philosophy@iranianstudies.org آيا از ميان آرا و انديشههاي مولانا، حكيم بزرگ ايراني ميتوانيم به مقولهاي به نام اخلاق بپردازيم؟
سؤال بسياردقيقي است. سخنم را با دو بيت از مثنوي حضرت مولانا آغاز ميکنم و سپس به اين مقوله ميپردازم:
از خدا جوييم توفيــق ادب
بيادب محـروم ماند از لطف رب
بيادب تنها نَـه خود را داشت بـد
بـلکــــه آتـش در همــــه آفـاق زد
(مثنوي، دفتر اول، ب 77 ـ 78)
سوال مهم در رابطه با اخلاق و به خصوص در بحث حضرت مولانا و اخلاق و چگونگي نسبت اخلاق و دين يا اخلاق و عرفان اين است که آيا اخلاق و عرفان و يا اخلاق و شريعت يكي است؟
مثنوي معنوي حضرت مولانا كتابي است عرفاني. در بين معارف نهگانه علوم اسلامي، عرفان علمي است مستقل. در يک تقسيم بندي، معارف اسلامي تقسيم ميشود به اعتقادات يا کلام، شريعت (كه فقه متكفل آن است) و اخلاق. در تقسيم بندي ديگري با رويكردي متفاوت، دين تقسيم ميشود به شريعت، طريقت و حقيقت. در معارف نـه گانه اسلامي (شامل: فقه، اصول، علم رجال،علم حديث، تفسير، اخلاق، فلسفه، كلام، تاريخ و عرفان) فقه و اخلاق متكفل اعمال ظاهري و عرفان عهده دار مباحث باطني و معنوي است.
موضوع اخلاق چيست؟ اخلاق راجع به ملکات نفساني است و پيرامون فضايل و رذايل نفساني بحث ميکند. به طور مثال اخلاق ابن مسكويه يا معراج السعاده، گونهاي نگاه به صفات و افعال نفساني است. عرفان، نگاه يا معرفت ديگري است که متكفل جنبههاي باطني دين و انسان است. تاکيد من برتفاوت عظيم بين اخلاق و عرفان است. يكي از مشكلات اساسي معرفت شناسي ديني و عمل متدينين، عدم تمايز بين اخلاق اسلامي و عرفان اسلامي است. آيت الله مطهري ميگويد: "(عرفا) اخلاق را که هم ساکن است و هم محدود، کافي نميدانند وبه جاي اخلاق علمي و فلسفي، سير و سلوک عرفاني را که ترتيب خاصي دارد پيشنهاد ميکنند". ( نک: مطهري، کلام و عرفان، ص 82)
اخلاق اسلامي در باره فضايل و رذايل نفساني بحث ميکند. ملكات نفساني تقسيم ميشود به صفات و افعال مثبت و منفي نفساني که در علم اخلاق تحت عنوان فضايل و رذايل نفساني به آنها اشاره ميشود. برخي از صفات نيک و ممدوح اخلاقي عبارتند از: راستي، تواضع، شجاعت، صبوري، عفت، حلم و حزم. افعال نيک عبارتند از:عدل، ايثار، عفو، صله رحم، حمايت از مظلومان، روا نداشتن آنچه انسان برخود نميپسندد بر ديگران، نيکي به ديگران، مهرورزي با انسانها، اصلاح ميان مردم، مراعات حقوق انسانها و خوشرفتاري با والدين. رذايل نفساني نيز شامل رذايل صفاتي و رذايل افعالي است. برخي از صفات زشت و مذموم اخلاقي عبارتند از: دروغ گوئي، حسد، حرص، جبن، تهور، تکبر، خشم، حقد، تبختر، نخوت، طمع و تملق. برخي از افعال زشت و مذموم اخلاقي عبارتند از: دزدي، ظلم، شهوت، چاپلوسي، مدح ستمگران، سعايت و سخن چيني، ريا، خودپرستي، وهن مومن، پرونده سازي، تجسس، غيبت، تهمت، تفرعن و خودبيني يا عجب.
علماي علم اخلاق معتقدند تخلق به صفات ممدوح اخلاقي، اسباب زينت روح است. علم اخلاق اصولاً علمي است ايستا، بر عکس عرفان که علمي است پويا. ارسطو فيلسوف يوناني، مرجع فکري بسياري از علماي اخلاق، معتقد است غايت مطلق اخلاق "سعادت" است و حصول سعادت به واسطه فضيلت امکان پذير است. فضيلت حد وسط افراط و تفريط است. عرفان علمي است كه متكفل تعالي روح است؛ يعني دانشي است به مراتب بالاتر از اخلاق. به اين معنا هر اخلاقي، عارف نيست اما هر عارفي، قطعا اخلاقي نيز هست، يعني عارف در آغاز سلوك به پايان اخلاق ميرسد و انتهاي اخلاق، آغاز سلوك عرفاني است.
آدمي در مرحله اول سلوك، بايستي صفات مثبت نفساني را ملکه وجود خويش نمايد. به قول جناب غزالي سالک بايد با زدودن مهلكات نفساني، رذايل نفساني يا صفات منفي و تخليه وجود خويش از صفات زشت و تجلـي صفات مثبت در وجود خود، روح خويش را مهياي گذار از تبتل، براي صعود به مقام فنا نمايد و در اين زمان است که انساني اخلاقي ميشود. اگر فردي درحوزه صفاتي، راست گو، باگذشت و صبور باشد، صله رحم كند، به ياري مظلوم بشتابد و در حوزه صفات منفي از بخل؛ غرور، حسد و امثالهم دوري گزيند؛ آيا با وجود چنين روابط عميق و دقيق در حد اعلي، به معراج روحاني رسيده است؟ خير. عرفان متکفل معراج روحاني و پرواز روح است، اما عرفان بدون اخلاق امكان ندارد. اخلاق مقدمه عرفان است.
چنان که اشاره شد مثنوي كتابي است عرفاني. اخلاق در بطن عرفان است يعني يک عارف، اخلاقي هم هست. مولانا به خصوص در دفتر اول مثنوي كه موضوع اصلي آن "نفس" است به بررسي مهلكات و مراتب نفس (نفس اماره، نفس لوامـه و نفس مطمئنـه) ميپردازد و رذايل نفساني را به عنوان اسباب باز دارنده سالک در تخلق به اخلاق الهي تبيين ميکند.
مولا نا در آغاز مثنوي به طرح مباحث معرفت شناسي روح در عرفان ميپردازد: بحث جدايي از عالم اعيان و عالم لاهوت و ميل و اشتياق بازگشت به مبـدا اعلي، كه بحث هبوط روح، ارتباط با نفس و ميل به بازگشت است.
