36 ماه در گوانتانامو

گفت‌وگو با زنداني آزاد شده از گوانتانامو
کد خبر: ۱۷۰۳۹۴
|
۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۳ 13 June 2011
|
24922 بازدید
«همه چيز از پايان يک مراسم استقبال از «حاجي» آغاز شد...» وقتي وارد خانه شدند، چون نماينده قانوني مردم افغانستان بودم، از آنها حکم ورود به منزل خواستم. وقتي مترجم اين جمله را براي آنها ترجمه کرد، فرمانده آنها خنديد و گفت: «...». «گفتند نام شما ديگر سيد محمد علي شاه نيست، بلکه ۶۹۵ است. چند چيز را هم بايد مراعات کنيد که روي ديوار نوشته بودند که...». «فقط يکي از شکنجه‌هاي شان اين بود که پانزده روز با پخش صداي بلند موسيقي به ما بي خوابي دادند و حق نشستن هم نداشتيم». «کنار هر اتاق توالت صحرايي داشتند که هر کس بايد رو به روي ديگران مي‌نشست...».

اينها را دکتر موسوي گرديزي، زنداني آزاده شده از گوانتانامو مي‌گويد. درباره انفرادي و انتقال ساعت به ساعت زنداني با دستبند و زنجير به يک اتاق انفرادي ديگر که طي ۲۴ ساعت همچنان تکرار مي‌شد، ضرب و شتم‌ها در اتاق‌هاي تاريک و در حالي که متوجه نيستي چه کسي شما را مي‌زند و خيلي چيزهاي ديگر که خيلي هايش عجيب و ناراحت کننده است. موسوي گرديزي که متولد استان «پکتيا»ي افغانستان است، اطلاعات جالب ديگري از شرايط نگهداري زندانيان در گوانتانامو، رابطه زندانيان و سربازان و مليت زندانيان و... مي دهد. اين زنداني بازگشته از گوانتانامو درباره نحوه آزادي اش نيز مي‌گويد:... گفت وگوي اختصاصي دفتر پژوهش روزنامه خراسان را با وي در هتل محل اقامتش در مشهد مي‌خوانيد:

شما در سال 80 و 81 نماينده مردم پکتيا در مجلس لويي‌جرگه افغانستان بوديد. شما در اين مسئوليت بوديد که دستگير شديد يا پس از آن؟

بله، در همين مسئوليت در ۲۲ مرداد سال ۸۲ بود که به همراه دوب رادر و پسر عمويم شبانه به منزل مان ريختند و ما را با خود بردند.

برايشان سوغاتي نياورديد آنها هم با يک هديه خوب براي زيارت قبولي به ديدن شما آمدند.

(خنده)

چگونه دستگير شديد؟

در بازگشت با استقبال مردم روبه رو شديم. در همه جا استقبال از حاجي رسم است اما در افغانستان بيشتر به اين اهميت مي‌دهند و شمار بسیاری مقيد به استقبال از حاجي هستند. ده‌ها ماشين به استقبال ما آمدند. در مسير راه به نيروهاي کمپاين آمريکايي که در همان نزديکي قرارگاه دارند، برخورديم. در افغانستان رسم است که وقتي ماشين‌هاي آمريکايي از جايي عبور مي‌کنند، همه ماشين‌ها کنار پارک مي‌کنند تا آن‌ها بروند. چون تعداد ما زياد بود، حساسيت ايجاد کرد. شب وحشيانه با نيروهاي زيادي همراه با توپ و تانک هجوم آوردند. وقتي وارد خانه ام شدند، چون نماينده قانوني مردم افغانستان بودم، از آن‌ها حکم ورود به منزل خواستم. وقتي مترجم اين جمله را براي آن‌ها ترجمه کرد، فرمانده آن‌ها خنديد و گفت: ما حکم و قانون هستيم و آن چه ما مي‌گوييم، قانون است و اگر تکان بخوري با تفنگ سر و کار داري. وقتي ديدم چهار نفر از تفنگداران به سوي من نشانه گرفته‌اند، ديگر حرف از قانون نيست. هيچ گونه مراحل قانوني حتي در گوانتانامو نداشتند. آن‌ها ما را نه اسير جنگي مي‌دانستند و نه زنداني، پس هيچ مقررات جهاني را در اين رابطه قایل نيستند. آن‌ها من و برادرها و پسرعمويم را که از حج برگشته بوديم، با خود بردند.

به کجا؟

ابتدا ما را به زندان گرديز و سپس زندان بگرام بردند. بیست روز در زندان گرديز و بعد نزدیک سه ماه در بگرام زنداني کردند و از آن جا به گوانتانامو، اما برادرها وپسرعمويم تنها دوازده روز در گرديز زنداني بودند و بعد آزاد شدند.

