بازدید 14791

سرنوشت شگفت‌انگيز خانم دکتر کارتن‌خواب

عباس اردشيری
کد خبر: ۲۱۶۱۷۷
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۸ 02 January 2012
خانم دکتر ديگر مانتوي سفيد نپوشيده و گوشي هم ندارد، اين زن که خاک دانشگاه خورده و سلامت را به بيماران زيادي برگردانده حالا ميهمان کمپ ترک اعتياد است!!!

از دردانه پدر بودن تا پزشک شدن، از پزشک شدن تا آرزوي زندگي در اروپا و از زندگي در اروپا تا کارتن خوابي در گوشه خيابان‌هاي سرد و تاريک، اينها مسيري است که سهيلا پزشک عمومي پشت‌سر گذاشته است تا سر از کمپ ترک اعتياد در بياورد. شايد اين گزارش به داستان‌هاي باورنکردني شبيه باشد! اما واقعيتي تلخ است. سهيلاي 38 ساله پيرتر به نظر مي‌رسد و به راحتي جلوي دوربين شوک مي‌ايستد: در شيراز به دنيا آمدم و در اصفهان قد کشيدم و بزرگ شدم. پدرم به من علاقه شديدي داشت.

6پسر و تنها من دختر يکي يکدانه پدر بودم. در آرزوهايش من را خانم دکتر مي‌ديد و يادم مي‌آيد از همان کودکي من را با همين اسم صدا مي‌زد. شاگرد زرنگ بودم وقتي دوران دبيرستانم تمام شد و در کنکور شرکت کردم با رتبه خوبي و در همان رشته مورد دلخواه پدرم در يکي دانشگاه‌هاي علوم‌پزشکي در رشته پزشکي قبول شدم.

در دوران تحصيلم هيچ مشکل مالي‌اي نداشتم. پدرم با همه توانش من را حمايت مي‌کرد. در دوران انترني بودم که پدرم تنهايمان گذاشت و بزرگ‌ترين تکيه‌گاه خودم را از دست دادم اما تنها يک چيز من را راضي مي‌کرد و آن هم تحصيلم در رشته پزشکي بود که توانسته بودم آرزوي پدر مهربانم را در زندگي‌اش برآورده کنم. بعد از مراسم خاکسپاري پدرم به ورامين رفتم و طرح خود را در بيمارستان مفتح ورامين شروع کردم. بسيار فعال و پرجنب و جوش Full Motion بودم. يادم مي‌آيد همان موقع در 3 بيمارستان و درمانگاه کار مي‌کردم. هم در اورژانس بيمارستان هم در درمانگاه بزرگمهر ورامين و هم در مطب شخصي‌ام کار کرده و بيماران زيادي من را مي‌شناختند.

در همان روزها بود که خبر رسيد مادرم در اصفهان به کما رفته است و در واقع يک زندگي نباتي دارد. به کمک برادرهايم او را به ورامين آوردم و مطب خود را تبديل به يک اتاق مراقبت براي مادرم کردم. همه روز و شب به مراقبت از مادرم پرداختم. اما 3 ماه بيشتر طول نکشيد و او هم من را تنها گذاشت.

طرح من در بيمارستان به اتمام رسيد و به خاطر حسن شهرت و کارم مسئولان بيمارستان از من خواستند به کارم در همانجا ادامه دهم و با من قرارداد بسته شد. با کار سرم گرم بود و به تنها چيزي که فکر نمي‌کردم ازدواج بود.

روزي، همراه يکي از بيماران که ظاهري مرتب داشت سر صحبت را با من باز کرد و گفت: از آلمان آمده است و دکتراي مديريت هتل‌داري دارد. چند روز بعد، دوباره به بيمارستان آمد و اين‌بار ادعا کرد تنها براي ديدن من آمده است. ظاهرش طوري بود که حتي فکر نمي‌کردم از نزديک سيگاري هم ديده باشد. مراجعه‌هاي او تبديل به مزاحمت براي من شده بود. با برادرم که پس از مرگ مادرم پيش من زندگي مي‌کرد، طرح رفاقت ريخته بود و به واسطه او وارد خانه ما شد تا اينکه سرانجام از من خواستگاري کرد و گفت هر دو به آلمان مي‌رويم.