بشنـو از نـي چـون حـکايت مـي کنـد
از جــدايــيها شـکـايـت مــي کـنـــد
کــز نـيـسـتـان تـا مــرا بـبــريـده انــد
از نـفـيـــرم مــرد و زن نـالـيــــده انـد
سينـه خواهـم شرحـه شرحـه از فـراق
تـا بـگــــويــم شـــــرح درد اشـتـيـــق
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جـويــد روزگـار وصـــل خــويـش
(مثنوي، دفتزاول، ب 1- 4)
مولانا در داستان حکايت شاه و کنيزک، با رويکردي عرفاني، به تبيين مسائل اخلاقي ميپردازد. شاه از طبيبان درخواست درمان کنيزک بيمار خويش را ميکند و آنها ميپذيرند، اما در نهايت عاجز و درمانده، موفق به درمان کنيزک نميشوند. چــرا؟ زيرا در پيشگاه حقيقت، شرط ادب به جا نياورده از ذکر "انشاءالله" خوداري ميکنند. نکته در خور توجهي که در مثنوي با آن رو به روئيم ادب شريعت، ادب حق و ادب حقيقت است. پس از آن شاه متضرعانه به درگاه الهي استغاثه کرده درخواست طبيبي الهي مينمايد. در اين قسمت مولانا ابياتي ميسرايد که دقيقا در باره ادب است.
از ادب پر نور گشته است اين فلک
وز ادب معـصـوم و پاک آمـد ملـک
بـُــد ز گـستـاخـــي خـســوف آفـتـاب
شــد عـزازيـلــي ز جــرات رد بـاب
(مثنوي، دفتراول، ب 91-92)
پس از آن با طرح حکايت موسي و عيسي(ع) در چارچوب يك تحليل تاريخي از اقوام، به بيان سرنوشت بشر ميپردازد. قوم موسي در قبال نزول انواع ماکولات، بارها ناسپاسي و زياده خواهي كردند، در نتيجه نعمات الهي متوقف شد. بدين گونه تبعات زياده خواهي و حرص و آز را بيان ميدارد:
مـائـــده از آسـمــان در مــي رسـيــد
بي صداع و بي فروخت و بي خريـد
در ميــان قــوم مـوســي چـنــد کـس
بــي ادب گفتند کــو سيــر و عــدس
منقطـع شـد خـوان و نـان از آسمـان
مـانــد رنــج زرع و بـيـل و داسمان
(مثنوي، دفتزاول، ب 80-83)
پس از آن داستان حضرت عيسي(ع) و عملکرد مشابـه عيسويان را طرح ميکند:
بد گماني کردن و حرص آوري
کفــر باشـد پيش خـوان مهتـري
(مثنوي، دفتر اول، ب 85)
به اين ترتيب از همان آغاز، مهلکات و رذايل اخلاقي و نفساني از قبيل حرص و آز، زياده خواهي، ترک ادب و قياس آوردن ابليس در مقابل نص، در مثنوي طرح ميشود. در داستان دوم نيز با بيان ماجراي شاه جهود و وزير او به رذيله نفساني حسد ميپردازد.
حضرت مولانا در دفتر اول مثنوي در قصه "مري کردن روميان و چينيان در علم نقاشي و صورتگري"، به بيان "تخليه" و "تحليه" نفس يا پيراستن و آراستن نفس ميپردازد. در اين داستان ضمن تبيين اهميت تهذيب نفس، بر مقصد تخليه و تحليه نفس يعني تهذيب نفس تاکيد ميشود بدين سان که با زدودن روح از تيرگيهاي ناشي از رذايل اخلاقي و شهوات حيواني و شفاف نمودن و صفا دادن باطن وجود به نور ايمان و با مدد عشق، دل مهياي نقش پذيري از معارف رباني ميگردد. (نک: مولوي نامه، همائي، ص 562-573(
رومـيــان آن صــوفـيــانـنـد اي پـــدر
بــي ز تکــرار و کتـاب و بــي هنـــر
ليـک صـيـقـل کـردهاند آن سينــه ها
پاک ز آز و بخل و حرص و کينه ها
آن صـفــاي آيـنــــه وصـف دل اسـت
صـورت بــي مـنـتـهــا را قـابـل است
صورت بــي صـورت بـي حــد غيب
ز آينـه ي دل تافت بر موسـي ز جيب
گـر چـه آن صـورت نگـنجـد در فلک
نــي به عرش و فرش و دريا و سمک
زان که محدود است و معدود است آن
آيـنـــــه دل را نـبـاشــد حـــــد، بـــدان
عـقــل ايـنـجــا سـاکـت آمــد يا مضـل
زان کـه با اوسـت، يا خـود اوسـت دل
عـکـس هـــر نـقـشـــي نـتـابـد تا ابـــد
جـز ز دل، هـم با عــدد هـم بـي عــدد
تـا ابـــد هـــر نـقـش نـــو کايــد بــر او
مــي نـمـايـد بـــي حـجــابــي انـــدر او
اهـل صيقـل رستـه انـد از بـو و رنـگ
هر دمــي بـيـنـنـد خـوبــي بــي درنـگ
نـقـش و قـشـــر عـلــم را بگـــذاشـتـنـد
رايـت عـيــــن الـيـقـيـــن افـــراشـتـنــد
رفـت فـکــــر و روشـنــايـــي يـافـتـنـد
بــــرّ و بـحــــر روشـنـايــــي يـافـتـنــد
مرگ کاين جملـه از او در وحشت انـد
مـي کـنـنـد ايـن قــوم بـر وي ريـشخـنـد
کـس نـيـابـــد بــــر دل ايـشــان ظـفـــــر
بـر صـدف آيـد ضـرر نــي بــر گـهــــر
(مثنوي، دفتر اول، ب 3483 – 3496)
آيا براي اخلاقي شدن بايد عارف شويم؟
انسان ميتواند اخلاقي باشد اما عارف نباشد، ليکن جهت نيل به مراتب والاي معنوي بايستي با استعلا از مقام اخلاق، به مرتبه سلوك عارفانه نائل آيد. در اين مورد دو گرايش وجود دارد: اخلاق سكولار يا اخلاق بدون خدا و اخلاقي با حضور خداوند، که اخلاقي است که مولانا در مثنوي طرح ميکند. اصولا انسان براي خدايي شدن و اخلاقي بودن بايستي به جانب حبيب روي آورد. با ارتباط با حبيب، يعني محبوب کل ميتوان اخلاقي شد و روحي معمور يافت. بدون ارتباط با خدا نميتوان به فربهي روح دست يافت؛ در مرحلـه تجليه ، روح الهي شده و آدمي درست كردار ميشود. اين است تفاوت عظيم اخلاق الهي با اخلاق سکولار بي خـدا.
اخلاقي كه در مثنوي مولانا مطرح است، اخلاق الهي است كه مبدأ، محور و موتور حركت آن خداوند است. اخلاق در مثنوي، مقدمهاي است براي ورود به عرفان و پرواز روح به مراتب بالاتر.