اين دو زندان کجاست؟

زندان‌هاي آمريکايي‌ها در افغانستان هستند. نيروهاي آمريکايي درون قلعه زندگي مي‌کردند، پیرامون آن را به خاطر حصانت از حملات موشکي جاهاي تورمانندي ساخته و وسط آن را کاه ريخته بودند، اين‌ها را سنگربندي کرده بودند و در حالي که سقفي نداشت، زنداني‌ها را وسط آن نگهداري مي‌کردند. کنارش هم جاي دستشويي بود، به طوري که هنگام گرد و خاک همان فضولات به سمت خودمان برمي گشت. روزها با آفتاب و شب‌ها با سرما، که هيچ چيزي جز آب جيره بندي و غذاي خيلي ناچيز نداشتيم. روي خاک با دست و پاهاي بسته مجبور به نشستن بوديم. در صورت همکاري سربازها تنها مي‌شد به ديوار تکيه داد. چشم‌هاي ما دو روز در همين حالت بسته بود. اما خيلي از زنداني‌ها تمام مدتي که آن جا بودند، چشم‌هايشان بسته بود. در اين بیست روز يک بار آب حمام و وضو را نديديم، چه برسد به مسائل بهداشتي ديگر. من نام اين جا را گذاشته ام «خرابه گرديز»‌. پس از آن به زندان بگرام منتقل شدم.

همان پايگاه نظامي معروف آمريکايي‌ها در نزديکي شهر بگرام افغانستان؟

بله. در بگرام نخستين روز ورود بدترين روز زندگي من بود. در اتاق تاريکي که با نور بازجويي‌هايي که در فيلم‌ها نشان مي‌دهند روشن شده بود. وسط اتاق هم مربعي به‌ اندازه يک متر در يک متر درست کرده بودند، من را آنجا قرار دادند، بعد با خشونت و وحشي گري دست هايم را از پشت بستند. زنجيرهايي که به دست و پاهايم بسته بودند و چشم بندم را باز کردند. با خشونت گفتند اولين حرفي که از آن‌ها شنيدم، اين‌ها بودند «اين جا خاک ماست، و هر چه مي‌گوييم بايد گوش دهيد».

اين بدترين جمله‌اي بود که شنيدم، چون وطن ما را خاک خودشان مي‌دانستند. گفتند نام شما ديگر «سيدمحمدعلي شاه» نيست، بلکه ۶۹۵ است. چند چيز را هم بايد مراعات کنيد که روي ديوار نوشته بودند که هر کدام از آن‌ها را مراعات نکني مجازات مي‌شوي: حرف نزن، حرکت نکن و... حق اعتراض و اهانت به پرچم و سرباز آمريکايي را نداري.

و از آن روز، مجازات‌هاي مدرن آمريکايي براي ما شروع شد. در بگرام فشار شکنجه آن قدر زياد بود که اگر مسلمان و متعلق به خود افغانستان نبوديم، سالم از بگرام بيرون نمي‌آمديم، حتما از لحاظ روحي و جسمي ناقص مي‌بوديم. به خاطر بدآموزي خيلي از شکنجه‌ها را نگفته ام و بخشي از آن را هم به خاطر مراعات مسائل عاطفي به خانواده ام نگفتم. فقط يکي از شکنجه‌هاي شان اين بود که پانزده روز با پخش صداي بلند موسيقي به ما بي خوابي دادند و حق نشستن هم نداشتيم. اگر هم اعتراضي مي‌کردي، ما را به گونه‌اي از پا به سقف آويزان مي‌کردند که انگشتان دستمان به زمين مي‌رسيد. آن قدر آنجا مي‌ماندي تا خودت «بگويي ديگر اعتراضي ندارم».
چنان شده بود که پس از اين پانزده روز هر کاري مي‌کردم تا يک ماه نتوانستم خوب بخوابم. از لحاظ روحي اثر خيلي بدي روي من گذاشت.

شکنجه‌ها همين‌ها بود يا انواع ديگري هم شکنجه مي‌شديد؟

تمام مدت در بگرام با تيمم نماز خوانديم و حق وضو گرفتن نداشتيم. ضمن اين که بنا بر فرهنگ ما صحيح نيست که جلوي چشم ديگران دستشويي کنيم. کنار هر اتاق توالت صحرايي داشتند که هر کس بايد رو به روي ديگران مي‌نشست. وضعيت تغذيه به گونه‌اي بود که در اين مدت سی کيلو وزن کم کردم. غذاي جيره بندي خشک مي‌دادند. از لحاظ روحي به گونه‌اي بوديم که نمي‌توانستيم آن را بخوريم. وعده صبح ساعت ۴ صبح، ظهر ساعت ۹ صبح و شب را ساعت ۴ عصر مي‌دادند. در ماه مبارک رمضان بچه‌ها فقط وعده اول را مي‌خوردند. ۱۰ نفر را با چشم و دست بسته مي‌بردند، ۵ نفر جلوي ۵ نفر ديگر بايد خود را لخت مي‌کردند و حمام مي‌رفتند و لباسي که‌ اندازه شان نبود، مي‌پوشيدند. حمام هم در زمان نيم دقيقه بايد انجام مي‌شد. وقتي که از گرديز به بگرام منتقل شدم، براي اولين بار که به حمام مي‌رفتم، خودم را صابون زدم آب را بستند، گفتم که بدنم صابوني است، که توجهي نکردند.

