شهید سیدحسین علمالهدی، فرزند آیتالله حاج سید مرتضی علمالهدی (ره) به سال ۱۳۳۷ شمسی پا به عرصه گیتی نهاد؛ فرزندی پاک از شجره مبارکه رسالت بود که در مهد علم و تقوا پرورش مییافت. حسین این نور پرتو گرفته تا آفاق در کانون علم و عملی در رشد بود که تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدایت گرداگرد حریمش به اعتکاف بودند.
شهید سیدحسین پنج سال پیش از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ متولد شد تا بعدها در مکتب قرآن، کلام وحی آموزد و نیز بعدها در حین گذراندن دبستان، تلاوت کننده آیات الهی باشد و در سطح استان نغمه سرای و بلبل مترنم کننده لحن قرآن شود. صدای دلنشین او بود که صفحات زمان و قرون را به یکباره کنار میزد و این برگ ورق خورده را به برگ ایام هجرت پیوند میداد.
صمیمیت او بود که علاوه بر شور و جذبهاش، نقطهای به وجود آورده بود که مغناطیس باشد برای رشد دیگران در تجمعهای مسجد و مدرسه؛ در مساجد با تشکیل کتابخانه و سخنرانی و در مدارس با تشکیل انجمنهای اسلامی و جلسات ارشاد و هدایت. هرچند هیچ قال و زبانی قادر بر ترسیم آن همه شور و عشق نیست، بر حسب وظیفه، هالهای از آن روح پاکباخته را در معرض تاریخ قرار میدهیم؛ باشد تا رهتوشهای برای فرزندان انقلاب گردد.
وی به تاریخ ۱۶ /۱۰/ ۱۳۵۹ به شهادت رسیدند.
از مقاومت تا شهادتبرای پنجمین روز پیاپی، عبور تانگهای ارتش از جاده هویزه ـ سوسنگرد ادامه داشت. از این جابجایی بوی حمله میآمد؛ حملهای که همگی مدتها در انتظارش بودیم. بچهها نماز صبح را که خواندند، آماده رفتن به خط مقدم شدند. شب قبل هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. بچهها حدود چهار کیلومتر از خط مقدم تا یک مدرسه روستایی عقب آمدند، نماز جماعت را به امامت حسین علمالهدی خواندند، قرار و مدار دیدهبان و نگهبان و کشیک را گذاشتند و آنقدر خسته بودند که چیزی خورده و نخورده به خواب رفتند. سی کیلومتر پیادهروی و جنگ و گریز، بچههای خط شکن را حسابی از پای درآورده بود. آنقدر خسته بودند که صدای بولدوزرها و تانکهای ارتش که برای استحکام مواضع تلاش میکردند، نمیتوانست آنها را از خواب بیدا کند، به ویژه که حسین علمالهدی گفته بود، پیشروی تا ایستگاه حمید در پیش است و این خود نیرویی تازه میخواست.
اینجا آخرین خاکریزی بود که شب گذشته بچهها پیش رفته بودند، ماشین از جاده به سمت چپ پیچید و پشت یک خاکریز بلند توقف کرد. بچهها پایین پریدند و حسین گفت: خوب بچهها اینجا محل استقرار ماست، حمله از همین جا آغاز میشود. مواظب باشید تا پیش از حمله، آن سوی خاکریز نروید. سعی کنید بیشتر در سنگر باشید، چرا که آتش دشمن روی این مقطع بیشتر است. بخوابید، بخوابید. همینطور که حسین صحبت میکرد، صدای انفجار کاتیوشا پشت سرمان همه ما را مجبور کرد که درازکش شویم. از گردوخاکی که بلند شد، معلوم بود حدود دویست متر پشت سر ما گلولهها به زمین نشسته است، با این حال، زمزمه ترکش بعضی از آنها نزدیک ما به گوش میرسید.
حسین از جا بلند شد و گفت: «ما باید اون طرف جاده مستقر بشیم. از این به بعد ارتباط با بیسیمه، شما باید با تانکهایی که پشت سر تونه هماهنگ بشین، قبل از اینکه دستور حمله داده بشه، همنیجا پشت سنگرتون میمونین. اگه سوالی ندارین، من میرم تا بقیه بچهها رو مستقر کنم».
دو هواپیمای عراقی که بالای سر بچهها پدیدار شد، همه را در جا میخکوب کرد، هیچ کس انتظارش را نداشت، از شروع حمله این نخستین بار بود که نیروی هوایی دشمن عمل میکرد. با ارتفاع پایین از بالای سر بچهها رد شد و به عمق جبهه پیش رفت و چند لحظه بعد ناپدید شد. معلوم بود برای شناسایی آمدهاند و حتما دوباره برمیگردند. بچهها زیر آتش سنگین دشمن ناگزیر به عقبنشینی شدند. به خاکریزها رسیدیم، همه به سنگرها پناه بردند تا از آتش بیوقفه دشمن در امان باشند، ولی خاکریزها حالت ساعت قبل را نداشت، خلوت خلوت شده بود، نه یک تانک، نه یک نفربر، از هیچ کدام و از تجهیزاتی که تا ساعتی قبل پشت خاکریز بودند خبری نبود!