صحت اين حس بجوييد از طبيب
صحت آن را بخـواهيــد از حبيب
(مثنوي، دفتر اول ، ب 304)
تعالي معنوي و روحي و شفاي روحي، با طي طريق به جانب حبيب قابل دست يابي است.
فلسفه اخلاق با علم اخلاق متفاوت است. در علم اخلاق موضوعات اخلاقي، اعم از صفات و افعال حسنه و صفات و افعال زشت و ناپسند طبقه بندي شده، با تعيين ارتباط في مابين، مورد بحث و بررسي قرار ميگيرند. فلسفه اخلاق در باره مباني نظري موضوعات اخلاقي بحث ميكند. مولانا در طرح مباحث نظري عرفان، در باره مباني نظري اخلاق نيز توضيح ميدهد و در حوزه افعال و عرفان عملي، راجع به مكانيزم سير و سلوك و چگونگي راست گويي در حوزه اخلاق بحث ميکند. البته بين مباحث نظري با بحث فلسفي يا فلسفه مدرن بايد تفاوت قائل شويم. حوزه بحث مولانا، حوزه عرفان است، او راجع به مباني نظري اخلاق و عرفان در چارچوب همان ديدگاه عرفاني بحث ميكند.
اصولاً بحث فلسفي به معنايي كه در فلسفه مدرنيته مطرح است در مثنوي مطرح نيست، مثنوي به هيچ وجه يک کتاب فلسفي نيست. مولانا فيلسوف نيست او يک عارف است و در چارچوب تفکر عرفاني، علاوه بر مباني نظري تفکر عرفاني، مباني نظري اخلاقي را نيز طرح ميکند. هم چنان كه فيلسوفان به بحث هستي، خدا و علم ميپردازند، عرفا نيز در تفکر عرفاني از منظرعارفانه با روش و غايتي متفاوت به اين مباحث توجه دارند، لکن غايت عرفا ديدن و غايت فيلسوفان دانستن است.
اصولاً در فلسفه دوره جديد، حيطه فلسفه، حيطه عقل جزئي است، در صورتي که مولانا براي عقل جزئي هيچ وزني قائل نيست، عقل جزئي راه به جايي نميبرد، بلکه در اتصال با عقل كلي است که رباني شده و با كشف حقايق راهنماي انسان ميگردد، در غير اين صورت حاصل عمل عقل جزئي؛ جنگ، كشتار و ويراني است.
از نگاه مولانا اخلاق، امري است اعتباري يا حقيقي؟
مفاهيم کلي از حيث عقلي به سه دسته تقسيم ميشوند: «مفاهيم ماهوي يا معقولات اوليه» مثل مفهوم انسان يا سفيدي، «مفاهيم فلسفي يا معقولات ثانويه» مثل مفهوم علت و معلول و «مفاهيم منطقي يا معقولات ثانويه منطقي» مثل مفهوم عکس نقيض يا عکس مستوي.
معقولات اوليه هم عروضشان خارجي است و هم اتصافشان، معقولات ثانويه فلسفي، عروضشان ذهني ولي اتصافشان خارجي است و معقولات ثانويه منطقي هم عروضشان ذهني است هم اتصافشان.
درآثار فلسفي، واژه اعتباري، اشتراکي است لفظي که به چند معني به کار ميرود، لذا بايستي به اين تفاوتها توجه شود تا زمينه مغالطه و بد فهمي فراهم نگردد.
طبق يک اصطلاح، همه معقولات ثانويه اعم از منطقي و فلسفي، اعتباري است. در يک اصطلاح، اعتباري براي مفاهيم ارزشي به کار ميرود و در اصطلاح ديگر وهمياتي که ما به ازاي خارجي ندارند (مثل مفهوم غول) اعتباري ناميده ميشوند. در بحث اصالت وجود يا ماهيت، اعتبار در قبال اصالت مطرح ميشود. حضرت ملا صدرا اثبات ميکند وجود امري است اصالي نه اعتباري، زيرا ماهيت ذاتا اقتضائي نسبت به وجود وعدم ندارد؛ "الماهية من حيث هي، هي ليست الا هي، لا موجودة و لا معدومة". مفهوم وجود است که بر واقعيت عيني دلالت دارد. اعتباري، به معناي نسبي در مقابل مطلق و موهوم در مقابل حقيقي است.
از نظر برخي از فيلسوفان مسلمان، مفهوم بايد و واجب اخلاقي از قبيل معقولات ثانويه فلسفي است. آنها معتقدند قضاياي اخلاقي، جملات انشائي و اخباري اند و جنبه ارزشي دارند. عبارات اخلاقي مستيقما بر مطلوبيت دلالت ندارند، بلکه ارزش ومطلوبيت کار با دلالت التزامي فهميده ميشود و مفاد اصلي، همان بيان رابطه عليت است؛ عليتي که بين کار و هدف اخلاق (که کمال وسعادت انسان است) وجود دارد. (نک: مصباح، آموزش فلسفه، ص 181، تهران، 1364)
از منظرعرفان مولانا، تعالي روح و اخلاق الهي يك امر وجودي و حقيقي است، نَـه اعتباري و قراردادي و تنها با رعايت ادب در محضر حقيقت و پيشگاه انسان كامل ميتوان به سر منزل مقصود رسيد. از ديد مولانا، وجود انسان با تخلق به صفات حسنه و گذار از مقامي به مقام ديگر با طي مراتب وجود، از مرتبهاي به مرتبه ديگر تعالي مييابد لذا تعالي روح مسئلهاي وجودي است، نَـه اعتباري. به طور مثال ارتباط با معشوق، رابطهاي اعتباري نيست بلکه حقيقي ترين رابطه بين كل هستي و حق تعالي، رابطه عاشقانه است. حضرت ملاصدرا نيز اين ارتباط را ارتباطي عاشقانه ميداند. مولانا مسائل اخلاقي و عرفاني را مسائل وجودي ميداند؛ اين وجه مشترك مولانا و ملاصدرا است و اعتباري در كار نيست.
مراتب وجود، اشتدادي است؛ هر چه وجود مجـرد تر شود، به مراتب بالاتر ميرسد و فربه تر ميشود. اسير اميال نفساني و فربهي تن، در مرتبه نازل هيولايي و ناسوتي جاي دارد. سالک با پله پله فربه کردن روح، از عالم ناسوت فراتر رفته به عالم ملكوت، جبروت و سپس عالم لاهوت واصل ميشود.
