حیاط دادگاه خانواده از برف سفید شده بود. تصویر گنجشکها که بهدنبال دانهای در میان برف، نوک بر زمین میزدند منظره زیبایی ایجاد کرده بود. حیاط دادگاه خالی از جمعیت بود اما هر چقدر به در ورودی مجتمع خانواده نزدیک میشدی بر تعداد زوجهایی که برای طلاق آمده بودند، افزوده میشد.
داخل سالن در بین جمعیت، یک زوج جوان جلب توجه میکردند؛ پسری با هودی آبی و دختری که کنارش ایستاده و هودی قرمز پوشیده بود. برگه ابلاغیهای در دست پسر جوان بود که وقت رسیدگی را ساعت ۹ در شعبه ۱۷ نشان میداد.
وقتی زوج جوان وارد شعبه شدند کنار هم روی صندلی نشستند. چند دقیقهای که گذشت ناگهان دختر جوان گفت: جناب قاضی من دیگر از بدقولیهای همسرم میلاد خسته شدهام. دلم نمیخواهد حتی یک روز هم با او زندگی کنم. ما هنوز 9 ماه از آشنایی و ازدواجمان نگذشته است، ای کاش قلم پایم شکسته بود و به آن نمایشگاه عکس نرفته بودم. همان جا بود که با میلاد آشنا شدم و بعد به خواستگاری آمد و عقد کردیم.
به خاطر صرفهجویی برای آینده و ساختن زندگیمان مراسم عروسی نگرفتیم و فقط به یک ماه عسل ساده رفتیم، اما خیلی زود فهمیدم که میلاد خیلی بیقید و بیمسئولیت است؛ از همه بدتر بسیار بدقول است البته برای من و خانوادهام.
آقای قاضی شما قضاوت کنید من همین چند روز پیش رفتم دکتر و آنجا متوجه شدم کیف پولم همراهم نیست. به او زنگ زدم که بیاید و پول دکتر را حساب کند و مرا با خودش ببرد اما بعد از 2 ساعت نیامد و خیلی راحت گفت یادم رفته بود. این تنها کارش نیست هربار میخواهیم هر جا برویم یا نمیآید یا آنقدر دیر میآید که اعصاب مرا خورد میکند. هیچ توضیح منطقی هم برای بدقولیهایش ندارد و در نهایت میگوید خودت هرکاری داری انجام بده با من کاری نداشته باش. بالاخره میلاد هم تعهداتی دارد اما به هیچ کدامش در این مدت عمل نکرده و فقط بهانه آورده است.
قاضی رو به میلاد کرد و گفت: پسرم حرفهای همسرت را تأیید میکنی؟ میلاد سری تکان داد و گفت: آقای قاضی باور کنید عمدی در کارم نیست من سعی میکنم بموقع برسم ولی گاهی نمیشود.
در همین لحظه همسرش گفت: آقای قاضی فقط برای من و زندگی مشترکمان اینطور است. کافی است دوستانش زنگ بزنند و بگویند بیا برویم فوتبال بلافاصله آماده میشود و میرود، بارها شده مرا وسط خیابان از ماشین پیاده کرده و گفته با تاکسی برو من باید بروم پیش دوستانم.
میلاد گفت: آقای قاضی همسرم موضوع را بزرگ میکند، اینها موارد حادی نیست که او میخواهد به خاطرش از من طلاق بگیرد.
زن جوان نگاهی به حلقه ازدواجی که در انگشتش بود انداخت و گفت: آقای قاضی من همسرم را دوست دارم اما رفتارش مرا خسته کرده است، بیتوجهیهایش دلم را به درد آورده است لطفاً شما بگویید ما چه کار کنیم؟قاضی چند دقیقهای سکوت کرد و گفت: مشکل زندگی شما آنقدر که فکر میکنید حاد نیست، بهتر است شما به کلاسهای مشاوره بروید اگر مشکلتان حل نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.