پس از آن ديگر صابون نزدم و فقط خودم را خيس مي‌کردم. جلوي ديگران لباس درآوردن خيلي سخت بود. اين که آمريکايي‌ها براي لذت خود چه کارهايي با هر زنداني انجام مي‌دادند، جاي بحث خود را دارد. در بگرام سلول‌هاي انفرادي با چوب ساخته شده بودند. يکي از مشکلات اين بود که نه آب را به موقع مي‌دادند و نه براي قضاي حاجت به موقع شما را مي‌بردند. گاهي به زور آب مي‌دادند. کسي به صليب سرخ شکايت کرده بود که به ما آب کم مي‌دهند، به همين دليل به زور آب مي‌آوردند. وقتي که آب مي‌خوردي به دستشويي نمي‌بردند. هر چه فرياد مي‌زدي فايده‌اي نداشت، حتي بعضي‌ها بودند که مريض شده بودند، اما نمي‌بردند.
مريض هم که مي‌شدي از دارو و درمان خبري نبود.

به روشهاي مختلف شکنجه مي‌کردند. مي‌بردند در اتاق پر از نور شديد، ۱۰ تا ۱۵ ساعت مي‌نشاندند، هيچ کس هم نبود، فقط دست و پايت بسته بود. گاهي در اتاق تاريک مي‌بردند، بعد خودشان مي‌آمدند کتک مي‌زدند و سر و صدا مي‌کردند، دست و پا و گوش و چشمت بسته، نمي‌فهميدي اين جا چه خبر است. گاهي مي‌بردند ده نفر با سوال‌هاي گوناگون تحقيرآميز، سوال پيچت مي‌کردند. گاهي در گودالي تو را مي‌نشاندند، پاهاي شان را روي شانه ات مي‌آوردند و سوال مي‌کردند. همه تلاششان از زمان دستگيري تا آزادي براي کساني مثل ما اين بود که شخصيتمان را خرد کنند. تا از زندان که خارج مي‌شوي جرأت و جسارت مبارزه و قد علم کردن در برابر استکبار را نداشته باشي.

در بازجويي چه مواردي مطرح مي‌شد؟

در شبانه روز چندين بار بازجويي مي‌شدم، اما هيچ گونه تفهيم اتهامي نبود. بازجويي‌هاي شان مطالبي بود که نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. مثلا مي‌پرسيدند چند بار بن لادن را ديده اي؟ مي‌گفتم: در افغانستان نبودم، مي‌گفتند ثابت کن که نبودي. مي‌گفتند ثابت کن که بي گناه هستي. من هم مي‌گفتم که شما ثابت کنيد که من گناه کار هستم. مي‌گفتند زندگي خود را براي ما تعريف کن و بگو چگونه و چرا به افغانستان آمدي؟ من هم مي‌گفتم افغانستان وطن من است. حتي تا آخرين روزي که آمدم چيزي براي تفهيم اتهام به ما نگفتند. اين‌ها فکر مي‌کردند با سران قبايل جلسه داشته ايم.

چه مدت آنجا بوديد؟

سه ماه.

پس از اين سه ماه و بیست روز در بگرام و گرديز مي‌دانستيد زنداني شدن شما در بگرام موقتي است و به گوانتانامو منتقل مي‌شويد؟

در بگرام قرار بود آزاد شويم و گفتند شما بي گناه هستيد و آزاد مي‌شويد. اسامي چند نفر را خواندند بعد ديديم شرايط فرق کرد. ريش و سر ما را با خشونت تراشيدند و لباس‌هاي مخصوص زندان بگرام را تنمان کردند.

آن موقع چه حس و حالي داشتيد؟

آن روز چنان با خشونت با ما رفتار کردند که با حيوان برخورد نمي‌کنند. هر چه عقده در دلشان بود روي ما خالي کردند.

