«پروردگارا! به آفریقا برکت عنایت کن. مردمان و زمامداران آفریقا را خیر و برکت ارزانی کن. ای خدای بزرگ؛ آفریقا و ساکنان آن را از سرچشمه های فیض و وسعت خود برخوردار ساز.
پروردگارا! به تانزانیا برکت عنایت کن. وحدت و دوستی و محبت را به مردم این سرزمین ارزانی دار و رشته اتحاد مردم را مستحکم ساز. خدایا سران تانزانیا را با مردم دوست و مهربان قرار ده .
ای خدای بزرگ... به تانزانیا و مردمان آن خیر و برکت عنایت کن.»
این ترجمه سرود ملی تانزانیاست؛ بزرگترین کشور شرق آفریقا و دروازه ورود به کشورهای منطقه ؛
سرودی که دختران سیاه چرده, اما روشن ضمیر مدرسه دارالهدی می خوانند و در ورای آن شیرینترین آمال و آرزوهای خویش را از خداوند بزرگ مسئلت میکنند.
وقتی خیابانهای دارالسلام را پست سر گذاشته ، راه خارج شهر را پیش گرفتم و به مدرسه دارالهدی رسیدم, گمان نمیکردم که در این مجتمع آموزشی اینگونه فرهنگ کشورم با فرهنگ سرزمینی دیگر در هم آمیزد و به این زیبایی و عظمت جلوهنمایی کند.
این را هنگامی دریافتم که بیش از هفتاد دانش آموز دبیرستانی مدرسه دارالهدی در نمازخانه کوچکی که به قدر یک دنیا وسعت داشت, با شور و شعف از جا برخاستند و دستهجمعی با نوای دلنشینی زمزمه کردند:
«مهمانان عزیز, خوش آمدید!»
کلماتی فارسی ، با لهجه آفریقایی ، برخاسته از عمق وجود کسانی که در فقر و مسکنت زندگی میکنند ولی لبهایشان هماره به خنده شکوفاست.
و من خیال کردم این چهار کلمه, تنها کلماتی هستند که آنان از زبان مادری من میدانند. اما چیزی نگذشت که به اشتباه خود پی بردم.
وقتی آنان به احترام ایران ـ سرزمینی که راه را برای تعلیم و تربیت آنان هموار کرده است ـ شروع به خواندن سرود ملی کشورم کردند... حتی پیش از خواندن سرود ملی تانزانیا!
«سر زد از افق، مهر خاوران، فروغ دیده حق باوران...»
دهها بار سرود ملی ایران را در گوشه و کنار این سرزمین شنیده بودم، اما شنیدن آن، اینجا، و از زبان دختران سرزمینی دیگر ، حقاً حال و هوای دیگری داشت.
دارالهدی فقط یک مدرسه و یا مجتمع آموزشی نیست. مرکز فرهنگی و خیریه نیز هست. بیست سال پیش در سال 1993 میلادی، پیرمردی عاشق و دلسوخته، روحانی صبوری که امروز در بستر بیماری آرمیده است، با انگیزهای الهی و مذهبی این مرکز را در دارالسلام تأسیس کرد.
حامی او در راه اندازی و اداره این مجموعه عدهای از تجار و بازرگانان ایرانی در تهران بوده و هستند که دغدغهای فراتر از مسائل روزمره مادی داشتند و افق دیدشان از حیطه خود و خانواده و دوستان فراتر رفته بود. کسانی که راه را برای دیگر خیرین گشوده و امید است دست در دست یکدیگر ، فعالیت موسسه دارالهدی را در افریقا گسترش دهند.
حجت الاسلام والمسلمین مهاجر شریف، که هم مهاجر بود و هم شریف؛ سالها در آفریقا زیست و با تمام وجود به مردم این سرزمین خدمت کرد. مدرسه دارالهدی تنها اثر نیک وی نیست ، بلکه یکی از آثار و برکات وجودی اوست. او از خیل بزرگ مردانی بود که پیرامون آنان گفتهاند:
همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
سالهابعد شعبههای دیگری از این مرکز فرهنگی و آموزشی در «دودما» و «کیگوما» راهاندازی شد.
دودما پایتخت جدید سیاسی تانزانیا و در 450 کیلومتری دارالسلام واقع شده است و کیگوما یکی از شهرهای مرزی تانزانیاست که با سه کشور کنگو، بروندی و رواندا مرز مشترک دارد.