دو سير سلوکي عبارتند از: سير الي الله و سير في الله. پايان سير الي الله، فناي سالک است در حق. اين فنا نيز سه مرتبه دارد: فنا در توحيد فعل، فنا درتوحيد صفات و فنا در توحيد ذات. سالک در مقام فنا در توحيد فعل، اراده خود را مستهلك در اراده خداوند و همه جهان را تحت تسخير اراده الهي ميبيند. تاريخ، تجلي اراده الهي است. در مقام فنا در توحيد صفات، سالک همه صفات خويش را در حق فاني و صفات او را در خود متجلي كرده، صفاتش در صفات توحيدي فاني ميگردد. پس از گذار از اين دو مقام، سالک به مقام فنا در توحيد ذات ميرسد كه صفات و ذات در آن يکي است و تنها وجود، وجود يگانه باري تعالي است. کل هستي، ذكر تجليات اين وجود يگانه است. خداوند واحد نيست، احد و يگانه است. وصول به مقام فنا، آغاز مقام بقاست. سيـر الي الله داراي حد است و سالک در اين سيـر، به مقام فناي في الله واصل ميشود، پس از آن سير في الله آغاز ميشود كه نهايتي ندارد و سالك، باقي در آن وادي مطلق است. بدين سان يك وجود ممكن كه به اين عالـم هبوط كرده، به وجودي کاملا مجرد تبديل ميشود به گونهاي که حتي در عالم ناسوت نيز قادر به مشاهده عوالم ملكوت و جبروت ميگردد. قابل ذکر اين که عارف واصل به مقام فنا در همين دنيا، حقايق عالم غيب را رويت ميکند.
براساس يك تقسيم بندي، عالم به دو بخش تقسيم شده: عالم غيب و عالم شهادت؛ که اين دو عالم در هم تنيدهاند. كساني كه تنها حواس پنج گانه شان فعال است، تنها قادر به مشاهده بخشي از عالم شهادت اند، در حالي که با فعال نمودن حواس باطني ميتوان به مشاهده عالم غيب در عالم ناسوت نائل آمد. حضرت علامه طباطبايي در رساله "ولايت الهي" به شماري از اين افراد اشاره دارد. امروزه نيز برخي از سالکان راستين طريق الهي با نيل به اين مرتبه، قادر به رويت ماوراءالطبيعه در عالم ناسوت هستند.
اخلاق عرفاني با اخلاق يوناني متفاوت است. رواقيون عقيده داشتند فضيلت متضمن سعا دت است. اپيکوريان سعادتمندي را فضيلت ميدانستند اما رواقيان فضيلت را راه سعادت عنوان ميکردند اما كانت فضيلت را عامل سعادت انسان ميداند، هرچند انسان داراي فضيلت، لزوما در اين جهان سعادتمند نيست. اخلاق ارسطويي نيز مبتني بر نظريه اعتدال است، چنان که جبن و تهور هر دو جزو رذايل اخلاقي و حد وسط اين دو شجاعت است، در حالي که بنياد اخلاق مولوي، خداجويي است.
حس دنـيــا نــردبـان ايـن جـهــان
حس ديــنـــي نـــردبـان آسـمـــان
صحت اين حس بجوييد از طبيب
صحت آن حس بخواهيد از حبيب
صحت اين حس ز معموري تن
صحت آن حس ز ويـرانـي بـدن
(مثنوي، دفتر اول ، ب 303-305)
با اخلاق ارسطويي، اخلاق سکولار و اخلاق كانتي چندان ره به جايي نميتوان برد، اما اخلاق عرفاني موجب اعتلاي معنوي ميگردد. از اين رو در جوامعي كه معنويت مطرح است اين گونه مباحث بيشتر طرح ميشود.
من اخلاق بدون طريقت را ناكارآمد ميدانم، شريعت پوسته دين است، در حالي که طريقت، در باره جوهر دين بحث ميكند و نتايج عملي بسيارمثبتي دارد.
خود حقيقت نقد حال ماست آن
بشنويد اي دوستان اين داستان
(مثنوي، دفتر اول، ب35)
بحث مولانا در مثنوي، بحث زيد و موسي و عيسي و قوم لوط و هود و . . . نيست قصه من و شما ست. قصه ديروز نيست، قصه امروز است. بر اساس آن چه حضرت مولانا در كالبدشکافي اخلاقي و اجتماعي طرح ميكند، گويي افعال و صفات اخلاقي ما را ميبيند و به ما انذار ميدهد؛ از اين رو پيامهاي عرفاني - اخلاقي مولوي براي امروز بسيار كارساز است.
با مطالعـه آثار عرفاني، قادر به مشاهده جهان وسيع تر و عميق تري در اين هستي ميشويم كه چشم ما تا آن لحظه از آن آگاهي نداشته و روح و فكر ما از آن بي خبر بوده و پس از دريافت اين عالم، با وقوف به زيبايي آن، درمي يابيم که ورود به اين عالم، ادب و آدابي دارد و با حظ روحي و معنوي به گونهاي آرامش، ولو موقتي و هم چنين نوعي بصيرت دست مييابيم. اين تأمل، بصيرت و حيرت اگر آني هم باشد با استمرار، بدل به حال ميشود و سالک با استمرار حال، به مقام ميرسد.
امروزه بحث عشق خيلي زنده است اما با ادب عاشقي، کم تر روبه رو هستيم. در مثنوي، هم عشق مَجازي هست و هم عشق حقيقي. جوانان با مطالعه مثنوي، درمي يابند كه قصه عشق، اگر چه قصهاي است شيرين اما رعايت آدابي خاص را ميطلبد. عاشقي شب زنده داري ، صبر، ديوانگي و فنا در معشوق را طلب ميکند. مولانا در مثنوي حکايت عاشقي را باز ميگويد که به خواست معشوق، نيمه شب به فلان كوچه ميرود و در حال انتظار به خواب ميرود. با بيداري صبح، چند گردو در دست خويش ميبيند که نشانهاي است از معشوق و اين پيام که؛ بهتر است گردو بازي کند، نَـه عاشقي و عشق ورزي، چرا که عاشقي شب زنده داري و صبر و تحمل ميطلبد.
عشق اسطرلاب اسرار خداست:
هـر کـه را جامــه زعشقـي چاک شـد
او ز حـرص و جملـه عيبــي پاک شـد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طـبـيـب جـمـلـــــه عـلــت هـاي مـا
اي دواي نــخـــــوت و نــامــــوس مـا
اي تـو افـلاطــــون و جـالـيـنــوس مـا
جســم خاک از عشــق بر افـلاک شـد
کـــوه در رقــص آمـــد و چـالاک شـد
(مثنوي، دفتر اول، ب 22-25)
بيماري عاشق از همه بيماريهاي جداست، با عشق است که امکان وصول و دريافت اسرار الهي نصيب سالک ميگردد. عشق خواه مَجازي يا حقيقي؛ در نهايت سالک را به جانب وصال محبوب رهنمون ميشود.
