هنوز اين دخترک در انتظار لبخند باباست+عکس
تا الان برادر شوهرم هزينههاي زندگي ما را پرداخته و براي پرداخت رهن خانه کمک کرده است. اما او هم کارگر روزمزد است و هزينههاي زندگي خود را به سختي درمي آورد. من خودم شرمنده هستم که حتي براي خريد يک نان، بايد به او رو بيندازم. باور مي کنيد به آخر خط رسيده ام. زندگي ما با چهار دختر قد و نيم قد و هزينههاي درمان و پرستاري شوهرم و اجاره خانه کلافه ام کرده است؛ به هر دري زده ام نتوانسته ام جواب بگيرم.
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۲ 21 August 2011
کد خبر: ۱۸۵۱۳۱
| ۳۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۲ 21 August 2011
| پيرمردي با کمک عصا خود را به من ميرساند و از آوارگي اش در سر پيري و ناتواني ميگويد و از اين که تنها پسرش رسم مردانگي و پدر ـ پسري را فراموش کرده است و آن پدري که زير بار مشکلات زندگي تکيده شده و از اين شرمنده است که نتوانسته زندگي خوبي را براي همسر و فرزندانش فراهم کند.... و من امروز در روزهايي که متعلق به مولايم حضرت علي(ع) است در کوچههايي که فاصله آن تا عرش خدا، تنها يک قدم خير و نشاندن لبخند بر لب يک مومن است، پاي حرف دل آنهايي مينشينم که در شب احياي اول رخت عزاي مولا بر تن ميکنند و بر سفرههايي مينشينند که رنگ و بويي ندارد.
امروز بياييد ساعتي با ما باشيد، تا شايد ببينيد آنچه ما ديده ايم، بشنويد آنچه دلمان را به درد آورد و بغض را بر گلويمان نشاند. ميخواهيم شما را ميهمان خانه اي کنيم که دختران خردسالش بر بالين پدر مينشينند و ميگويند «بابا، بابا بلند شو ما گرسنه ايم»؛ اما اي کاش ميدانستند که پدرشان توان حرف زدن و بلندشدن ندارد. در خانه اي که تنها آرزوي دختر ۹ ساله اش سلامتي پدر است و اين که يک بار ديگر نام او را صدا بزند. وقتي در پاسي به افطار مانده روز هجدهم ماه مبارک رمضان بر در خانهشان ميکوبم، زن خانه اشکهايش را با گوشه چادر پاک ميکند و ميگويد: حتم دارم که شما را خدا برايمان فرستاده. امروز نااميد شدم. موقع اذان از خدا خواستم کمک کند. از بس جلوي بقيه دست دراز کردم براي تأمين هزينههاي زندگي و درمان شوهر بيمارم، خسته شدم. از بس که به بچهها گفتم فردا سفره مان رنگ و بو ميگيرد و نگرفت... ميدانيد خدا را به اين بچهها قسم دادم که به من راهي نشان دهد و حالا ميدانم که خدا شما را فرستاده... و صدايش در گلو ميشکند اين مادر!
به درون خانه دعوتمان ميکند. دو دختر سه ساله که دوقلو هستند و يک دختر ۹ ساله به پيشوازمان ميآيند و با هياهو دور و برمان ميچرخند. يکي از دوقلوها که پرجنب و جوشتر از بقيه است، ميخواهد از کارمان سردربياورد که براي چه به خانه شان آمده ايم. به دهانم زل زده است و با خودکارم بازي ميکند مادرش که دعوايش ميکند اخم ميکند و کناري مينشيند و همان جا به خواب ميرود. غلامعلي که قبل از اين کارگر گاوداري بوده و با مزد کارگري شبها با دست پر به خانه ميآمده است، هفت ماه پيش وقتي از سر کار برميگشته، تصادف ميکند و پس از چندين بار عمل جراحي، هفت ماه است که در کما به سر ميبرد. چند روزي است که از بيمارستان مرخص شده و قرار است کار پرستاري، نگهداري و مراقبت از او را خانواده اش انجام دهند. از همه بدتر که گرفتار زخم بستر است و هر روز بايد پرستاري براي تعويض پانسمانهاي او به منزل بيايد. زهرا ميگويد: هر بار که پرستار ميآيد سی هزار تومان ميگيرد که پرداخت اين هزينهها از عهده من خارج است.
