اکبر عبدی شب گذشته با حضور در برنامه «چهل تیکه»، از خاطرات ریز و درشت زندگیاش گفت.
به گزارش «تابناک»، برنامه «چهلتیکه» در فصل جدیدش همانند فصلهای قبلی سراغ مهمانانی رفته که از گذشته و نوستالژیهایشان میگویند. هر شب در این برنامه با چهرههای قدیمی گفت و گو میشود.
کار سخت الهام حاتمی کارگردان و تهیهکننده چهلتیکه جمعآوری تصاویر و صوت و فیلمهایی است که حتی خود آن هنرمند قدیمی از آن بیخبر است. به تعبیر خود این کارگردان بارها میهمانان با تصاویر و فیلمهایی خاکخورده و قدیمی شوکه شدهاند.
به بهانه روز ملی سینما برنامه چهل تیکه سراغ جادوگر سینمای ایران رفت و اکبر عبدی شب گذشته خاطراتش را تعریف کرد. مشروح این گفت و گو را در ادامه بخوانید:
بچهها اکبر گامبو صدام میزدند
علیمردانی درباره دوران بچگی عبدی سوال کرد و او گفت: بچه که بودم بچههای محله من را اکبر گامبو صدا میزدند. من خیلی ناراحت میشدم. آن موقع از خدا میخواستم که بزرگ شدم نظامی شوم که یک عنوان جناب ستوان یا جناب سرهنگی لقب اسم من شود و دیگر کسی من را با نام اکبر گامبو صدا نزند.
وی افزود: بزرگ شدیم و من نظامی نشدم و وارد کار سینما شدم و الحمدلله به چنان شهرتی دست پیدا کردم که همه من را با نام اکبر عبدی صدا میزنند. نه عبدی خالی بلکه اسم و شهرتم را با هم صدا میزنند.
علیمردانی سپس از عبدی پرسید در دوران نوجوانی و بچگی کاری برای درآمدزایی انجام داده یا نه؟ اکبر عبدی پاسخ داد: پیشههای زیادی داشتهام. جوشکاری، نجاری، چیت سازی، دست فروشی و یک مدتی هم در آهنفروشی کار میکردم. این آهن فروشی متعلق به پسرعموی بابام بود و من نزد او شاگردی میکردم. آن موقعها در بازار پسرعموم مرا میفرستاد تا از کبابی بازار ناهار بیاورم. صاحب کبابی اولین کاری که میکرد این بود که یک بشقاب پلو و خورشت قیمه جلوی من میگذاشت و میگفت: بخور. این کارش دو دلیل داشت اول اینکه او فکر میکرد ممکن است که اوستای من، مرا سر سفره خودش راه ندهد و سفرهاش را از شاگردش جدا کند. در حالیکه اوستای من پسرعمویم بود و این حرفها را با من نداشت؛ دوم اینکه با این کارش شکم مرا سیر میکرد که مبادا در این فاصله که من به حجره پسرعمویم میرسم، به ناهار او ناخنک بزنم.
خاطره جالب از فروش دوغ!
اکبر عبدی در ادامه درباره دوران کسب و کار نوجوانی خود توضیح داد: یک روز رفتم یک کیلو ماست خریدم و تصمیم گرفتم با آن دوغ درست کنم و بفروشم. من دوغ را درست کردم و دیدم مردم خوب میخرند. به داداشم گفتم برو یه کاسه آب بیار و او هر بار میرفت و یک کاسه آب میآورد و من در دوغ میریختم و دوغ رقیقتر میشد. آنقدر ناصر را صدا زدم که آب بیار که یهو دیدم ناصر شیلنگ آب را بیرون آورد؛ گفتم این چیه!؟ من ازت یک کاسه آب خواستم. ناصر گفت خسته شدم از بس کاسه، کاسه آب آوردم. بیا این سر شیلنگ رو بگیر و بریز توش، هر وقت کارت تموم شد بگو که من آب را ببندم.
وی ادامه داد: شب که شد رفتیم خونه و شروع کردیم پول شمردن. مادرم که پولها را دید پرسید شما فقط یک کیلو ماست داشتید، اما این پول چند برابر آن میشود. خلاصه وقتی مادرم قضیه را فهمید ما را دعوا کرد و گفت فردا صبح باید برید، این پولها را به کسانی که از شما دوغ خریدند پس بدهید. ما هم فرداش رفتیم و مقداری از آن پولها را پس دادیم و وقتی مادرم پیگیر شد که همه پولها را پس دادیم؛ گفتیم آره همه را پس دادیم.
