یک شب در پایگاه بسیج نشسته بودیم و جلسهای برگزار شده بود. محور جلسه اعزام نیرو به جبهه بود که قرار بود فردا انجام شود.
همه در شور و نشاط اعزام بودند و " عبدالعظیم " بیشتر از همه شوق داشت، چون اولین بار بود که میخواست به جبهه برود.
بعد از جلسه به سمت فرمانده پایگاه رفت و از او خواست تا نامش را در فهرست بسیجیهای اعزامی فردا بنویسد. فرمانده بسیج مخالفت کرد و به او گفت که، چون هنوز نوجوان است نمیتواند او را اعزام کند و بایست تا چند مدتی بگذرد و وقتی بزرگتر شد او را به جبهه بفرستد.
عبدالعظیم، غمگین و ناراحت شد و در یکی از اتاقهای پایگاه رفت و تا صبح تلاوت قرآن و دعا و گریه هایش را میشنیدیم.
فردا صبح به نزدش رفتم و گفتم:عظیم، دیشب چه شده بود؟ خیلی گریه میکردی. فکرکنم تا صبح نخوابیدی. او در حالی که هنوز بغض داشت پاسخ داد: من دیشب ختم قرآنی نذر کردم تا خدا خودش کارم را درست کند و امروز عازم شوم.
او همان روز موافقت فرمانده بسیج را گرفت و با ما اعزام شد.
عظیم بیشتر وقتهای فراغت خود در دوران آموزش و آمادگی برای عملیات را به تلاوت قرآن میگذرانید.
نوجوان شهید عبدالعظیم محمدیان فر در همان عملیات یعنی والفجر ۸ در بهمن ۱۳۶۴ و در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.