دکتر حسین قناعتی استاد رادیولوژی دانشگاه علوم پزشکی تهران در فرصتی کوتاه از تجربیات بزرگ زندگی خود از شنیدن نوای زیبای دعا و مناجات از منارههای مساجد و زیارتگاهها دوران کودکی خود میگوید که هنوز هم برای او جذابترین آوا هستند.
او 26 مهر سال 42 در خانهای واقع در میدان خراسان به دنیا آمده و باوجود مخالفت پدر برای ادامه تحصیل با اصرار و زحمت فراوان ادامه تحصیل داده و معتقد است در زندگی هر چه دارد از محبت اهلبیت است که باید قدر این نعمت بزرگ را دانست.
دکتر قناعتی در این گفتگو در خصوص ناظم دوره راهنمایی خود از او بهعنوان فردی مؤثر یاد میکند که با صحبت صادقانه و بیان روایاتی از حضرت علی علیهالسلام که از من بهعنوان یک آدم سرکش فردی عاشق اهلبیت ساخت.
مدیریت "کشتی دزدان دریایی" شیوه موردعلاقه این استاد دانشگاه برای مدیریت است که در زمان خوشی همه باهم خوشحال و شاد هستند ولی در زمان کار، هیچ نوع کوتاهی و اشتباهی پذیرفته نیست.
وی بزرگترین شانس زندگی خود را، همسر خود میداند که همیشه همراه وی بوده و در این گفتگوی کوتاه از لحظهلحظه زندگی و گذر از روزگار انقلاب و جنگ تحمیلی برایمان میگوید.
برای شروع لطفاً معرفی کاملی از خودتان بفرمائید؟
حسین قناعتی فرزند محمد هستم که 26 مهر 1342 در خانهای واقع در میدان خراسان که متعلق به پدربزرگم بود به دنیا آمدم، اکثر عموها و عمهها در این خانه زندگی میکردند و در حال حاضر این خانه به حسینیه ولیعصر (عج) تبدیل شده است.
خانه ما، آخرین خانه در کنار شهر بود و در کنار آن باغی بود که بازیهای کودکی ما در آن گذشت و خاطرات خیلی خوبی از این محل دارم که اولین خاطره من مربوط به چهارسالگی است که برای اولین بار توت خوردم، پدرم در پاکتی توت آورد و در کنار حوض شست و من این را هنوز به خاطر دارم به همین دلیل طعم توت هنوز هم برایم دلپذیر است، محیط زندگی ما پر از نوآوری در آن زمان بود که چون همه امکانات مهیا نبود مجبور بودیم ابداع کنیم. پدربزرگم فردی متمول بود و نسبت به بقیه کمتر تحتفشار بودیم ولی ازنظر تغذیه تفاوت بسیاری با امروز داشتیم. عمدتاً آبگوشت و نان و پنیر همراه با خربزه، خیار و گوجه بود و شاید دو هفته یکبار برنج بود که نسبت به غذاهای امروزی از سلامت بیشتری برخوردار بودند.
خیابان ما خاکی بود و زمانی که برای اولین بار ماشین فولکسواگن به محله ما آمد انگار که هواپیمای 747 دیده باشیم به دنبال آن میدویدیم و به یاد دارم که دریکی از این دویدنها و پشت ماشین گرفتنها دستم به سپر ماشین گیر کرد و روی زمین کشیده شدم و پایم زخمی شد. در این محله جنگ برای حیات بود و باید زیرک بودی در غیر این صورت، در بازی شرکت داده نمیشدی و حتی در دعواهای کودکانه و کتککاریها که آنهم قانون خودش را داشت و هر کس از حد خود تخطی میکرد شخص مقابل از خود دفاع میکرد.
محیط زندگی ما محیطی مذهبی بود که نوای اذان و قرآن همیشه شنیده میشد و پدر من که فردی مذهبی بود شبهای جمعه ما را به تخته فولاد اصفهان، جمکران یا شاه عبدالعظیم میبرد و در باغ طوطی دعای کمیل میخواندیم. یادم هست شبی که برف شدیدی باریده بود و پدرم من را در آغوش گرفته بود، وقتی مرا روی زمین گذاشت تا سینه در برف فرو رفتم به همین دلیل نوای زیبای دعا و مناجاتی که در کودکی شنیدهام هنوز هم برای من جذابترین آوا است و غیر از بحث معنوی از شنیدن صدای قرآن، مناجات و روضه حالم دگرگون میشود.
ما چهار خواهر و برادر به فاصله سنی کم از هم بودیم که بعد از مدتی فضای خانه برایمان کوچک بود و پدرم که فردی زحمتکش همراه با قدرت فکری بالا در مسائل اقتصادی بود، خانه پدربزرگ مادریام را در کوچه بیدی واقع در میدان خراسان اجاره کرد و ما به آنجا رفتیم که بعد از به دنیا آمدن برادر پنجمم، پدر بزرگم کمک کرد و پدرم توانست خانهای در همسایگی خانه طیب حاج رضایی بخرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. البته بعد از یک مدت وضع مالیاش خوب شد، زیرا هر کاری را که شروع میکرد سریع گسترش میداد. در این راستا هم خاطرهای دارم، پدر بزرگم نقل میکرد که روزی طیب در محله داد و بیداد کرده و شیشهها را شکسته بود و حال خوبی نداشت، ولی وقتی پدربزرگم که بزرگتر از او بود گله کرده و گفته بود که خانواده من اینجا آسایش ندارند، سرش را پایین انداخته و گفته که حاج آقا غلامتم و این نشان میدهد که احترام به بزرگتر از جمله صفاتی است که آدم را نجات می دهد و طیب عاقبت به خیر شد.
ورود به مدرسه چطور بود؟
من کلاس اول را در مدرسه قدس واقع در منیریه طی کردم و سپس به مدرسه علوی اسلامی در خیابان ایران رفتم و دوره دبستان که به پایان رسید پدرم گفت که درس خواندن به درد نمیخورد و باید به بازار بروم و شروع به کار کنم و من بااینکه خیلی ناراحت بودم ولی درس را ترک کرده و به بازار رفتم. 4 – 5 ماه بعد با خواهش، اجازه داد که من شبانه درس بخوانم بنابراین به مدرسه اردشیر در میدان خراسان رفتم و ثبت نام کردم. کوچکترین فرد کلاس بودم و تجربیات این دوره از زندگی باعث شد که من بزرگتر شوم چون هم باید به لحاظ محیط و فسادها از خودم مراقبت میکردم و هم درس میخواندم. با جدیت درس خواندم و شاگرد اول شدم، به یاد دارم سر جلسه امتحان فردی بنام عباسی که از جمله شرورهای کلاس بود از من تقلب خواست که وقتی گفتم از نظر من تقلب حرام است با ته چاقو به من زد و گفت بیرون می بینمت و بعد از امتحان حسابی کتک خوردم و با اینکه از نظر جثه، من خیلی کوچکتر بودم و پنج برابر کتک خوردم ولی کوتاه نیامده و تا جایی که میتوانستم او را زدم بعد از این ماجرا عباسی با من دوست شد و به من احترام می گذاشت و من اینجا درس گرفتم که در زندگی جایی که فکر میکنم حق با من است باید محکم ایستادگی کرده و از حقم دفاع کنم.
