به گزارش خبرنگار اجتماعی تابناک، شغلهای متفاوتی در شهرری میتوان پیدا کرد. مثل دکانهای کوچک سبزیفروشی کنار زمینهای کشاورزی. غروب روز پنجشنبه به سراغ بعضی از آنها رفتیم. ریشهای سفید و دستهای چروکخوردهاش نشان میدهد راهی طولانی رفته تا امروز به اینجا رسیده. یعنی به خیابانهای نزدیک به ضلع جنوبی حرم شاه عبدالعظیم و فروختن سبزی.
خوشاخلاق است و پیوسته لبخند بر لب دارد. بساط سبزیفروشیاش بد نیست. آن پشت زیر گونیهای مرطوب دستههای سبزی است و روی میز سمت خیابان، انواع سبزیخوردن دارد: ریحان بنفش و سبز، تره، شاهی... حتی برای چیدن و فروش کمتر از یک کیلو سبزی بحث نمیکند. به جایش تعریف میکند که: «من حدود 10 دوازدهیه است که سبزی میفروشم. این سبزیها هم مال زمینی است که خودمون در اون سبزی میکاریم. من خودم هم سبزی میکارم.»
بعد اشاره میکند به سبزیهای روی میز و می گوید: «مثلا این سبزیها رو خودم صبح از زمین چیدم. خیالتون راحت باشه. تازه تازه است.»
سبزیها را وزن میکند و با کارتخوان قیمت را حساب میکند. امروز. در 22 شهریور 1403، سبزیفروش افغان در شهر ری هر کیلو سبزی خوردن را 30 هزار تومان حساب میکند.
حدود 20 متر جلوتر، در همان پیادهرو دوباره بساط سبزیفروش به راه است. یک میز و سایهبان، و آن پشت هم سبزیهای دستهای زیر گونیهای مرطوب. پسر جوان افغانستانی که پشت دخل ایستاده و مشتریها با او سر و کار دارند، خوشاخلاق است و کمی هم بذلهگو. سبزیها و صیفیجاتش هم بیشتر از نفر قبلی است. پسر جوان و یکی دو کارگر دیگری که آنجا در حال جابهجایی هستند، کدو و گوجه فرنگی و بادمجان و سیر هم میفروشند.
دو سه تا کدو و دو سه تا گوجهفرنگی برمیدارم. پسر جوان افغان با طعنه میگوید: «خیلی زیاد برداشتید! اصلا من چطور حسابشان کنم؟»و بعد بلندبلند میخندد و حرفش را ادامه میدهد: «شوخی کردم. شما هرچقدر که بخواید میتونید بردارید. اما واقعا همین مقدار کافی یه؟»
جواب میدهم که میخواهم میوهها و سبزیجات را تازهتازه بخورم. پسر استقبال میکند. سبزیهای روی میز را نشان میدهد. همان موقع مشتری دیگری میآید و چند دسته نعناع میخواهد که مرد جوان میگوید فقط یک دسته برایش باقی مانده و میتواند از همان پیرمردی که چند متر آن طرفتر است، خریدش را بکند. انگار روز پربرکتی بوده که هنوز غروب نشده، نعناعها همه به فروش رفتهاند.
گلایه از گرانی
روی میز تنوع سبزیها بیشتر از دکانِ پیرمرد است. پسر جوان خرفههای تازه و سوسنعنبر هم دارد. همانطور که برای مشتری دیگرش یک کیلو سبزی خوردن جور میکند، آرام میگوید: «این روزها سبزی هم خیلی گران شده. سبزیهای دستهای حتی به 70 هزار تومان هم رسیدهاند. کی قبلا سبزی دستهای 70 تومن بود؟»
_فروشتون هم کم شده با این گرونی؟ چون مردم زیاد سبزی میخورن و هنوز سبزی از خیلی چیزهای دیگر ارزانتر است.
_معلومه که کم شده. اصلا هر چیزی که گران بشه، مصرفش کم میشه. مردم میگون حالا یه کم هم کمتر سبزی بخوریم. اما با این حال خدا رو شکر. روزی میرسه.
ده پانزده متر جلوتر دوباره دکان یک سبزیفروش است. اون هم افغان است. اما چند ایرانی هم آن پشتها هستند. در فاصله میان این دکانها دیگر ساختمانی به چشم نمیخورد. هرچه هست زمین کشاورزی و سبزیکاری است و کمیدورتر هم اتوبان و جاده. یکی دو مرد در زمین مشغول کار هستند. لباس سنتی افغانها را بر تن دارند و هر چند دقیقه از روی زمین بلند میشوند و کمر راست میکنند و احتمالا نفس عمیقی میکشند و دوباره خم میشوند. حتی در این وقت از روز هم مشغول کار بر سر زمینها هستند. در دکان بعدی، پسر جوان چندان اهل صحبت نیست. فقط وقتی که کارت میکشد، از او میپرسم: «شما برای داشتن این دکان مالیات هم میدهید؟» متعجب میخندد: «مگه میشه بدون مالیات زندگی کرد؟ معلومه که مالیات میدیم.» صحبتمان زود تمام میشود و فرصتی برای گفتوگوی بیشتر نیست. انگار نباید حرف زدنها طولانی باشد.
به طرف مرکز
سمت بهشت زهرا هم که به طرف مرکز تهران حرکت میکنید، به حوالی شهر ری که میرسید، کنار اتوبان دکانهای سبزیفروشی به چشم میخورد. در آنها هم افغانها زیاد به چشم میخورند. رقابتی هم بینشان هست. گاهی صیفیجات و سبزیهایشان چند هزار تومانی تفاوت قیمت دارند.
یک نفر هم برای نظارت بر قیمتها آمده اما زود میرود. مردها که از همه سن و سالی میانشان دیده میشود، سعی میکنند جنسهای مغازهیشان را مرتب بچینند. سبزی ها دستهبهدسته، آبخورده، مرطوب و خوشرنگ. برایشان مهم است که مشتری ثابت پیدا کنند. حتی مشتریهای روزهای جمعه یا پنجشنبهشان را که همیشه بهشت زهرا می آیند و سر راه سبزی میخرند، میشناسند. اما مهمتر از آن، این است که مشتری خریدهای فراوان انجام دهد. مثلا چند دسته نعناع بخواهد. چند دسته ریحان. چند دسته اسفناج. اینجاست که لبخند روی لبهایشان میآید.
در این دکانهای میان راه همه چیز ساده است. بدون حاشیه و زرق و برق. فقط لهجه متفاوت است که گاهی فضا را متفاوت میکند و شوقی که از امنیت کار کردن در سرزمینی غیر از دیار رها کرده و به امان خدا سپرده ی خود و رسیدن رزق در چشمها پیدا است.