سیراک مِلکُنیان، هیچ وقت این خاطره روزهای چهار پنجسالگیاش را از یاد نبرد. همان روزی که طراوت نمنم باران حال و هوایش را عوض کرده بود و گرچه سه برادر دیگرش مشغول بازی بودند، او زیر کرسی نشسته بود و با تماشای باران نقاشی میکشید. از همان زمان نقاشی یار همیشگیاش شد.
پدرش طراح چکمه بود و برای افسران در کفشفروشیاش چکمه درست میکرد. او زمان حضور متفقین در ایران، سیراک ۱۸ روزه را همراه خانواده به باغی بزرگ در اراک برد. اقامتی که تقریبا تا حوالی ۱۲ سالگی سیراک ادامه پیدا کرد. در همسایگی کفاشی، یک مهاجر جوان آسوری بود که نقاشی میکرد و سیراک حیرتزده
از پشت ویترین همیشه نقاشیهایش را نگاه میکرد و با وساطت پدر در یک فصل تابستان در آنجا برای اولین بار با رنگ روغن نقاشی کرد.
از وقتی هم که به تهران آمدند، ۱۲ سال پیدرپی هر جمعه، رنگهایش را برمیداشت به اطراف تهران میرفت و مشغول نقاشی کشیدن میشد. اهل نقاشیهای سفارشی نبود. مگر در همان نوجوانی که داشت یاد میگرفت و جهان را تجربه میکرد. با محیط بسته آکادمیک ارتباط نمیگرفت. دوست داشت میان مردم باشد. آدمها را ببیند، طبیعت را تماشا کند و بعد واقعیتها را از منظر خودش با رنگ نشان دهد.
سیراک ملکنیان تجربه مهاجرت را با تمام شیرینیها و تلخیهایش چشیده است، مهاجرت به کانادا را. ماجرای مهاجرت از حوالی سال ۸۱ شروع شد. ابتدا حدود یک سالی بدون همسرش، به یونان رفت تا کارهایش برای رفتن مهیا شود و بعد، مدتی به آلمان رفت. روزگار زندگی در یونان سخت گذشت. روزگاری که باید فقط با ۵۰۰ دلار سپری میشد.
همانجا یکی از افرادی که با او در سفر بلوچستان دوست شده بود، اتاقی در خانهاش را خالی کرد و به دست سیراک سپرد تا در آن بتواند نقاشی کند. به همین خاطر، شبها به خیابانها میرفت و کاغذها و مقواهای دورریختهشده را جمع میکرد و روی آن نقاشی میکرد. پنجره خانه یونان مشرف به دیوار بسیار بلند و بزرگی بود که رد برف و باران روی آن مینشست و همین دیوار الهامبخش آثار زیادی شد. اتفاقا در نمایشگاهی چندتا از همان آثار به فروش رفت و پول خوبی به دستش رسید.
بالاخره روزهای سخت یونان سپری شد. بعد از چند سال جابجایی، بالاخره، در اولین صبحی که در مونترال چشم باز کرد، با پیشنهادی عجیب مواجه شد. مردی فرانسوی که از نقاشهای خوب مونترال بود، به او گفت، شما بیا به زیرزمین خانه من که خالی است و همانجا نقاشی کن. سیراک خوشحال سهپایه و رنگ آماده کرد و به آن زیرزمین رفت. از صبح تا شب نقاشی میکشید و بعد به خانه برمیگشت.
بر حسب اتفاق، یک باری کاری برایش پیش آمد و از پلهها بالا رفت و داخل خانه مرد فرانسوی شد؛ و آنجا بود که دیدای دل غافل، مرد تمام آثارش را کپی کرده. سیراک اعتراضی نکرد، اما همان موقع، به زیرزمین برگشت و به مرد خبر داد که من وسایلم را جمع میکنم و میروم.
او در کانادا ماند و به قول خودش تا ده سال اول، با پدیده مهاجرت آشتی نکرد. اما چیزی که باعث شد سر پا بماند، عشق به نقاشی بود و متمرکز ماندن روی این عشق. فروش و دیدهشدن آثارش در نمایشگاههای نیویورک و لسآنجلس اتفاقهای بزرگی در زندگیاش بود.
حالا، سیراک ملکنیان، که پیوسته مشغول نقاشی بود، در کانادا از دنیا رفته است. او که متولد سال ۱۳۱۰ بود، بیش از ۱۵ نمایشگاه انفرادی داشت و از امروز به بعد، آثارش یادگارهایی از او در موزههای مهم ایران و دنیا خواهند شد.