امسال با چند تن از دوستان عازم کربلا شده بودیم. روز سه شنبه یعنی تقریباً یک هفته قبل از اربعین حسینی بود که به مرز مهران رسیدیم و هنگامی که میخواستیم از شهر مهران به سمت مرز حرکت کنیم، متوجه شدیم که هزاران نفر در شهر مهران جهت گرفتن ویزا و پرداخت عوارضهای خروج از کشور و بیمه و شهرداری ساعتهای بسیاری است که در صف بانک به سر میبرند و متاسفانه کسانی که موفق به دریافت ویزا در شهر خود نشدهاند، بیش از سه روز است که در شهر مهران معطل و آوارهاند.
بالاخره صبح زود بدون پرداخت عوارضهای لازم که باید برای آنها حداقل یک روز سفرمان را عقب میانداختیم از شهر مهران گذشتیم و به مرز رسیدیم و آنجا بود که کابوس مرز شروع شد.
جمعیت چند هزار نفری پشت چند عدد کیوسک که بعضا هم خراب بودند و تعداد کم مامورانی که حریف هیچ کاری نمیشدند، باعث شده بود که آرزوی رسیدن به حرم تبدیل به گذشتن از این هفت خان رستم شود.
وقتی به سالن ترانزیت رسیدیم با جمعیت متراکمی مواجه شدیم که همه به دنبال نجات جانشان بودند و نه چیز دگری. زنان و بچهها آه و ناله سر میدادند و مردان غیرتمند ایرانی فقط به فکر نجات جان خانوادهشان بودند و خارج از حیطههای شرعی عدهای جوانمرد بودند که زنان و بچهها را به زور از جمعیت بیرون میکشیدند. صداهای فریاد و استمداد بلند بود و هر کسی به فکر نجات جان خویش بود تا دیگری. وقتی که خون از دهان خانم بارداری خارج شد فکر کردم که دیگر آبرویی برای زنده ماندمان نمانده و آرزو میکردم که در این جمع نباشم؛ هر چند که راه برگشتی نداشتم.
وقتی خوب فکر میکنم به این نتیجه میرسم که شاید اگر نمیرفتم خیلی بهتر از این بود که به اندازه یک سر سوزن در این فاجعه شریک باشم.
دیگر عبور و مرور قانونی در مرز وجود نداشت یعنی مرز به کلی از دست رفته بود و فقط تنها کاری که کردیم این بود که چند نفری خود را به باجه کنترل گذرنامه پس از ساعتها رساندیم و توانستیم برای بقیه بچهها نیز مهر خروج از ایران را بزنیم.
وقتی که روحانی گروه ما به دفتر رئیس رفت با درب بسته مواجه شد؛ پس از کوبیدن بسیار درب اتاق مجبور به باز کردن شدند و فردی که به اصطلاح رئیس همه بود پس از شنیدن شکایت روحانی نسبت به این وضعیت در جواب گفت: اینها را میتوانید به امام جمعه بگویید و من نمیتوانم کاری انجام دهم و وقتی با عتاب ما مواجه شد، بالاخره از اتاق آرامش بیرون آمد و کمی به خود زحمت داد و در گوشی به ماموران خود چیزی گفت که ما از آن بیاطلاعیم!
ساعت ۲ ظهر بود که از سالن ایرانی گذشتیم و به حیاط بعدی رسیدیم و تنها چیزی که یافت میشد سرویس بهداشتی کثیفی بود و نمازخانهای بدتر از آن...
تازه اول راه بودیم جمعیتی بدتر از قبل پشت دربهای سالنی، انتظار میکشیدند و ما نیز به آنان افزوده شدیم و فشار پشت فشار... آنقدر که دو عدد سرباز مرزبانی کشور فقط التماس میکردند تو را به خدا رحم کنید، به زن و بچهها رحم کنید، همه دارند خفه میشوند، تو رو خدا آرام باشید ... و مردمی که نمیدانستند راه فرار از این مهلکه چیست؟
هر کسی در پی جستجوی راهی بود که بتواند خود را نجات دهد. البته جوانمردانی بودند که به بقیه کمک میکردند و مردم را از زیر دست و پا بیرون میکشیدند و گاها افرادی را که از حال رفته بودند بالای سر میبردند و خلاصه هر چه که در توانشان بود فرو گذار نمیکردند.
