روزنامهها از چند روز پیش که خبر وخامت حال شهلا توکلی منتشر شده بود، تیترهای خودشان را آماده کرده بودند؛ «بانوی رازها درگذشت»، «رازها در سینه شهلا توکل به خاک رفت»، «شهلا رفت و رازهايش را با خود برد» و چندین و چند تیتر دیگر از این دست برای زنی که در نزدیک به دو سال پایانی جهان پهلوان تختی با او زیسته بود.
به گزارش «تابناک»، مرگ مرموز غلامرضا تختی در هفدهم دی 1346 برای ذهن افسانهپرور و مردهپرست ایرانیها، بهترین سوژه بود تا سالها از جهان پهلوانی که هفت مدال جهان و المپیک را بر گردن آویخته و هفده سال در تیم ملی عضو بود، سخن بگویند و داستانهای عجیب و غریب را به مرگش ارتباط دهند؛ از دست داشتن ساواک تا تأثیر زن جوان و مترقی و پولدارش که ذهن مردسالار جامعه کشتی دوست ایرانی میخواست او را متهم ردیف اول «دق دادن» جهانپهلوان بداند.
این نگاه آزاردهنده نه تنها در همه 47 سالی که شهلا توکلی بعد از تختی زیست، او را تنها نگذاشت که پس از مرگش با تیترها و مقالههای بسیاری به پیکر بیجان او هجوم آورد تا صدای بابک تختی را در آن سوی آبها دربیاورد که دست از سر ما بردارید.
بنا بر این گزارش، بابک تختی صبح امروز با رسانههای داخلی صحبت کرده و گفته: «در حال حاضر که مادرم فوت کرده، نمیدانم باید غصه رفتن او را بخورم و یا مطالب و تصاویر نادرستی که در فضای مجازی و نشریات مکتوب پخش شده است. من عکسهایی را از روزهای آخر زندگی مادرم و زمانی را که او در بیمارستان بیماری بوده در اینترنت دیدم که نمیدانم توسط چه کسی گرفته شده است. گرفتن و منتشر کردن این عکسها کار بسیار غیر مسئولانهای بوده است. در حال حاضر به هر سایتی که وارد می شوم، متأسفانه این عکسها را میبینم و نمیدانم که چطور میتوانم جلوی آن را بگیرم».
رسانهها اما بی محابا تصاویر کمتر دیده شده عروسی تختی و شهلا را منتشر میکنند و با ارجاع دادن به «رازهایی» که او نگفت و رفت، علامت سؤالهای بزرگ و بزرگتری را ایجاد میکنند که جهانپهلوان، روح یک ملت، برای تأمین هزینههای زندگی پرخرج زنی شهری و مترقی و دانشگاه رفته، مجبور شد برای آدامس خروس نشان تبلیغات کند و در پایان کارش به مرگ مرموز در اتاق کذایی آن هتل انجامید.
همه آنهایی که حرفهای بالا را میزنند، همانهایی هستند که منتظر بودند تا تختی بمیرد و آنگاه او را به یک اسطوره بدل کنند، و گرنه اگر تختی بود و میماند، شاید کمتر کسی جرأت میکرد چنین درباره همسرش سخن بگوید و مدام با کنایه به «رازهای» شهلا اشاره کند.
غلامرضا تختی که کمتر کسی او را از زندگی شخصیاش پیگیری کرده و همه و همه او را با تصویر قهرمانیهایش روی تشک یا منش پهلوانیاش با جمعآوری کمک مردمی برای زلزلهزدههای بوئینزهرا میشناسند، کمی پس از قهرمانی المپیک وقتی برای دانشجوهای دانشگاه تهران سخنرانی میکرد، گفت: «من عاشق شرکت در مراسم حج هستم ولی تا حالا توفیق نداشتم. هر وقت که دلم برای مکه تنگ میشه، میام و دور دیوارهای دانشگاه تهران قدم میزنم».
مردی که عاشق نوشتن بود؛ اما سختی زمانه به او مجال نمیداد، پهلوانی که تفریحاش قدم زدن کنار دیوارهای دانشگاه بود، کشتیگیری که در جامعه سنتی ایرانی دهه چهل همسرش را از دانشجوهای دانشگاه پلیتکنیک برمیگزیند و در دوران لوطیها و قداربندهای ناموس پرست مدرن زندگی میکند، باید هم اینچنین آماج تاخت و تاز ذهنهای سنتی دنیای کشتی قرار بگیرد.
شهلا توکلی 47 سال پس از تختی در زندانی که «اجتماع» برایش ساخته بود، زندگی کرد. انصاف نیست که مرگش چنین میدان تاخت و تاز و افسانه سرایی باشد. اگر به همان بخش سنتی ذهنمان هم بازگردیم، نگه داشتن احترام درگذشتگان از مهمترین آموزههای دینی و اخلاقی ماست.