از بگرام تا گوانتانامو بيش از سی ساعت مثل مجسمه بين مرگ و زندگي در هواپيما بوديم. من و امثال من کم در زندگي مان پيش آمده که درخواست مرگ از خدا کنيم. اما در هواپيما هر لحظه از خدا مي‌خواستيم که سانحه‌اي به وجود بيايد و ما از دنيا برويم. کولر سردي هم برايمان گذاشته بودند که از سرما بلرزيم. چنان دست ‌ها و پاي مان را بسته بودند که نمي‌توانستيم هر کدام از اعضاي مان را حرکت بدهيم. چنان اين انتقال از بگرام تا گوانتانامو سخت بود که هنگام آزادي و برگشت، وقتي گوش و چشم‌ها را بستند همان حالت انتقال از بگرام به گوانتانامو براي ما يادآوري شد. نفسم گرفت و تپش قلبم زياد شد. پزشکان بالاي سرم آمدند و گفتند چرا اينجوري شدي، که من مي‌گفتم چيزي نيست.

مي دانم يادآوري خاطرات گوانتانامو براي شما سخت است، اما کمي کامل تر مي‌پرسم تا اين برگ از تاريخ آشکار شود. در اين جا زنداني‌ها از چه کشورهايي بودند؟

از سران طالبان و القاعده انگشت شمار بودند. بیشتر زندانيان از پاکستان آورده شده بودند. يعني دولت پاکستان آن‌ها را دستگير کرده بود و به آمريکايي‌ها فروخته بود. بعضي افراد هم از افغانستان از زماني که طالبان اسير مي‌شدند، دستگير مي‌شدند. کسي آن جا با آمريکايي‌ها نجنگيده بود. يکي از نيروهاي سوداني صحبت مي‌کرد و مي‌گفت: وقتي ما را در پاکستان دستگير و تسليم آمريکايي‌ها مي‌کردند، ژنرال پاکستاني گريه مي‌کرد.

پرسیدم: چرا گريه مي‌کني؟
گفت: از اين که داريم، شما را تسليم آمريکايي‌ها مي‌کنيم. او جواب داده بود که «خوب تسليم نکنيد؟» که گفته بود: مجبوريم. به همين خاطر عرب‌هاي گوانتانامو اسم پاکستان را «مجبورستان» مي‌گذاشتند.
مي‌گفت: چرا مجبور هستيد، جواب مي‌داد: براي اين که اگر شما را تحويل ندهيم بايد سرانتان را تحويل بدهيم. شما چون بي گناه هستيد مدتي آن جا هستيد و بعد آزاد مي‌شويد، ما شما را مي‌دهيم تا سرانتان را حفظ کنيم. در واقع معامله‌اي بود که زندان گوانتانامو از لحاظ تبليغاتي بايد پر باشد. از افرادي که آن جا بودند از افغاني‌ها به جز ۴۰۳ نفر که با طالبان مرتبط بودند، بقيه افراد معمولي بودند، چون بیشتر زنداني‌ها از پاکستان آورده شده بودند، بسياري از آن‌ها کساني بودند که با موسسات خيريه همکاري داشتند. خيلي هايشان اگر نيروهاي جنگي بودند، ارتباطي با موسسات خيريه داشتند. اما افغاني‌ها را بيشتر از خانه‌هاي شان آورده بودند.

اوايل که رفته بوديم، بيشتر از همه افغاني‌ها بودند، سپس يمني‌ها و پس از آن‌ها از عربستان و پاکستان، کويت، مصر، تونس، الجزاير، فلسطين، ليبي و از کشورهاي آسياي ميانه و تعدادي هم از کشورهاي اروپايي و آمريکا زنداني بودند. همه را به اتهام دينداري آن جا جمع آوري کرده بودند. مثلا از افغانستان کسي از کمونيست‌ها آن جا نبود. از مليت‌هاي ديگر هم مسلمان‌هايي بودند که با اين‌ها مخالفت داشتند. مثلا تعدادي از تجار اوگاندايي بودند. سفري به افغانستان داشتند که فقط ارتباطي با مجاهدين افغاني زمان جنگ با شوروي داشتند. اما اين که به طور مستقيم در جنگ با آمريکايي‌ها باشد و دستگير کرده باشند کسي نبود.

فردي به نام استاد خوش خيال بود. روزي با او سر صحبت را باز کردم، چون باسواد در ميان افغاني‌ها کم بود، خيلي علاقه داشتم که با او صحبت کنم. روزي به او گفتم: شما کجا استاد بوده ايد، گفت: تراکتور داشتم که راننده آن بودم! در دادگاه فرمايشي که برايمان برگزار کرده بودند، گفتند شما دشمن جنگي هستيد؛ بنابراين به اين اتهام‌ها پاسخ بدهيد. نه اسير جنگي، بلکه به عنوان دشمن جنگي که براي آمريکا خطر دارد، در خارج از خاک آمريکا!

سخت ترين شکنجه روحي اين بود که در ميان کساني باشم که هيچ سنخيتي با آنها ندارم و به اتهامي زنداني شدم که خودم با آن مخالف هستم.