آن شـعــاعي بــود بـــر ديـــوارشــان
جـانـب خـورشـيـــد وارفت آن نشـان
بـر هر آن چيـزي که افتـد آن شعـاع
تـو بر آن هم عاشـق آيــي اي شجـاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بــــود
آن ز وصـف حــق زر انـــدود بــــود
چون زري با اصل رفت و مس بماند
طــبـــــع سـيـــر آمــــد طــــلاق او بــرانـــــد
(مثنوي، دفتر سوم، ب 552-555)
عـاشقي گر زين سر و گر زان سر است
عـاقبت ما را بــدان ســــر رهبــــر است
(مثنوي، دفتر اول، ب 111)
عشق به دنيا واسارت در دام رذايل نفساني اسباب ننگ آدمي ميشود، در حالي که عشق حضرت محبوب که هوالباقي است موجبات سربلندي وعزت و ارتقاء انسان را فراهم ميآورد. باب معاشقه با حق براي همگان گشوده است، زيرا او با رهروان طريق عشق، کريمانه معامله ميکند. عشق و عاشقي با حضرت باري فراتر از ساحت علم اخلاق است و ادب و آدابي خاص دارد.
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبـود عاقبت ننـگي بود
(مثنوي، دفتر اول، ب 205)
عشق آن زنده گزين کاو باقي است
کـز شراب جان فزايت ساقي است
عشـق آن بگــزين کـه جملــه انبيـا
يافـتـنــد از عشـــق او کار و کيـــا
تو مگــو ما را بدان شـه بار نيست
با کـريمــان کارهـا دشـــوار نيست
(مثنوي، دفتر اول، ب 219-221)
ليک هر آن چه در باب عشق تشريح و توصيف کنيم، باز از ارائــه معناي حقيقي آن از طريق زبان بازمي مانيم؛ چرا که عشق را مقامي است لاهوتي، چگونه ميتوان به بيان امري لاهوتي با واسطـه الفاظ پرداخت؟ به اين معنا که چگونه ميشود امري نامحدود و بي منتها را با ابزاري داراي حــد و با ظرفيت و توانائي محدود، توضيح داد. زبان، ترجمان حوزه عواطف و عقل است اما قلمروعقل محدود است از اين روست که عقل، توانائي شناسايي عشق را ندارد. حضرت شيخ صفي الدين اردبيلي ميفرمايد: آخرين ميدان عقل، اولين ميدان عشق است، چرا که عشق، متعلق به ساحتي فراتر از حوزه عقل است و تنها با عبور و حضور در ساحتي والاتر از ساحت حس و عقل ميتوان به ساحت عشق رسيد.
نيست از عاشــق کســي ديـوانــه تـر
عقـل از سـوداي او کـور است و کـر
(مثنوي، دفتر ششم، ب 1979)
در آن ساحت که ساحت تجربه عرفاني و شهود قلبي است، عشق نيز با زبان همان ساحت به توضيح، تشريح و توصيف عشق و عاشقي ميپردازد، اما اگر چه حقيقت عشق با زبان متعارف قابل بيان نيست، چه توصيف عمومي در باب آن شده است؟ عشق به معناي" ميل مفرط" است و اشتقاق واژه عاشق و معشوق از عشق است. عشق از مصدر "عَـشَـقَ" به معناي چسبيدن و التصاق است. به گياه پيچک نيز عَشَقه گويند زيرا با پيچش به دور تنه درخت بالا ميرود و آن را ميخشکاند. اين تمثيل مقام عشق است که بر هر دلي وارد شود احوال ناسوتي آن را از بين ميبرد.
عشق "ستون اصلي طريقت" است. تنها انسان کامل است که با طي طريق مراتب ترقي و تکامل معنوي قادر به درک جوانب گوناگون حقيقت عشق است. عشق را به حقيقي و مَجازي تقسيم کردهاند: عشق حقيقي، عشق به لقاء محبوب حقيقي است که همانا ذات احديت است، مابقي عشقها، مَجازي و بر اساس مبدا و منشاء شان به عشقهاي مَجازي ممدوح و مذموم تقسيم ميشوند.
مولونا عشق را "طبيب تمام بيماريهاي نفساني"، "اولين و آخرين"، "بيگانه با دو عالم" و "درياي عدم که عقل را در آنجا راهي نيست" ميداند.
عشق اسباب "جوشش"، "سايش"، "شکافندگي" و "لرزانندگي" است.
عشق "بي حد" و "مرتبه دار" است.
عشق "سركش و خونين" است تا هر آن که اهليت ندارد تصفيه شود.
عشق "قهار" است و سالک مقهور عشق.
دليل وجود عشق، خود عشق است، اگر به دليلي بر وجود عشق نياز آمد؛ از آن روي مگردان چرا که عشق و شوق در همه اشياء ساري و جاري است و هيچ چيز عاري از عشق نيست، ليکن تفاوت استدلال با عشق و کشف و شهود، هم چون تفاوت سايه و آفتاب است.
دلايل و آثار، تابع حقيقت عشق اند که آفتاب حقيقت است. سالک بايستي روي به جانب اصل حقيقت داشته، در سايـه استدلال گرفتار نگردد، زيرا اصحاب استدلال تا بدان حـد در ورطـه اثر و نشانه گرفتار آمدهاند که حقيقت را فراموش کردهاند. تکيه بر استدلال صِـرف، سالک را به غفلت و بي خبري از حقيقت ميکشاند. با تابش آفتاب حقيقت و حصول کشف و شهود، قمر عقل و استدلال زائل شده، قدر و جاذبه خود را از دست ميدهد.
جان يعني روح انسان در اين جهان مادي، غريب است، زيرا از وطن اصلي خويش به دور افتاده و تنها به مدد عشق امکان بازگشت به منزل اصلي را داراست. اگر ذات آن محبوب حقيقي بر سالک عاشق، آشکارا نمايان شود و با ذات خويش بر سالک تجلي كند، سالک قدرت و ظرفيت تحمل او را ندارد. "فلما تجلي ربه للجبل جعله دکاً". (سوره 7، آيه 141)
محبوب مطلق همواره درپس پردهها و مظاهر خود را مينماياند تا مردم او را تاب بياورند. (مولوي، فيه مافيه، ص 35)
عشق، وصف حضرت محبوب است. او يگانهاي است که شايسته عشق ورزي حقيقي است.
عشق وصف ايزد است اما که خوف
وصـف بـنــده مـبـتـلاي فـرج و جوف
چــون يـحـبـــون بخـوانـــدي در نبـــي
با يـحـبــهـــــم قـريـــن در مـطـلـبـــــي
پس محبت وصف حـق دان عشـق نيز
خوف نبـود وصف يــزدان اي عــزِيــز
(مثنوي، دفتر پنجم، ب 2185-2187)
مولانا در داستان نهايي مثنوي شريف در دفتر ششم (قصه سه شاهزاده) بحث صبر را مطرح ميكند؛ "الصبر مفتاح الفرج". خواهان وصال معشوق بايد در اين طريق استقامت داشته باشد. ازاين رو مطالعه متون عرفاني از قبيل ديوان شمس و مثنوي ميتواند مددكار نظام مند شدن اخلاق جوانان در مراتب گوناگون شود.
