عباس کیارستمی نویسنده، شاعر، طراح، نقاش، موزیسین، عکاس، کارگردان، تهیهکننده و تدوینگر، طراح صحنه و لباس کشورمان در شرایطی بدرود حیات گفت که در سطح جهان به عنوان نماد اصلی سینمای ایران شناخته میشد اما این هنرمند چه مسیری را طی کرد و چگونه به جهان نگریست؟
به گزارش «تابناک»؛ «
یکی از هنرمندان نادر با یک دانش خاص از جهان است، آن طور که ژان رنوار میگوید: «واقعیت همیشه جادویی است»؛ بیانیهای که خلاصه کارنامه درخشان کیارستمی بود. برخی کارهای او را مینیمال میدانند، اما حقیقت بر خلاف این است. هر صحنه «طعم گیلاس» یا «خانه دوست کجاست»، سرشار از زیبایی و شگفتی است که با صبر و سلیقه زیاد فیلمبرداری شده است. من افتخار آشنایی با عباس را برای 10یا 15 سال اخیر داشتم. او انسان بسیار خاصی بود: آرام، دلپذیر، متواضع، شیوا و به شدت مشاهدهگر (فکر نمیکنم چیزی از نظرش پنهان میماند). راه ما کمتر به هم میرسید ولی وقتی این اتفاق میافتاد من همیشه خوشحال میشدم. او یک جنتلمن واقعی و یکی از هنرمند بزرگ دوران ما بود.»
این تعابیری است که مارتین اسکورسیزی کارگردان برجسته آمریکایی پس از درگذشت عباس کیارستمی بیان کرده و بدین ترتیب عمق تاثرش را عیان نموده است.
با وجود آنکه در سالهای اخیر اصغر فرهادی تقریباً تمامی جوایز سینمایی را به دست آورده اما هنوز کیارستمی به عنوان نماد سینمای واقعگرای ایرانی، شناختهشده ترین چهره ایرانی در سینمای جهان شناخته میشد و به عنوان صاحب یک سبک متفاوت فیلمسازی، امضای خاص خودش را تا پایان دوران حیاتش در مجموعهای از آثاری که خلق کرد، بر جای گذاشت؛ آثاری که همچون دستاوردهای هر هنرمند دیگری، پس از فقدات کیارستمی بیش از پیش مورد توجه قرار میگیرد.
عباس کیارستمی در سال 1319 در تهران متولد شد و برخلاف آنچه تصور میشود، نه در خانوادهای مرفه و روشنفکر، بلکه در سختی روزگار گذراند و بزرگ شد. کیارستمی که همکلاسی آیدین آغداشلو در دبیرستان قلهک بود، در گفت و گویی که میان این دو هنرمند در گرفت، درباره دورانی که به دبیرستان منتهی میشده و شرایط زندگیاش در آن دوران یادآور شده بود: «پدر من از فشار قیدهای پدرزنش فرار کرد و در اختیاریه خانهای ساخت. 40روزه بودم که به آنجا رفتیم و دوسال در خانهای زندگی کردیم که در نداشت و زمستانها پتو به در میزدیم و از دوردست فقط خانه ما دیده میشد که اطرافش مزرعه بود؛ یک خانه با شیروانی قرمز که هیچ چیز جز گندم اطرافش نبود.»
آغداشلو نیز ادامه داده بود: «...
همیشه گرسنه بودم. آن موقع درختی بود به نام «تَه» در
خرابهای نزدیک مدرسهمان که میرفتیم و میوههای آن را میخوردیم!
میوههایش کمی بزرگتر از یک دانه لپه بود و کل میوه فقط هسته بود و قشر
دورش به نازکی کاغذ! از درخت بالا میرفتیم و این میوهها را میخوردیم و
کیف میکردیم!» و کیارستمی تکمیل کرده بود: «50 تا از آنها را اگر میخوردید مثل این بود که یک زالزالک خوردهاید!» و کیارستمی به سختی این دوران را سپری کرد، در حالی که اختلاف طبقاتی را میان هم مدرسهایها به خوبی حس میکرد.