باور کنيد به آخر خط رسيده ام.
او ميگويد: تا الان برادر شوهرم هزينههاي زندگي ما را پرداخته و براي پرداخت رهن خانه کمک کرده است. اما او هم کارگر روزمزد است و هزينههاي زندگي خود را به سختي درميآورد. من خودم شرمنده هستم که حتي براي خريد يک نان بايد به او رو بيندازم. باور ميکنيد به آخر خط رسيده ام. زندگي ما با ۴دختر قد و نيم قد و هزينههاي درمان و پرستاري شوهرم و اجاره خانه کلافه ام کرده است و به هر دري زده ام نتوانسته ام جواب بگيرم.ميگويد: نگاهش کنيد پاهايش خشک شده و نميتواند دراز کند دکتر گفته بايد عمل کند. نميدانم به کجا پناه ببرم و تا کي برادر شوهرم که خودش هميشه براي نان شب مانده است ميتواند جور ما را بکشد.
خودتان که ميبينيد نزديک افطار است اما نتوانستم براي افطار کاري کنم. امروز از بس از همه جا نااميد شدم دست به دعا برداشتم و از خدا راهي خواستم تا کمک کند. خدا را به اين دخترها قسم دادم که راهي پيش پايم بگذارد و حتم دارم که خدا شما را ...
صدايش را نميشنوم نميخواهد بچهها گريه او را ببينند تا بيشتر دلشان بگيرد. دخترها دور تخت پدر حلقه زده اند و او را نوازش ميکنند، اما او همچنان سرد و بي روح نگاهشان ميکند. حتي توان فشار دادن دستهاي کوچکشان را ندارد.
بابا قول داده بود برايم عروسک بخرد
فاطمه ميگويد: خاله! بابام خوب ميشود نميدانم به او چه بگويم. فقط سرم را تکان ميدهم و ميگويم تو براي او دعا کن.
فاطمه دختر ۹ ساله اي که يک لحظه نگاهش را از پدر نميگيرد، ميگويد: از خدا ميخواهم که بابام زودتر خوب شود، چون قول داده بود که برايم عروسک بخرد و بعد صورتش را پشت چادر مادرش مخفي ميکند. بچهها آرام و قرار ندارند و به همکار عکاسم ميگويند از ما عکس بگير و او خواهش آنها را بي پاسخ نميگذارد و براي لحظه اي خنده ميهمان صورتهاي غم گرفته بچهها و زهرا ميشود و صداي دوربين و صداي بچهها فضاي غم گرفته خانه را پر ميکند. از خانه او بيرون ميزنم، اما نگاه معصوم بچهها، چشمان نگران زهرا و صورت تکيده غلامعلي لحظه اي از خاطرم نميرود و با خود ميانديشم شايد راهي باشد که بتوان دست اين خانواده را گرفت شايد دستهايي باشد که دست سرد و بي روح غلامعلي را به گرميبفشارد.
خيلي وقتها اگر همسايهها نباشند بايد شب را گرسنه بخوابيم
صدايم ميکند، برميگردم پيرمرد تکيده اي را ميبينم که لنگ لنگان و با کمک عصا به دنبالم ميدود. مرا به داخل خانه اش دعوت ميکند. خانه بيشتر از آن که خانه باشد آلونکي است که پيرمرد و پيرزني شبها را در آن به صبح ميرسانند، اما هيچ امکانات زندگي را در آن نميبيني. ميگويد: يک عمر کارگري کردم و بچههايم را با خون دل بزرگ کردم. شبها وقتي خسته به خانه برميگشتم، لقمه ميگرفتم و بر دهان بچهها ميگذاشتم تا آنها گرسنه به خواب نروند. اما چند سالي است که پوکي استخوان دارم و امکان راه رفتن و کار کردن ندارم.