مدیر مدرسه شبانه با پدرم صحبت کرد که این بچه حیف است. پدرم گفت با علم و دانش، یک قرص نان به آدم نمیدهند و البته امروز جامعه به حرف پدرم رسیده ام ولی موافقت کرد که من درس بخوانم و من به مدرسه موسوی واقع در خیابان 17 شهریور رفتم که توسط آیتالله شاه آبادی که فردی بسیار دقیق و عالم بود اداره می شد و در سطح دبیرستان علوی بود با این تفاوت که شاگردان علوی با دیسیپلین تر بودند و سیستم بستهای داشت ولی اینجا سیستمی بازداشت و یکی از مدارس خوب قبل و بعد از انقلاب بود. من دوم راهنمایی را با تأخیر در این مدرسه شروع کردم و قرار شد که صبحها درس بخوانم و بعد از ظهرها در حجره پدرم کار کنم و تمام حسابهای پدرم دست من بود و چون از بچگی زرنگ و دقیق بودم رسیدگی به حساب و کتاب را به من سپرده بود و همین باعث شد که در برنامه ریزی مالی موفق باشم.
دوران نوجوانی چگونه طی شد؟
من دوران بلوغ خوبی نداشتم، بداخلاق شده بودم و اهل درگیری و بدخلق بودم که در پایان کلاس دوم راهنمایی ناظم مدرسه به من گفت: تو بچه درسخوانی هستی وگرنه تو را اخراج میکردم؛ تو دل خوبی داری پس چرا هر جا درگیری هست اسم تو آنجاست و برای من از رفتار و کردار حضرت علی علیهالسلام صحبت کرد که حرفهایش به اعماق مغز من رفت و حسین قناعتی که 4، 5 نوچه داشت و یک سر تمام شرها بود تبدیل به کسی شد که به سراغ مسائل دینی رفت و کاملاً تغییر کرد.
در این سالها دو نفر از بستگان ما (علی قناعتی پسرعمویم و دایی ام) که عضو مجاهدین خلق قبل انقلاب بودند مرا تحت پوشش آموزش اعتقادی و اخلاقی گرفتند دایی من به همراه "شریف واقعی" که نام دانشگاه شریف بنام اوست وقتی متوجه انحرافات مذهبی سازمان شدند از آن جدا شدند و من سال 1354 با اینها همراه شدم و علاقه خودم را در مبارزات این حوزه کشف کرده و در جلسات قرآن و تفسیر سورهها شرکت کردم. در این زمان تبدیل به مطالعه کننده حرفهای قرآن و مسائل مذهبی شدم، در حوزه علمیه نزدیک خانه خودمان ادبیات عرب خواندم و به جلسات مذهبی دورهای میرفتم که در این جلسات چندین بار با شهید اندرزگو، آقای رفیقدوست، آیتالله رفسنجانی مواجه شدم که آن زمان نمیدانستم از مبارزین انقلاب هستند، این جلسات در خانههای مختلف چرخشی برگزار میشد و به صورت دعوتی و مخفی بود و کمکم به من مأموریت دادند که اعلامیهها و نوارهای سخنرانی را با دوچرخه بهجاهای مختلف برسانم.
نظر پدرتان در مورد فعالیتهای شما چه بود؟
پدرم نمیدانست و من به ایشان اطلاع نداده بودم، فقط میدانست که به مسجد میروم و با مسجد رفتن من موافق بودند که در ابتدا به مسجد باقر فروتن در میدان خراسان و بعد به مسجد محمدی خدمت آیتالله جباری میرفتم که خیلی روی من کارکرد، ایشان علاقه داشت که نماز صبح را به جماعت بخواند البته مساجد مانند الآن نبود بلکه مساجد قبل از انقلاب بسیار قوی بود و پر از جوان ما گاهی یک ساعت قبل از نماز صبح به مسجد رفته و در جلسات تفسیر قرآن و روایت شرکت میکردیم و از دیگر مساجدی که من میرفتم مسجد آقای فومنی از عرفای بزرگ بود. محله ای که در آن زندگی می کردیم پر بود از عالمان دینی چون آقای شیخ حسین انصاریان، مرحوم آیت اله عمید زنجانی و مرحوم استاد محمدتقی جعفری عارف بزرگ که عطر وجود آنها مشام ما را پر کرده بود.
در تظاهرات انقلابی هم حضور داشتید؟
17 شهریور اولین صحنهای بود که با جریانات انقلاب مواجه شدم و خاطرهای که دارم این است که قرار شد که مردم پراکنده شوند ولی یکی از کمونیستها مردم را تحریک به ماندن کرد. مردم ماندند ولی وقتی تیراندازی شروع شد خودش فرار کرد، در این روز برای اولین بار مردم را غرق به خون دیدم و برایم خیلی عجیب بود و چون تجربه زیادی نداشتم خیلی ترسیدم. مدارس هم تعطیل شده بود و من مرتب در تظاهرات ازجمله تظاهرات 13 و 14 آبان حضور داشتم به طوری که تمام بانکها، هتلها و مشروبفروشیها را بهگونهای آتش زدیم که شاه از کاخ خود دیده و پیام داد بود که من پیام شما را فهمیدم. من معتقد بودم بانک و ... اموال بیتالمال هستند و با تخریب آنها مدیون میشوم بنابراین فقط مشروبفروشیها را آتش میزدم.
خاطرهای از آن روزها برایمان بگوئید؟
اول محرم بود که اوضاع خیلی شلوغ بود و من به همراه بچهها به سمت سرچشمه میرفتیم که در خیابان ری یک ماشین گارد و یک جیپ روسی و همچنین یک ماشین ریوی ارتشی که پر از سرباز بودند پیاده شدند و مردم را دنبال کردند که یکی از افسران با کلت خود یکی از بچهها را شهید کرد و بچهها این افسر را با سنگ زدند که سرش شکست. همه فرار کردند، من در یک کوچه بنبست وارد یک قصابی شدم و در را بستم ولی افسری که به دنبال من بود، در را باز کرد و داخل شد و شروع به کتک زدن من کرد و کلت خود را به طرف من گرفت. برای اولین بار مرگ را لمس کردم و به قدری ترسیده بودم که فقط توانستم بگویم "نزن " سربازان دیگر هم رسیدند و حسابی کتکم زدند و مرا داخل کامیون ارتش انداختند و بردند. سر راه هم افراد بسیاری را دستگیر کردند ولی وقتی سر خیابانی برای دستگیری افراد دیگر توقف کردند من از فرصت استفاده کرده و فرار کردم.
