به گزارش تابناک به نقل از خبرآنلاین، سید حمید روحانی (زیاریت) از اعضای دفتر امام خمینی در سالهای تبعید ایشان در نجف، حدود سالهای ۱۳۵۲-۱۳۵۳ گفتوگوی مفصلی را با مرحوم سید احمد خمینی در همان نجف انجام داده است که مشروح آن بهتازگی پس از ۵۰ سال در نخستین فصلنامهی «گواه» منتشر شده. (این فصلنامه را مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر میکند. ) یکی از ناگفتههایی که سید احمد آقا در این خاطرات بیان کرده، این است که ساواک در نظر داشت همان توطئهای را که علیه حجتالاسلام فلسفی و شجونی با انتشار عکسهای آنها با زنان ترتیب داد، برای سید احمد خمینی هم پیاده کند که ناکام ماند... این بخش روایت سید احمد خمینی را در پی میخوانید:
من در خانه نشسته بودم که شیخی به خانه آمد. من این شیخ را به قیافه میشناختم ولی نمیدانستم که چهکاره است یا کیست. یک شیخ رشتی بود. او پیش آقای صانعی آمد و با هم درون اتاق دیگر رفتند. بعد که آقای صانعی برگشت از ایشان پرسیدم: «ماجرا چه بود؟» ایشان گفت: «من با اینکه خجالت میکشم ولی ناچارم مطلب این شیخ را به شما برسانم. این شیخ میگوید دیروز من را به سازمان (اطلاعات) خواستند و قسم خورد که سازمانی نیست. او گفت وقتی که پیش رئیس سازمان رفتم، در آن اتاق روی یک میز به اندازهی نیم متر اسکناس بود. او به من گفت تمام این پولها برای توست اما به این شرط که یک زنی را به خانهات ببری و بعد فلانی (سید احمد خمینی) را راضی کنی که با این زن کاری بکند و ما قبل از آن در خانهی تو دستگاه عکسبرداری میگذاریم. من (شیخ رشتی) گفتم او به هیچ وجه اهل این ماجراها نیست و من این را میدانم. او در وادی خودش است و اهل درس و کارهای خودش است و مانند سایر آقازادهها نیست. روز بعد دوباره او را خواسته بودند و گفته بودند ما طرح دیگری داریم که اشکالی در آن نیست. شیخ رشتی گفته بود چه طرحی؟ گفته بودند ما یک زنی را به خانهی تو میفرستیم و تو به این عنوان که مادرم در منزل بیمار است و چون به شما علاقهمند است شما بیایید به عنوان تبرک یک چای با او بخورید تا او هم حالش خوب بشود، سید احمد را به خانه ببر.» شیخ به آقای صانعی گفته بود: «من دیگر نمیتوانستم بگویم من این کار را نمیتوانم بکنم، لذا قبول کردم. اما میدانم آنها میخواهند آن زن را بیاورند تا او برهنه بشود و این راه هم (منظور سید احمد است) عمامهاش را بردارند و لباسش را دربیاورند و دستبند بزنند و همراه آن زن برهنه و بیحجاب از خانهی ما که آن طرف قم است از وسط خیابان به شهربانی بیاورند با این عنوان که احمد خمینی به این زن تجاوز کرده است و زن هم فریاد بزند که بله این فرد به زور وارد اتاق من شد و بعد بگویند پدرت را درمیآوریم و انواع تهدیدات مختلف.»
این چیزهایی بود که با آن شیخ رشتی در میان گذاشته بودند که ما میخواهیم چنین کاری بکنیم. او گفته بود «من قلبا به آقا علاقه دارم و فلانی (سید احمد) را هم دوست دارم و او را انسانی برخلاف سایر آقازادهها میدانم چه اینکه او فردی مانند بقیهی طلبههاست و خودش را نمیگیرد، لذا وجدانم راحت نشد. به همین خاطر وقتی من (شیخ رشتی) آمدم به سید احمد گفتم بیاید، او به حرف من گوش ندهد و نیاید.»
پیش شیخ نرو
یک هفته قبل از اینکه این شیخ به ما بگوید، من در خیابان بهار میرفتم یک نفری که در قم شوفر خط یک بود آمد و به من گفت «اگر رشتی به شما حرفی زد شما به حرفش گوش نده.» من گفتم که «ماجرا چیست؟ چرا اگر یک رشتی به من حرف زد من گوش ندهم؟» گفت: «من معذرت میخواهم بیشتر از این نمیتوانم توضیح بدهم؛ اما همین مقدار بدانید که کسی از دوستان من که یک وابستگیهایی دارد آمد و قصهای را به من گفت که من اجمالا به شما میگویم که اگر رشتی گفت بیایید پیش من، شما نرو.»
من آمدم و این را پیش رفقا عنوان کردم. آنها فکر میکردند حالا قرار است اینها یک کتکی به ما بزنند و گفتند فعلا شما در خیابانها و کوچههای خلوت تردد نکن و بیرون شهر هم نرو، تا میتوانی از محلهای شلوغ رفت و آمد کن و احتیاط کن که خانهی کسی نروی تا اینکه ببینیم قصه چیست.
این قبل از ماجرای شیخ اتفاق افتاده بود و بعد از اینکه شیخ آمد و آن حرفها را زد ما شستمان خبردار شد که آن شوفر منظورش چه بود.
