«فتح خون» نام مجموعه مقالاتی است به قلم شهید سید مرتضی آوینی که به مناسبت محرم و در ده فصل منتشر شده است. قصد داریم که در این ایام سوگواری، روزانه یکی از مقالات را تقدیم حضورتان کنیم:
فصل پنجم: کربلا
امام ایستاد و خطبهای کربلایی خواند: «اما بعد... میبینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکَر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است.» «زنهار! آیا نمیبینید حق را که بدان عمل نمیشود و باطل را که ازآن نهی نمیگردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمیبینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس میدارند که معایش ایشان از قِبَل آن میرسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران.»
راوی آه از رنجی که دراین گفته نهفته است! و اما سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که «لِیَرغَبَ المؤمن فی لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود. » یعنی دهر بر مراد سفلگان میچرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته میرسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود... پسای دل، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! میگویی: مگر سر امام عشق را برنیزه ندیدهای و مگر بوی خون را نمیشنوی؟ کار از کار گذشته است. قرن هاست که کار ازکار گذشته است... اماای دل، نیک بنگر که زبان رمز، چه رازی را با تو باز میگوید: کلّ ارض کربلا و کلّ یوم عاشورا. یعنی اگرچه قبله در کعبه است، اما فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. یعنی هر جا که پیکر صد پاره تو بر زمین افتد، آنجا کربلاست؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره، که در حقیقت. و هرگاه که عَلَم قیام تو بلند شود عاشوراست؛ باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره. و اگر آن قافله را قافله عشق خواندیم در سفر تاریخ، یعنی همین.
لیرغب المؤمن فی لقاء ربه... عجب رازی در این رمز نهفته است! کربلا آمیزه کرب است و بلا... و بلا افق طلعت شمس اشتیاق است. و آن تشنگی که کربلاییان کشیدهاند، تشنگی راز است. و اگر کربلاییان تا اوج آن تشنگی ـ که میدانی ـ نرسند، چگونه جانشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنیدهای بهشتیان را میخورانند، میکدهاش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که اینچنین بیسرودست و پا افتادهاند. آن شراب طهور را که شنیدهای، تنها تشنگان راز را مینوشانند و ساقیاش حسین است؛ حسین از دست یار مینوشد و ما از دست حسین.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
عمر بن سعد ابی وقاص نخست مایل نبود که امر میان او و امام حسین (ع) به پیکار کشد... هر کسی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نیز ساعتی اینچنین فراخواهد رسید. اما اکنون او میگریزد و دهر نیز در کمینش، که او را به این لیله القدر بکشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابی وقاص است، فاتح قادسیه، و یکی از آن ده تنی که میگویند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضایت داشته است. هنوز نیم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته، این پسر سعد ابی وقاص است که در برابر فرزند رسول الله (ص) و وصی او ایستاده است. ابن سعد تلاشی بسیار کرد تا کارش به پیکار با حسین بن علی (ع) نکشد، اما دهر هیچ کس را ناآزموده رها نمیکند؛ صبورانه در کمین مینشیند تا تو را به دام امتحان درآرد و کارت را یکسره کند که ان ربک لبالمرصاد. از گفتوگوهایی که پیش از تاسوعا بین ابی سعد و امام گذشته است خوب میتوان دریافت که او کیست. امام میفرماید: «مگر از خدای پروا نداری؟ خدایی که معادت به سوی اوست. عزم پیکار بامن کردهای حال آنکه مرا نیک میشناسی و میدانی که فرزند کیستم. بیا و این قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزدیک شوی.» ابن سعد گاهی مایملکش را بهانه کرد و گاهی خانوادهاش را... تا اینکه امام امید از او بازگرفت و برخاست که بازگردد در حالی که میگفت: «چه میاندیشی؟ آیا نمیدانی که به زودی تو را در بستر خواهند کشت و در قیامت نیز رحمت خدا از تو دریغ خواهد شد؟ امیدوارم که از گندم عراق جز اندک زمانی بهره مجویی.» و این سخن دامی است که دهر در کمین ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشاید که: «اگر به گندم دست نیافتم، جو که هست!» و با این سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد. آیا هنوز عمرسعد را امید نجاتی هست؟ تلاش امام برای آنکه عمرسعد را از ورطهای که در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جایی نرسید. در تاریخها آمده است که امام تا پیش از عصر تاسوعا بارها با او به گفتوگو نشست و اگر چه از آنچه دراین دیدارها گذشته است جز همان مختصر که ذکر شد هیچ چیز نمیدانیم، اما سیره سیاسی امام حسین (ع) از آنچنان روشنایی و صفایی برخوردار است که هیچ جای شبههای باقی نمیگذارد.