شهید محمد بروجردی که فرمانده سپاه کردستان بود و به مسیح کردستان معروف شده بود و دایی من، آقای الویری، مهندس هندی و چند نفر دیگر گروهی تشکیل داده بودند که گروه را به بهشت زهرا برده و ستاد انقلاب تشکیل دادند به طوری که بهشت زهرا دو ماه قبل از انقلاب دست بچه های انقلابی بود. اسلحه هم داشتیم و دو ماهی که آنجا گذراندم برای من دوره سازنده ای بود که هر روز بعد از نماز واجب یک نماز قضا هم میخواندیم و نماز شب برقرار بود و واقعاً دوره خودسازی بود. من خاطرات خیلی خوبی دارم، برای سخنرانی امام سیم کشی و کابل کشی آماده می کردیم و دو کابل از زیرزمین و بالا کشیدیم که اگر یکی از بافهها قطع شد یا قطع کردند دیگری برقرار باشد که همانطور هم شد و هنگام سخنرانی امام یکی از کابل را قطع کردند ولی چون ما فکرش را کرده بودیم مشکلی ایجاد نشد.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
شب پیروزی انقلاب من به همراه پسری بنام محسن حسینی بر روی خانه امام نگهبانی دادیم به طوری که وقتی فردی می آمد که ادامه نگهبانی را به عهده بگیرد می گفتیم ما خسته نیستیم و تا صبح بیدار بودیم.
بعد از ورود امام و برگزاری مراسم استقبال، کنار خانه ایشان در مدرسه علوی، تدارکات و درنهایت کمیته انقلاب اسلامی تشکیل شد که پس از انقلاب این کمیته به بهارستان رفت. اولین اسلحهخانه راه اندازی شد و آقای ایمانی افسر ارتش فرمانده تدارکات شد. ما هم کارگرانش بودیم. به خاطر دارم که مردم کلی نارنجک و اسلحه میآوردند و ما که آموزش ندیده بودیم بدون توجه به خطرات احتمالی و بروز فاجعه، اینها را روی هم می ریختیم.
انقلاب خیلی ساده تمام شد و تا گاردی ها از تهران نو به امام حسین برسند مردم راهشان را بستند، از مهر تا پایان بهمن که درس تعطیل بود ولی وقتی مدارس شروع شد صبح به مدرسه می رفتم و عصر ها در کمیته انقلاب فعالیت میکردم.
نقش خانواده در این فعالیتها چه بود و چه نظری داشتند؟
وقتی قرار شد من به همراه داییام به بهشت زهرا برویم قول داده بودم که یک هفته ای برگردم ولی عملاً من را ندیدند و هرازگاهی تماس گرفته و خبر سلامتی خودم را میدادم، بعد از پیروزی انقلاب هم اعلام کردند که هر کس میخواهد بماند باید عضو شود و من از آنجا به کمیته امداد آقای طالقانی که برای کمک به فقرا شکل گرفته بود و آقای چهپور داماد ایشان و خانم اعظم طالقانی به همراه چند نفر دیگر فعالیت میکردند رفتم و بعد از تعطیلی مدارس کمکهایی شامل برنج، گوشت، حبوبات و... را با دوچرخهام به افراد مستمند تعیینشده میرساندم.
تفاوت ارزشهای جامعه امروز با گذشته را چگونه ارزیابی میکنید؟
من در زندگی هر چه دارم از محبت اهلبیت علیهالسلام است و واقعاً باید قدر نعمت اهلبیت را بدانیم که متأسفانه امروز مانند گذشته نیست. حتماً ما مقصر هستیم که فرهنگ خوب ایثار و کار گروهی و فعالیت خستگی ناپذیر و بدون توقع را امروز نداریم درحالیکه آن فرهنگ، موتور محرک جامعه ما است که میتواند بهعنوان سرمایه و پشتوانه ملی، حرکتهای اجتماعی جامعه را پیش ببرد ولی متأسفانه ما در حال از دست دادن این ارزشها و خیلی راحت در حال معامله ارزشهایمان هستیم که آسیب شناسان و جامعه شناسان باید این موضوع را بررسی نمایند.
از نظر درسی در چه رتبه ای بودید؟
در آن دوران من خواب و خوراک نداشتم و به شدت درس میخواندم چون داییام گفته بود که یک مبارز باید درس بخواند و درس برای من یک وظیفه عینی بود. سال 58 همزمان با درگیریهای پیش آمده کلاس دوم نظری را تمام کردم که همزمان در کمیته امداد آقای طالقانی کار می کردم.
آقای صافی که ناظم مدرسه ما بود هر زمان جلوی دانشگاه مشکلی از جمله تظاهرات منافقین یا چپیها اتفاق می افتاد به ما زنگ می زد و ما که در این عرصه با تجربه شده بودیم با بچههای مدرسه در آنجا حاضر می شدیم و در تظاهرات در مخالفت با آنها شرکت می کردیم، نمیخواهم از کارمان دفاع کنم و بگویم که درست یا اشتباه بود ولی اگر آن درگیریها و ایستادگیهای بچهها، با عوامفریبیهای رجوی و گروهشان نبود، انقلاب ازدسترفته بود.
سال 1359 پدرم تصمیم گرفت که به مشهد برویم و من سال چهارم نظری را در مدرسه ابومسلم مشهد طی کردم که البته دلم میخواست در جو تهران باشم و خیلی ناراحت بودم ولی آنجا هم که منافقین فعال بودند به انجمن اسلامی ملحق شدم و تشکیلات درست کردیم که رشد خوبی کرد و به بسیج سپاه ملحق شد و از همان موقع من عضو سپاه پاسداران شدم و در درگیریهای مشهد برای ایستادگی در مقابل فتنه منافقین علیه کشور حضور داشتم.
سال 59 همزمان بود با شروع جنگ، از آن سالها برایمان بگوئید؟
سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد من عضو بسیج بودم و سال 1360 با گرفتن مدرک دیپلم عضو سپاه شدم، مرحوم افشین ضابط که دانشجوی خارج از کشور بود به دلیل اعتقادات مذهبی به ایران آمده و تشکیلاتی را در مسجد فلسطین و مسجد امام سجاد مشهد پایهگذاری کرده بود و بنده را نیز به همکاری دعوت کرد که در عرصه مبارزه با خانههای تیمی که در اطراف ما زیاد بود و متأسفانه چند نفر از بچههای ما را ترور کرده بودند فعالیت کردیم و در سال 1361 نیروی رسمی سپاه شدم که 2 هزار و 200 تومان حقوق میگرفتم و غیر از 200 – 300 تومان که خرج خوراک و امورات زندگی بود باقیمانده را بهحساب 100 امام واریز میکردیم تا برای محرومین استفاده شود. جو حاکم بهگونهای بود که همه بچه ها این کار را انجام میدادند و مسابقهای برای ایثار بود که با وضعیت امروز فاصله بسیاری داشت؛ در این سالها من درگیر جنگ و جبهه شدم که در پشتیبانی عملیات بیتالمقدس و عملیات رمضان که فتح خرمشهر بود کمک کردم در عملیات مسلم ابن عقیل بهعنوان رزمنده در خط مقدم حاضر بودم.
