معلوم نیست چه زمانی اعدام میشود. خودش میگوید از روز تولد ١٨سالگی منتظر است.
به گزارش شرق، امیرحسین، قاتل ستایش، که هیچکس دوستش ندارد... خودش را اینطور معرفی میکند و میگوید دلم میخواهد یک روز، فقط یک روز مثل آدمهای عادی زندگی کنم. اما خط تلفن زندان رجاییشهر که سر هر سه دقیقه و ٣٠ ثانیه اخطار میدهد که: تماسگیرنده زندانی میباشد! این فرصت را به ما نمیدهد که تخیل کنیم.
امیرحسین زیر تیغ است و با وجود جرمی که مرتکب شده و اشتباه بزرگش نمیشود کتمان کرد که مطابق قانون کنوانسیون حقوق کودک، او هنوز کودک بود. از یکسالونیم پیش که ستایش قریشی دخترک ٩ساله افغانستانی به طرز فجیعی در خیرآباد ورامین به قتل رسید، مثل دیگر جرمهایی که جنبه عمومیاش سروصدای زیادی دارد، حقوق متهم فراموش شد از طرفی خانواده ستایش به خاطر مهاجربودن آنطور که بایدوشاید مورد دلجویی قرار نگرفتند و حالا برای امیرحسین اشد مجازات یعنی دو بار اعدام را در نظر گرفتهاند.
ممکن است وقتی شما این سطور را میخوانید، امیرحسین دیگر وجود نداشته باشد، اما در مکالمه ٢٠دقیقهای با او، نه فاقد وجدان به نظر میرسید و نه شرور بود. امیرحسین نوجوان وحشتزدهای است که تاوان تمام آسیبهای اجتماعی یک محله را پس میدهد... . صدایش آرام است، کوتاه و منقطع جواب میدهد، فقط وقتی صحبت پلیاستیشن، باندهای ضبط و موزیک دیس لاو و خواهرزادهاش میشود ته دلش غنج میزند و صدایش پر از خنده میشود.
اولش که میپرسیم چهکار میکنی، میگوید: آنقدر نماز و قرآن میخوانم تا خدا با من حرف بزند... بعد درباره تولدش سؤال میکنیم؛ تولد ١٨سالگیاش در ٢٥ آذری که گذشت، او میگوید: «دو سال است که تولد برایم معنایی ندارد. آنقدر فکر و خیال و بدبختی داشتم که اصلا نفهمیدم چطور گذشت».امیرحسین میگوید خواب ستایش را میبیند، خواب صحنه قتل را همانطور توی مه میبیند... فقط میبیند که از پلهها بالا میروند و بعد همهچیز سیاه میشود... .
امیرحسین! فکر میکنی چرا آن اتفاق افتاد؟ اصلا قصد قبلی داشتی؟
نه به خدا اصلا نفهمیدم چه شد و چه چیزی توی مشروبم مخلوط کرده بودند اصلا نمیدانم چرا اینطوری شد.
تو قبلش چیزی استفاده کرده بودی؟
فقط عرق خالی بود.
قبل از این اتفاق وضعیت چطور بود؟ دوستان صمیمی داشتی؟
بچه بودم بازی میکردم، بعد از ظهرها توپ پلاستیکی میآوردم بازی میکردم. بعضی وقتها میرفتیم قهوهخانه... با گوشی موبایل بازی میکردم، به خدا اصلا توی محل سرم را بالا نمیکردم... به خدا اینطوری که میگویند نبود...
دوست صمیمی داشتی؟ اسمشان یادت میآید؟
یکی محمد بود و آن یکی امین که فامیلیاش یادم رفته همکلاسی نبودیم، اما توی یک محل بودیم. محمد کوچکتر بود و امین سه سال بزرگتر بود، من متولد ٧٨ هستم و او ٧٥ بود.
آنها فهمیدند تو اینکار را کردی؟
بله فهمیدند. اصلا از آن زمانی که این اتفاق افتاده نه زنگ زدم نه تماس گرفتم . رویم نمیشود.
دلت برایشان تنگ نشده؟
چرا ولی رویم نمیشود زنگ بزنم. دلم میخواهد زنگ بزنم بپرسم موزیک جدید چه آمده. کاش با یکی که حرف میزنم، با من حرفهای عادی بزند، نگوید چرا چرا چرا... انگار من از تلفن عمومی زنگ زدهام حالشان را بپرسم... .
آن روزی که اتفاق افتاد ستایش را طبقه بالا بردی چیزی نگفت؟
نه چیزی یادم نیست. آنقدر الکل مصرف کرده بودم که گیج گیج بودم و نفهمیدم چهکار کردم.
ستایش را چقدر میشناختی؟
میآمد خانه ما و با بچه خواهرم بازی میکرد. آنقدر کوچک بود که حد نداشت و به خدا، به قرآن من اصلا هیچ فکری دربارهاش نمیکردم.
درست چطور بود؟
زیاد خوب نبود، اما در مدرسه ممتاز اخلاق شده بودم. دوسال پشتسر هم ممتاز اخلاق شده بودم.
دلت برای مدرسهرفتن تنگ نشده؟
چرا خیلی... خیلی دلم میخواهد بروم مدرسه فقط یک ساعت بشوم آدم عادی. گاهی به مدیر مدرسهمان زنگ میزنم و با او حرف میزنم.
واکنش او چگونه است؟
او هم میگوید تو که آنقدر بچه خوبی بودی، چطور این اتفاق برایت افتاده.
