ایران: مونا خوشخو يك زن ميانسال وقتي براي دومين بار پاي سفره عقد مينشست هيچگاه تصور نميكرد زن پنجم باشد.
وقت رسيدگي به پرونده ساعت 11 صبح تعيين شده بود اما از ساعت 10 بيقرار و آشفته در راهروي دادگاه خانواده قدم ميزد. همزمان با نزديك شدن عقربهها به ساعت 12 بالاخره دل به دريا زد و همانطور كه از پشت در يواشكي سرك ميكشيد خود را به ميز قاضي رساند و با صدايي لرزان به قاضي عموزادي - رئيس شعبه 268 دادگاه خانواده - گفت: آقاي قاضي با اين كه وقتم حدود ساعت 11 بوده اما همچنان نوبت رسيدگي پرونده ما نرسيده شما را به خدا پرونده ما را فراموش نكنيد و ...
قاضي پس از شنيدن حرفهاي زن گفت: «پرونده شما زير دستم است چند دقيقهاي تحمل كنيد تا بررسيهايم تمام شود و مطمئن باشيد نوبت به شما هم ميرسد.»
بالاخره وقتي نوبت به صديقه رسيد سفره دلش را باز كرد و گفت: «در 17 سالگي با مردي كه 11 سال از خودم بزرگتر بود ازدواج كردم. احمد شاگرد مغازه پدرم بود و از چند سال قبل به خانه ما رفت و آمد داشت. به همين دليل هم بدون مخالفت خانوادهام با مهريه 75 هزار تومان به عقدش درآمدم. شوهرم مرد خوب و خانوادهدوستي بود و من در زندگي با او آرامش داشتم. دو سال بعد خدا به ما دختري داد و از پاقدم خيرش و البته با كمك پدرم خانه كوچكي در جنوب شهر خريديم. دو سال بعد هم صاحب پسري شديم. روزهاي خوشي داشتيم كه متأسفانه شوهرم در اوج جواني تصادف كرد و مرد و اين داغ كمرم را خم كرد چرا كه پشتوانهام را از دست داده بودم و دغدغههاي بزرگ كردن دو بچه قد و نيم قد بشدت آزارم ميداد.
با اين وجود در پناه خدا و حمايت خانوادهام با خود عهد بستم براي خوشبختي فرزندانم با جان و دل تلاش كنم. به همين دليل در يك خياطي مشغول كار شدم. با تمام سختيها از اينكه روز به روز شاهد پيشرفت و بزرگ شدن بچهها بودم لذت ميبردم و به خودم كه برايشان هم پدر بودم و هم مادر افتخار ميكردم تا اينكه دخترم در كنكور قبول شد و به دانشگاه رفت و پس از مدتي با يكي از همكلاسيهايش ازدواج كرد.
پسرم نيز پس از گرفتن ديپلم و پايان سربازي ازدواج كرد و سر خانه و زندگياش رفت. حالا من مانده بودم و يك دنيا تنهايي هرچند بچهها و عروس و دامادم مراقبم بودند اما بشدت احساس دلتنگي و تنهايي داشتم. با اين حال همه احساساتم را از بچهها پنهان ميكردم. حدود سه سال با تنهايي ساختم تا اينكه چند ماه پيش دختر و پسرم پيشنهادي دادند كه باعث تعجبم شد. آنها از من خواستند ازدواج كنم تا از تنهايي نجات يابم.
از همه مهمتر اينكه شوهر آيندهام را هم انتخاب كرده بودند. با شنيدن اين پيشنهاد ابتدا بشدت مخالفت كردم اما بالاخره با پافشاري آنها جواب مثبت دادم. «جمال» - 50 ساله – از همكاران دخترم بود كه ميگفت هرگز ازدواج نكرده! چرا كه همسر مورد نظرش را نيافته بود. با اين حال پس از ملاقاتمان به هم علاقهمند شده و بدون هيچ تحقيق و بررسي و فقط به واسطه اينكه او همكار دخترم بود پاي سفره عقد نشسته و با مهريه 14 سكه طلا راهي خانه بخت شدم.
چند روزي از شروع زندگي مشتركمان ميگذشت كه به رفتارها و تماسهاي همسرم مشكوك شدم. پس از بررسي و پيگيريهاي لازم در كمال ناباوري متوجه شدم كه همسرم يك زن ديگر هم دارد كه عقد موقتش است. در حالي كه با اطلاع از اين موضوع بشدت رنجيده بودم موضوع را با «جمال» در ميان گذاشتم. او نه تنها منكر اين ماجرا نشد بلكه از ميان مشاجرات و حرفهايش دريافتم حاضر به جدايي از آن زن نيست و حتي ادعا كرد به غير از او سه زن ديگر نيز در عقد موقتش هستند و...
به دنبال اطلاع از اين ماجرا نيز تصميم به جدايي گرفتيم. قاضي عموزادي پس از شنيدن اظهارات زن ميانسال و با توجه به اينكه وي وكالت نامه محضري طلاق از همسرش را در دست داشت حكم به جدايي آنها داد.