بعد از دیپلم به دنبال ادامه تحصیل نرفتید؟
در این سالها از درس فارغ شده بودم ولی کتابهای استاد مطهری، مرحوم شریعتی، کتابهای کمونیستها، مجاهدین خلق و کتابهای تاریخی مانند کتاب امیرکبیر از آیتالله رفسنجانی را برای اطلاع از جو حاکم بر دنیا و جامعه مطالعه میکردم به همین دلیل هر وقت کسی بگوید در کشور نمیشود کاری انجام داد، می گویم امیرکبیر طی سه سال در بدترین شرایط با یک پادشاه ناسپاس مانند ناصرالدینشاه توانست دارالفنون، پست، بانک و عدالت اجتماعی را راه اندازی کند و به هیچ کس باج ندهد تا جایی که جان خود را در این راه از دست داد.
از خانواده خودتان بگویید آیا فرد دیگری هم در این عرصه ها حضور داشت؟
فاصله سنی برادرانم با من زیاد بود ولی در جنگ هر دو برادر من مجروح شدند، یکی 13 ساله و دیگری 15 ساله بودند که به جنگ آمدند و از همان زمان ورود به جنگ، تم انقلابی گرفتند. الان حاج اصغر که مهندس کشاورزی خوانده تاجر بزرگی است و در مسائل خیر بسیاری در منطقه محروم سیستان و بلوچستان فعال است. مجتمع هایی مانند مسجد، مدرسه، درمانگاه، کارگاه قالی بافی و همچنین پناهگاه مردم در مواجهه با طوفان شن از جمله این فعالیت هاست. حاج عباس برادر دیگرم در مسائل دینی و مذهبی فعال است و در رسیدگی به ایتام سبقه خوبی دارد. من نیز تلاش کرده ام همراهشان باشم و 10 درصد از درآمد خودم را برای امور خیریه اختصاص داده ام. حسن آقا که فوق لیسانس کامپیوتر است و جوان، مشغول کارهای روزمره خود است و خواهران متدینم که هر کدام خانواده ای دارند و برای کشور خود مفید و مؤثر هستند. در این عرصه باید بگویم که مادر من فرزندانی مسئول به اجتماع تربیت نموده است.
خاطرهای هم از مادرم دارم که بد نیست بیان کنم؛ مادر من، زنی بسیار متدین است که خداوند به او نظر دارد و به شدت ما را متوجه اهلبیت و نیز اهمیت مال مردم و حقالناس کرده است و خاطرهای از آن ایام دارم آنهم اینکه نزدیک خانه ما تکیه عزاداری به نام چنگیز در شهباز جنوبی بود. چنگیز فرد موجهی نبود و مادر من وقتی که از کنار تکیه میگذشت که شربت نذری میدادند، با اکراه تشکر کرده و با تصور اینکه ممکن است مالشان حلال نباشد قبول نمیکند، شب در خواب میبیند که حضرت زهرا (س) از مادرم سؤال میکند که چرا شربت نخوردی و مادرم در پاسخ میگوید که اینها حلال و حرام متوجه نمیشوند ولی ایشان در خواب به مادرم میگوید این تکیه را به خاطر پسرم حسین (ع) راه انداختهاند و من هم در عزای آنها در این تکیه شرکت میکنم، تو کار اشتباهی کردی. مادرم فردای آن روز به تکیه رفته و خواب خود را تعریف میکند که همه به گریه میافتند.
از خاطرات دوران جنگ برای ما بگوئید؟
در عملیات مسلم بن عقیل که مسئول بهداری تیپ 21 امام رضا (ع) بودم به بازدید از چند پست امدادی رفتم. در گرمای شدید سومار راه زیادی رفته و خیلی خسته و تشنه بودم. در اورژانس خط یک، کانکسی با امکاناتی شامل کولر قرار داشت. وارد آنجا شدم و آب خوردم ولی از خستگی در کانکس خوابم برد، در یک لحظه ناگهان هواپیمای عراقی به این منطقه حمله کرده و 3 – 4 بمب رها کرد که یکی از بمب ها به کنار این کانکس خورد وتقریبا متلاشی شد، وقتی بیدار شدم خودم را در دود و آتش دیدم و بعد از چند دقیقه که به خود آمدم، دیدم که 10 – 15 نفر از بچه ها شهید شدند صحنه دردناکی بود و برای اولین بار در این عملیات فرانسوی ها به عراق میراژ دادند و ما خیلی تلفات دادیم. حتی یادم است که در بمباران گردانی از نیروهای ما که کنار رودخانه بودند، در رودخانه تور بستند تا سر و دست و پای بچه هایی که شهید شده بودند را جمع کنند.
خاطره دیگری از این ایام؛ در عملیات محرم و والفجر مقدماتی حضور داشتم و در والفجر 1 به گردان رزمی رفتم. در عملیات معاون گردان بودم و کار نظامی میکردم و در ادامه این عملیات برای اولین بار مجروح شدم و چند روزی در بیمارستان مطهری در کما بودم که خاطرات این دوران را آقای کرم بخش مسئول دفتر حاج خانم کروبی که از اقوام ما هستند تعریف کرده است و میگوید من را کنار سردخانه گذاشته بودند که ایشان سروصدا و دعوا راه می اندازد. به او می گویند بیمار در کما است و دچار 75 درصد سوختگی شده و زنده نمیشود ولی با اصرار ایشان، من را به بخش میبرند که به اراده خداوند من زنده ماندم.
چه سالی در کنکور شرکت کردید و سالهای دانشگاه چگونه گذشت؟
قبل از ورود به دانشگاه به دلیل مسائل جنگ، حواسمان به مسائل جنگ بود. در یکی از مرخصیها از جبهه آمدم و در کنکور سال 61 دانشگاه شرکت کردم و قبول شدم که مصادف شد با مجروحیت من و نتوانستم شروع کنم ولی در کنکور سال 63 در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم. در دانشگاه با شهید رحیم علی اکبری آشنا شدم که غواص بود. در سال 64 در یک عملیات برون مرزی که دو نیروی پزشکیار آشنا به جنگ میخواستند من و رحیم باهم شرکت کردیم که او خیلی زحمت کشید و شجاعت کرد به طوری که دو تا از بچه ها را که در خاک عراق مجروح شده بودند از خاک عراق و از جاده ای که دست منافقین بود شبانه به خاک ایران بازگرداند.