شرايط نگهداري شما در اين جا به چه شکلي بود؟

کمپ‌ها از لحاظ امنيتي و امکانات درجه بندي داشت. بعضي کمپ‌ها به گونه‌اي بود که با سرماي هوا مي‌لرزيدي و با گرماي آن عرق مي‌کرديم. آب هم نداشتيم، لباس‌هايمان را در مي‌آوردند و فقط يک زيرپوش داشتيم. بعضي‌ها به گونه‌اي بود که مي‌توانستيم کنار قفس‌ها همديگر را ببينيم.

ما را از همان اول به انفرادي بردند. شبانه روز فقط در يک اتاق آهني يا سيماني محبوس بودیم. اصلا آفتاب را نمي‌توانستي ببيني. روزها، ماه‌ها و سال‌ها فرد را در همين سلول بدون اين که نور آفتاب را ببيند، نگه مي‌داشتند. ضمن اين که شکنجه مي‌دادند مثل بگرام. نشستن و بستن در اتاق هم زياد بود. يکي ديگر از شکنجه ها، تغيير اتاق بود طوري که هر ساعت با زنجير و دستبند اتاق انفرادي تغيير مي‌کرد. ۲۴ ساعت همين گردش را داشتيم و اصلا خواب هم نداشتيم. ۲۰ دقيقه در رفت و آمد بوديم، مي‌ماند ۴۰ دقيقه که نمي‌توانستيم بخوابيم و استراحت کنيم، براي ۲ و ۳ ماه اين شکنجه ادامه داشت.

بعد کمپ ۳ بردند که شرايط آن از انفرادي بهتر بود، اما سخت بود. در انفرادي که بوديم روي آهن مي‌خوابيديم، اتاق هم خيلي سرد بود، من شب‌ها تا صبح مي‌لرزيدم. وقتي کمپ ۳ رفتيم يک پتو به ما دادند. کمپ ۲ که رفتيم يک ليوان، خميردندان و صابون هم دادند. کمپ ۴ خوب بود. زماني ۳ يمني و سعودي به خاطر اعتراض به اعمال اين ها، خودکشي کردند. ديگر آن قدر شرايط بر ما سخت شد که تا روز آزادي چيزي به ما نمي‌دادند. يک ملحفه شب مي‌دادند، صبح از ما مي‌گرفتند. تا مرحله‌اي که نميري حتي دارو هم نمي‌دادند، به مرگ که مي‌رسيدي بيمارستان مي‌بردند که نميري.

در کمپ ۴ که دسته جمعي زندگي مي‌کرديم، هواخوري هفته‌اي دو روز به مدت نيم ساعت، پنج دقيقه حمام و بقيه هم استفاده از فضاي باز. برنامه‌هاي ورزشي، نماز جماعت و غذا دسته جمعي بود. شرايط زندان معمولي را نداشت اما از ديگر بخش‌ها بهتر بود. در سال‌هاي اخير به صورت دسته جمعي آن جا زندگي مي‌کردند و شکر خدا اواخر دوره ام را اين جا بودم. در اين بخش خودم و ديگران را تقويت روحي مي‌کردم. توانستم از طريق آموزش دوست يابي کنم. هر چه ياد داشتم از سواد، تفسير، انگليسي، عربي و پشتو آموزش دادم. با افغاني‌هاي آن جا جمعي را تشکيل داديم.

در رابطه با غذا، به جز دو، سه سال اخير که با اعتصاب سه ماهه زندانيان، تغذيه خوب شده بود، قبل از آن غذا نبود. يادم هست از يکي از زندانيان که پزشک داروساز بود پرسيدم: غذا چطوري بود؟ گفت: سهم من ۳۶ عدد نخود بود. پس از آزادي عکس‌هايي را ديدم که از گوانتانامو منتشر شده است. به نظر من، اين عکس در انگليس ساخته شده است. پنج نفر پس از آزادي آن چه را که برايشان گذشته بود را مطرح کردند و فيلم سازان هم آن را به تصوير کشيدند. تجاوز و آزار جنسي نبود و من هم از زندانيان نشنيدم. بسياري از شکنجه‌ها در گوانتانامو روحي و رواني بود تا جسمي و فيزيکي، چنان رواني بود که شايد به جرأت بتوانم بگويم ۶۰ درصد از زنداني‌هاي گوانتانامو يک دوره فشار رواني را گذرانده‌اند اما آن‌ها مجبورشان مي‌کردند پيش روانپزشکان بروند و مثل موش آزمايشگاهي انواع داروهاي روان گردان و رواني را روي آن‌ها آزمايش مي‌کردند. يکي از سخت ترين شکنجه‌هايي که اثر منفي دارد، انفرادي بود که حتي با سرباز هم نمي‌توانستي صحبت کني.