به طور قطع میتوان گفت که جز عشق و خدمت و رفع محرومیت و فقر و بسط آموزش و فرهنگ هیچ عامل دیگری باعث پیشبرد کار این مراکز فرهنگی در نقاط گوناگون تانزانیا نشده است.
دارالهدی در دودما چندان دوام نیاورد، اما در کیگوما هنوز نفس میکشد و همچنان به فعالیت خویش تداوم بخشیده است.
مدیر دارالهدی آقای حسین شهید است ؛ ازشیعیان بومی منطقه .
از وی پرسیدم بچه ها در این مرکز در چه مقطعی تحصیل میکنند؟ گفت در سالهای پیش ما اوضاع مالی بهتری داشتیم. کلاس اول تا سوم دبیرستان در این مجموعه دایر بود. امسال به خاطر کسر بودجه ، دانشآموزی در کلاس اول دبیرستان نپذیرفتیم و الا جمعیت ما بایستی قاعدتاً پنجاه نفر از جمعیت فعلی بیشتر میشد!
پرسیدم چه دروسی را به بچه ها آموزش میدهید؟ گفت ما بخشی از دروس جدید را با برخی دروس جانبی در هم آمیخته و تلفیق کردهایم. از دروس جدید هشت درس ریاضی، زبان سواحیلی [زبان ملی و رسمی تانزانیا که آمیزهای از زبان قبائل، فارسی و عربی است]، زبان انگلیسی [زبان دوم رسمی و زبان آموزش عالی]، جغرافی، تاریخ، فیزیک، بازرگانی و کتابداری را آموزش میدهیم و از دروس جانبی نیز به تدریس هشت رشته عربی، قرآن، فقه، عقاید، اخلاق، تاریخ اسلام،زبان فارسی و خیاطی همت گماشتهایم.
نمرات هر دو بخش در کارنامه دانش آموزان ثبت میشود و موفقیت آنان در همه این موارد شرط لازم برای صعود به مرحله بالاتر است.
درباره امکانات مدرسه و ساعت کار آن سؤال کردم. مدیر مرکز پاسخ داد دانش آموزان از ساعت هفت و نیم صبح در این مرکز حضور دارند و تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر نیز برنامههای مختلف درسی و آموزشی را دنبال میکنند.
این برنامهها شامل قرائت قرآن صبحگاهی، قرائت دعای روز، سرود ملی ایران و تانزانیا در آغاز روز و نماز جماعت و ناهار در پایان کار مرکز است.
از دانشآموزان و خانوادههای آنان هنگام ثبت نام وجهی دریافت نمیشود. زیرا اغلب بچهها فقیر یا یتیم هستند و پولی ندارند که بپردازند! فقط پول یونیفرم مدرسه را میپردازند که بسیاری از عهده همین هم بر نمیآیند.
از این هم بدتر آنکه مدرسه برای آموزش خیاطی از دانش آموزان میخواهد قدری پارچه با خود بیاورند. پارچهای که شاید در خانه هر یک از ما به وفور یافت شود، اما آنان از تهیه آن هم عاجزند.
این شرایط دانشآموزان است، اما معلمان و آموزشیاران هم اوضاع بهتری ندارند. در سرزمینی که حداقل حقوق ماهیانه معلمان آن 250٫000 شلینگ است (تقریباً معادل 170 دلار) دارالهدی به خاطر مضیقههای مالی به معلمان خویش 75٫000 یا 85٫000 شلینگ میپردازد و بالاترین حقوق این مرکز از 150٫000 شلینگ در ماه تجاوز نمیکند. هر چند سفارت ، رایزنی فرهنگی و جامعة المصطفی نیز به مناسبت هایی به آنان مساعدت می کنند.
روزی که من مهمان دارالهدی بودم، به کلاسهای این مجموعه نیز سری زدم. دو کلاس با لوازم و اثاثیهای دست دوم و مستعمل و یک سالن خیاطی با ده چرخ خیاطی فرسوده!
با معلمان مدرسه هم دیداری داشتم. چهار معلم زن و شش معلم مرد که اغلب غیر از معلمی کار و مسئولیت دیگری را نیز در دارالهدی عهدهدار بودند.
ظهرهنگام به نمازخانه مدرسه رفتیم و نماز جماعت را با دانشآموزان مدرسه به جا آوردیم. مدیر مدرسه هم امام جماعت بود و هم مترجم من ، هنگامی که برای دانش آموزان سخن میگفتم. من به عربی صحبت میکردم و او به سواحیلی ترجمه میکرد و بچهها با چه اشتیاقی به سخنان ما گوش میدادند.