در دانشگاه به شدت درس میخواندم و نمرههای خیلی خوبی آوردم و با علاقه و جدیت درس خوانده و هر زمان که نیاز بود به جبهه میرفتم. در عملیات های والفجر 8، کربلای 7 حضور داشتم و در عملیات کربلای 7 بار دیگر مجروح شدم و در بمباران ترکش به سرم خورد و یک بار هم که برای کمک به مجروحین شیمیایی رفته بودیم همه تیم به گاز خردل آلوده شدیم که با گذشت سالها، اکثراً در زمستانها مریض بوده و سرفههای مکرر دارم. در واقع یک سرماخوردگی کوچک، چندین ماه به طول میانجامد که البته همه دوستانی که برای کمک به مجروحین شیمیایی سومار به کمک ارتش رفته بودند دچار این عارضه هستند.
با کمک دکتر سامانی و دکتر مجیدفر اولین مرکز تحقیقات را در دانشگاه بهعنوان مرکز تحقیقات انجمن اسلامی دانشگاه علوم پزشکی تهران راه انداختیم، دکتر نقوی به این مرکز تحقیقات آمد و ایشان مؤسس مرکز تحقیقات قلب و عروق دانشگاه شد متأسفانه ایشان به آمریکا مهاجرت کردند و ما کمکم یاد گرفتیم که چگونه باید مقاله نوشت و از مقالات استفاده کرد، چگونه دیتاها را جمع بندی و هماهنگ کرد و متد جدیدی را در این پروسه یاد گرفتیم که چگونه از 100 مقاله، یک مقاله درآورد و بعد از خواندن 100 کتاب آن را کدگذاری کرد.
اولین شبکه کامپیوتری بیمارستان امام خمینی (ره) به همت شما شکل گرفته است؟
همزمان با یادگیری ارائه مقالات، یک سری pc آمد که جزو اولین کامپیوترهایی بود که وارد کشور میشد. یک pc 286 بود که در جهاد قرار گرفت و ما از آن استفاده می کردیم. سید محمد رضوی، آقای دکتر دلیرلوی فرد و دکتر افتخار کار و برنامه نویسی با کامپیوتر را انجام دادند و کامپیوتر در پزشکی راه اندازی شد، من که به این حوزه خیلی علاقمند بودم به سمت یادگیری رفتم و نتایج تجربیات من در کامپیوتر باعث ایجاد اولین شبکه کامپیوتری در بیمارستان امام شد. هدف من فول دیجیتال شدن بیمارستان بود که هنوز به این آرزو نرسیدهام، بعدها با استفاده از تجربیات گذشته پکس بیمارستان امام خمینی را راه اندازی کرده و طی 2 – 3 ماه کل بیمارستان امام از نظر تصویری به شبکه تبدیل شد به طوری که همه بخش ها قادر به مشاهده عکسهای گرفته شده در رادیولوژی بیمارستان و آرشیو آن بودند. این شبکه کامپیوتری اولین شبکه کامپیوتری بیمارستانی در نوع خود در کشور بود.
در دورهای که در دانشگاه بودم سعی کردم طرفدار حقیقت باشم و تسلیم شرایط نشوم و گرفتار حاشیه نشوم ولی بههرحال در همه دورهها اشتباهاتی داشتم که معتقدم اشتباهات انسان را ساخته و قوی میکنند.
اشتباهات شما قابلگفتن هست؟
بله، اگر ما در اوایل انقلاب تجربه الآن را داشتیم، میتوانستیم توطئه آقای رجوی که آدم زبان بازی بود را خنثی کنیم و با یک قدرت بالاتر مسائل تئوری را در برابر او تبیین میکردیم. درست است که او باطل میگفت و ما بر حق بودیم ولی میتوانستیم بسیاری از بچههای خوب که جذب آنها شده و بعد کشته و اعدام شدند را نجات دهیم و مسیر آنها را عوض کنیم تا در خدمت کشور باشند. در دانشگاه خیلی از بچههای مذهبی از بچههای غیرمذهبی فاصله گرفتند و یک شکافی بین ما بود البته این در مورد خطای من کمتر است و با آنها بحث میکردم و سعی میکردم که انتقال پیام داشته باشم، یا در دوران هشت ساله جنگ اگر تجربیات بیشتری داشتیم تلفات کمتری میدادیم و حتی در حوزه بهداشت و درمان جنگ باید بیشتر کار کرده و آموزشها را فشردهتر میکردیم ؛ عمدتاً اشتباهاتی ناشی از بی تجربگی بود و اگر تجربه الآن را داشتم خیلی فرق میکرد و لازم است جوانان ما یاد بگیرند که در همه کارهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی دقت کرده و از تجربیات اساتید و بزرگترها استفاده نمایند.
دلیل انتخاب رشته رادیولوژی چه بود؟
من جزو 10 درصد بودم و مستقیم به رشته رادیولوژی آمدم، به کامپیوتر و تکنولوژی خیلی علاقهمند بودم و چون رادیولوژی نزدیکترین رشته به عرصه کامپیوتر بود، این رشته را انتخاب کردم. هر سه سال تحصیلی نفر اول بودم و در ادامه مسیر در ارتقا و بورد نیز نفر اول دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم. 18 نفر برای بورد رفتند که دو نفر در کتبی قبول شدیم و در شفاهی هم فقط من قبول شدم ولی چون رشته رادیولوژی در دانشگاه محیط مناسبی نداشت و بین گروه جدل و بداخلاقی بود، مجبور بودیم به صورت خودآموز این کار را انجام داده و بیاموزیم؛ در این دوره من خیلی جسور بودم و به یاد دارم که در شش ماه اول در کتابی خواندم که با دستگاه سیتیاسکن میشود از بدن انسان نمونهبرداری کرد. بر این اساس بیماری که توده ریوی داشت را برای نمونهگیری انتخاب کردم ولی تا سوزن بیوپسی را وارد ریه کردم، دو لیتر آب از دهان بیمار خارج شد و در عکسبرداری مشخص شد که توده مذکور کیست هیداتیک بود که من آن را پاره کرده بودم؛ البته بیمار کاملاً خوب شد و کیست او درمان شد. به این ترتیب عمده رشته رادیولوژی را که شکل و فرمی نداشت پیش بردم و به جایی رسیدم که امروزه رشتهای بهعنوان اینترونشن رادیولوژی داریم که حقیر را بهعنوان بنیانگذار این رشته می شناسند.