وقتي مدارکش را خواستم گفت: مدارکم در آلمان است و چون تصميم دارم به آلمان برگردم، آنها را با خودم نياوردم.

امير به چند زبان تسلط داشت، زبان‌هاي انگليسي، آلماني و ترکي استانبولي را به راحتي صحبت مي‌کرد.

مادرش مي‌گفت او شناسنامه آلماني دارد و آنجا همه زندگي‌اش را گذاشته تا همسر خودش را در ايران پيدا کند و به آنجا ببرد.

با هزاران اميد به عقد او در آمدم. 2 روز بيشتر طول نکشيد وقتي به خانه رفتم ديدم در حال مصرف مواد است. بشدت ناراحت شدم و داد و بيداد کردم. اما پس از لحظاتي با تصور اينکه با امير مي‌توانم به آلمان رفته و تخصص بگيرم. کوتاه آمدم و تصميم گرفتم به محض رسيدن به آلمان طلاق بگيرم. بعد از چند ماه به سمت ترکيه رفتيم اما پليس ترکيه به خاطر ورود غيرمجاز همسرم را برگرداند و من هم مجبور به بازگشت شدم، من فريب Deceptionخورده بودم. برادرم به خاطر امير افيوني شده بود. وقتي به خانه برگشتيم. متوجه شدم که برادرم به خاطر اعتيادش همه وسايل زندگي ما را فروخته است. بعد از آن ماجرا، بار دوم وقتي تصميم گرفتم به ترکيه بروم که 9 ماهه باردار بودم. به آنجا رفتم تا بتوانم براي او شناسنامه بگيرم!!!

از کنسول ايران در ترکيه شناسنامه گرفتم و بعد از 17 روز برگشتم و به يکي از روستاهاي اردبيل رفتيم 3 سال آنجا کار مي‌کردم. محيط کوچک بود و همه يکديگر را مي‌شناختند. شوهرم آبرويي برايم باقي نگذاشته بود. از داروخانه پول قرض مي‌کرد، از نانوايي پول مي‌دزديد و ... ديگر از خجالت سرم را در بين اهالي محل نمي‌توانستم بلند کنم.

از فشار عصبي مبتلا به ميگرن شده بودم گاهي سردردهاي بسيار شديدي مي‌گرفتم که با هيچ دارويي آرام نمي‌شد. يک شب که از شدت سردرد به مرز جنون رسيده بودم، شوهرم پيشنهاد داد که کمي مواد مصرف کنم تا آرام بگيرم. فقط 2 دود گرفتم. خواب آن شب شايد آرام‌ترين خواب دوران بعد از ازدواجم بود.

ديگر هر وقت سردرد داشتم مخدر استفاده مي‌کردم و مرتب از شوهرم مي‌پرسيدم که معتاد شده‌ام؟؟! و امير هم مي‌گفت نه! بعدها به من مي‌گفت همه آرزويش اين بوده است که من معتاد شوم تا او بتواند پول مواد خودش را هم از من بگيرد. او بيکار بود و هيچ حرفه‌اي بلد نبود. 8 سالي که با هم زندگي مي‌‌کرديم حتي يک روز هم سر کار نرفت.

محيط کارم را در اردبيل رها کردم و به خانه مادرشوهرم در پاکدشت آمدم آن روزها زندگي خوبي داشتم. حساب بانکي خوب، خودروي مناسب. مادر شوهرم وسايل استفاده مخدر را برايم فراهم مي‌کرد و مي‌گفت بيا سردردهاي تو فقط با اين مواد خوب مي‌شود. زماني نگذشت که فهميدم تمام دارايي زندگي‌ام به باد رفته است و تنها چيزي که برايم مانده، صورتي چروکيده با دندان‌هاي ريخته شده است. از هم پاشيده شده بودم. مادر شوهرم ديگر مهربان نبود و با آزار و اذيت خود باعث شد از خانه‌اش فراري شوم.