فکر میکنی آخرش چه میشود امیرحسین؟
... نمیدانم به خدا...
از مردن میترسی؟
...بله.
توی همه این روزهایی که زندان بودی سختترین وقتش چه زمانی بود؟
موقعی که دادگاه داشتیم و خانواده ستایش میآمدند خیلی سخت بود. شرمندهشان بودم.
هیچوقت به خانوادهاش چیزی نگفتی؟
رویم نمیشود... .
الان در زندان بزرگسالان هستی؟ سخت نیست؟
اذیت که میشوم، اما بهخاطر کاری که کردهام تحمل میکنم.
رفتار زندانیان چگونه است؟
در ظاهر خوباند، ولی پشتسرم خیلی حرف میزنند.
مثلا چه میگویند؟
چندبار قصد آزار داشتند که وکیل بند نگذاشت.
توی کانون هم همین بود؟
توی کانون هم بچهها اذیت میکردند.
امیرحسین، روزهای اول زندان واکنشها چطور بود؟
من تا پنج، شش ماه اول بهزور حرف میزدم، اصلا شوکه بودم و نمیدانستم چه میگویم. یک دیوانه روانی کامل شده بودم. هر شب کابوس میدیدم.
واکنش زندانیها چطور بود؟
پنج ماه قرنطینه بودم و کسی من را نمیشناخت.
متلک میگویند؟
اسمم را صدا نمیزنند. اعصابم را که میخواهند خرد کنند میگویند ستایش: ستایش بیا، ستایش برو، ستایش بخواب، ستایش غذا بخور، ستایش بمیر.
برای چه کارهایی دلت تنگ شده؟
دلم میخواهد بروم سر زندگیام، با بچه خواهرم بازی کنم، الان نزدیک یکسال است که او را ندیدهام؛ دلم میخواهد ببینمش.
دایی خوبی هستی؟
من خیلی دوستش داشتم (میخندد).
فکر میکنی آینده خواهرزادهات توی خیرآباد چگونه باشد؟
خدا بخواهد و آزاد شوم، همه را از آن محل جمع میکنم و میروم.
توی زندان دوست صمیمی داری؟
اینجا کسی از من خوشش نمیآید.
اهل محل دوستت داشتند؟ خانه ستایش میرفتی؟
من را در محله دوست داشتند. خانهشان نمیرفتم، ولی حیاطشان کوچک بود و پتو که میشستند در خانه ما پهن میکردند.
هیچوقت حرف خاصی توی دادگاه نزدند؟
نه، فقط میگفتند عقل و شعورت کامل است و اعدام میشوی.
چقدر طول کشید تا فهمیدی چه کردهای؟
آنقدر مست بودم که یک روز گذشت تا بفهمم چه کردهام.
گریه میکردی؟
بله.
به چه کسی گفتی؟
به دامادمان و امامجمعه خیرآباد و بعد رفتیم کلانتری.
چرا ستایش را انتخاب کردی؟
بهخدا اصلا انتخاب نبود... من اصلا تمایل جنسی نداشتم. ستایش بچه بود بهخدا. بهخدا هیچچیزی یادم نمیآید.
دلت برای خانه تنگ نشده؟
برای باندهای اکو دلم تنگ شده. دیدی باندهایم را؟ وای خدا چقدر سونی بازی میکردیم... . جان من باندهایم را ندیدی رفتی خانه ما؟
دیدم.. با باندها چه گوش میکردی؟
آهنگ علیبابا گوش میکردم. دیسلاو گوش میکردم، عاشق علیبابا هستم... آهنگ جدید نخوانده؟ حتما خوانده... .
دلت میخواهد علیبابا را ببینی؟
زیاااد. خیلی دلم میخواهد. هیچ آدرسی ازش پیدا نکردم... .
یکی از شعرهای علیبابا را میخوانی برای من؟
یه میز گرد دوباره منو تو یه کیک
خوش اومدی غریبه قدمت رو چشم
به آینده فکر میکنی؟
شبها خیلی فکر میکنم. دلم میخواهد خانواده ستایش گذشت کنند. در حق من ظلم شد. همان روزی که خودم را معرفی کردم، باید از من آزمایش خون میگرفتند، ولی نگرفتند و گفتند توی حالت عادی بوده. تو الکل من نمیدانم چه بود. از بالای خیرآباد گرفته بودم.
از خانوادهات دلگیری امیرحسین؟
دلم برای بابام میسوزد، اما آنها را مقصر میدانم. بابام نمیگذاشت خواهرهایم قبل از ازدواج از خانه بیرون بروند. تا وقتی ازدواج کردند گوشی نداشتند، اما در اختیار من همهچیز گذاشت و پیگیر کارم نبود.
تو فکر میکنی کار درستی میکرد؟
بله دیگر. آنها سروسامان گرفتند و بچه دارند، اما من گوشه زندان افتادم. راستی یک چیزی بگویم؟خیلی دوست داشتم یکبار با خانواده ستایش حرف بزنم، اما رویم نمیشود.
چه دوست داری بگویی؟ بگو من به آنها میگویم.
بگو من بچه بودم، امیرحسین را میشناختید. بگو برایتان پتویتان را که میشستید آویزان میکرد، در محل همه قبولش داشتند. یکبار شیطان گولش زد و این جرم را انجام داد. بگو امیرحسین همان بود که سرش را بالا نمیکرد. بگو حیاط خانهتان کوچک بود پتو را میشستید صدا میکردید ببرد در خانهشان روی بند پهنش کند...، بگو من همانم.