خودکشي هم انجام مي‌شد؟

سه نفر خودکشي کرده بودند، آمريکايي‌ها مي‌خواستند بازرسي کنند که کسي قرص نداشته باشد که زنداني‌ها هم نمي‌گذاشتند. اين باعث شد زندانيان به شدت سرکوب شوند. با تفنگ ساچمه‌اي و گاز اشک آور به جان زنداني‌ها افتادند. اول بيهوش کردند، بعد با تفنگ ساچمه‌اي زخمي کردند و بعد دست و پا بسته بردند.

آيا امکان فرار هم از اينجا وجود داشت؟

نه. در گوانتانامو بايد از دوازده گيت عبور مي‌کرديم. همه جا ديوارهاي سيمي با سيم‌هاي ميخي شديد وجود داشت. کنترل تلويزيوني، به علاوه نيروهاي مسلح هم از برج‌ها مراقبت مي‌کردند.

فضاي مذهبي چگونه بود؟

جو عمومي تحت تأثير وهابي‌ها بود. کتاب‌هاي وهابيت هم وجود داشت. نمي‌دانم چگونه همه جاي زندان توزيع مي‌شد. در اواخر دو، سه کتاب خوب از جمله صحيفه سجاديه، حافظ و دو، سه کتاب اخلاقي از مرحوم نراقي به زبان عربي وجود داشت. در کمپ ۴ بعضي وقت‌ها کتاب مي‌دادند. بقيه کمپ‌ها هر وقتي شرايط آرام بود، کتاب مي‌دادند. تنها کسي که تقيه نمي‌کرد و شيعه بودن خودش را ابراز مي‌کرد، من بودم. اما چهار نفر عراقي آن جا بودند که خيلي مقيد هم نبودند. با اين حال از آزار و اذيت متعصبين در امان نبودند. يک نفر هم از ايران (کرمان) بود که آنجا به او مجيد مي‌گفتند.

قرآن هم وجود داشت؟

موضوع قرآن در آنجا خيلي مطرح بود. چون زندان گوانتانامو آخرين مرحله جنايت آمريکا محسوب مي‌شد. زنداني‌ها خيلي مقاومت مي‌کردند. در گوانتانامو به قرآن و نماز احترام نمي‌گذاشتند، زنداني‌ها اعتراض و مقاومت کردند. بعد به آن‌ها قرآن دادند و عبادت هم آزاد شد. يک بار آمريکايي‌ها قرآن را از جايي پرت کردند. به دنبال اين ۲۶ نفر اعلام خودکشي کردند. يک بار هم مي‌خواستند قرآن‌ها را بازرسي کنند که زنداني‌ها نمي‌گذاشتند، با فشار و حمله وارد يکي از اتاق‌ها شدند که همان سبب درگيري شد.

وضعيت سربازان چگونه بود؟

بين سربازان آمريکايي تعصب‌هاي نژادي بسيار بود. خيلي با هم اختلاف داشتند. بين زندانيان گوانتانامو، زنداني زن نبود اما در سربازها زنان هم بودند. خودشان خيلي بد با اين‌ها برخورد مي‌کردند. نمي‌دانم ارتش آمريکا با اين ضعفي که دارد، چگونه توانسته در جهان خودش را با ابهت نشان دهد. در يک درگيري ساده بين زندانيان و سربازان، آن‌ها همه شان مي‌لرزيدند و گريه مي‌کردند. در آمريکا اگر کسي شغل پيدا کند، ديگر به خدمت ارتش درنمي‌آيد؛ اما اگر کاري در جامعه آمريکا نتوانند پيدا کنند، از روي اجبار به ارتش مي‌روند تا از معافيت مالياتي و بيمه تحصيل و بيمه آينده استفاده کنند. بعضي وقت‌ها همچون بي خانمان، بي پدر و مادر و معتاد بوده‌اند که به اجبار به ارتش فرستاده مي‌شوند.

صليب سرخ آنجا سر مي‌زد؟

آمدن صليب سرخ، فراز و نشيب داشت. نامه‌هاي مردم افغانستان را هميشه آن‌ها تبادل مي‌کردند. بعضي وقت‌ها به خاطر شرايط آن جا نمي‌آمدند، بعضي وقت‌ها استراق سمع انجام مي‌شد. بعضي وقت‌ها هم جاسوسان آمريکايي در لباس صليب سرخ مي‌آمدند. غير از افغاني‌ها که راه ديگري غير از صليب سرخ براي ارتباط با خانواده هايشان نداشتند، بقيه رابطه خوبي با مأموران صليب سرخ نداشتند.

يک بار خبرنگاران و صليب سرخ آمدند. يک نفر با آن‌ها انگليسي صحبت مي‌کرد که اين‌ها دروغ مي‌گويند و به شما فقط ظاهر را نشان مي‌دهند. بعد براي اين فرد مشکلات زيادي به وجود آوردند.