زمين گير شده ام توان پرداخت اجاره را نداشتم تا اين که دامادم به ما پناه داد و حالا شده ايم سر بار آنها و زندگي ام را با مستمري کميته امداد ميگذرانم خودتان که ميبينيد وضع زندگي ام را. ميپرسم چند فرزند داري؟ ميگويد چهار دختر و يک پسر. پسرم که سال به سال سري به ما نميزند. انگار من و مادر پيرش را فراموش کرده است. اصلا انگار که ما توي اين دنيا نيستيم. عارش ميآيد که به ديدنمان بيايد ميترسد او هم مثل ما فقير شود. اگر او ما را کمک ميکرد که محتاج ... .
دستهايش ميلرزد و اشک ميهمان صورتش ميشود و ميگويد: ترسم از آن روزي است که در تنهايي بميرم. خيلي وقتها اگر همسايهها نباشند، ما بايد شب را گرسنه بخوابيم. ميگويد: براي من گذشت. يک عمر کار کردم تا بچههايم محتاج نباشند؛ اما اين سرنوشتم است که بايد آواره باشم و سرپيري درنداري و فقر سر کنم.
قادرعلي را همسايهها معرفي ميکنند. هيچ کدام از اهالي اين محل وضع خوبي ندارند. همهشان از قشر کارگرند که اگر يک روز سرکار نروند، حقوق ندارند و بايد جلوي خانواده شرمنده باشند، اما او را محتاج تر از خود ميدانند. ميگويند چند سالي است که ديسک کمر دارد و خانه نشين شده است. يک دختر کم توان ذهني هم دارد که هزينههاي درمان او را ماهانه بايد بپردازد. با اين وضعيت بعضي از روزها سر کار ميرود تا زندگي اش لنگ نماند اما تا ۳ روز بعد از درد کمر به خود ميپيچد.
وقتي به در خانه اش ميرويم، مرد تکيده اي را ميبينيم که با خوشرويي ما را به داخل خانه دعوت ميکند، ماجرا را از او ميپرسم، ميگويد: خدا را شکر که حداقل رو پا هستم و توان راه رفتن دارم و ميخندد. فاطمه دختر چهارده ساله کم توان ذهني و دومين و آخرين فرزند اين خانواده است. با من روبوسي ميکند و کنارم مينشيند. کلاس سوم دبستان است و به مدرسه استثنايي ميرود. نگاهم ميکند و ميخندد. دست پدرش را در دست ميگيرد و با انگشتان دستش بازي ميکند.
قادرعلي ميگويد: چند سالي است که ديسک کمر دارم و توان کارهاي سخت را ندارم اما هنري جز کارگري ندارم. بعضي روزها سر کار ميروم و با حقوق روزي پانزده هزار تومان مايحتاج خانه را تهيه ميکنم. اما شب از درد خوابم نميبرد. چاره اي ندارم اگر کار نکنم پولي براي خريد نان هم ندارم چه برسد به سيب زميني و روغن و ... خرج فاطمه هم که هست. گاهي اوقات عصبي ميشود و بايد دارو مصرف کند که هزينههايش بالاست و از توانم خارج است.
ميپرسم: چرا دخترت را به آسايشگاه نفرستادي؟ با اين حرفم آشفته ميشود. ميگويد: به اين دختر هيچ وقت به چشم يک معلول نگاه نکردم. ميدانم که هديه خداست و حتما خدا مصلحت ميدانسته. من دو دختر دارم که اگر اولي را يک ماه هم نبينم دلتنگش نميشوم، اما اگر فاطمه را يک ساعت نبينم، بي طاقت ميشوم. مشکل من او نيست. مشکل من اين است که نميتوانم براي او و مادرش زندگي خوبي فراهم کنم.