آيا مولانا از اخلاق و يا به عبارتي ديگر اصولا از علم اخلاق هم صحبتي ميکند؟
بله. حضرت مولانا در مثنوي به وضوح به مساله اخلاق ميپردازد و در داستان شاه و كنيزك (آغازين حکايت مثنوي) سبب ناتواني طبيبان از معالجه کنيزک را، بي ادبي در ساحت الهي ميداند؛ چرا که آنها بر اين باورند که علم محدودشان در طول دانش بيکران الهي قرار دارد. او معتقد است درمان نفس و زدودن مهلکات و امراض نفساني تنها با ياري حضرت حق امکان پذير است و بدون رعايت ادب در پيشگاه الهي، درمان دردهاي اخلاقي، روحي و معنوي ممکن نيست.
نفس، موضوع اصلي دفتر اول مثنوي با حدود چهار هزار بيت است. براساس تحقيقات ما، اين چهار هزار بيت به دوازده گفتمان و سه بلوك و سه مرتبه نفس (نفس اماره، نفس لوامـه و نفس مطمئنـه) تقسيم ميشود و حضرت مولانا ابعاد و جوانب مسائل گوناگون نفس را در خلال اين داستانها تبيين مي کند. (نک: سيد سلمان صفوي، 2006)
مولانا طي چهار داستان اول به مشكلات نفس اماره ميپردازد و بحثهايي پيرامون صفات مذموم و ناپسند اخلاقي طرح ميکند. نفس اماره، نفسي است كه انسان را به کارهاي ناپسند، عصيان و صفات نکوهيدهاي دعوت ميکند كه از جمله موضوعات مذموم اخلاقي هستند. مولانا با برشمردن صفاتي هم چون بي ادبي در پيشگاه حق، حسد ، غرور و قياس در مقابل نص به ارائـه راه حل جهت درمان آنها ميپردازد.
در چهار گفتمان دوم، به بحث و بررسي در باره مسالـه نفس لوامـه ميپردازد. صاحب نفس لوامه ميل به خوبيها دارد و در جستجوي نيکي هاست، اما غلبه و تسلط کامل بر اميال نفساني خويش به دست نياورده لذا برخي اوقات افعال ناشايستي مرتكب ميشود و يا صفات زشتي از قبيل دروغ گويي، تهمت و افترا در وجود او مجال بروز مييابند، اما به مجردّ ارتکاب آن عمل، پشيمان شده خويشتن را سرزنش ميكند كه: چرا تو، انساني الهي از مبدأ اعلي "وَنَفَخَتُ فيه مِن روحي" جلوهاي از جلوات الهي؛ مرتكب فعلي شدي كه از نيت و جوهره الهي تو بسيار بعيد است و بدين سان اظهار ندامت ميکند. سالک با از گذار از مرتبه نفس لوامه، به مرتبه نفس مطمئنه نائل ميآيد. در اين مرتبه از نفس، صفات و افعال حسنه ملكه وجود وي شده، سالک به آرامش وجودي ميرسد. نمونـه اعلاي صاحب نفس مطمئنـه در مثنوي، زيد صحابي پيامبر (ص) (دفتر اول، ابيات 3500 – 3706) و فراتر از آن، حضرت علي (ع) است که موضوع آخرين داستان دفتر اول مثنوي است.
از عـلـــي آمــوز اخــلاص عمـل
شيـر حـق را دان مطهـر از دغـل
(مثنوي، دفتر اول، ب 3721)
گفت من تيـغ از پي حـق ميزنـم
بـنــده حـقــــم نــه مـامـــور تـنـــم
شيــر حقـــم نيستــم شـيــــر هـــوا
فـعــل مــن بــر ديــن باشـد گــــوا
(مثنوي، دفتر اول، ب 3786 – 3787)
کـه نيـم کوهم ز حلم و صبر و داد
کــوه را کــي در ربايــد تـنـــد بـاد
(مثنوي، دفتر اول، ب 3794)
کـوهـم و هستـيّ من بنيـاد اوست
ور شـوم چـون کاه بادم باد اوست
جـز بـه بـاد او نـجـنـبـد ميـل مـن
نيست جز عشق احد سر خيل من
(مثنوي، دفتر اول، ب 3797 – 3798)
تيــغ حـلـمــم گــردن خشمــم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمـدست
غـرق نـورم گر چه سقفـم شد خراب
روضـه گشتم گر چه هستم بو تراب
(مثنوي، دفتر اول، ب 3800 – 3801)
دانش اخلاقي، دانشي است كه به صفات حسنه و مذموم اخلاقي و افعال حسنه و افعال زشت اخلاقي ميپردازد. حضرت مولانا معتقد است كه اخلاق مقدمه عرفان است و انسان جهت پيمودن سير صعودي به جانب مبدأ اعلي، مقدمتا بايد وجود خود را از صفات ناپسند تطهير كند و صفات حسنه را ملكه وجود خويش نمايد و پس از آن مهياي سفر معنوي شود.
از نظر مولانا مقدمات سفر معنوي عبارتند از: تخلق به صفات الهي و عمل به آداب شريعت، که شامل عمل به واجبات الهي هم چون نماز، روزه، زکات، خمس و حج و اجتناب از محرمات الهي و محارم الله و به طور کلي اعمال تحريم شده در شريعت از قبيل شرب خمـر، دزدي و محرمات اخلاقي است که اين موارد همگي، خاص حوزه شريعت است. سالك با عمل به شريعت، بايستي کاملا آنها را ملکه وجود خويش نمايد. به اين ترتيب سالک با فعل خويش و پاي بندي به حوزه اخلاق و نهادينه کردن صفات نيك اخلاقي به عنوان دو مقدمه ضروري، مهياي ورود به مرحله سير و سلوك معنوي و پيمودن مراحل مقامات معنوي ميگردد، لذا رويكرد حضرت مولانا به مساله اخلاق، رويكردي عرفاني است.
بين رويكرد حضرت مولانا به عنوان يك عارف با اخلاقيون، تفاوت عظيم وجود دارد. اخلاقيون در همان مرحله علم اخلاق باقي ميمانند. آنها معتقدند روح، خانهاي است كه صفات حسنه آن را زينت ميبخشد و عمل به مسائل ممدوح اخلاقي و ايجاد اين صفات، زينت روح است. اين حوزه شامل ادب فردي، ادب اجتماعي، ادب صنفي، ادب در پيشگاه حق و حقيقت و ادب در مقابل علم است. انواع و اقسام اين اخلاقيات در مثنوي طرح شده و مولانا با تاکيد بر روابط اخلاقي در حوزه اجتماعيات معتقد است انسان اخلاقي بايد روابطي صحيح با مردم و جامعه و حتي طبيعت داشته باشد يعني به حريم طبيعت نيز تعرض نكند و حدود و حقوق آن را رعايت نمايد، مثلا تنها در صورت نياز براي ادامـه زندگي و معيشت خود شكار كند. اين موارد در حوزه ادب، مربوط به اجتماعيات است، اما علماي اخلاق، اخلاق را ايستا و زينت روح ميدانند. مولانا معتقد است اخلاق مقدمه سفر معنوي براي وصول روح به مبدأ اعلي است که علم عرفان عهده دار آن است. اين پويايي در عرفان، نمودار سفري است كه طي آن سالک با پيمودن پله پله مقامات وجودي، موجودي ملكوتي ميشود.
