سرويس دفاع مقدس ـ کتاب «پوتين هاي مريم»، خاطرات یکی از زنان خرمشهری (مریم امجدی) از ایام جنگایران و عراق است. راوی اين كتاب که دوران نوجوانی و جوانیاش مصادف با روزهای جنگ بوده، پس از انقلاب اسلامي ضمن تحصیل در دبیرستان به عضویت حزب جمهوری اسلامی، جهاد سازندگی و بسیج مستضعفین خرمشهر درآمده و دورههای امدادگری و فنون نظامی را آموزش میبیند.
با شروع تهاجم عراق به خرمشهر، او در مشاغل مختلف چون امدادرسانی در بیمارستان دکتر مصدق، نگهداری از انبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت میکند و در این مدت گاهی نیز به خط مقدم جبهه میرود.
به گزارش خبرنگار «تابناك»، مريم امجدي يكي از دختران خرمشهري است كه در شهريور 1359 و در هجوم ارتش عراق به خاك كشورمان تنها هفده سال داشت . وي در جريان جنگ پابه پاي مردان سرزمينش با يك اسلحه ژ- ث دو خشابه و يك كلت رو در روي دشمن ايستاد.
وي پس از انقلاب ضمن تحصيل در دبيرستان بهعضويت حزب جمهوري اسلامي، جهاد سازندگي و بسيج مستضعفان خرمشهر درآمده و دورههاي امدادگري و فنون نظامي را آموزش ميبيند. با شروع تهاجم عراق به خرمشهر، او در مشاغلمختلف چون امدادرساني در بيمارستان دكتر مصدق، نگهداري ازانبار مهمات مسجد جامع خرمشهر خدمت ميكند و در اين مدت گاهي نيز به خط مقدم جبهه ميرود.
مريم امجدي در اين كتاب، راوي خاطراتي است كه در نوع خود كم نظير است. وي كه در ايام جنگ كار امداد رساني به مجروحان جنگي را در خرمشهر به عهده داشته، اما در شرايطي بحراني دست به اسلحه مي برد و در نبرد با دشمن شركت مي كند.
خانواده وي هم به نوعي درگير مسائل جنگ بوده اند؛ برادرش در جبهه حضور داشته و پدر وي هم كه درگير با مسائل جنگ و پشت جبهه بوده در اثر يك انفجار جان خود را از دست مي دهد .
اين كتاب در ارديبهشت سال 1389 به چاپ پنجم رسيد.
كتاب «پوتينهاي مريم» در 110صفحه، شمارگان 2500 نسخه، قطع رقعي و با قيمت يك هزار و 600 تومان با كوشش و تدوين فريبا طالش پور منتشر شده است.
در بخشي از اين كتاب آمده است:
1عراقيها تا كوي طالقاني خرمشهر رسيده بودند؛سر كوچه سنگربندي بود؛توي كوچهها دولا دولا ميرفتيم؛ هر كس پشت و بالاي سر نفر جلويي رگبار ميبست تا عراقيها نتوانند او را بزنند؛ همين طور كوچه به كوچه و سنگر به سنگر ميرفتيم، توي يكي از كوچهها يكي از مسئولين كشور را ديدم. اول با ديدنش خوشحال شدم اما او تا چشمش به من افتاد، داد زد:«در اين جا چه ميخواهي؟ براي چه اين جا اومدي؟ برگرد عقب».
گفتم:«براي همون هدفي اومدم كه شما اومدين»
گفت: «لازم نكرده مگر نميبيني عراقيها تا كجا اومدن؟»
گفتم: «خوب، اومدم كه جلوي اونا رو بگيرم، در ضمن سرخود كه نيومدم. بـا گروه ابوذر اومدم با همونا هم بر ميگردم.»
سراغ بچّههاي گروه ابوذر رفت و سرشان داد زد: «چرا اين خواهرها رو با خودتون آوردين؟ نميترسين اسير بشن؟»
2من و زهره قبل از رسيدن به گمرك از ماشين پايين پريديم. عراقي ها تا گمرك رسيده بودند و ما براي دفاع رفته بوديم. مي خواستيم تا آنجا كه سلاح و مهمات داريم بجنگيم. مسافتي را زيگزاگ رفتيم. از بشكه ها و جعبه هاي چوبي خيلي بزرگ به عنوان سنگر استفاده مي كرديم و براي هم خط آتش مي بستيم. يعني براي جلو رفتن بچه ها و كم شدن حجم تيراندازي دشمن اسلحه را روي رگبار مي گذاشتيم و از بالاي سر بچه هايي كه دولا دولا جلو مي رفتند به طرف دشمن تيراندازي مي كرديم تا آنها راحت تر بتوانند تغيير موضع بدهند.
سنگر به سنگر جلو رفتيم تا به جايي رسيديم كه ريل راه آهن بود. كم كم به يك رزمنده كامل تبديل شدم.