به دخترم ميگويند تو کهنه پوشي
بعضي وقتها همسايهها لباسهاي کهنه بچههايشان را براي فاطمه ميآورند و از سر ناچاري مادرش آنها را وصله و پينه ميکند و فاطمه ميپوشد، اما هر وقت که با دخترهاي همسايه بازي ميکند، ميگويند تو لباسهاي ما را ميپوشي و کهنه پوش مايي. او هم به خانه ميآيد و لباسهايش را درميآورد و گريه ميکند. من اين ها را ميبينم و دلم آتش ميگيرد. اما کاري نميتوانم بکنم. تنها کاري که ميکنم کار روزمزدي است که درآمد زيادي ندارد. از همه بدتر همسرم را ميبينم که از اول زندگي اش با نداري من ساخته و دم بر نميآورد. دلم ميخواهد برايش کاري بکنم تا خوشحال شود. کمرش زير بار غصههاي زندگي و غم دخترم خم شده، اما هيچ وقت زبان به ناشکري باز نميکند. به هماني که ميآورم قانع است. سالهاست که لباس نو به خود نديده اما باز هم خدا را شکر ميکند.
ميپرسم: دخترت تحت پوشش بهزيستي است؟ ميگويد: براي او پرونده تشکيل داده ايم اما تنها کاري که براي او ميکنند، هزينه تحصيل و کتاب او را ميپردازند. به همه جا رو انداختم، به يک خيريه مراجعه کردم. آمدند تحقيقات محلي بعد گفتند بيا پرونده تشکيل بده و پشت نوبت باش تا بعدا تحت پوشش قرار بگيري اما هنوز خبري نشده است. به خيريههاي ديگر هم مراجعه کرده ام اما خبري نشد و مجبورم با اين وضعيت کار کنم تا چرخ زندگي ام بچرخد. ولي نميدانم تا کي ميتوانم کار کنم. بيشتر نگراني ام از آينده است که اگر يک روز زمين گير شوم، تکليف اين دختر چه ميشود. چه کسي دست آنها را ميگيرد و ...؟!
چه کسي از آنها حمايت ميکند. خودم که نتوانستم برايشان پس اندازي داشته باشم.حرف پدر که به اين جا ميرسد، فاطمه دست پدر را محکم ميفشارد و ميگويد: نگران نباش من خودم کمکت ميکنم. گريه نکن و با دستهايش اشکهاي پدر را پاک ميکند.
شوهرم غصه ميخورد که چرا سر بار بچههايش شده است
به خانه اش که وارد ميشوم، جا ميخورم از داشتن کمترين امکانات بهداشتي محروم هستند. داخل خانه هم حال و روز بهتري ندارد. خديجه ميگويد: چند خانواده با هم زندگي ميکنيم، با عروسهايم زندگي ميکنم تا خرجمان کمتر شود. ميگويد: يکي از عروسهايم بيماري قلبي دارد و هزينه زيادي را براي درمانش بايد بدهيم. شوهرم سالهاي سال راننده اتوبوس و کاميون بود و براي مردم شوفري ميکرد. اما چند سال است که به دليل ازکارافتادگي ديگر نميتواند کار کند و خانه نشين شده است. ۹ تا پسر دارم که چندتايشان زندگي مستقل دارند و با کارگري روز ميگذرانند. چهار تا پسر هم به ما کمک ميکنند تا خرج زندگيمان بگذرد. کار آنها هم طوري است که درآمد چنداني ندارند. اما ميبينند که پدرشان از کار افتاده است، کمک ميکنند. اما دل شوهرم قبول نميکند. دائم غصه ميخورد که چرا سربار بچههايش شده است، اما چاره اي نيست بايد با روزگار ساخت ...
ساکت است و به حرفهاي ما گوش ميکند. از او ميپرسم: در اين سالها بيمه نشديد؟ ميگويد: در جاي ثابتي کار نميکردم. شوفر مردم بودم و براي کارفرماهاي مختلفي کار ميکردم. تمام عمر و جواني ام را در جادهها سر کردم تا لقمه نان حلالي براي خانواده ام تهيه کنم. ماه به ماه به خانه نميآمدم و کار ميکردم تا زندگي ام لنگ نشود اما حالا که از کار افتاده ام کسي نيست حالم را بپرسد. اگر پسرهايم نباشند که زندگي ام نميچرخد.
