فیلم سینمایی «رقصنده به گرگها / Dances with the Wolves» ساخته قدرتمند کوین کاستنر که از قضا با نقش آفرینی دیدنی کاستنر اینچنین درخشان شده، روایتی متفاوت را سوای کلیشهها در به تصویر کشیدن نژادها و اقشار مختلف در آمریکای در حال شکل گیری پیش روی تماشاگر قرار میدهد و این روایت آنچنان با زندگی روزمره یک مرد در هم آمیخته که تماشاگر متوجه گذر زمان طولانی این فیلم نمیشود.
به گزارش «تابناک»؛ سرباز نظامی و فرد قبیله نخستین بار همدیگر را در میانه چمنزار ملاقات کردند، در حالی که یکدیگر را رسمی و کمی نابخردانه در آغوش گرفتند. بین آنها کمی بی اعتمادی وجود داشت؛ اما همدیگر را زیر نظر داشتند و روشنفکرانه عمل میکردند. آنها زبان یکدیگر را نمیفهمند.
«دانبر» مرد سفیدی که سعی میکند نقش یک گاو وحشی را بازی کند. یک مبارز خشن، باد در موهایش، به بازی معما نگاه میکند و میگوید: «ذهن او از بین رفته است» اما مرد مقدس فکر میکند که چیزی را که بیگانه سعی به گفتنش دارد، درک نمیکند و در پایان لغت «گاو وحشی» را در زبان یکدیگر تغییر دادند. این لغات مکث دار اولیه لحظات بحرانی فیلم «رقصنده با گرگها» اثر کوین کاستنر هستند و فیلمی درباره مرد سفیدی که تصمیم گرفت با سرخ پوستان زندگی کند و درباره تمدن آنها را یاد بگیرد.
چنین ارتباطاتی در زندگی واقعی به ندرت رخ میدهد. فرهنگ برجسته امریکایی نزدیکبین، خنثی و نژادپرست است. چنین ایدههایی تا سالهای اخیر در جامعه ما ماند. کافی است به فیلمهای غربی دهه ۱۹۴۰ نگاهی بیندازید که میتوان تصور کرد تا چه حد شرایط صد سال قبل بد بوده است. این فیلم داستانی ساده دارد که به طرز اغراق آمیزی گفته شده است. این فیلم محتوای احساسی و شفافیتی از یک غربی توسط «جان فورد» دارد و اختراع طرحی معمولی را کنار گذاشت، به صورت جزئی راهی که بیگانهها برای شناخت یکدیگر اتخاذ کردند.
این فیلم از دیدگاه دانبر «کاستنر» دیده شده؛ ماموری در ارتش اتحادیه که وقتی پایش را قطع کردند از بیمارستان میدانی فرار و تا سرحد مرگ اسب سواری میکند تا جایی که این عمل به خودکشی میماند. وقتی او به طور معجزه آسایی جان سالم به در برد، خودش را آراسته کرد و محل ماموریت خودش و ماموریت مرزی را انتخاب کرد به این دلیل که «مایلم قبل از اینکه برود آن را ببینم».
او به یک پایگاه مرزی دورافتاده در داکوتا فرستاده شد؛ جایی که او تنها مرد سفیدپوستی بود که تا فاصله کیلومترها از انجا وجود داشت. او تنهاست اما در ابتدا احساس تنهایی نمیکرد. او وقایع روزانه را در دفترچه خاطراتش یادداشت میکند و بعد از اولین ملاقات با سرباز آمریکایی راهی را که آنها به تدریج با هم آشنا میشوند، پیدا میکند. دانبر کیفیتی را که او نیاز دارد تا این خندق نژادپرستی را ریشهکن کند، داراست. او قادر است مرد دیگری را در چشمانش ببیند و بیش از نگرشش درباره او، آن انسان را ببیند.
در ضمن ما بسیاری از اعضای قبیله آن سرباز را میشناسیم که مهمترین آنها عبارتند از: پرنده قوی «گراهام گرین» باد در موهایش «رادنی ای گرانت» و آشپز دانای پیر، ده خرس «فلوید رِد کرو وسترمن». این افراد شخصیت محکمی دارند. اینها مردانی هستند که دقیقا میدانند چه کسانیاند و در نگاه اول بعد از اینکه دانبر در جنگ پشت آنها کشته شد و دریافت که هرگز «جان دانبر» واقعی را نشناخت اما او میداند چه کسی با گرگها میرقصد. اکثر فیلم توسط دانبر روایت شده و گفتار او در این قسمت مرکز اصلی فیلم است.
او درمییابد که جنگ با قبیله دشمن برای اهداف سیاسی نبوده، بلکه جنگ غذا و سرزمین بود و این جنگ برای آنکه از زنها و بچههایی که در میانه میدان جنگ بودند اتفاق افتاده است. حس پوچ و عبثی که او به عنوان یک سرباز اتحادیه در روز خودکشی خود احساس میکرد، با این بیان شفاف جایگزین شد: او دلیل جنگیدن خود را میداند و اینکه چرا میخواهد خطر کند و زندگی خود را از دست بدهد.
فیلم «رقصنده با گرگها» دارای نوعی از بینش و جاهطلبی است که فیلمهای امروزی کمیاب است. این یک فیلم ساختاری نیست بلکه داستانی اندیشمندانه و دقیق است. این وسترن در زمان است، وقتی که گفته میشود وسترن مرده است. این فیلم تخیل و حس همدردی ما را مورد سوال قرار میدهد. این یک پیروزی شخصی برای کوین کاستنر، بازیگر جوان و باهوش فیلم «سرزمین رویاها»ست؛ کسی که کارگردان فیلم بود و فرماندهی داستان و ساختار دیداری تکان دهنده را نشان داد.
این فیلم با اطمینان به جلو رفت و چنان خوب بود که باور نکردنی به نظر میرسید که این کار نخست کارگردان باشد. کاستنر و فیلمبردار او «دین سملر» به دلیل توصیف چیزها به صورت دیداری مورد احترام قرار گرفتند. بسیاری از مهمترین دیدگاههای آنها به وسیله یک نگاه خیره، تصویر نزدیک و تصویربرداری جزئی ساخته شده است.
در سال ۱۹۸۵ قبل از اینکه کاستنر ستاره شود، نقشی برجسته در فیلمی به نام «سیلورادو» بازی کرد، زیرا میخواست در غرب باشد. او با ساخت یکی از بهترین فیلمهای غربی که تا حالا دیدهام، بار دیگر رویایش را بدست آورد. این فیلم شرایط را برای صدها نژادپرست و غربی کوته نگر که قبل از آن رفتند تغییر داد. با اجازه دادن به سرباز آمریکایی که به زبان خودش صحبت کند و با وارد شدن به دهکده آنها و مشاهده رسوم آنجا، آنها را مثل مردم میداند، نه همچون گروهی از وحشیان فریادکننده در دید تفنگداران ارتش بلکه مثل مردم میبیند.