بالانویس:سردار شهید اسلام حاج عظیم محمدی زاده از جمله سرداران گمنام اندر گمنامی است که در سالها حماسه و ایثار، رشادتها و حماسههای بزرگی آفرید، اما در خود دزفول هم شاید کسی نامش را نشنیده یا کمتر شنیده باشد؛ اما این نام برای بر و بچههای جنگ نامی آشناست.
بچههای مرکز فرهنگی دفاع مقدس هم مجموعه خاطراتی از این سردار گمنام را جمعآوری کرده اند که امید داریم هر چه زودتر به چاپ برسد تا بیشتر با شخصیت این سردار شجاع و قهرمان و بی نظیر پایتخت مقاومت ایران آشنا شویم؛ هرچند شهیدان را شهیدان میشناسند. حکایت یک تیر غواصها به خط زده بودند. نیروها سوار بر قایقها آماده بودند تا با فرمان حاج عظیم [۱]، بروند آن طرف اروند برای شکستن خطوط دوم و سوم دشمن.
من هم در یک قایق کنار حاج عظیم و بیسیم چیاش بودم. بین سایر نیروهای عمل کننده. حاج عظیم داشت با بیسیم بچههای غواص را کنترل میکرد. غواصها که با چراغ قوه شکسته شدن خط اول را علامت دادند، عملیات آغاز شد و ما نیز به همراه سایر نیروها برای گذشتن از اروند و رسیدن به ساحل دشمن حرکت کردیم. والفجر ۸ بود و اروند وحشیتر از همیشه. توفانی توفانی؛ موج در موج.
چون خط شکسته شده بود، از روبهرو دشمن آتش نمیریخت. فقط در سمت راست و درون یک کشتی، کمین عراقیها بود که با تیربار مدام به سمت نیروهای ما شلیک میکرد و عبور کردن از اروند را مشکلتر میکرد.
حاج عظیم مدام با بیسیم صحبت کرده و نیروها را هدایت میکرد. من دقیقا پشت سر حاج عظیم بودم و بیسیم چی حاجی سمت چپ او.
در این بین ناگهان صدای ناله بیسیم چی بلند شد. نگاه کردم. دیدم تیر خورده است به پهلوی بیسیم چی. مات مانده بودم که این بنده خدا از کجا تیر خورد؟ برایم شده بود معما و در آن هیر و ویر عملیات ذهنم را مشغول کرده بود. از روبهرو که کسی تیر اندازی نمیکرد. اگر این تیربارچیهای توی کشتی هم او را زده باشند هم که باید تیر یا بخورد به حاج عظیم یا به من. آخر من و حاج عظیم مانند یک سپر بودیم برای بیسیم چی.
بیسیم چی را فرستادیم عقب، اما ذهن من هنوز پر بود از علامت سؤال که بیسیم چی چگونه تیر خورد؟
در هر صورت بالاخره کمین عراقیها با آرپی جی نابود شد.
هوا گرگ و میش بود که به ساحل دشمن رسیدیم. آب آمده بود پایین. جذر شده بود. برای رسیدن به ساحل باید تا زانو توی گل و لای فرو میرفتیم. کار مشکل و نفس گیری بود و به هر ترتیب به ساحل رسیدیم.
هنوز شانه به شانهٔ حاج عظیم پیش میرفتم. پیکر پاک و مطهر خیلی از بچهها را میدیدیم که در اطراف افتاده است. گردان بلال در خط مستقر شده بود.
باید از سمت راست به لشکر ۲۵ کربلا میپیوستیم تا کاملا ساحل در تصرف نیروهای خودی باشد.
حاجی گفت: برویم برای شناسایی منطقه. توی فاوی که هنوز شناختی هم از آن نداشتیم. پر از نخل و نیزارهای بلند و سنگرهاو ساختمانهای پراکنده. از این سو به آن سو. مدام با حاجی میرفتیم و اوضاع منطقه را بررسی میکردیم. این کار چند ساعتی طول کشید تا نزدیکیهای ظهر.
کار شناسایی تقریبا تمام شده بود. گردان کاملا مستقر شده و دشمن هم عقب نشینی کرده بود.
سنگر تیربار کوچکی در آن حوالی بود. رفتیم توی سنگر و نشستیم.
کمی آن طرفتر حاج قاسم [۲]، مسئول بهداری را دیدیم که با همان کوله امدادش دارد رد میشود. او متوجه ما نشد.
دیدم حاج عظیم صدا زد: حاج قاسم.
حاج قاسم برگشت و با دیدن حاج عظیم گل از گلش شکفت. چطوری دلاور؟ چه خبر.