ديگر خانم دکتر نبودم و با آن ظاهر روي بازگشت به اصفهان را هم نداشتم روزها سپري مي‌شد و هر روز اوضاع زندگيم بدتر مي‌شد. تا اينکه شروع به دزدي کردم. گاهي هم کلاهبرداري‌هاي کوچک مي‌کردم تا خرج‌ اعتياد خودم و شوهرم را در بياورم. شب‌ها گاهي به خانه يکي از دوستانم مي‌رفتيم که آنها هم زن و شوهر معتاد بودند و بعضي شب‌ها نيز با شوهرم در پارک مي‌خوابيديم.

دخترم غزاله الان 7 ساله است و کلاس اول دبستان درس مي‌خواند از آنجا که نتوانستم خرج او را بدهم، دخترم را به خانه مادر شوهرم فرستادم شوهرم هم به جرم سرقت دستگير و در حال حاضر يک سال است که به زندان افتاده و من حتي دوست ندارم به ملاقات او بروم.

چند وقت پيش داخل پارک خوابيده بودم که صداي موتوري از خواب بيدارم کرد. وقتي برخاستم يکي از مأموران پليس بود که مرا مي‌شناخت. با من صحبت کرد و گفت تو زن باسوادي هستي چرا بايد اينطور زندگي کني. نمي‌دانم شايد آن دست خداوندي که مي‌گويند آن روز آن مأمور بود که مرا به کمپ زنان آورد. امروز يک ماه و نيم است درون کمپ زنان هستم.

فکرم بسيار آشفته است. يادم مي‌آيد روزي از مواد و معتاد متنفر بودم. چگونه اعتياد باعث شد من 2 سال در کنار خيابان‌ها بخوابم. يادم مي‌آيد در دوراني که مطب داشتم هزاران بيمار را بدون حق ويزيت معالجه مي‌کردم. در روستاهاي اردبيل ماهانه 600 بيمار آموزش و پرورش را رايگان ويزيت مي‌کردم. اما حالا...

تنها آرزويم اين است که به شغل و حرفه خودم برگردم. من عاشق کارم هستم فقط حمايت مي‌خواهم، پدرم آرزو داشت من خانم دکتر باشم نه کارتن خواب و الان تنها هستم و از اين مي‌ترسم.

منبع: ایران
تور تابستان ۱۴۰۳
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۲
لعنت خدا بر توليد كننده و توزيع كننده مواد.
به مال وجمال مغرور مشو که این را به پری برند وانرا به شبی.در جوامع حتی غیر دینی معتادان اینقد ازاد نیستند که هر کاری از جمله فریب مردم انجام دهند.این نوشته تلنگوری به مسئولان است تا اشخاص.در کشور توانا وثروتمند ایران افراد چگونه فدا میشوند.ایا ازمایش مواد مخدر نبود که مانع ازدواج اینها شود
اوه خدای من- بیچاره رو یتیم گیر اوورده بودن- این درس عبرته برای خانما که فریب ظاهر رو نخورن
این جمله جای تامل داره:
تصمیم گرفتم به محض رسیدن به آلمان طلاق بگیرم
یکی از تلخ ترین داستان های زندگیمو شنیدم اما خانم دکتر مشکل اونجا پیش اومد که تکیه بر چوب پوسیده زدی حتی در حد المان رفتن
برباعث و بانی توزیع مواد مخدر بین مردم لعنت
برچسب منتخب
# مسعود پزشکیان # نتایج انتخابات # تنفیذ حکم ریاست جمهوری # انتخابات ریاست جمهوری # محرم