ميگويد: بعضي وقتها سختيهاي زندگي به من فشار ميآورد، به هر دري زده ام تا پولي براي تعمير خانه تهيه کنم، وضع ناجوري است. يک بار نامه نوشتم به رئيس جمهور و تقاضاي کمک کردم. شرح زندگي را دادم و نوشتم که دستم به هيچ جا بند نيست و با اين سن و سال هيچ کاري از دستم بر نميآيد. ايشان هم دستور پرداخت ۵۰۰ هزار تومان وام را دادند. ۳ ، ۴ ماه پيگير دريافت اين وام بودم. براي ۵۰۰ هزار تومان وام چند ضامن خواستند اما من که يک عمر کارگري کرده ام ضامني نداشتم. به هر دري زدم ضامن جور نشد و دست آخر از خير دريافت وام گذشتم و نتوانستم براي خانه کاري بکنم. حالا ميدانم که عاقبت ما قشر محروم همين است و بايد با فقر و نداري دست و پنجه نرم کنيم.همه اين غصهها بر سرم آوار ميشود، غصه نداريها و بيماري بر دلم سنگيني ميکند.
قرار است برگردم که رقيه صدايم ميزند، ميخواهد از قصه غصههاي او هم بنويسم. ميگويد: خانم از سر کار بر ميگردم. سالهاست که در خانه مردم کار ميکنم، هر کاري که باشد؛ از نظافت گرفته تا نگهداري بچه و سالمند. هر کاري که از دستم بر آيد انجام ميدهم. چند سال است که سرپرستي زندگي به عهده من است.ميگويم: شوهرت کجاست؟ ميگويد: بيمار است و خانه نشين. اوايل چشمم به دست مردم بود و از مردم کمک ميگرفتم تا زندگي ام را بچرخانم. اما ديدم فايده ندارد. نميشود به اميد اين و آن باشي، اين بود که خودم رفتم سر کار تا زندگي ام را بچرخانم. چند سال است که کار ميکنم و با حقوق ناچيز آن روزگار ميگذرانم. بعضي وقتها صاحب کارم آدم خوبي است و مزد خوبي ميدهد، آن روز خوشحالم و خريد ميکنم و براي بچهها ميوه هم ميخرم. اما بعضي وقتها صاحب کار بهانه ميآورد که مثلا اين جا را خوب تميز نکرده اي آن وقت از مزدم کم ميکند. چاره اي ندارم. لب ميبندم اما تا خانه گريه ميکنم، ميدانم بايد از شکم بچههايم بزنم.
دخترم را از سر نداري شوهر دادم
به نوشته خراسان: ميگويد: عيد دخترم را عقد کردم، سني نداشت تازه کلاس سوم راهنمايي ميرود، اما از پس خرجش بر نميآمدم، نميتوانستم هزينه تحصيل و درس و کتابش را بدهم. اين بود که به اولين خواستگار جواب دادم اما حالا غميديگر بر دلم نشسته. پولي براي تهيه جهيزيه ندارم. او از من جهيزيه ميخواهد. هر چه ميگويم ندارم و نميتوانم به خرجش نميرود. اين است که ماندم چه کنم. از کجا براي او جهيزيه تهيه کنم با دستمزد کارگري ام اگر بتوانم شکم بچهها را سير کنم کارستان کرده ام، ديگر توان پرداخت اين جور خرجها را ندارم. قرار است برگرديم و بر ميگرديم اما در دلم غوغايي برپاست. دلم گرفته از اين همه درد و غصه. قصه غصههايي که شايد به نظر ما تکرار باشد اما همين تکرارها خيلي از آدمهاي کوچههاي خاکستري فقر را به خط آخر رسانده است. خيلي از اين به اصطلاح تکرارها، اشک را بر چشمان آنها نشانده است.
امشب وقتي بر سر سفره افطار مينشينم صورت غلامعلي از يادم نخواهد رفت. صورت معصوم دخترهايش که نگراني و غصه را ميشود در نگاهشان خواند. امشب وقتي افطار ميکنم که ميدانم زهرا و دختر روزه دارش، روزه شان را با اشک چشم باز ميکنند. ميدانم که آدمهاي اين کوچه بي دغدغه نشستن بر سر سفره افطار تنها آرزويشان است. امروز من و شما آرزوهاي اين آدمها را ميدانيم، آنهايي که فاصله شان با ما شايد يک قدم باشد.
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.