راوی پر روشن است که امام حسین (ع) در مرداب وجود عمر سعد به جستوجوی کدام گوهر نابی آمد است: شاید در این مرداب که روزگاری با اقیانوسهای آزاد پیوند داشته است هنوز نشانی از حیات باشد، شاید در این مدفن تاریکی که عمرسعد فطرت الهی خویش را در آن به خاک سپرده است هنوز روزنهای رو به آفتاب گشوده باشد. امام آفتاب کرامتی است که خود را از ویرانهها نیز دریغ نمیکند. آسمان را دیدهای که چگونه در گودالهای حقیر آب نیز مینگرد؟ آب را دیدهای که چگونه پستترین درهها را نیز از یاد نمیبرد؟ چگونه میتوان کار پاکان را قیاس از خود گرفت؟ امام رابا خداوند عهدی است که غیر او را در آن راهی نیست، و بر همین پیمان است که امام پای میفشارد. نه، این راز نه رازی است که با من و تو درمیان نهند. ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست، یعنی همه ذرات عالم، از پای تا سر، بقایشان به جذبه عشقی است که آنان را به سوی امام میکشد، اما خود از این جذبه بیخبرند. اگر او کشکشانه ما را به کوی دوست نکشد و بر پای خویش رهایمان کند، یاران، همه از راه باز میمانیم. آسمان را دیدهای که از او بلندتر هیچ نیست، اما درگودالهای حقیر آب نیز مینگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جستوجوی نشانی از دریاست، دریای آزاد، دریایی که به اقیانوس راه دارد. زهیر بن قین هر چند خود نمیخواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه کرد.
عمرسعد نمیخواست که کار او با امام به پیکار بینجامد. این حقیقت از مَطلع نامهای که برای ابن زیاد نگاشته معلوم است: «خداوند آتش را خاموش کرد و اتفاق برقرار شد و کار امت به صلاح آمد.»... با این همه قصد دارد که باطن خویش را از ابن زیاد کتمان کند. اما ابن زیاد زیرکتر از آن بود که فریب عمرسعد را بخورد و گفت: «این نامه مرد خیرخواهی است که امیر خویش را اندرز گفته و دل بر قوم خویش سوزانده است.» دست تقدیر همه لوازم را یکجا گرد آورده است تا آنچه باید، به انجام رسد. «شمر بن ذی الجوشن» نیز حاضر است تا ابن زیاد را با سخنان خویش در آنچه قصد کرده است تشجیع کند... اگر خداوند انسان را رها کند، دهر نیز با او همداستان میشود. اما به راستی مگر تا کجا میتوان شرور بود که خداوند انسان را در کاری اینچنین زشت یاری کند؟ شمر از جانب ابن زیاد مأمور شد تا امریه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسین سرباز زد، خود به جای او بنشیند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را برای ابن زیاد بفرستد. او نامه ابن زیاد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دریافت کند. ابن زیاد نوشته بود: «من تو را به جانب حسین نفرستادهام که دست از او برداری و وقت را بیهوده بگذرانی. بنگر که اگر حسین و اصحابش تسلیم رأی من شدند، آنان را به مسالمت نزد من گسیل دار و اگر نه... برآنان حمله بر و خونشان را بریز و پیکرشان را مُثله کن که حق آنها این است. آنگاه که حسین کشته شد، او را زیر سم ستوران بینداز و بر سینه و پشتش اسب بتاز، که ناسپاس است و مخالف. من میدانم که این کار پس ازمرگ او را زیانی نخواهد رساند، اما عهد کردهام که با او اینچنین کنم. چنان که به امرما عمل کنی، پاداشت پاداش کسی است که مطیع فرمان بوده است، و اگر نه، از مقام خود کناره گیر و امر لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که باقی را او خود میداند.»
عمر بن سعد به روشنی دریافت که شمربن ذی الجوشن در این میانه چه کرده است. او میدانست که حسین بن علی تسلیم نخواهد شد. این جملهای است که از او در وصف حسین نقل کردهاند که خطاب به شمر گفته است: «والله همان دلی را که علی داشت در میان دو پهلوی پسرش نهادهاند.» آنگاه فرماندهی لشکر پیاده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد کرد که حمله آغاز کند فریاد کرد: «یا خیل الله، ارکبی و ابشری! ـ لشکرخدا سوار شوید؛ مژده باد شما را به بهشت.» و عجبا! این همان کلامی است که پدرش سعد ابی وقاص در جنگ قادسیه بر زبان آورده بود. آیا به راستی عمر بن سعد نمیداند که چه میکند، یا خود را به نادانی زده است؟
راوی هنوز نیم قرن از حجه الوداع نگذشته، امت محمد (ص) تیغ بر اوصای او کشیدهاند و با نام اسلام، قلب اسلام را که امام است، میدرند! اجسامشان به جانب قبله نماز میگزارند، اما ارواحشان هنوز همان اصنامی را میپرستند که ابراهیم شکسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز میگزارند، اما ارواحشان با باطن قبله که امامت است، پیکار میکنند. جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکندو خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند. وای کاش تا همین جا بسنده میکرد و قلب قبله را با تیغ نمیدرید! عجبا! جهان را ببین که چه سان وارونه میشود! افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی امن یمشی سویا علی صراط مستقیم؟
منبع: سایت شهید آوینی