وقتی وارد سالن شدیم تقریباً شب شده بود و دیگر رمقی نداشتیم و هزاران نفر جلو ما بودند که از پا افتاده بودند و...
دیواری را در کنار جمعیت دیدم که به وفور از بالای آن رفت و آمد میشود. من هم برای نجات خود از دیوار عبور کردم و فهمیدم که هزاران نفر به صورت غیر قانونی و همانند من از این دیوار وارد عراق شدهاند و به بیابانی سرد و تاریک رسیده بودیم که مانند صحرای محشر آدمها گنگ و بیخود شده به دنبال راه نجاتی بودند...
گذر نامه من و بقیه بچهها دست یکی از دوستان بود که با هزار زحمت توانسته بود خود را به باجههای کنترل گذرنامه عراق نزدیک نماید و تا ساعت ۱۲ شب توانست آنها را مهر نماید و او نیز خود را به بیابان سرد عراق رساند. وقتی که با هزار زحمت و تلفنهای متعدد که آنتن هم نمیداد همدیگر را یافتیم، آنچه که در ابتدا مایه حیات ما شد مسجدی بود که در مرز عراق مشغول دادن غذای صلواتی و چای و... به زائران بود که آنها همان شیعیان و عاشقان امام حسین (ع) و برادران عراقی ما بودند و شاید اگر اطعام و دلجویی آنان نبود معلوم نبود چه بر سر هزاران ایرانی آوارهای خواهد آمد که قرار است در آن سرما و بیکسی بمانند.
کمی جان گرفتیم و به دنبال ماشینی بودیم که ما را به نجف ببرد و از آن مهلکه نجات دهد. اما هر چه گشتیم یافت نشد و فقط کاروانهایی که هماهنگی قبلی داشتند و اتوبوسها منتظرشان بودند وسیله داشتند و هزاران نفر دیگر سرگردان و آواره شده بودند.
کمی که دقت کردم دیدم که کامیونهای بزرگ عراقی مردم را دسته دسته سوار میکنند و به جایی نامعلوم میبرند. وقتی که با یکی از عراقیها صحبت کردم گفتند سوار شوید و شما را به روستایی به اسم بدره که تا اینجا ۱۵ دقیقه فاصله دارد میبریم و اسکان خواهیم داد.
کمی ترسیده بودم که اینها ما را به کجا خواهند برد اما چون هیچ چاره دیگری نداشته و از خستگی و سرما در حال تلف شدن بودیم، ما هم به همراه بچهها پشت وانتی نشستیم و رفتیم.
وقتی به روستای بدره رسیدیم ما را به گروههای ۵ الی ۶ نفره تقسیم کردند و هر گروه را به یک صاحبخانه سپردند. ما هم سوار ماشین صاحبخانهای به نام حسام شدیم و به منزل ایشان رسیدیم.
پس از ورود و خوشامد گویی در حالی که ساعت ۲ شب بود شامی مفصل برایمان آوردند که در خواب هم نمیدیدیم و آن خانه روستایی و ساده تبدیل شد به بهشت ما.
حمام گرم و خواب آرام بود که به صبح رسیدیم و پس از صرف صبحانهای مفصل صاحبخانه به ما مقداری دارو و یک اسپری داد که اگر دچار درد مفاصل شدیم از آن استفاده کنیم و با ماشین خود ما را به سر جاده رساند و میگفت که هر ساله یک هفته قبل از اربعین این کار را انجام میدهند و عاشقانه زائران حسینی را پذیرایی میکنند.
وقتی به سر جاده رسیدیم با دیدن هزاران ایرانی زائر دریافتم که مردم روستای بدره ناجیان زائران ایرانی شده بودند و به سمت نجف رهسپارمان کردند.
یاد آن روز آزارم میدهد؛ نه به خاطر سختیهایی که کشیدهایم که در برابر سختیهای قافله عاشوراییان هیچ است، بلکه موضوع آبرویی است که مسئولان میتوانستند با کمی تدبیر و نیروی متعهد و یک ذره پول بیشتر آن را بخرند. یعنی اگر از همه ناراحتیها و رنجشها بگذریم، نمیتوانیم از عزت ایرانیان و عاشقان حسینی بگذریم که با نامردی و بیمسئولیتی عدهای زیر سوال رفت و خاطرهای تلخ از عزت کشورمان به نمایش گذاشت.