ورود کیارستمی به دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران یک اتفاق مهم در زندگیاش بود و شاید پیچ بزرگی بود که او را بعدها از نقاشی به سینما پرتاب کرد. کیارستمی درباره این دوران گفته بود: «
به قول آیدین خیلی دلمان میخواست وارد دانشگاه شویم.
مثلا زمانی که با اتوبوس به سمت دانشگاه میرفتیم، به محض اینکه اتوبوس به
ایستگاه دانشگاه میرسید، راننده اعلام میکرد «ایستگاه دانشگاه» و من دوست
داشتم اولین کسی باشم که میگوید نگهدار. چون فکر میکردم شاید دو، سهنفر
به من نگاه کنند و بدانند وارد دانشگاه شدهام! دانشگاه رفتن تا این حد
برایمان مهم بود.»عباس کیارستمی از سال 1340 به عنوان نقاش تبلیغاتی در «
آتلیه 7» و چند مؤسسهٔ دیگر به کار طراحی جلد کتاب و آفیش پرداخت، و بعدها به «تبلی فیلم» رفت و آهسته آهسته با از طریق هنر نقاشی و طراحیاش وارد سینما شد. او در گفت و گویی با یکی از مجموعههای بینالمللی که ویدیویش را در انتها میبینید میگوید: «من هیچ وقت فکر نمیکنم میخواستم فیلمساز شود و فکرم این بود که نقاش شوم. با نقاشی هم شروع کردم ولی نقاش موفقی نبودم؛ نه نه در دانشکده و نه در بازار آزاد. بنابراین در کار گرافیک رفتم و از کار گرافیک سراغ ساختن فیلمهای تبلیغاتی رفتم و بعد از طریق فیلمهای تبلیغاتی برای کودکان نقاشی کردم -کتاب برای بچه ها- و بعد نفهمیدم چه شد که هل داده شدم در سینما.»
کیارستمی از سال 1346 در «سازمان تبلیغاتی نگاره» به طراحی و ساختن تیتراژ فیلم پرداخت که نخستین آنها تیتراژ فیلم «وسوسهٔ شیطان» ساختهٔ محمد زرین دست بود. او همچنین پوستر و تیتراژ فیلمهای قیصر و رضا موتوری ساختهٔ مسعود کیمیایی را طراحی کرد و شاید بتوان نخستین مواجههاش با سینمای مرسوم را، همین آثار کیمیایی دانست که رفاقتی طولانی و پایدار را میان این دو رقم زد.
همانگونه که خود تلویحاً اشاره کرده بود، مدتی بعد به دعوت فیروز شیروانلو، که مسئولیت «امور سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را داشت به «کانون» رفت و در سال 1349 فیلم کوتاه «نان و کوچه» را ساخت و دو سال بعد، فیلم «زنگ تفریح» را ساخت و در ادامه در سال 1353 با ساخت فیلم «مسافر» به شدت مورد توجه قرار گرفت و مطرح شد اما سینمای واقع گرای کیارستمی در سالهای ابتدایی انقلاب اسلامی ایران نمود یافت و امضای منحصر به فرد این سینماگر برجسته در این سالها رونمایی شد.
«قضیه شکل اول، قضیه شکل دوم» اثر منحصر به فرد کیارستمی نخستین نشانه از نگاه تازه این فیلمساز بود که در سال 1358 خلق شد و بسیاری از چهرههای فعال آن دوران که هریک سرنوشت متفاوتی یافتند در این اثر به موضعگیری درباره دو موقعیت تعریف شده میپردازند. صادق قطب زاده، نورالدین کیانوری، صادق خلخالی، نادر ابراهیمی، غلامحسین شکوهی، ابراهیم یزدی، نورالدین زرین کلک، احترام برومند، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی و کمال خرازی شناخته شده ترین چهرههایی بودند که در این فیلم 53 دقیقهای کیارستمی سخن گفتند و بخشی از نگاه تازه این فیلمساز شدند.
کیارستمی نگاهی واقعگرایانه و در عین حال شاعرانه داشت و بسیاری از اغلب اوقات نابازیگران در فیلمش حضور داشتند، درباره دریچهای که از آن به سینما مینگرد و امضای خاص او را رقم میزند، گفته بود: «من تاکنون ندیده ام کسی در مقابل شعر بگوید: من نفهمیدم. در حالی که در سینما به مجرد اینکه یک رابطه را کشف نکنند می گویند ما که این فیلم را نفهمیدیم. در حالی که در شعر، «نفهمیدن» جزئی از ذات آن است. قبول می کنیم که شعر را نفهمیدیم. موسیقی هم از این دست است. در حالی که سینما اینطور نسیت. در مورد شعر با احساسمان برخورد می کنیم، در حالی که با اندیشه و تفکرمان با سینما مواجه می شویم. شعر خوب را نمی توانیم تعریف کنیم، ولی یک فیلم خوب را باید بتوانیم داستانش را برای کسی حتی تلفنی تعریف کنیم. به نظر من، اگر سینما هنر باشد فهمیدنی نیست. یک فیلم می تواند تاثیرهای متفاوت در دوره های مختلف داشته باشد. منتهی سینما امروزه تبدیل به یک وسیله ی سرگرمی شده. می شود نگاهش کرد، داستانش را فهمید و بدتر از همه، قضاوتش کرد. اگر سینما را واقعا هنر بدانیم، راز و رمز باید در آن قطعی باشد. یک عکس، یک تصویر می تواند رمز داشته باشد برای اینکه به تو کم می دهد، زیاد خودش را توضیح نمی دهد. یک تصویر نمایش نمی دهد ولی حضورش را اعلام می کند. می گوید من هستم اما تویی که باید مرا کشف کنی.»
کیارستمی درباره قابهای سینماییاش نیز چنین تحلیلی داشت: «
به قدرت تصویر ثابت روز به روز
بیشتر معتقد می شوم. فکر می کنم که یک تصویر(ثابت) این شانس را به تماشاگر می دهد
تا خودش عمیقا به تصویر وارد شود و از آن استنباط و برداشت کند. ولی در نماهایی که
حرکت وجود دارد، نماهایی که عنصری در آن وارد می شود و لحظه ای دیگر از آن خارج می
شود، در این حالت قدرت خیرگی کم می شود. تماشاگر نمی تواند خیره بماند. شاید شبیه
به آن باشد که به قصد سفر وارد ایستگاه قطار می شویم، از صدها آدم و یا از نماهای
زیادی عبور می کنیم. اما آن کسی در خاطر من می ماند که نهایتا بعد از این همه تحرک
روبه روی من می نشیند. قطار به راه می افتد و من حالا فرصت دارم تا خیره به آدمی
که رو به رویم نشسته نگاه کنم. شاید قبلا او را دیده بودم اما فرصت این تمرکز را نیافته
بودم. اما وقتی که او ساکن می شود به من این فرصت را می دهد تا به او مثل یک تصویر
خیره شوم.تازه دامنه ی تخیل من گشوده می شود. جزئیات چهره اش و تداعی چهره های دیگر
و خاطره ی آدم هایی که قبلا دیده ام، تازه در ذهن من شروع می کنند به شکل پیدا
کردن. دقیقا از آن لحظه ای که من به مثابه دوربین ساکن می شوم، او به عنوان سوژه
قرار می گیرد، مثل یک تصویر ثابت می شود. به همین خاطر به دوربین «روبر برسون» خیلی
اعتقاد دارم برای اینکه به من فرصت این "فیکساسیون" را می دهد.»
