروي خوابآور به ميثم خوراندم تا او با تاخير به خانه برود اما... .
آرزو داشتم به دانشگاه بروم و ادامه تحصيل بدهم اما پدرم گفت حالا كه خواستگار خوبي برايت آمده، بهتر است ازدواج كني و سر و سامان بگيري و اگر دوست داشتي میتواني پس از تشكيل زندگي مشترك، درس بخواني و با موافقت شوهرت به دانشگاه بروي.
زن جوان در دايره اجتماعي كلانتري مصلاي مشهد افزود: من كه ريش و قيچي را به دست خانوادهام سپرده بودم قبول كردم و به خواستگارم جواب بله گفتم ولي متاسفانه از همان لحظه عقد متوجه حساسيتهاي بيجا و حسادت بيحد و اندازه مادرشوهرم شدم. او وقتي میخواست سر سفره عقد به من كادو بدهد در گوشم گفت: ميثم از دوران كودكي، سايه پدر روي سرش نبوده است و با هزار و يك رنج و بدبختي او را بزرگ كردهام، حواست را خوب جمع كن و بدان كه به هيچ قيمتي نمیگذارم پسر نازنينم را از من و 2 خواهرش جدا كني، اگر چه او بدون اجازه ما آب هم نمیخورد و...!
در آن لحظه من صورت مادرشوهرم را بوسيدم و با لبخندي به او گفتم: مادرجان اميدوارم بتوانم عروس شايستهاي برايتان باشم و مطمئن باشيد اگر ميثم بخواهد احترام شما و خواهرانش را زير پا بگذارد خودم گوشش را میبرم.
مادرشوهرم كه انگار دنبال بهانه میگشت به گريه افتاد و جواب داد: من دستانت را قطع خواهم كرد تا نتواني به بچهام آسيبي برساني.
با شنيدن اين حرف در شب جشن عروسيام دلم گرفت ولي تحمل كردم و به روي خودم نياوردم. من سعي داشتم مادر ميثم را خاطر جمع كنم كه مثل مادر خودم دوستش دارم و قرار نيست پسرش از او جدا بشود اما هرچه تلاش كردم نتوانستم آتش حسادت اين زن حسود را خاموش كنم. او چشم ديدن مرا نداشت و حاضر نبود پسرش حتي به من نگاه كند. با نگراني از اين بابت موضوع را به پدر و مادرم اطلاع دادم و آنها تاكيد كردند تا جايي كه میتوانم به مادرشوهرم احترام بگذارم. بيچاره پدرم براي اينكه صداقت خود را ثابت كند براي ميثم مغازهاي دست و پا كرد تا از كارگري نجات يابد و آقا بالاسر نداشته باشد ولي اين كارها بيفايده بود و مادرشوهرم با كارهايش سوهان عمرم شد. باور كنيد خيلي با خودم كلنجار رفتم تا كارهايش را ناديده بگيرم اما هر روز كه میگذشت اوضاع بدتر میشد و از حدود 5ماه قبل، او شوهرم را از من جدا كرد و اجازه نمیداد شوهرم به ديدنم بيايد.
معصومه اشكهايش را پاك كرد و افزود: چند روز پیش، ميثم به دور از چشم مادرش به خانه ما آمد و ناهار را با هم خورديم. من كه خيلي دوست داشتم حال مادرشوهرم را بگيرم مرتكب اشتباه بزرگي شدم و كمي داروي خوابآور به ميثم خوراندم تا او با تاخير به خانه برود و مادرش دلواپس شود اما چشمتان روز بد نبيند چون ميثم به خواب رفت و تا صبح روز بعد بيدار نشد. با توجه به اينكه حالش خراب شده بود موضوع را به مادرم گفتم و ما او را به بيمارستان رسانديم. مادر ميثم كه متوجه اين ماجرا شده است میگويد پسرم بايد مرا طلاق بدهد و شوهرم نيز ميگويد بين ما هر چه بود تمام شده است. من اعتراف میكنم كه اشتباه كردهام اما اين حقم نبود.