از تجربیات این دوران برایمان بگوئید؟
در حدود 27، 28 نوآوری در دانشگاه کردم، از درمان اولین آنوریسم مغزی به روش آندواسکولار گرفته تا درمان اولین فیبروم رحم که بهصورت اینترونشن عمل کردیم از جمله مواردی است که برای نخستین بار رخ داده است. در ادامه تقاضای تأسیس رشته فلوشیپ اینتروانسیونال را دادم و مدیریت آن هنوز با من است. تا حالا بیش از 20 فارغالتحصیل رسمی و حدود 60، 70 نفر هم بهصورت غیررسمی آموزش دیده و رشته را یاد گرفتهاند؛ وقتی درس من به پایان رسید بلافاصله رئیس مرکز تصویربرداری بیمارستان امام شدم که برای این پذیرش و ماندن در این جایگاه، برایم استخاره کردند و بد آمد. من گفتم که به شهرستان میروم ولی مرحوم کابلی خواستند که بمانم و کمک کنم و من قبول کردم. با استفاده از تکنولوژی و دستگاههای موجود در آنجا، مرکز تصویربرداری بیمارستان امام خمینی را گسترش دادیم که امروز یکی از بهترین مراکز تصویربرداری خاورمیانه است و ازنظر عملی و پروژههای تحقیقاتی و تقسیمکار، فوق تخصصی و همچنین از لحاظ فوق تخصص رادیولوژی فکر کنم در کشور نمونه باشد.
من یک الگویی را در مدیریت دوران جنگ یاد گرفتم که مدل مدیریت کشتی دزدان دریایی است.در این روش دزدان دریایی تا وقتی در کشتی هستند با هم شاد هستند و میخندند ولی وقتی که کار پیش میآید هر کس سر جای خودش است و اگر کسی کوچکترین اشتباهی کند او را به دریا میاندازند و من بر اساس این مدل مدیریتی، در عرصه مدیریت اندکی خشن هستم. با توجه به تجربه مدیریتی طولانی که در بخش دولتی و خصوصی دارم؛ اگر باهم تصمیمی را برای اجرای کاری میگیریم، مانند ساعت کار میکنیم و در صورت بروز خطایی از کارمندمان بر اساس توافق قبلی وی برکنار میشود و قراردادی با وی بسته نمیشود بهبیاندیگر کوچکترین خطایی در بخش خصوصی پذیرفته نمیشود متأسفانه در این عرصه در بخش دولتی مشکلات زیادی داریم و این نحوه مدیریت در بخش دولتی قابلاجرا نیست چرا که یکی از معضلات بخش دولتی نحوه استخدام است. بعد از استخدام، دیگر مدیر روی فرد کنترلی ندارد و فرد در برابر اعمال خود پاسخگو نیست.
چه سالی ازدواج کردید و از نحوه آشنایی با همسرتان برایمان بگوئید؟
من 8 تیر سال 68 در دوره انترنی ازدواج کردم مادر یکی از دوستانم به من گفت دختر خوب و مؤمنی را برایم در نظر گرفته. همینجا لازم است بگویم که یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من، همسرم است. در استخارهای که برای ازدواج گرفتم نیز گفتند خداوند از رحمت دری را برایم بازکرده است؛ دو فرزند دارم که دخترم دانشجوی شیمی دانشگاه الزهرا و پسرم علی اول دبیرستان است. پسرم بسیار فعال و دانشمند است به گونه ای که در حال حاضر طرح تحقیقاتی با نام سنجش دروغگویی با F MRI را با من کار میکند. کاری که قرار است با آقای دکتر عقابیان هماهنگ شود تا روی بیماران کار نماید. علی؛ پسری خوب و مذهبی است و چالشهایی را که من با آنها مواجه بودم را ندارد و از همینجا از حاجآقا دوایی رئیس مدرسه نیکان که نقش ارزشمندی در تربیت بچهها در مدرسه با اخلاقیات انسانی و دینی دارند تشکر کنم.
تفاوت بین اساتید گذشته و اساتید امروز در چه مواردی است؟
ما اساتید خوب خیلی همچون استاد یلدا، شمس شریعت داشتیم ولی زمانه در حال تغییر است، درحالیکه در دوره بوعلی سینا در تاریخ میخوانیم که ایشان فیلسوف، مجتهد و پزشک بوده است؛ امروزه میتوان اطلاعات عمومی از هر رشتهای کسب نمود ولی برای فعالیت باید به سمت کار تخصصی حرکت کرد. کامپیوتر و سیستم دیجیتال شکل دنیا را عوض کرده و آنقدر سریع اتفاق میافتد که انفجاری در تولید علم ایجادشده و نمیدانیم به کجا میرویم. امروزه اساتید ازنظر سرعت دسترسی به اطلاعات و سازماندهی اطلاعات و پیشبرد علم دستشان خیلی بازتر است ولی باید دقت کنیم که ازنظر اخلاقیات و انسانیت عقب نمانیم. من در این عرصه تلاش کردهام تا جایی که بضاعت دارم با توجه به فرهنگی که در محله، مسجد، انقلاب، جنگ و سپس در دانشگاه آموختم را در خود زنده نگهدارم.
این خصوصیات را چگونه به دانشجویان آموزش میدهید؟
نیازی به آموزش این موارد نیست، امام صادق (ع) میفرمایند که با زبان نیست بلکه با عمل است و من بارها پیام فرهنگی خودم را بدون اینکه در مورد آن موضوع سخنرانی نمایم منتقل کردهام؛ بنابراین اگر کسی به آنچه که باور دارد عمل نماید دیگران به آن دقت کرده و الگوبرداری مینمایند.
افراد تأثیرگذار زندگی شما؟
دایی و پسرعمویم تأثیرات بسیاری روی من داشتند و قبل از انقلاب از پسرعمویم خیلی چیزها ازجمله فرهنگ مبارزه، استقامت، قوی بودن جسمی و روحی و ... یاد گرفتم. آقای نجفی ناظم کلاس دوم راهنمایی که با صحبتهای خود راه من را بهکلی تغییر داد، آیتالله جباری، شیخ حسین انصاریان، مرحوم شیخ احمد کافی که برای من الگو بودند و استاد مطهری و مرحوم شریعتی که کتابهایشان تأثیر زیادی روی من داشتند.
آقای نجفی که واقعاً از اولیای خدا بود من را به این فضا برد که اگر 40 روز خوب باشی، میتوانی به مقامات عالی برسی، ازاینگونه اولیای خدا در مسیر زندگی من زیاد آمدند از جمله پسری 13 ساله به نام سید مهدی سیدین که در جبهه با او آشنا شدم و وقتی شهید شد شانزده ساله بود که من در وارستگی و فضای معنوی، سیر و سلوک هرگز مانند او را ندیدهام که او در سجده نماز به شهادت رسید.