با چنین نگاهی بود که کیارستمی همواره میکوشید یک تصویر ساختگی و غیرواقعی را به مخاطب ارائه ندهد و در این زمینه میگفت: «ما به عنوان سینماگر و عکاس یک جایی داریم به مردم خدمت می کنیم و یک جایی خیانت. در یک لحظه ما اعتبار خدایی داریم. برایشان انتخابی کرده ایم و نمی توانیم هم بهشان بگوییم چه چیزهایی را انتخاب نکرده ایم. سینما همان اندازه که نشان می دهد، همان اندازه هم محدود می کند. یک مکعب شش ضلع دارد، ما فقط یکی را نشان می دهیم و پنج تا را نشان نمی دهیم. این به معنای آن نیست که دوربین حرکت نمی کند. حتی اگر دوربین حرکت کند ما باز هم اضلاع دیگر را نمی بینیم. آنها را از دست داده ایم. فکر می کنم فیلم هایی که اشاره به جهان خارج از قاب می کنند خیلی بیشتر خلاق هستند و یا منصف تر هستند.»
سیفالله صمدیان عکاس و فیلمساز و رفیق عباس کیارستمی درباره این نگاه واقع گرایانه گفته بود: «به تعبیر مارتین اسکورسیزی امتیاز کارهای کیارستمی این است که گاهی خودش و اعضای تولید فیلمهایش به بخشی از واقعیت روز و لحظه فیلمبرداری تبدیل میشوند. در حالی که در سینمای سراسر دنیا تمام تمهیدات به گونهای چیده میشود که زندگی در برابر چشم تماشاگر به صورت واقعی جلوه کند؛ آنهم به صورت مصنوعی و کمتاثیر.»
با این حال با نگاهی به فیلمهای «مسافر»، «گزارش»، «خانه دوست کجاست؟»، «کلوزآپ، نمای نزدیک»، «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون»، «طعم گیلاس»، «باد ما را خواهد برد»، «ده» و «کپی برابر اصل» این نگاه بسیار پرنوسان است و کیارستمی را حتی در سبک مخصوص فیلمسازیاش نیز نمیتوان با چند مختصات خاص، تشخیص داد اما همواره رد نگاه منحصر به فرد و امضای خاص عباس در آثارش قابل تشخیص است؛ ولو اینکه دو اثرش کاملاً متفاوت باشند.
کیارستمی «باورپذیری» را معیار اصلی سنجش یک اثر تلقی میکرد و در این ارتباط میگفت: «فیلم بد، فیلمی است که باور پذیر نیست و فیلم خوب فیلمی است که باور پذیر باشد. باور پذیر نه به این معنی که حتما باید سبک و سیاق رئال را در نظر بگیریم. در سینما فلینی را باور می کردیم با اینکه در سبک رئال کار نمیکرد و در ادبیات آثار مارکز باور پذیرند با اینکه بسیاری از آنها کاملا سوررئال اند. شرط اول این است که تماشاگر باید آن چیزی که ما به او ارائه میکنیم را باور کند.»
او سینماگر را به عنوان تماشاچی صرف نمیدید، بلکه بخشی از پروژه سینمایی تلقی میکرد و با همین نگاه، فیلم شاعرانه «شیرین» را خلق کرد که فهمیده نشد. کیارستمی در این زمینه گفته بود: «من فکر می کنم که اعتبار تماشاگر کمتر از اعتبار سینماگر نیست. همین تماشاگر در رستوران، تماشاگر خوبتری است تا در سینما. در خانه اش از ورای پرده روابط همسایه های روبه رویی را می تواند حدس بزند. حدس می زند که اینها با هم ازدواج کرده اند، که دختر نگران پدرش است. هیچ چیز هم به اندازه ی یک پرده ی خاکستری در دسترس ندارد. در این موقعیت های عادی، کاملا از فاصله ی دور بلدیم آنها را تماشا کنیم و خوب نگاه کنیم، برای اینکه آنها برای ما نمایش نمی دهند. آنها فقط حضور دارند.»