حوزه اخلاق و عرفان در هم تنيدهاند. عرفان يعني معنويت، دانشي كه متكفل تفسير باطني جهان و ارائـه راه و روش چگونگي سلوك معنوي است. در عرفان، شريعت و طريقت و حقيقت از يکديگر جدا نيست، از اين رو گفته ميشود دين سه بُـعـد دارد. بدون عمل به شريعت طي طريق امکان ندارد و بدون طي طريق، وصول به حقيقت ممکن نيست و اين از جمله تفاوتهاي اخلاق و عرفان است. بر انسان اخلاقي كه به كشف و شهود نرسيده، نيات رباني وارد نميشود، و به دانش رباني واصل نميشود و اصولا وصل يا ديدن مطرح نيست. لذا بايد گفت عرفان و معنويت يكي هستند اما اخلاق با عرفان و معنويت متفاوت است. علما اخلاق را راه رسيدن به عرفان و معنويت ميدانند.
به نظر شما حضرت مولانا اخلاق عرفاني داشته يا عرفان اخلاقي؟
من مساله را من اين طور نميبينم. ما عرفان اخلاقي نداريم، اخلاق عرفاني داريم كه مندرج است در عرفان و مقدمه عرفان است و اخلاقي داريم مبتني بر عقل، اخلاقي كه ارتباطي با سلوك معنوي و معراج روحاني و معراج معنوي ندارد، هم چون اخلاقي كه در آثار ارسطو، كانت، اسپينوزا و ابن مسكويه و غيره ميبينيم که اخلاقهاي غير عرفاني است، فلسفي است و با اخلاق عرفاني به طور جوهري متفاوت است، اما عرفان اخلاقي نداريم چون عرفان خود، همه اين موارد را شامل ميشود.
دو مكتب اساسي در عرفان عبارتند از: مكتب فقـر يا مكتب بغـداد و مكتب عشق يا مكتب خراسان که هر دو، اخلاق را به عنوان مقدمه سلوك خويش ميدانند اگر چه موتور اين دو مكتب، دو موتور متفاوت است. در مكتب فقـر بر زهد، رياضت و خوف از خدا و در مكتب عشق بر جمال حق وجنبه حبّي و عشقي حق تأكيد ميشود يعني در مكتب عشق، موتور معراج و پرواز مؤمن، عشق است كه عاشق يا معشوق نيز گفته ميشود و ميتواند هم غايت باشد، هم موتور حركت. اين تفاوت بين مكتب فقـر و مکتب عشق است اما جنبه مشترك آنها اين است كه هر دو مکتب، اخلاق را مقدمه حركت ميدانند. اصولا زماني که ملكات نفساني و صفات اخلاقي ملکـه وجود شود، ورود به طريق سلوك الهي ميسر ميگردد؛ چه در مكتب فقـر و چه در مکتب عشق.
چون کـه صــد آمد
نود هم پيش ماست
مثنوي كتابي است حاوي تعاليم عرفان نظري و عملي، که به اخلاق هم پرداخته است، به اين معنا که مولانا عرفان و اخلاق را با يکديگر تبيين، توزيع، تفسير و معرفي كرده است زيرا در عرفان عملي، اخلاق هم مندرج است. از اين رو مثنوي كتابي است هم عرفاني و هم اخلاقي؛ منتهي اخلاقي كه مولانا به آن ميپردازد اخلاق عرفاني است که از آن نيز فراتر رفته، به مراتب بلند سلوك معنوي رسيده است
مولانا با نگاه عرفاني عمده فضايل ورذايل اخلاقي را در مثنوي طرح کرده است.
مراد از فضايل اخلاقي هر آن اخلاق پسنديدهاي است که خداوند در قرآن و مولوي در مثنوي ستوده و رذايل اخلاقي، شامل کليه اخلاق ناپسندي است که قرآن و مثنوي، مومنان را موظف گردانيدهاند از آنها بر حذر باشند.
فضايل اخلاقي در مثنوي عبارتند از:
راستي، آرامش، تواضع، شجاعت، صبوري، عفت، حلم، حزم، قناعت، گمنامي، خوش خلقي، شکر نعمت. و افعال نيک عبارتند از:عدل، ايثار، عفو،احسان، مهرباني، تعاون، حسن سلوک، نيکو کاري، ميهمان نوازي، عفت، ميانه روي در رفتار، فرو خوردن خشم، پاکيزگي، وفاي به عهد، صله رحم، حمايت از مظلومان، روا نداشتن آنچه برخود نميپسندند بر ديگران، نيکي کردن به ديگران، مهرورزي با انسانها، اصلاح ميان مردم،مراعات حقوق انسانها، خوش رفتاري با والدين، جوانمردي، جود وسخا.
رذايل اخلاقي در مثنوي عبارتند از:
دروغ گوئي، حسد، حرص، جبن، تهور، تکبر، خشم، حقد، گمان بد، بهتان، بخل، طمع، تبذير، بغض، قساوت، تبختر، نخوت، طمع، تملق، غفلت، نااميدي، ريا، نفاق، انتقاد ستيزي، عيب جويي و سخن چيني.
برخي از افعال زشت و مذموم اخلاقي عبارتند از:
استراق سمع، دروغ پراکني، لهو و لعب، سخريه، اسراف، شهادت دروغ، خيانت، غش و تدليس، مکر، دريغ داشتن مال، غل/کينه، فسق و فجور، ناسپاسي، دزدي، ظلم، شهوت، چاپلوسي، مدح ستمگران، سعايت و سخن چيني، ريا، خودپرستي، وهن مومن، پرونده سازي، تجسس، غيبت، تهمت، تفرعن، خودبيني يا عُجب، شهرت طلبي، عيب جوئي، پيمان شکني و بي وفائي.
چرا مولانا همانند ديگران كتابي جداگانه در مقوله اخلاق ننوشته است؟
اصولا مولانا اعتقاد دارد اخلاق به تنهايي و منهاي اتصال به مبدأ الهي و جز از طريق الهي شدن انسانها، ره به جايي نميبرد. بنابراين عرفاني را معرفي ميكند كه اخلاق را نيز شامل است، چرا كه عرفان، علم اعلي است. فلاسفه معتقدند فلسفه، علم اعلي است اما از نظر مولانا علم اعلي، عرفان است و او نيز زندگي خود را صرف اين علم اعلي كرده كه در بطن آن اخلاق نيز هست.