حاج عظیم خیلی آرام پرسید: «حاج قاسم! باند ماند توی بند و بساطت پیدا میشه؟»
حاج قاسم یک لحظه انگار که دلش هری بریزد پایین پرسید: «حاجی چیزی شده». در این میان من هم یکدفعه ریختم به هم. با خود گفتم حاجی باند میخواهد چه کند؟ من که از دیشب دوش به دوش حاج عظیم حرکت کردهام و ندیدم حاجی حتی زخم کوچکی بردارد.
دست حاج قاسم را گرفت و برد ته سنگر. من هنوز مبهوت بودم که باند برای چه میخواهد.
حاج عظیم که پیراهنش را زد بالا، من آنچه میدیدم باور نمیکردم. انگار من را برق بگیرد، نگاهم چسبید به زخم حاجی.
پهلوی حاج عظیم سوراخ شده بود. تیری از یک سمت پهلویش وارد و از سمت دیگر خارج شده بود. او تا چهره درهم مرا دید، با لبخند گفت: «چیزی نیست».
وجودم پر شد از علامت تعجب. یک لحظه تمام خاطرات دیشب و امروز را در ذهنم مرور کردم.
یک لحظه انگار جرقهای در ذهنم زده شود، تمام پرسشها و معماهای دیشب و امروز برایم حل شد.
تصویر دیشب جلو دیدگانم نقش بست.
دیشب. زخمی شدن بیسیم چی. کار، کار همان تیر دیشبی بود. همان تیری که خورد به بیسیمچی. همان تیر که نمیدانستم از کجا آمد؟ همان تیر که ذهنم را تا صبح عملیات مشغول کرد که از کدام مسیر شلیک شد. بله. همان تیر. تیربارچیهای کمین عراق زده بودند. همان تیر ابتدا خورده بود به پهلوی حاج عظیم، از پهلوی او رد شده بود و خورده بود به بیسیم چی.
اما حاج عظیم آن لحظه صدایش درنیامده بود. آن لحظه من دقیقا پشت سر حاج عظیم بودم. اما حتی یک آخ ساده هم از زبانش نشنیده بودم.
نشستم.
صحنههای دوش به دوش حاجی رفتن مثل فیلم از ذهنم عبور میکرد. از دیشب تا صبح. از صبح تا ظهر. آن همه فعالیت. عبور از اروند. رفتن تا زانو توی گل و لایها. آن همه بدو بدوها. آن همه شناساییهای صبح. آن همه بالا رفتنها، از دیوار پریدنها، دویدنها و نیم خیز شدنها... شانه به شانه حاجی راه رفته بودم، اما هیچ نشانهای که متوجه شوم حاج عظیم زخمی شده است، ندیدم.
حاج قاسم مشغول پانسمان بود و من داشتم به این فکر میکردم که وقتی آدم عاشق باشد، چه میشود؟ اگر حاج قاسم از اینجا رد نشده بود، حاج عظیم تا کی میخواست قصه تیرخوردنش را لو ندهد؟
روحش شاد و یادش گرامی باد
راوی: حاج حسن فضیلت پناهبازنویسی: الف دزفول________________________________________[1] - سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده[2] - سردار شهید حاج قاسم خورشید زاده که در تاسوعای سال 83 در اثر جراحات ناشی از گازهای شیمیایی به شهادت رسیدفرستنده: علی موجودی از شهرستان دزفول
«تابناک» مطالب اختصاصی و گردآوری شده توسط خوانندگان محترم را در قالب جدیدی با عنوان «نگاه شما» منتشر خواهد کرد.
مخاطبان محترم می توانند مطالب دلخواه خود را در موضوعات مختلف، به آدرس negaheshoma@tabnak.ir ارسال نمایند.مخاطبان محترم برای ارسال مطالب خود باید چند نکته را در نظر داشته باشند:1. این قالب جدید برای ارائه و معرفی «نگاه بییندگان به تمام موضوعات» می باشد.2.مطالب اختصاصی یا گردآوری شده می تواند در قالب: ایده ، فیلم، عکس، گزارش تحلیلی، گزارش خبری، کاریکاتور و... باشد.3. مطالب ارسال شده حتی الامکان با ذکر نام و نام خانوادگی فرستنده باشد.4. موارد ارسالی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین جاری نداشته باشد.5. مطالب ارسالی به زبان و فونت فارسی باشد.6.مطالب ارسال شده حتی الامکان حاوی اطلاعات دقیق باشد.مشخصات فنی1. از ارسال تصاویر در متن فایلهای word خودداری شود.2. حجم فایل تصویری ارسالی( به صورت gif یا jpg ) بیشتر از 5 مگابایت نباشد.3. حداکثر حجم فایل صوتی یا ویدیو پنجاه مگابایت باشد. (نوع فایل: wmv, flv, wav, mp3, wma)