عباس کیارستمی نگاهش را در سینمای ایران با آثار دیگری امتداد بخشید و در نهایت با فیلم «خانه دوست کجاست» در سال 1989 پلنگ برنزی جشنواره فیلم لوکارنو و جایزه بهترین فیلم جشنواره رم را به دست آورد و با فیلم «طعم گیلاس» در سال 1997 جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن را از آن خود کرد. کیارستمی پیش از «طعم گیلاس»، در سال 1992 با فیلم «زندگی و دیگر هیچ» برنده جایزه بخش نوعی نگاه در چهل و پنجمین جشنواره فیلم کن شده بود و در سال 1993 نیز با «زیر درختان زیتون» نامزد نخ طلا شد اما در نهایت تنها نخ طلای سینمای ایران را با «طمع گیلاس» به دست آورد. مجله تایم «طمع گیلاس» را به عنوان یکی از ده فیلم برتر تاریخ جشنواره فیلم کن انتخاب کرده است.
کیارستمی با فیلم «باد ما را خواهد برد» در سال 1999 نامزد شیر طلایی و برنده شیر نقرهای جشنواره بینالمللی ونیز شد و به همین ترتیب او صدها جایزه سینمایی برای آثارش دریافت کرده که اشاره به آنها نیازمند یک کتاب راهنما است! روزنامه گاردین در سال 2011 فهرستی از کارگردانان بزرگ سینمای معاصر جهان را منتشر کرد که عباس کیارستمی در مکان ششم این لیست و بالاتر از بسیاری از چهرههای نامدار سینما همچون دیوید کراننبرگ، دیوید فینچر، استیون سودربرگ، پدرو آلمودوار و گاس ون سنت قرار داشت.
با این وجود کیارستمی هیچ گاه خود را به سینما محدود نکرده و تجربههای متفاوتی در زمینههای مختلف نظیر آهنگسازی، طراحی صحنه و لباس، تدوین، بازیگری، چیدمان، نویسندگی، شاعر، نقاشی، عکاسی و این اواخر نجاری رقم زد و بخشی از آنچه در این تجربهها خلق کرده بود را گاهی با مخاطبانش در میان میگذاشت. «حافظ به روایت عباس کیارستمی» و «سعدی از دست خویشتن فریاد» دو کتاب شناخته شده او در حوزه ادبیات بود که با نقدهایی همراه شد. همچنین کسی از کلکسیون کیارستمی در حراجی کریستی دوبی در یک می 2008، 130 هزار دلار فروخته شد و یکی از چیدمانهای این هنرمند نیز تحت عنوان «هفت چنار» به عنوان منتخب «چهارمین جشن تصویر سال ایران» در خانه هنرمندان نصب شد.
این هنرمند درباره تنوع تجارب هنریاش گفته بود: «البته دیر است که بگویم فیلمساز حرفهای نیستم اما از آنجایی که کارهای متنوع و گوناگونی مثل نجاری، نقاشی و عکاسی میکنم، میتوانم بگویم فیلمسازی نیز یکی از رشتههایی است که در آن فعالم... من گاهی مرتکب به گفتن شعر هم میشوم. بستگی به امکاناتی دارد که برای ما فراهم است. یک موقع شرایط ساخت یک فیلم فراهم است و یک ایدهای است شرایط فیلم شدن دارد و شرایط ساخت از تهیهکننده نزدیکی وجود دارد، آن موقع فیلمسازم اما معمولاً بین این فیلمها دو سال فاصله میافتد. در آن دوره (دوساله) وقتی نور است و سوژه مناسبی جلوی دوربینم است، عکاسی میکنم. گاهی شعر میگویم، یعنی وقتی که نه نور است و نه امکانات ساخت چیزی است. بنابراین همه این کارها را میکنم؛ نجاری میکنم، نقاشی میکنم، شعر میگویم، عکاسی میکنم، فیلم میسازم اما هیچکدام از اینها حرفههای جدی من نیست.»