اتفاق خنده دار روی صحنه تئاتر
حالا نوبت یک خاطره بازی است. علیمردانی با گفتن این جمله توجه اکبرعبدی را به مانیتور استودیو جلب کرد. تصاویری از یک تئاتر پخش شد. مردی که در پوست یک شیر فرو رفته بود. صورت گریم شده او بسیار شبیه اکبر عبدی بود. لا به لای پخش این تصاویر اکبر عبدی توضیح داد که این نمایش سنجابهاست و زمانی که در این نمایش در نقش شیر ظاهر شده، ۱۹ سال داشته است. نمایش سنجابها سال ۱۳۵۹ در تئاترشهر به روی صحنه رفته است. پخش این آیتم که تمام میشود اکبرعبدی از علیمردانی اجازه میخواهد که خاطرهای از روزهایی که این نمایش را اجرا میکردند بازگو کند.
بازیگر نقش شیر در نمایش سنجابها گفت: در یکی از شبهایی که این نمایش را اجرا میکردیم به طور اتفاقی شلوار من از پشت پاره شد. من هم مجبور شدم تمام مدتی که روی صحنه بودم میزانسنها را به گونه دیگری اجرا کنم که مدام رویم به تماشاگران باشد. سنجابها که قضیه را فهمیده بودند روی صحنه به من میخندیدند و من خیلی جدی سر آنها داد میکشیدم که به چی میخندید!؟ و آنها جواب میدادند هیچی! همینطوری!
علیمردانی از اکبرعبدی پرسید اولین کسی که شما را کشف کرد و متوجه استعداد بازیگری شما شد چه کسی بود؟ عبدی در پاسخ این سوال گفت: شاید اولین کسی که متوجه استعداد بازیگری من شد، مادرم بود. آن زمان ۸ سالم بود و از یک مهمانی برگشته بودیم که من شروع کردم و ادای همه حاضران در آن مهمانی را در آوردم. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که در کانون پرورش فکری کلاسهای تئاتر برگزار میشود، تصمیم گرفتم که در این کلاسها شرکت کنم. به مادرم گفتم که میخواهم ۳ ماه تابستان در کلاس تئاتر شرکت کنم و شهریه آن پنجاه تومان است؛ مادرم از جاهای مختلف پولی برای من فراهم کرد و به من داد تا در این کلاسها شرکت کنم. بعدها فهمیدم که مادرم النگوی دستش را برای کلاس تئاتر من فروخته است.
در ادامه علیمردانی از اولین مربی و استاد هنر بازیگری اکبرعبدی سوال کرد و اکبر عبدی گفت: وقتی به کانون پروش فکری رفتم یک مربی داشتم. او مدتی با من و بقیه کار کرد و بعد یک روز به مسئولان کانون پرورش فکری گفت آقای عبدی همه چیز را درباره بازیگری میداند او فیالبداهه بازیگر است. هر چیزی که او نیاز دارد را در اختیارش بگذارید تا او کار نمایشیاش را انجام دهد.
عبدی ادامه داد: جالب اینجاست که چند سال پیش کانون پرورش فکری سلسبیل برای من بزرگداشتی برگزار کرده بود. وقتی به آنجا رفتم مربی دوران نوجوانیام را آنجا دیدم و فهمیدم که برای ایشان هم به مانند من بزرگداشت برگزار کردهاند. من روی سن رفتم و از مربی دوران نوجوانیام تشکر کردم و به حاضران در آن جلسه اعلام کردم که اولین مربی من در بازیگری بودند و همان جا دست ایشان را بوسیدم.
خاطرات اکبر عبدی از علی حاتمی
او درباره همکاری خود با علی حاتمی گفت: در روزهایی که در تئاترشهر اجرا داشتیم. یک شب جمشید مشایخی به دیدن نمایش ما آمد و بعد از تمام شدن نمایش در پشت صحنه مرا دید و به من گفت که فردا ساعت ۱۱ برای دیدن علی حاتمی به کاخ گلستان بروم. آن روزها علی حاتمی مشغول ساختن فیلم کمال الملک بود. فردای آن روز به کاخ گلستان رفتم و علی حاتمی را دیدم، او میخواست که من نقش احمدشاه را بازی کنم. اما در ادامه به این نتیجه رسید که احمدشاه خود یک فیلم جداگانه است. از همان روز دوستی من با علی حاتمی شروع شد.
وی افزود: علی حاتمی فرد بسیار معتقد و با ایمانی بود و نمازش همیشه اول وقت بود. او عاشق زندگی بود و شاید هیچ وقت فکر نمیکرد که ممکن است خیلی زود و در ۵۴ سالگی این دنیا را ترک کند.
اکبر عبدی درخصوص نظر علی حاتمی درباره بازیگران گفت: علی حاتمی اعتقاد داشت که بازیگر یک تکه جواهر و الماس است که ما آن را از دل کوه بیرون میآوریم و هرکسی در پروسه ساخت یک فیلم یا تئاتر بر روی این تکه الماس تراشی میزند. کارگردان، نویسنده، گریمور، صدابردار، دوبلور و ... همه آنها بر روی این تکه الماس تراشی میزنند سپس این بازیگر است که نماینده هنر همه آنهاست و هنر آنها را با بازی خود به نمایش میگذارد.