در تاريخ ۲۲ ژانويه ۲۰۰۹ ميلادي، باراک اوباما، در دومين روز ورودش به کاخ سفيد فرمان تعطيل شدن بازداشتگاه گوانتانامو و همچنين زندان‌هاي مخفي سيا را صادر مي‌کند. اطلاع داريد که اين دستور اجرا شد يا نه؟

زماني که ما آزاد شديم، در قراردادي بين افغانستان و آمريکايي‌ها مقرر شد همه زنداني‌ها را تسليم دولت افغانستان کنند. تعدادي را دوباره در افغانستان زنداني کردند. اما به طور کامل عملي نشد و هنوز بیست نفر افغاني در گوانتانامو داريم که دو نفر از آن‌ها هم فوت کرده‌اند.

براي شما جلسه محاکمه‌اي هم برگزار شد؟

شنيدم يکي از اتهام‌هاي من اين است که فلاني، که يکي از سران مجاهدين است از جمهوري اسلامي ايران آمده و مي‌خواهد در شب سيزدهم با سران قبايل «پکتيا» جلسه‌اي داشته باشد و در براندازي حکومت و قيام مردم برنامه‌ريزي کنند و پکتيا را تسليم مخالفين کنند. همين گزارش غيرواقعي باعث شد، آن شب دستگير شوم.

در گوانتانامو دو بار محکمه برگزار شد. دادگاه فرمايشي که قاضي، وکيل و دادخواست و سرباز همه، خودشان بودند. من فکر مي‌کردم چون هيچ دليلي ندارند بلافاصله آزاد مي‌شوم.
متأسفانه يکي از مشکلات ارتش آمريکا اين است که مسئوليت پذير نيستند. يعني زماني که پرونده من به دست آن‌ها افتاد، نديدند که تهمتي که به من زدند با واقعيت نمي‌خواند، يا به جاي اين که بنويسند بي‌گناه است و واقعيت ندارد، مي‌نويسند به نتيجه‌اي نرسيديم! بنابراين پرونده به دست فرد ديگري مي‌افتد. آن فرد هم دوباره مي‌نويسد، به نتيجه‌اي نرسيديم.

یک سال و نيم بعد از زنداني شدن من اولين جلسه دادگاه برگزار شد. در دادگاه اتهام من اين بود که جهاد کرده بودم عليه روس ها. مي‌گفتند در همان جهاد مجروح شدي و با حزب اسلامي و مولوي منصور مجروح شدي، اين فرد کسي است که پسرش با آمريکايي‌ها مي‌جنگد. در فلان تاريخ وارد افغانستان شدي و بنا بود با سران قبايل شبيني و... همين‌ها، ما گفتيم اين‌ها ديگر چه جور اتهامي است؟ مي‌گفتند در لويي جرگه مي‌خواستي نماينده مردم بشوي! در دادگاه دوم، نتيجه اش مشخص نشد، يک سال پس از دادگاه اول، بعد از دادگاه دوم از صليب سرخ آمدند و گفتند بیسن نفر آزاد مي‌شوند که شانزده نفر آنها از افغانستان هستند.

هنگام آزادي مي‌خواستند تعهدي از ما بگيرند، يکي از بندهاي آن اين بود که من به اتهام همکاري با القاعده و طالبان دستگير شدم، از اين به بعد هم با آن‌ها همکاري نمي‌کنم و در صورت همکاري دولت آمريکا حق دارد من را در هر جاي دنيا که باشم دستگير کند. اين برگه را به دستم دادند، من آن را پرت کردم و گفتم: امضا نمي‌کنم.

مترجم به من گفت: آقاي دکتر امضا کن و برو بيرون، من هم با تندي به او گفتم: وظيفه تو مترجمي است يا مزدوري براي اين ها؟ کارت را انجام بده و به اين چيزها کاري نداشته باش. امضا نکردم و ترسم اين بود که آن جا بمانم سال اول گفتند، شما هيچ مشکلي نداريد فقط شخصيت جهادي شما براي آمريکا خطرناک است. سال دوم سوال‌هاي متعددي از ولايت، ولايت فقيه و قرآن و جهاد... از ما کردند. بعد گفتند شما با اين تحصيلاتتان و اين اعتقادهاي تان آدم خطرناکي هستيد. من اين برگه را امضا نکردم. بعد هيأتي به دعوت از دولت افغانستان آن جا آمد که در آزادي من خيلي موثر بود که بعد آزاد شدم.