محور جهان بيني مولانا، خدا مركزي يعني توحيد است و در مسائل اخلاقي نيز التفات به خدا مساله اصلي اوست. اگر افعال و صفات انساني در جهت او و توجه به او باشد اخلاقي است. در اخلاق سكولار، فرد اعتقادي به خدا ندارد و تنها رضايت مردم را در نظر دارد. اخلاق سكولار از نظر مولانا هيچ وجهي ندارد، عمل سکولار در چارچوب جهان بيني مولانا، در حوزه فعل يا صفت اخلاقي او جايي ندارد. با تعريف مولانا از هستي، اگر انساني در ارتباط با خدا باشد؛ امري الهي و خير است و اگر نسبتي با حق نداشته باشد هر چند براي اجتماع مفيد باشد، ليکن ربّاني و الهي نيست.
آيا مصداقهايي که مولانا در آثارش ارائه ميکند، بيشتر به انسان معطوف شده است؟
محور توجه مولانا در مثنوي خدا، توحيد و مساله چگونگي بازگشت انسان به مبدأ اعلي است. در چارچوب فکري او، بحث انسان جايگاه محوري دارد. توحيد مركز ثقل تفكر مولاناست. او در صدد توضيح مساله انسان و چگونگي بازگشت او به جانب معبود يا محبوب است تا به انسان تفهيم کند تو که از عالم اعيان هستي، از آن نيستان جدا شده اي، از محبوب فراق يافته، به اين عالم هبوط کرده اي؛ درياب چگونه ميتواني به مبدا و ماواي خويش بازگردي.
بشنو از ني چون حکايت مـي کنــد
وز جـــدايـيـها شــکايت مــي کـنــد
(مثنوي، دفتر اول، ب1)
مولانا در همان آغازين بيت مثنوي، بحث انسان و توحيد در کنارهم قرار گرفته، زيرا از يك سو خدا را ميبيند كه يگانه وجود است و همه جهان، تجليات اوست و از ديگر سو انسان، که خليفة الله است. از آن رو که انسان خليفـه خداوند است، انسان و خدا، موضوع اصلي بحث مولاناست. خدا در مركز آن است و انسان هم مساله اصلي اوست. براي بازگشت انسان به ماواي اصلي خويش چه بايد کرد؟ عواقب راه، سدهاي اين مسير و مشكلات اين بازگشت چيست؟ نشانههاي اين دردها چيست؟ راه معالجه آنها چيست؟ چگونه ميتوان شفا يافت؟ چگونه ميتوان به سوي او پرواز كرد؟
مولانا خدا محور است اما انسان را سايه اصلي او ميبيند و بر اين باور است که انسان كريمه الهي است که به اين دنيا هبوط كرده، اما قابليت خليفة اللهي را داراست. کل آفرينش به خاطر انسان است و اين مساله اساسي وجود است، بنابراين بحث اومانيسم الهي در مثنوي مطرح است، منتهي بااين تفاوت جوهري که در اين اومانيسم الهي، خداوند محور و مركز وجود است، نَـه انسان. انسان به عنوان خليفة الله، مسالـه اصلي و گل سرسبد آفرينش است و همه هستي توسط خداوند حول وجود انسان، ساختار و تشكل مييابد.
عرفان اصولا آسماني و الهي است، اما مولانا ميخواهد براي آباداني اين دنيا نيز از آن استفاده کند. اگر بين عقل معاد و عقل معاش توازن ايجاد شود اين جهان آباد خواهد شد. اگر تنها عقل معاش حاکم بر امور باشد، اين جهان ويرانكدهاي خواهد شد که فرعونيان بر آن غلبه مييابند. عقل جزئي در اتصال با عقل كلي، به عقل ربّاني بدل ميشود و سعادت دو دنيا را فراهم ميآورد. در تفكر مولانا زمين و آسمان با کل هستي در هم تنيده قدسي ميگردند. هر چه جامعه الهي تر باشد اين زمين آبادتر ميشود. جنگهاي بين آدميان، انعکاسي از جنگ بين قواي مختلف در وجود آدمي است، كه در واقع ستيز بين حواس و عقل و قلب است. اين اصطكاك تا ايجاد هماهنگي بين قواي دروني، هم چنان برقرار است و تا صلح دروني نباشد، در بيرون صلحي ايجاد نميشود.
همان طور كه گفته شد، مولانا به آباداني اين دنيا هم توجه دارد که غايت آن، آباداني آن دنياست. او آباداني اين دنيا را در الهي شدن انسانها و جامعه ميداند و اين مصداق تفكر خدايي حضرت مولاناست. مقصود مولانا از بيان چنين حکايات و تشريح شرايط، چگونگي استفاده از عبارات و واژههاي ناسوتي، زندگي زميني و مطالب مرتبط با زندگي عيني انسانها، با هدفِ توجه دادن آنها به جانب مفاهيم بلند عرفاني است، لذا مقصد و مقصود حضرت مولانا از طرح اين گونه داستانها، استنتاج معنوي است. با عرضـه سؤالات دوره جديد به مثنوي، در باره چگونگي رابطه قدرت و مذهب، اخلاق و قدرت، معنويت و حكومت، معنويت و اجتماع و امثال آن، امکان فهم لايههاي پنهان مثنوي و پاسخ برخي از مسائل انسان امروز فراهم ميآيد.
اين موارد چه نسبتي با يکديگر دارند؟ نقاط افتراق يك جامعه معنوي با جامعه غيرمعنوي چيست؟ ويژگيهاي قدرت الهي و قدرت غير الهي، يعني قدرت موسوي و قدرت فرعوني و وجوه تمايز آنها چيست؟ با مراجعه به مثنوي ميتوان مميزات قدرت عرفاني و حكومت فرعوني و موسوي را بر اساس ملاکهاي حضرت مولانا دريافت. بدين سان با قرار دادن مثنوي در ازتباطي مستقيم با زندگي و جامعه امروز، ميتوان براي يک زندگي بهتر، جامعهاي والاتر و حكومتي بهتر از آن درس، روش و راه حل گرفت.
والسلام علي من التبع الهدي
برگرفته از مصاحبه با راديـو گفتـگـو (برنامه سوفيا- منوچهر دين پرست) – تهــران - 1386
سيد سلمان صفوي
منابع:
قرآن کريم
مثنوي مولوي
فيـه ما فيـه، مولوي، تصحيح بديع الزمان فروزانفر، تهران، 1385.
کلام و عرفان، مرتضي مطهري.
مولوي نامه، جلال الدين همايي، تهران، 1385.
ساختار کلي دفتر سوم مثنوي مولوي، سيد سلمان صفوي،مجله آينه ميراث، تهران، پائيز1386.
ساختار کلي دفتر ششم مثنوي مولوي، سيد سلمان صفوي،مجله آينه ميراث، تهران، پائيز1386.
Safavi, Seyed G, The Structure of Rumi’s Mathnawi, London, 2006.