سیدرضا میرکریمی کارگردان سینمای ایران و دوست صمیمی کیارستمی درباره او نوشت: «سلام استاد عباس کیارستمی، خسته نباشی، خانه ات آباد که سینمای ما را آباد کردی. پرسیدم اگر نباشی دلت برای چه چیز اینجا تنگ می شود، گفتی برای تغییر فصل ها، برای پاییز بعد از تابستان، و برای بهار پس از زمستان. حالا دل سینمای جهان در فصل های پی در پی بی تو تنگ می شود و تو آسوده و بی درد و آرام باش که رسیدی، و خانه دوست همان جاست.» و شاید بهترین پایانبخش این گزارش نیز، دیالوگهای کیارستمی و آغداشلو درباره مرگ در گفت و گوی جذابی باشد که
متن کاملش را از اینجا میتوانید بخوانید؛ دیالوگهایی که تصویری متفاوت از مرگ را از منظر این دو هنرمند به نمایش میگذارد:
کیارستمی: بله، اما
زمان فوت مرتضی من ایران نبودم. وقتی به ایران برگشتم گفتند، مرتضی فوت
کرده. قبل از رفتنم به من گفت: کی قرار است بروی ژاپن؟ گفتم قرار نیست
بروم. اما چون مریضاحوال بود متوجه جوابم نشد و گفت: صبر کن با هم برویم.
برای اینکه کارهایی دارم که نمیتوانم به کسی واگذار کنم. همسرش و یک نفر
دیگر هم آنجا بودند، ما به هم نگاه کردیم و گفتیم این نمیداند!
آغداشلو: میدانست اما به قول معروف «سر خودش را گول میمالید»! [خنده]
کیارستمی: علی حاتمی هم داستان بامزهای داشت...
آغداشلو: روزهای آخر علی را دیدم...
کیارستمی: یک هفته
قبلش میگفت: امروز رفتم پیش دکتر نباتی و در راهپله ـ که حدس میزنم باید
باریک و آجری بوده باشد ـ بهرام ریپور را دیدم. بهرام ریپور در راهپله
سرش را روی شانه علی گذاشته و گریه کرده و گفته بود: دیدی به چه روزی
افتادیم؟ البته فکر میکنم، منظورش خودش بوده، چون علی از همان اول رگههای
مذهبی داشت. روزگاری است خلاصه.
آغداشلو: مردن امر پیچیده و حساسی است. اینکه آدم باوقار بمیرد، گریه و زاری نکند و آویزان دیگران نشود و نگوید نجاتم بدهید!
کیارستمی: فکر
نمیکنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه به دلیل خِرد بلکه به
خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماریاش را قبول نمیکرد، باورش
نمیشد قرار است بمیرد. مگر بچهها بیماری و سن را قبول میکنند؟ به این
دلیل فکر نمیکنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما
که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!
آغداشلو: بله سرطان را دیگران میگیرند!
کیارستمی: فرهادیان میگفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمیمیریم!
آغداشلو: مهدی رضا
قلیزاده تعریف میکرد استاد حسین بهزاد بیمار شده بود و دکتر بالای سرش
آورده بودند. وقتی دکتر در حال معاینه کردنش بوده، حسین بهزاد یکباره
آستین دکتر را گرفته و گفته بود: دکتر نذار من بمیرم، من حیفم!
کیارستمی: احتمالا این را از قول دیگران شنیده بود که مرگ مال دیگران است، شما حیف هستید و باید زنده بمانید!
آغداشلو: نه، خودش هم ـ البته بحق ـ فکر میکرد آدم مهمی است.
* اما واقعا در مورد بعضیها مرگ حیف است؟
آغداشلو: این تفکر
مربوط به کسانی است که میخواهند از آن آدم استفاده کنند! باید دید خودش چه
حالی دارد. شاید اصلا حوصلهاش سر رفته باشد! یا اصلا دیگر انگیزهای
نداشته باشد.
کیارستمی: صادقانه بگو، خودت به این لحظه رسیدهای؟
آغداشلو: هیچوقت!
کیارستمی: به نظرم
موقعی این اتفاق میافتد که آدم کار ناتمام نداشته باشد. ما که تا آخر
عمرمان کارهای ناتمام داریم. اگر قبل از اینکه کارهایمان تمام شود ما را
ببرند، یه کمی ناخوشایند است!