و آزادي؟

همان شرايطي که در هواپيما هنگام انتقال به گوانتانامو براي ما بود دوباره در هواپيما ايجاد شد. ما را به بگرام بردند. پس از آزادي با مشکلات روحي و رواني که با خودم آورده بودم تا همين الان دست به گريبان هستم. قبل از دستگيري خواب مي‌ديدم که با روس‌ها در حال جنگ هستم، اما بعد از آزادي خواب دستگيري آمريکايي‌ها رفتن به گوانتانامو، حوادث آن جا، فشار شکنجه ها و... تا صبح برايم تداعي مي‌شد.

حال و روز خانواده تان چگونه بود؟

متأسفانه بر خانواده ام خيلي سخت گذشت. بچه هايم در سني بودند که به پدر نياز داشتند و خدا را شکر با روحيه مذهبي خانواده ام، مقاومتشان بالا بود. اما از لحاظ روحي فشار زيادي بر بچه سیزده ساله ام وارد شد. پدرم از اينترنت يافته بود که زنداني هستم. پسرم خودش را در انباري با چراغ خاموش حبس کرده بود. وقتي گفته بودند که چرا خودت را حبس کردي، جواب داده بود که مي‌خواهم بدانم زندان چگونه است. مادرم که خدا رحمتش کند، هم مادر بود برايمان و هم پدر، تکيه روحي ما بود. او ما را به جهاد و جبهه فرستاده بود.

بعداز آزادي با مشکلات امنيتي برخورد نکرديد و براي شما ايجاد مشکل نکردند؟

من از اول با دولت افغانستان مشکل نداشتم و همين الان هم ندارم، ارتباط صميمي با استاندار و نيروهاي امنيتي آن جا دارم. اما نيروهاي خارجي هر لحظه در افغانستان خطرساز هستند. ۲ نفر از افغاني‌هايي که برگشتند، دوباره در بگرام زنداني شدند. بعضي افراد مشهور هستند اما باز هم به آن‌ها تعرض مي‌شود، مثل ملاضعيف، سفير طالبان در پاکستان ماه گذشته به خانه اش هجوم آوردند. اما چون نبوده نتوانستند دستگيرش کنند. ما که در گوانتانامو زنداني بوديم ديگر امنيت شغلي هم نداريم. درست است که نيروهاي بيگانه در افغانستان اعمال حاکميت مي‌کنند اما چون با دولت افغانستان مشکلي نداشتم و ندارم، از جهت امنيت بعد از آزادي مشکلي ندارم.

با دولت همکاري دارم، کارهاي خيريه انجام مي‌دهم، بعد از نماز جمعه کارهاي تبليغي و فرهنگي دارم. يک مدرسه غيرانتفاعي تاسيس کرديم. از امسال قرار است در دانشگاه آن جا تدريس داشته باشم. به خاطر رسالتي که برعهده ام بوده، کتاب «حقايق ناگفته از گوانتانامو» را منتشر کردم. تاثير رواني زندان و شکنجه‌ها را در همه ابعاد زندگي نمي‌توان منکر کرد. در همه ابعاد زندگي فشار رواني دارم که يکي از آن افسردگي است. وقتي انسان افسردگي داشته باشد خلاقيت و تحرک هم از او گرفته مي‌شود.

به رسم خبرنگارها «ترين»‌ها را بگوييد؟

در زندگي چند بار حالت پرواز به من دست داد. يک بار زماني که مجاهدين در برابر شوروي پيروز شدند و من وارد شهرم شدم. وقتي از تپه‌هاي مشرف به شهرمان حرکت مي‌کرديم احساس مي‌کردم در ماشين نيستم بلکه دارم پرواز مي‌کنم و زماني که پس از آزادي از بگرام به طرف شهرمان مي‌رفتم، فکر مي‌کردم در هواي کابل دارم پرواز مي‌کنم نه در ماشين. در گوانتانامو شرايط خيلي سخت بود. به خصوص که جنگ، درگيري و فحش و ناسزا بين طالبان و مخالفين آن‌ها زياد بود. مدتي هم در انفرادي بودم. بعد از مدت تنهايي يک قرآن با تفسير ساده کابلي به ما دادند.

روز اول سوره يوسف را چندين بار خواندم. چون خودم را مثل حضرت يوسف بي گناه مي‌دانستم. اين لذت قرآن خواندن شايد کم در زندگي ام پيش آمده بود. اما درباره تلخ ترين خاطره، بدترين آن، شب دستگيري در گرديز بود. خيلي شرايط سختي داشتيم. زماني که آزاد شدم به دوستانم گفتم که سختي‌ها را نمي‌گويم، حالا که آزاد شدم شيريني‌ها را مي‌گويم. خدا را شکر از زندان وقتي بيرون آمدم همان حرف عمه مان زينب را گفتم که «ما رايت الا جميلا» که يقينا جز خير و خوبي نديدم و پشيمان هم نيستم که جهاد و مبارزه در راه حق کردم و به اين اتهام که مومن و مسلمان هستم دستگير شدم.

منبع: خراسان
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