دانش آموزانی با استعدادهای شگرف که سخت درس می خواندند و گاه به اندک جایزهای دل خوش میکردند و در پوست خویش نمیگنجیدند.
ممکن است بپرسید اینجا در گوشه ای پرت از شهر دارالسلام در یک مدرسه عادی و محقر به دانش آموزان چه جایزهای میدهند؟
بهترین جایزه که هر سال فقط یک بار تجربه میشود و اختصاص به نفرات اول تا سوم هر کلاس دارد؛ به ترتیب برای نفر اول 10 دلار، نفر دوم 7 دلار و نفر سوم 5 دلار.
البته به هریک از فارغ التحصیلان نیز یک جلد قرآن، یک عدد CD و 4000 شلینگ هدیه میدهند.
شاید باور نکنید که همین مبلغ اندک که ممکن است ما بیارزش و ناچیز قلمدادش کنیم،در آفریقا یعنی خیلی چیزها!
فارغ التحصیلان ممکن است بتوانند در مرکز ولی عصر (وی پالس) ادامه تحصیل دهند یا اگر بخت با آنها یار باشد و همای سعادت بر شانه آنان بنشیند، به ایران بیایند و در جامعة المصطفی قم تحصیل کنند. این آرزوی هر یک از دختران دارالهدی است که البته کمتر به آن دست می یابند.
چیزی که امسال وعدهاش را به 4 نفر ـ فقط 4 نفر ـ از 14 فارغ التحصیل این مرکز دادهاند . بگذریم که شاید هم «هزار وعده خوبان یکی وفا نکند!»
وقت ناهار که فرا رسید من خود پیشنهاد دادم که سری به آشپزخانه دارالهدی بزنیم. ناهارشان مختصری برنج با اندکی لوبیا که روی آن میریختند و بچهها با چه اشتهایی گوشهای از حیاط مینشستند و تناول میکردند. غذا که چه بگویم؛ مرهمی بر شکمهای گرسنه!
بی اختیار یاد این جمله میافتم. بغض گلویم را میفشارد و از بیعدالتی که میان آدمهای گوناگون ، چنین فاصله می افکند ، متنفر میشوم:
What a strange world!!
Poor people walk miles to get food!
And
Rich people walk miles to digest food!
چه دنیای عجیب و غریبی است؛
تهیدستان و بینوایان فرسنگها راه میروند تا غذایی پیدا کنند و بخورند.
ثروتمندان نیز همین کار را میکنند اما برای آنکه غذایی را که خوردهاند هضم کنند!
پایان این دیدار تصویری یادگاری با دختران پرتلاشی که میکوشند و در سرای هدایت، درس زندگی میآموزند!
لحظه خداحافظی چشمانم خیره می ماند بر دو دختر ژندهپوش که گوشهای از نمازخانه نشسته اند و قرآن میخوانند.
می پرسم چرا اینها مثل بقیه بچهها به حیاط مدرسه نمیروند و غذا نمیخورند.
یکی به سواحیلی کلماتی می گوید که وقتی برایم ترجمه می کنند آتش می گیرم.
آنها روزهدارند ! روزهدارانی صبور و دردآشنا.
و اکنون من بودم که آنها را ترک میکردم و بازمیگشتم.
باز میگشتم از دارالهدی؛ با کولهباری از تجربه . تجربه ای آمیخته با رنج و اندوه. با احساسی از جنس آیینه و صبح!
از جایی باز میگشتم که دستهای بیشتر بچههایش تهی بود، حتی از تکهای پارچه ساده برای خیاطی!
از جایی که ته دلخوشی و خنده آنها مشتی برنج بود و کف دستی لوبیا ؛
جایی که جایزه ممتاز آن چیزی نبود جز 10 دلار آمریکا.
من از جایی بازمیگشتم که بازرگانان درد آشنای کشورم – که درود و رحمت خدا بر آنان باد - با 2000 دلار در ماه مدرسهای را با همه شاگردان و معلمین و خرج و برجاش اداره میکردند و من خوب میدانستم که این پول مابهالتفاوت بلیط عادی و فرست کلاس بعضی مرفهان بیدرد است که مدار هستی فقط خودشاناند و بس!
من از فراز قلهای میآمدم که پرچم اسلام عزیز در آن به اهتزاز بود.
من از دارالهدی میآمدم؛ خانه هدایت؛ مأمن دختران سیاهچرده روشن ضمیر!
همچنان با من و این گزارش فرهنگی بمانید...