وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلم

دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این قدر به من بی توجهی! چرا هیچی از من نمی نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روزها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی طاقتی نشان می‌دادم و گریه می‌کردم...
کد خبر: ۴۷۸۶۲۰
|
۰۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۰ 25 February 2015
|
47634 بازدید
|
وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلمدر ساعت ۱۱ شب چهارشنبه سوم اسفند ۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی‌سیم خبر تصرف پل مجنون ـ که به افتخارش پل حمید نامیده شد ـ در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد. آری او قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا حمید باکری بود که با تصرف آن پل، دشمن متجاوز قادر نشد، نیروهای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آن‌ها بفرستد، در نتیجه تمام نیرو‌هایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش، ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود.

به گزارش «تابناک»، عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش، ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در‌‌ همان جا در ششم اسفند ماه به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش، دیدار سرور و سالار شهیدان امام حسین ـ علیه السلام ـ نایل آمد.

حمید باکری‌‌ همان کسی بود که آقا مهدی باکری راضی نشد جنازه‌اش را برگرداند و برای همیشه مفقود الجسد ماند‌ و این به آن جهت بود که باید حتی عدالت در برگرداندن جنازه مطهر شهدا رعایت می‌شد و اینچنین بود که نام باکری‌ها بر فراز آسمان‌ها شنیده می‌شود و هر چه از این سه برادر شهید بگوییم و بنویسیم کم است.

بوی گندی که از بهشتی ترین بوهای روی زمین بود +فیلم
آنچه در ادامه می‌خوانید، برش‌هایی از زندگی شهید حمید باکری به روایت همسرش است؛

۱ـ یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده‌ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم‌». گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم‌».

۲ـ دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این قدر به من بی‌توجهی! چرا هیچی از من نمی‌نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روز‌ها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی‌طاقتی نشان می‌دادم و گریه می‌کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می‌روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام می‌گیری، هم من با دل قرص می‌روم‌».

۳ـ خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می‌آورم، دلم از غرور و شادی پر می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان، از هیچ کس هدیه‌ای نگرفتیم؛ چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیز‌ها تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌ای را که به نظر ضروری می‌آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.

۴ـ همه می‌دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می‌توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می‌گذاشت برای من و بچه‌ها. سعی می‌کرد‌‌ همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کار مفید انجام بدهد. تمام این کار‌ها را می‌کرد تا من آن لبخند رضایت را از او دریغ نکنم.

۵ـ یک بار گفت: «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش می‌دهی؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا...‌». گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک‌تر می‌کند‌.»

بوی گندی که از بهشتی ترین بوهای روی زمین بود +فیلم

 

۶ ـ زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌ای ضرورت پیدا می‌کرد، به ‌خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید و می‌آورد. همیشه به من می‌گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی‌.» 

۷ـ حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که می‌توانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنی. همیشه سعی می‌کرد همه ‌چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس می‌کردیم او و مهدی به جایی رسیده‌اند که‌‌‌ همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که هر­چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمی‌رسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان می‌رفت و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق می‌ورزید. همچو آدمی هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می‌کشد. من حالا افتخار می‌کنم که دنبال او کشیده شدم.... به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی‌آید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا می‌شنید، می‌گفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟».

۸ـ تمام آنهایی که من و حمید را می‌شناسند، می‌گویند: «احساس می‌کنیم حمید خیلی سخت شهید شده‌». نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه‌اش به من و بچه‌ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می‌دانسته است. نه او، که حاج همت هم... و حمید، حمید، حمیدِ من... .

۹ـ حرفِ تربیت بچه‌ها که می‌شد، اصلاً از خودش حرف نمی‌زد و تمام فعل‌ها را مفرد ادا می‌کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه‌اش می‌گویی تو؟ بگو با هم بزرگشان می‌کنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان می‌کنی‌».

۱۰ـ من از حمید، فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود... من دیگر سفیدی چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌خوابد، خستگی‌اش درمی آید‌».

وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلم

‌۱۱ ـ یک ‌بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد‌». گفت: «حسودی می‌کنی؟» گفتم: «برای اولین­بار می‌خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می‌کنم‌». گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسری... بی‌پدر، بزرگ بشود؟» گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمی‌روم. من برای تمام احسان‌ها می‌روم‌». این طوری نبود که به بچه‌اش بی‌علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه‌اش به آن‌ها و من رفت.

12- هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس شدنی که می‌گذشت، به ثانیه شماری می‌افتادم تا با‌‌‌ همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، فاطمه!» این روز‌ها به خودم می‌گویم: «دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم‌». همیشه به حمید می‌گفتم: «دلت می‌آید؟ بوی به این خوبی..‌». می‌گفت: «تو به این بوی گند، می‌گویی بوی خوب؟... هی هی... امان از دست شما زن‌ها!» نمی‌دانست که تا مدت‌ها همین لباس‌ها و همین بو‌ها را نگه داشته بودم و پیش من از بهشتی‌ترین بوهای روی زمین بوده و هست.

۱۳ـ اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه‌ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: «نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می‌دانم‌»...‌ فکر می‌کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه آمیز است.

۱۴ـ احساسم این بود که حمید را برده‌اند ارومیه و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه مرتب گریه می‌کردم. می‌گفتم: «باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می‌آیم، چرا باز زود‌تر از من رفتی؟‌». تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می‌دانسته برای من سخت است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.

۱۵ـ اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم.... باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم... و باز افتخار می‌کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده‌ام و همه­ چیز را از او یاد گرفته‌ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ ‌چیز گران بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپرده‌ام «هر وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!».

منبع: به مجنون گفتم زنده بمان

تعداد بازدید : 2851
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۹
در انتظار بررسی: ۱۲
انتشار یافته: ۷۳
ali
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
خداوند بر درجات روحانی ایشان و برادران شهیدش بیفزاید.بر توفیقات خانواده معززشان همچنین.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
ایول! واقعا" دیگه از اینجور زن ها و مردها پیدا می شن؟
پاسخ ها
محمد باقری
| Iran, Islamic Republic of |
۱۸:۴۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
آره پیدا میشن. باز به وقتش همه خودشونو نشون میدن میبینیم چقدر حمیدها و مهدی ها داریم...
امیر
| Iran, Islamic Republic of |
۰۰:۲۷ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۷
آفرین به همسر شیرزن این شهید ایشون با حضرت شهید حمید باکری فقط چهار سال زندگی نموده و از دو فرزندش دو حمید نازنین دیگر تربیت نموده آفرین
حسین
| Iran, Islamic Republic of |
۱۴:۰۰ - ۱۴۰۱/۰۷/۰۶
خوشا به حال حاج حمید باکری و حاج همت و حاج قاسم و بسیاری از شهدا که چنین فرشته های شیرزنی الحمدلله در کنارشان بوده اند
. دلم برای همسران شهدای مدافع حرم میگیرد و گاه اشک برای سختیهای زندگییشان . اما یقین دارم دنیای باقی ، بینهایت ادامه دارد و باز به هم خواهند رسید بسیار
بهتر و شیرین تر از این دنیای فانی
کاش ما را هم دعا کنند
مجید
|
Germany
|
۱۶:۲۷ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
چه بزرگانی برای کشور از خود گذشتگی کردن. همه این بزرگان برای من همیشه قابل احترام و دست نیافتنی اند.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۵۴ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
لطفا برای شادی روح همه ی شهیدان غیور صلوات بفرسید.
ناشناس
|
Slovakia
|
۱۷:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
درود خدا بر شما شيرزن و فرزندان گرام.خداوند روح بزرگش را با سالارشهيدان محشور بگرداند
حسن
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۱۹ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
خواهرم حمید حمید شما تنها نبوده بلکه حمید همه بوده پس شماهم برای همه ما دعا کنید وسلام به بچه های قهرمانت برسان که افتخار همه اند .
پاسخ ها
ناشناس
| - |
۱۵:۴۱ - ۱۴۰۱/۰۷/۰۶
بالاخص که در حوادث این سال ها همیشه طرف مردم بوده اند این فرزندان خلف شهید
مسعود
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۱۹ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
خجالت کشیدم-اونا کجا منه بدبخت آلوده کجا؟
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
درود بر روان پاک این عزیزان
خدا حفظ کند این خانم بزرگوار را
حسین
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۲۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
درود خدا بر این از خود گذشته ها . درود بر این خانواده های صبور شهدا که همچون شهدای گمنامشون نیومدن وبرای دنیاشون ، عزت شهداشون رو خرج کننن . من خیلی آدم مذهبی نیستم ولی واقعا وقتی متن و فیلمی در خصوص این عزیزان میخونم و میبینم ، بغض میکنم. از اینکه این عزیزان چه ساده از جونشون برای هدفشون گذشتن و چه ساده بعضی ها هدف این عزیزان رو فراموش کردن و به اسم اینها دست به هر کاری زدن. روحشون شاد.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۴۶ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
خوش به حل اقا حمید که چنیین خانمی داشته .
پاسخ ها
ناشناس
| United States |
۰۹:۰۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۷
اشتباهی منفی شد، دستم خورد ..
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # دمشق # الجولانی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
تحولات اخیر سوریه و سقوط بشار اسد چه پیامدهایی دارد؟