جایگاه اخلاق در جامعه بالأخص در رشته پزشکی را چطور ارزیابی میکنید؟
جامعه مابعد از پیروزی انقلاب تحولات زیادی داشت، در دوره جنگ با وجود کمبود بودجه و نبود امکانات به خوبی مدیریت میشد که به نظر من اخلاق و ایثار دلیل این موفقیت بود؛ مشکل الآن ما این است که از الگوهای خوبی که داشتیم فاصله گرفته و میخواهیم ادای غربیها را دربیاوریم درحالیکه ارزیابیهای من از غرب در سفرهای زیادی که داشتم نشان می دهد که غربیها در نظم، حسابوکتاب، رعایت قوانین اجتماعی خیلی خوب هستند ولی در زندگی خانوادگی خیلی چیزی برای ارائه ندارند.
من در لندن فلوشیپ میخواندم. وقتی از آنها میپرسیدم برای بعد از مرگ چه برنامهای دارید در پاسخ میمانند و 90 درصد میگفتند که اصلاً به این موضوع فکر نکردهاند، درحال حاضر بیشتر داعشی ها از اسکاندیناوی و کشورهای پیشرفته که اوج رفاه هستند، میآیند و میخواهند اوج تعالی را داشته باشند که به دام داعش میافتند چرا که بر اساس هرم مازلو بعدازاینکه شکم سیر شد به دنبال تعالی میگردند البته هرم مازلو را مطلق قبول ندارم چون ما در جنگ تحمیلی عراق به کشورمان، این تعالی را با شکم گرسنه به دست آوردیم. این فرهنگ را مسئولین باید القا کنند، مردم به دین پادشاهانشان هستند و اگر مسئولین درست شوند مردم درست میشوند. زمانی که مسئولی به فکر شرایط زیردستانش نباشد، اخلاق اسلامی و تواضع ندارد و بین خودش و دیگران فاصله ایجاد میکند که در چنین وضعیتی مشکلات چند برابر میشود.
در غرب پشتوانه خانواده از بین رفته و بهعنوان مثال در فرانسه رشد جمعیت منفی است و خود فرانسویان میگویند که به دلیل زاد و ولد زیاد عربها و مسلمانان، در 30 سال آینده؛ فرانسه، "جمهوری اسلامی فرانسه "میشود بنابراین نباید از آنها الگو بگیریم بلکه باید با کار عملی و یادگیری روشهای آنها، بهترین را انتخاب نماییم و بر اساس آیه قرآن همه حرفها و روشها را گوش کنیم و یاد بگیریم ولی بهترین را انتخاب نماییم؛ من به شدت نگران آینده کشور هستم، این انحرافاتی که در جوانان ما ایجاد شده همه ثمره تهاجم فرهنگی نیست و اگر ما یک پشتوانه قوی داخل داشتیم اینها اتفاق نمیافتاد.
رابطه شما به پسرتان چگونه است و آیا توصیه میکنید که راه شما را ادامه دهد؟
پسرم رفیق من است و ما همدیگر را نقد میکنیم، در کارهای اجتماعی بسیاری حضور دارد و گاهی باهم به میدان تیر میرویم و رزم را به او یاد میدهم، انقلابی بودن و حساس بودن به مسائل اجتماعی را به او میآموزم، در مسائل مختلف باهم گفتگو داریم و اعوجاجات اجتماعی را میشناسد و میخواهد علاوه بر عرصه علمی، انسانی مؤثر، مبارز و اجتماعی باشد. به مبارزه برای اجتماع خود اهمیت دهد، من بدم نمیآید که رشته من را ادامه دهد و خودش هم علاقه دارد و خوشبختانه امکانات هم مهیاست و به نظر من ان شاء ا... رتبه دو رقمی کنکور را خواهد آورد.
علاوه بر تحقیقات علمی چه کارهایی را انجام داده اید؟
من در کنار کارهای روتین علمی مجله Iranian Journal of Radiology را راه اندازی کردم و به سطحی رساندم که مجله بین المللی و خوبی شده و در سایتهای معتبر جهانی نمایه شده است. امید خیلی زیادی دارم که جزو مجلات نمونه رادیولوژی دنیا بشود و درحال حاضر بیش از 70 درصد مقالات این مجله از اساتید برجسته خارج از کشور میآید. مرکز تحقیقات رادیولوژی را راه اندازی کردم و در این عرصه تلاش نکردم که فقط به موفقیت و کسب جایگاه و موقعیت مالی خودم فکر کنم چرا که هیچ وقت مادیات برای من قدم اول و برنامه ریزی اول نبوده بلکه تلاش من این است که بیمارستان، مرکز تحقیقات و مجموعه ارتقا یابد. البته مقدر خدا این بوده که ثروتمند باشم و این هم امتحان خطرناکی است که امیدوارم در این عرصه هم موفق باشم.
درحال حاضر مسئول کمیته آینده نگری سلامت مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام هستم و بیش از 100 مقاله و ترجمه کتاب دارم و گردآوری بزرگی را درزمینهٔ اینترونشن شروع کردهام.
توصیه شما به دانشجویان چیست؟
توصیه من به دانشجویان این است که درسشان را خیلی خوب بخوانند و در کنار درس حتماً برنامههای معنوی داشته و از توجه به مسائل دینی غافل نشوند. من در دوره عمومی مقید بودم که هفتهای یکبار به مجلس روضه و هیئت رفته و نصیحتی بشنوم که برای سازندگی من نقش مؤثری داشت. بنابراین توصیه میکنم حتماً زیارت امام رضا (ع) و قبور معصومین را در برنامه خودشان بگذارند که خیلی برکت میبینند و ارتباط مدام با اهلبیت و دعا و خداوند و قران خیلی به انسان کمک میکند تا در مسیر پیچیده زندگی بتواند استقامت کند و راه درست را برود.
توصیه بعدی این است که در جو قرار نگیرند، مال حلال بخورند، من آدمی را ندیدم که در راه بد برود و موفق شود، بار کج به منزل نمیرسد و هر کس که با خدا باشد خدا با او خواهد بود.
توصیه بعدی من به جوانان کشورم و دانشجویان، آشنایی با فنون روز است، نوآور باشند و با مراکز علمی دنیا ارتباط برقرار کنند و در یک زمینه که علاقهمند هستند تحصیلات تکمیلی داشته باشند.
نظرتان در مورد دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
این دانشگاه همانطور که رهبری فرمودند " نماد آموزش عالی در کشور است " و بهترینها از اینجا بیرون میآیند.با اینکه تعداد مهاجرت بالایی داریم و شرایطمان در این عرصه خوب نیست، ولی هنوز این همه جوشش داریم؛ همانطور که امیرکبیر در آن شرایط سخت زحمت کشید و اساتید دیگر زحمت کشیدند ما هم باید زحمت بکشیم و این بار را به سرمنزل مقصود برسانیم و این وظیفهای است که همه ما داریم. هر دانشجویی که در دانشگاه علوم پزشکی تهران درس میخواند و هر استادی که اینجا تدریس میکند وظیفه سنگینی دارد و باید از کرامت این مرکز، شرافت و قداست و سوابق درخشان این دانشگاه دفاع کند و آن را ارتقا دهد.