خاطره عبدی از لهجه شیرین پدرش
در بخشی از برنامه بازیگر فیلم مادر خاطرهای از پدرش تعریف کرد: پدرم لهجه ترکی غلیظی داشت. یک شب برق منطقه قطع میشود و پدرم درب خانه همسایه را میزند و میپرسد: شمع دارید؟ همسایه فکر میکند که پدرم از او پرسیده است: شام دارید؟ به خاطر همین پریشان میشود؛ چون آنها تازه شام خوردهاند به پدرم میگوید که تا یک ساعت دیگر برایتان میآورم. همسایه بیچاره میرود دوباره شام میپزد و آن را درب منزل پدرم میبرد و میگوید: بفرمایید آقای عبدی! پدرم با تعجب میپرسد: این چیه!؟ همسایه میگوید: شام است ... خدمتتان آوردم. پدرم میگوید: من کی از شما شام خواستم. همسایه میگوید: همین یک ساعت پیش آمدید دم در خانه ما و گفتید: شام دارید. پدرم با عصبانیت به همسایه میگوید: خانم من از شما شمع خواستم نه شام... حالا پدرم با لهجه غلیظش هی مدام تکرار میکرد شام... درحالی که منظورش شمع بوده.
۲۵ سال تریاک مصرف میکردم
خیلی دوست دارم خاطراتم را از ۱۸ سالگی تا امروز که ۶۰ ساله هستم، تعریف کنم؛ البته بدون سانسور. دوست دارم به بچهها بگویم ۲۵ سال تریاک مصرف کردم و حدود ۱۵ سال سیگار کشیدم؛ اما بعد از پیوند کلیه ۵ سال است که پاک هستم. من اکبر عبدی حدود ۴ سال و نیم است که پاک هستم.
از خدا خواستم زلزله تهران را از چارت خارج کند
علیمردانی پرسید تا حالا چه درخواستی از خدا داشتهای؟ عبدی گفت: بار دومی که به حج مشرف شدم در سال ۱۳۷۸ زیر ناودون طلا از خدا خواستم که تهران زلزله نیاید. به خدا گفتم اگر هم آمد به کارمندانت بگو ریشترش را کم کنند. از خدا خواستم به طور کلی زلزله تهران را از چارت کاریاش خارج کند (خنده).
همه چیز از خدا گرفتم
علیمردانی دوباره پرسید که چه چیزی از خدا خواستی که تا به حال به آن نرسیدی؟ اکبر عبدی پاسخ داد: من هر چه از خدا خواستم را به دست آوردم. پول، ماشین، خانه، زن خوب، بچه خوب. هر چه خواستم از خدا گرفتم. ۶۰ سال هم از خدا عمر گرفتم. چند بار من را برد و برگرداند. گرچه به نظر من عمر بلند خوب نیست؛ عاقبت خوب مهم است.
در بخش دیگر برنامه عبدی گفت: من در کار خودم خیلی خوش شانس بودم که با بزرگان این عرصه علی حاتمی، ناصر تقوایی، داریوش مهرجویی و داود میرباقری کار کردم.
اولین بار آقای مهرجویی را نشناختم!
عبدی در ادامه به همکاری با داریوش مهرجویی اشاره کرد و گفت: آشنایی من با استاد مهرجویی جزو خاطرات شیرین من است. تئاتر کار میکردم که دستیار مهرجویی یک سناریو به من داد و گفت شنبه ساعت ۵ بعداز ظهر دفتر پخش حضور داشته باشید تا با مهرجویی درباره این نقش حرف بزنید.
وی ادامه داد: من تا آن روز خوابم نمیبرد و دائم به این دیدار و بازی در نقشی مقابل عزت الله انتظامی فکر می کردم. وقتی روز موعود رسید به دفتر رفتم و با مردی که شلوار جین ریش ریش شده و پوتین سربازی داشت، روبرو شدم که داشت برای خودش قهوه درست می کرد. داخل رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی، گفتم یکی هم برای من درست کن!
وی افزود: هرگز آقای مهرجویی را از نزدیک ندیده بودم، وقتی با قهوه به سراغ من آمد، پرسیدم آقای مهرجویی را می خواستم ملاقات کنم که آقای مهرجویی خودش را معرفی کرد و آن موقع فهمیدم، چقدر کار بدی کردم. به او گفتم بگذارید، قهوه را دور بریزم و خودم یکی دیگر درست کنم که اجازه این کار را نداد. از آنجا با هم آشنا شدیم و قرارداد بازی در فیلم «اجاره نشین ها» را بستیم.