اوضاع مشکوک به نظر میرسید! بدون اطلاع پشت بچهها را خالی کرده بودند و از همه مهمتر اینکه علاوه بر توپ و تانک، صدای رگبار هم میآمد از نزدیک. گفتم: اگر به سمت جنوب شرقی خودمون حرکت کنیم، امید این هست که چند نفر سالم بمونن. این طور که معلومه گروه حسین علمالهدی دارن مقاومت میکنن، بیشترین فشار عراق هم از همون سمته، درست پشت سر ما سمت شمال غربی، هر چند فاصله اونها کمه ولی اگر یک متر هم از دشمن دورتر بشیم غنیمته. باید حداکثر استفاده رو بکنیم.
هنوز صدای تانکهای آن طرف جاده به گوش میرسید، تیراندازی لحظهای قطع نمیشد. اگر عراقیها خودشان را به این سوی جاده میرساندند، هیچ راه فراری نداشتیم، با اینکه میدانستیم امید برگشت نیست، ولی فریضه رساندن آرپیجی به علمالهدی ما را مصمم به پیش میراند.
به جاده که رسیدیم، توانستیم تانکها را ببینیم؛ به جز چند تایی که در حال سوختن بودند بقیه غرش کنان پیش میآمدند. فکر کردیم بچهها باید آن طرف خاکریز باشند، از جاده گذشتیم و پشت اولین خاکریز سنگر گرفتیم. چشمم به حسین که افتاد، خستگی از تنم درآمد. آرپیجی بر دوش پشت خاکریز دراز کشیده بود. در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند، از همه گروه همین ده تن مانده بودند، حتی یک جسد سالم بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچهها با گلوله مستقیم تانک از پای درآمدهاند. تانکهای سالم از کنار تانکهای سوخته عبور میکردند و به طرف خاکریز علمالهدی پیش میآمدند. غیر از حسین دو نفر دیگر که آرپیجی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را آتش زدند. چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند، حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رها کرد، سه تانک باقی مانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و خاکریزش را به هوا بردند. خودمان را به سرعت بالای سرش رساندیم؛ از خونهای روی زمین پیدا بود که مسافت زیادی خودش را بر روی خاک کشانده است. (پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت)
بیانات مقام معظم رهبری در گلزار شهدای هویزه ۲۰ / ۱۲/ ۱۳۷۵: این بیابانها را نیروهاى متجاوز پر کرده بودند. تمام این سرزمین پاک و مظلوم و خونبار، در زیر چکمه متجاوزان بود و نیروهاى مسلّح و سازمانهاى نظامى ما، همه تلاش خودشان را براى دفع و سرکوب دشمن مىکردند. اما این جوان با دست خالى به مقابله با دشمن مىرفتند. آن روز شاید عدّه این جوانان، بیست، سى نفر بیشتر نبود. بیست الى سى جوانان با دست خالى؛ اما با دل استوار از ایمان و توکّل به پروردگار. در اینجا، در این بیابانها، چند هزار تانک و نفربر زرهى از دشمن مستقر بود. آن جمع کوچک، براى مقابله با این جمع علىالظّاهر بزرگ مىآمد؛ با ایمان به خدا و با توکل؛ آنگونه که حسینبنعلى ـ علیهالسّلام ـ با جمع معدود، در مقابل دریاى دشمن ایستاد، قلبش نلرزید، ارادهاش سست نشد و تردید در او راه پیدا نکرد. این جوانان، واقعاً همانطور بودند.
من در همینجا از شهید علمالهدى پرسیدم: شما از سلاح و تجهیزات چه دارید که اینگونه مصمّم به جنگ دشمن مىروید؟ دیدم اینها دلهایشان آنچنان به نور ایمان و توکّل به خدا محکم است که از خالى بودن دست خود هیچ باکى ندارند. حرکت کردند و رفتند. آنها خواستار جهاد در راه خدا و پذیراى شهادت در این راه بودند، چون مىدانستند حقّند. شهداى ما در هر نقطه این جبهه عظیم، با همین روحیه و با همین ایمان، جنگیدند.
عزیزان من! برادران و خواهرانى که از منطقه دشت آزادگان، از هویزه، از سوسنگرد، از بُستان و از مناطق دیگرِ عشایرِ مختلف عرب در اینجا هستید و یا کسانى که از نقاط دیگر آمدهاید! این صحنههاى زیبا از جوانان رزمنده، یک درس است. یک درس بزرگ براى امروزِ ملتِ ایران و براىِ همیشه تاریخ. در انقلاب هم، ما با دست خالى به میدان آمدیم؛ اما با دلى سرشار از ایمان و عشق، با دستگاهِ تا دندان مسلّحِ دشمن، جنگیدیم و بر او پیروز شدیم. البته، مبارزه زحمت دارد؛ اما حق بر باطل، پیروز است.