چه دورهای را در خارج از کشور گذراندید؟
من فلوشیپ سی تی اسکن و ام آر آی در لندن گذراندم، آقای لئوناردی رئیس رادیولوژی اروپا به ایران آمدند و گفتند در یک کورس شرکت کنید و من کمک میکنم که به شما مدرک معادل بدهند. نهایتاً من با کورسهایی که گذراندم و با کار عملی که در داخل ایران طی دو سال به همراه دکتر فیروزنیا انجام دادیم نهایتاً مدرک نورورادیولوژی که در اروپا معتبر است را گرفتیم.
دورههای کوتاهمدت زیادی گذراندهام، برای راهاندازی اینترونشن دورههای 3 روزه و 5 روزه میدیدم و کار را یاد گرفته و انجام میدادم و سپس کارهای بعدی و به همین ترتیب این بستهها را به هم چسباندم و آن چیزهایی که برای راه اندازی این رشته نیاز داشتم فرا گرفتم و در ایران پیاده سازی کردم.
چه آرزویی دارید؟
من رفوزه شدم و نتوانستم در عصر طلایی معنویت این مملکت با شهادت از دنیا بروم. خداوند مقدر کرد هم زشتی و هم زیبایی های این جهان را دیدم. واقعاً کلام زیبایی از امیر المومنین (ع) وجود دارد که نه آنقدر دنیا شیرین و نه آنقدر مرگ تلخ است که انسان بخواهد از حقیقت دست بکشد. الآن آرزوی من آن است که باقی عمرم در مسیر حق و رضای خدا بگذرد و ان شاء ا... پایان عمرم اگر خدای متعال صلاح دانست با شهادت از دنیا بروم.
به جز عرصه پزشکی فعالیت دیگری هم دارید؟
مرتب ورزش میکنم و هر هفته کوهپیمایی دارم که حداقل تا ایستگاه یک تله کابین توچال را پیاده طی کرده و برمیگردم، وسایل ورزشی در اتاق کارم دارم که در وقت خسته میشوم 100 تا طناب می زنم و یا 30 تا شنا میروم تا سرحال شوم، اسکی روی برف، آب و غواصی بلد هستم؛ دهه اول محرم برای هیئت خودمان سخنرانی میکنم که صحبتهایم در مورد مسائل روز اجتماع است و الگوهایی از دین برای حل این مسئله ارائه میکنم. عضو شورای مرکزی بسیج پزشکی هستم و رابطه خودم را با بچههای سپاه و جبهه حفظ کردهام و هنوز هم اگر کاری از من بربیاید، کمک میکنم. این یک مسئولیت جدی و رسالت برای من است.
کار نیمهتمام شما چیست؟
من برای مرگ آماده هستم و اگر الآن بمیرم اصلاً ناراحت نمیشوم زیرا اعتقاد دارم اینکه انسان فکر کند که خانوادهاش یا آیندهاش چه میشود ... اینها همه شرک خفی است. ما اعتقاد داریم که خدا برنامه ریز بزرگی است و به خدا توکل میکنیم و این توکل به خدا دلیل تنبلی ما نخواهد شد و باعث قدرت بیشتر ما میشود، فکر میکنم آنچه که در زندگی برایش برنامه ریزی کرده بودم به تکتک آنها رسیدهام و فقط یک آرزو دارم که محقق نشده؛ آرزو داشتم پیش از مردن خدمت امام زمان برسم که حتماً لیاقت میخواهد که ما نداریم.
حرف آخر ...
مجدداً به دوستان توصیه میکنم که برای کسب معارف الهی و اخلاقیات و تکامل روحی خودتان تلاش کنید، ما برای هدفی به این دنیا آمدیم و اگر هدف خوردن و خوابیدن باشد که حیوانات هم این قصه را دارند بنابراین حتی درس خواندن هم باید در راستای هدفی باشد.
من سالها زحمت کشیدم تا به این نقطه رسیدم و خیلی دوست داشتم که حقیقت عالم را بفهمم که بعد از مطالعه مکاتب مختلف به این نتیجه رسیدم که باید در مقابل امر خدا تسلیم شد. قطعاً خدایی وجود دارد و قطعا این دنیا هدفمند است و پیامبر ما به حق است و وقتی ما این الگوها راداریم نباید وقت را برای فهمیدن اینها تلف کنیم چرا که ما نمیتوانیم در طول عمر کوتاه خودمان همه معارف عالم را به دست آوریم. ما در پزشکی به کتاب آقای هریسون اعتماد میکنیم، چون همه بزرگان گفتند معتبر است، پس حال که قران و احادیث و اهل بیت را داریم که در آنها حقایق عالم و مطالب کشف نشده عالم بیان شده است، صحیح نیست که از اینها فاصله بگیریم و عمر خود را به تباهی و سرگردانی بگذرانیم. ما به این دنیا آمدهایم تا به نکاتی بزرگتر و با ارزشتری دست یابیم، ما مسافر هستیم که باید یک سیر و سلوکی برای سفر بزرگتری بعد از مرگ آماده شویم.
من بندهای ساده هستم که وظایفم را انجام میدهم و در این عرصه از کسی خجالت نکشیده و دنبال تنبیه یا تشویق هم نیستم و اعتقاد دارم که همه امور دست خداست. من به غیب اعتقاددارم و قبول دارم که اسرار زیادی در عالم وجود دارد که مکشوف شدن آن نیازمند پاک شدن ماست.
شما اهل شعر هم هستید در پایان این مصاحبه از شعرهای خود برایمان بخوانید؟
شرارههای آتش بر سرزمین ایران
خصم ستمگر ما بر مهد دین وایمان
هر سو خراب و ویران تاریکی شبانگاه
ظلم و ستم فراوان از سوی ان پلیدان
نور خدا برون زد از دشت نور و پاکی
طاغوت زیر وبر شد از همت دلیران
چون وقت جنگ و غوغای محشر آمد
کودک مقابل غول برتر شدی به یزدان
با آیه رمیت تیر از خدنگ برآمد
بر دشمنان نادان فهمش نبود آسان
دشمن نمود کندن از ریشه اصل ما را
غافل که ما نموده تکیه به جان و جانان
شد محمل شهیدان پرواز خون به جنت
دنیا طلب چگونه فهمش کند عزیزان
ایران شده به معنی منزلگه الهی
هرکس کند خیانت ماوا او به نیران
ای سوخته کجایی داد از غم جدایی
یاران همه برفتند حسرت بدل دهی جان