البته شیخ رشتی به آقای صانعی بسنده نکرده بود و پیش یک آقایی به نام فیض رفته بود که در قصهی تبعید حاج آقا (امام) ساواکیها به فکر اینکه چون حاج آقا در ۱۵ خرداد در آن خانه بوده امروز هم آنجا هست، به آن خانه رفته بودند و در اثر لگد زدن به در سر این بنده خدا شکسته بود. این بنده خدا هم آمد ماجرا را به ما گفت.
صبح فردای آن روز دیدم شجونی که دو هفته قبل از این ماجرا ریخته بودند و کتک مفصلی به او زده بودند، پیش من آمد. در آن ماجرا سه چهار نفر بودند که یکی از آنها به بقیه گفته بود بیایید این را (منظور شجونی است) بکشیم. شجونی گفته بود مرا بکشید پدرسوختهها! و به آنها پریده بود. بعد که اینها دیده بودند شجونی اینطوری به آنها میپرد، سرش میریزند و کتک مفصلی به او میزنند و فرار میکنند و شجونی هم لنگلنگان میآید و ماشینش را سوار میشود و میرود.
شجونی گفت دیشب شیخی پیش من در تهران آمد و این قصه را برای من گفت و گفت من میترسم اینها رودربایستی بکنند و ماجرا را به سید احمد نگویند، شما برو به ایشان بگو که من میترسم این کار نه توسط من بلکه به وسیلهی دیگری انجام بشود.
تیر آنها به سنگ خورد
بعد از این ماجرا، ما خوب حواسمان را جمع کردیم. اتفاقا در همان موقع بود که عکسهایی به حیل مختلفه و به عنوان محلل از آقای فلسفی گرفته بودند. در آن سال نصیری، فلسفی را خواسته بود و بعد از اینکه حرفهایشان تمام شده بود یک پاکتنامه به او داده بود و فلسفی فکر کرده بود درون پاکت پول است، گفته بود: «من نیازی ندارم»، بعد نصیری گفته بود: «نه! نگاه کن.» وقتی فلسفی در پاکت را باز کرده بود، دیده بود که حدود ۳۰ عکس در صورتهای خیلی بدی از او در پاکت هست. نصیری گفته بود: «اگر حرفی بزنی یک چنین بلایی به سرت میآوریم.» این باعث شده بود خیلی محتاطتر بشود. بعد که پایش در منبر سفت شد آنها این عکسها را بعد از سه یا چهار سال منتشر کردند که «واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند/ چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند»
این تیر آنها (ماجرای شیخ رشتی) که به سنگ خورد، البته کسانی هم نیامدند به من بگویند بیا. مثل اینکه فهمیده بودند این قصه قابل اجرا نیست. یک روز بعدازظهر که بنده به درس مکاسب میرفتم، داشتم به سمت مسجد نزدیک گذرخان میرفتم که در کوچهباغ، که یک کوچهی بلندی است، من دیدم دو سه نفر به سمت من آمدند و گفتند: «تو باید با ما به سازمان بیایی.» من حرف همیشگی خودم را گفتم که «این نوع کارها به اجازهی آقا نیاز دارد.» گفتند : «یعنی چه به اجازهی آقا نیاز دارد؟» گفتم: «یعنی اینکه اگر من به پای خودم به سازمان بیایم آقا پاهای من را علیل میکند که چرا با پای خودت رفتهای.» بعد یگر من نفهمیدم که چطور شد فقط چند ضربهای که به سرم زدند و چند کشیدهی اول را حس کردم. بعد بیهوش شدم. زمانی که به هوش آمدم دیدم عمامهام افتاده است. این بیهوشی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. چون هنوز کسی به کوچه نیامده بود، البته در آن موقع که ساعت سه بعدازظهر بود اکثرا آن کوچه خلوت بود. شاید این بیهوشی یک ربع طول کشیده باشد. پاشدم و دیدم که تمام بدنم درد میکند.
قلمهای پایم از شدت ضربات دارد خونریزی میکند. پهلوها و پشتم از بس که ضربه زده بودند، کبود شده بود. دو تا دستهای من در اثر ضربهی چوب کبود شده بود. اما من برای اینکه خودم را حفظ بکنم، لنگلنگان سر درس رفتم و بیحال نشستم. بعد که درس تمام شد، به خانه برگشتم. این ماجرا را تقریبا یک هفتهای به کسی نگفتم؛ برای اینکه میخواستم بدانم این قصه چیست و ته داستان را دربیاورم. بعد که خبری نشد، فهمیدم من باید این داستان را به بقیه بگویم، چون ممکن بود این ماجرا دوباره تکرار بشود. به همین خاطر ماجرا را برای رفقا تعریف کردم.
سازمان قم هیچ واکنشی نشان نداد، اما تهامی که رئیس بخش بزرگی از ساواک یا یکی از معاونین مقدم بود، پیش شیخ شهابالدین [شهرت فرد توسط گوینده ذکر نشده ولی به نظر میرسد منظور شیخ شهابالدین اشراقی داماد امام باشد] که بعد از تبعید همدان به تهران رفته بود، میرود و میگوید: «ستون پنجم میخواهد شکاف میان ما و آقای خمینی را بیشتر بکند، منجمله اینکه احمد پسر آقای خمینی را در کوچه گرفتهاند و زدهاند. شما باید بدانید ما از کسی ترسی نداریم و هر وقت که اراده کنیم احمد را میگیریم و به سازمان میآوریم، اما ما چنین کاری نکردهایم.»