سفر نمی روم دگر
تو را ندارم آنقدر
ز ما فقط رهیست
که مانده پشت سر
ببر
مرا ز خاطرت
مرفت اگر
ای از من بی خبر
شب
چرا میکشد مرا
تو نشستهای کجای ماجرا
من چنان گریه میکنم
که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظه ی وداست
به صدای پایت آخرین صداست
ای گریه های بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست
صبح رفتن است
این تن من است
هجرتت مرده بر شانه بردنست
این یقین مثل مرگ باتو روشن است
شب
چرا می کشد مرا
تو نشته ای کجای ماجرا
من چنان گریه می کنم
که خدا بغل کند مگر مرا
شب چرا می کشد مرا
تو نشسته ای کجای ماجرا
من چنان گریه می کنم
که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظه ی وداست
و صدای پایت آخرین صداست
ای گریه های بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست