گفتگوی منتشرنشده با نادر طالب‌زاده/

سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی و استخاره‌های مثبتش/سعید قاسمی ویسوکو را از محاصــــره درآورد

نماینده وزارت خارجه ســــعی کــــرد آقای جنتــــی را متقاعد کند وارد بوسنی نشود و به موســــتار نرود. موســــتار هر روز بمباران می شــــد. وزارت خارجه ای هــــا برای جــــان آقای جنتــــی و برای جان خودشان می ترسیدند؛ ولی ایشــــان اصرار داشتند بروند موستار.
کد خبر: ۱۳۰۱۵۸۷
|
۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۳ 26 April 2025
|
3021 بازدید

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، فصل‌نامه تاریخی‌سیاسی «ماجرا» تا به‌حال با سه‌شماره روی پیشخان مطبوعات کشور آمده که آخرین‌شماره‌اش، مربوط به زمستان ۱۴۰۳ و به‌تازگی منتشر شده است.

این‌مجله گفتگوی منتشرنشده‌ای با نادر طالب‌زاده فیلمساز و مستندساز فقید دارد که در آخرین ماه‌های زندگی این‌کارگردان، توســط هادی نعمت الله انجام شــده است. 

مهم‌تریــن اثــر دربــاره جنــگ بوســنی، مجموعــه مســتند خنجــر و شــقایق به کارگردانــی نــادر طالــب زاده اســت. طالــب زاده فیلم ســازی در ایــران را بــا مســتند واقعیــت دربــارۀ گروگان گیــری ســفارت آمریــکا آغــاز کــرد. او مدرک تحصیلــی کارشناســی ادبیــات انگلیســی از دانشــگاه راندولــف میکــن و کارشناسی ارشــد کارگردانــی ســینما از دانشگاه کلمبیا داشت و پس از انقلاب به ایران باز گشت.

طالب‌زاده در سال های اول انقلاب در ایران به دلیل تسلطش به انگلیسی، برای شــبکه ســی بی اس کار می کرد. بعد از مدتی در اعتراض به نحوۀ پوشش رسانه های غربــی از ایران، از این شــبکه جدا شــد. ســال ۱۳۶۰ به عنــوان مأمور صداوســیما بــه جبهه های جنگ اعزام شــد و شوش؛ شــهر شــهیدان گمنام را ســاخت. ســاعت۲۵، اولین کار مشــترک نادر طالب زاده با شــهید آوینی پس از جنگ اســت. با شــروع جنگ بوســنی، تیم ســه نفره او و محمد صدری و رضا برجی مستند «خنجر و شــقایق» را به ارمغان آورد؛ مســتندی که متن و صدای آوینــی آن را به اثری مانــدگار تبدیل کرد. 

مشروح گفتگوی منتشرنشده با طالب‌زاده در ادامه می‌آید؛

* فرایندی که به سفر بوسنی ختم شد، چطور شکل گرفت؟

 من بعد از جنــــگ، اولین مجموعه مســــتندم را بــــا آقای آوینی کار کرده بودم؛ یک کار ده قســــمتی با چند محــــور دربارۀ آمریکا با نام ســــاعت۲۵ که من از طرف حــــوزۀ هنری زیر نظر ایشــــان انجام دادم. در آن کار ، بــــرای اولین بار می خواســــتیم آمریکا را روایت کنیم. مــــن حدود ســــه ماهی در نیویورک و واشــــنگتن بــــودم و شــــهرها را می شــــناختم. از پدیــــده بی خانمان هــــا و موضوعات دیگر راش گرفته بودم. یک محور آن برنامه را پدیدۀ بی خانمانی در آمریکا تشــــکیل می داد. بخــــش دیگرش دربارۀ اسـلام آمریکایی بود که عربســــتان ســــعودی آن را جا انداخته بــــود. یک بخــــش آن هم بــــه معنویت خواهی و اســــلام خواهی ِ می پرداخت. در بخش دیگری ســــراغ موضوع سرخپوســــت ها رفته بودیم. بعد که برگشتم، راش ها را بردم، آقای فارسی دید و کار شکل نهایی به خود گرفت و ساخته شد. جنگ بوســــنی که پیش آمــــد، آقــــای همایونفر از من پرســــید کــــه حاضــــرم بــــروم یــــا نــــه. من هــــم خیلــــی مشــــتاق بــــودم و قرارومدارهایــــی بــــا ایشــــان گذاشــــتیم و تصمیــــم گرفتیــــم که سیستم روایی در سفر چه باشد.

سال ۱۳۷۱ ســــه چهار ماهی بود که اسم بوســــنی و هرزگوین در رسانه ها خیلی مطرح می شــــد. مردم هم نمی توانستند خیلی درســــت تلفظش کنند. اســــم عجیب وغریبی بود که کســــی تا آن موقع نشــــنیده بود. نام یوگســــلاوی را همه می دانســــتیم. ولی این را کســــی نشــــنیده بود که فروپاشی یوگســــلاوی اتفاق افتاده و آن کشــــور تبدیل به کرواسی و اســــلوونی و صربستان و بوسنی و هرزگوین شده است. اســــتقلال بعضی از این کشورها مثل اسلوونی، بدون جنگ و خون ریزی و برخی مثل کرواسی بــــا درگیــــری رخ داده بود. اما بوســــنی برای کســــب اســــتقلال، وارد جنگ با صربستان شــــد؛ چون بوســــنی که مسلمان بود، صربســــتان هم نمی خواســــت این منطقه از آن ها جدا شــــود. کرواســــی هم در این جنگ کمی دخالت داشــــت.

در ایران هم دوره بعد از رحلــــت امام بود. ما می خواســــتیم خودمــــان را در صحنــــه بین المللی بســــنجیم. تصاویــــری کــــه از خبرگزاری ها دربارۀ بوسنی می آمد، تکان دهنده و نشان دهنده مظلومیت مسلمان ها بود. در آن تصاویر، مســــجد و نماز می دیدیم و اسم های مسلمانی می شــــنیدیم. هرشــــب تلویزیون کشــــتار در بوســــنی را نشان می داد. صرب هــــا مردم را بــــا توپ هــــای ضدهوایی بــــه گلوله می بســــتند. بــــا تصاویر خیلــــی خشــــنی کــــه از خبرگزاری های خارجی پخش می شــــد، مردم خیلــــی کنجکاو شــــدند. ما هم تازه از جنگ خودمان فارغ شــــده بودیم و دیدن این صحنه ها برای مان دلخراش بود. می خواســــتیم کاری بکنیم. ایران هم  عملا درگیر کمک رسانی تســــلیحاتی به آن ها بود. آن موقع من در حوزه هنــــری بودم. در یکی از این ســــفرها که بنا بود ســــلاح ببرند، از مــــن هم خواســــتند بروم. یک تیم ســــه نفره شــــدیم: من و آقــــای محمد صــــدری و آقای رضــــا برجی. من بــــه مادرم نمی توانســــتم بگویم دارم می روم بوســــنی؛ چون می دانستم می ترسد. تازه از سفر قبلی هم برگشــــته بودم. به مرحوم مادرم گفتم که دارم می روم اتریش! دروغ هم نگفتم، چون در مسیر، از اتریش هم رد می شدیم. مادرم خیلی خوشحال شد و گفت: «ان شاءالله خوش بگذرد. آنجا الان فصل اسکی نزدیک است؛ حتما اســــتفاده کن.» خلاصه رفتیم و تا وقتی برگشــــتم، ایشان اصلا نمی دانست آن سفر چه بود و برای چه انجام شد. چون از ســــفر قبل هم تازه آمده بودم، خیلی از وســــایل از قبل هیا بود. در این ســــفر آقای جنتی رئیس هیئــــت اعزامی بود.

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

مرداد۱۳۷۱ بــــا هواپیمای شــــاه از تهــــران به زاگــــرب، پایتخت کرواسی، پرواز کردیم. یک هواپیمای خیلی مجلل و استثنایی بود که میــــز و صندلی و مبل و تجهیزات داشــــت. بــــرای تصویر خیلی جذاب بود. در این ســــفر، آقای ســــعید قاســــمی و آقای احمد کوچکی هم بودند و از همان داخل هواپیما فیلم برداری شروع شد. خود آقای جنتی خیلی شــــخص جالبی بود. خیلی خودمانی برخورد می کرد و اصلا دوربین گریــــز نبود. اصلا آدمی که صبح به صبح ورزش و نرمش می کرد، معلــــوم بود آدم پا کار و آماده ای است. بااینکه با ایشان خیلی صحبت نداشتم، برایم شخص جذابی بود.

همه افراد هیئتی که با آقای جنتی بودند و همراه ایشان وارد بوسنی شدند، بیشتر از یک روز آنجا نماندند و بعد برگشــــتند. ما با گروه دوم ماندیم. چند روزی با گروه های مختلف بــــه اردوگاه هــــای محل اقامــــت موقت بوســــنیایی ها ســــر زدیم. بعد با همــــان هواپیمــــا رفتیــــم بندر اســــپیلیت در جنوب کرواســــی. همه در مهمان خانۀ ســــلطنتی آنجا بودیم. نماینده وزارت خارجه ســــعی کــــرد آقای جنتــــی را متقاعد کند وارد بوسنی نشود و به موســــتار نرود. موســــتار هر روز بمباران می شــــد. وزارت خارجه ای هــــا برای جــــان آقای جنتــــی و برای جان خودشان می ترسیدند؛ ولی ایشــــان اصرار داشتند بروند موستار. از ایشــــان می خواســــتند در همان زا گرب بماننــــد. آنجا جنگ نبــــود. وزارت خارجه می خواســــت همه از همان جــــا برگردند. می شــــنیدم که در اتاق داشــــتند بحــــث می کردنــــد. آمدم جلو دیدم آدم ها همه قدشان بلند اســــت و آقای جنتی با قد کوتاه وسط آن هاست. ایشان داشــــت می گفت: «نمی توانیم تا اینجا بیاییم، بعد نرویم توی بوســــنی. بعدا نمی‌شود این کار را انجام داد.» مدام هم با تسبیح استخاره می‌گرفت و خوب می‌آمد! هرچه خواســــتم با دوربین بیایــــم جلوتر و از ایــــن جریان فیلم بگیرم، نشــــد. بالاخره هم حریفش نشــــدند. از این صحنه هم خوشــــم آمد و تا حــــدی ضبطش کــــردم. کاش برایش نریشــــن می نوشتم که آقای آوینی هم رویش یک کاری بکند. درام های این جوری هم وســــط کار داشــــتیم. من تمام این لحظات را با علم به اینکــــه متنی برای شــــان خواهد بــــود، مرحله به مرحله فیلم برداری می کردم.

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

* پیش از سفر طرح و ایده ای در ذهن داشتید؟

 تصمیم گرفتیم که با یک کار رســــانه ای و تولید فیلم، راهی این سفر شویم. قبل از ســــفر ، تمام متن نوشتن ها و تاریخ نگاری ها و نگارش متن اصلی را ســــید مرتضی انجام داده بود. وقتی وارد بوسنی شــــدیم، هنگام تصویربرداری ها دقیقا می دانستیم که قرار است از چه چیزی تصویر بگیریم. بالاخره با اتوبــــوس آمدیم داخل بوســــنی و وارد شــــهر تاریخی موســــتار شــــدیم. یــــک روز با آقــــای جنتــــی بودیم. ایشــــان به بیمارســــتان ها ســــر زدند. آقای جنتی خیلی خوب می گشتند و صحبت می کردند و به مردم شــــکلات می دادند. خیلی جاها مترجم خسته می شــــد. اوضاع هم خطرنا ک بود. بیمارستان مدام بمبــــاران می شــــد. در آن وضعیت، یکــــی از بیمار ها، یک پیرمرد، شروع کرد حرف زدن و موقع صحبت او، همه پرستارها می خندیدنــــد. مترجم هــــای وزارت خارجــــه ماســــت مالی می کردنــــد. بالاخره آقای جنتــــی گفت: «درســــت ترجمه کنید ببینم برای چــــه بقیه دارنــــد می خندند!» بعدها کــــه ما دوبله کردیــــم، دیدیــــم دارد می گوید: «شــــما باید به ما کمــــک کنید؛ صرب ها دارند از ما ما کارونی درست می کنند.« مــــا از آن صحنــــه و صحنه هــــای دیگر فیلــــم گرفتیــــم. وقتی از بیمارســــتان آمدیم بیــــرون، بمباران بــــود. فکرکنم اگر دســــت خود ایشان بود، یکی دو شــــب در موســــتار می ماند؛ ولی دیگر وزارت خارجه ای ها اصرار داشــــتند که باید برویم و ایشــــان هم تابع شــــدند. اگر با گروه مــــا می ماندند، اصلا یک ســــفر دیگری می‌شد. شیشه عینک شان هم همیشــــه درمی آمد. خودشان یک پیچ گوشــــتی کوچک همراه داشــــتند و ســــریع درســــتش می کردند؛ یعنی نه عینک شان را عوض کرده بودند و نه عینک دوم داشــــتند. من خودم معمولا شــــش هفت تــــا عینک دارم. برای من جالب بــــود و خیلی از این صحنه خوشــــم آمد. از این فیلم می گرفتم که ایشــــان کارهایش را خودش انجام می دهد.

 این‌ماجرا مربوط به سی ســــال پیش اســــت و همان زمان هم اراده و صفــــای ذاتی اش که به صحنه بیاید و از چیزی نترســــد، واقعا وجود داشــــت. یک جا هــــم آقای جنتی داشــــت در یک اردوگاه ســــخنرانی می کرد، هوا هم خیلی گرم بــــود. کولر و هیچ خنک کننــــده ای هم نبــــود. جمعیتی هم جمع شــــده بودند و همه هم، زن و بچه و پیر و جوان، لباس های تابســــتانی سبک اروپایی تن شــــان بود. ایشــــان حرف مــــی زد و مترجــــم ترجمه می کرد. گفــــت: «ما برای شــــما اســــلحه و آرپی جــــی آوردیم. ما از هیچ چیز نمی ترســــیم.» یک دفعــــه از ته اتاق، خانم مســــنی حدود هفتادهشتاد ســــاله و خیلی چاق، بلند شد و آمد طرف آقای جنتی و تا ما بخواهیم کاری بکنیم، کار از کار گذشــــت و او آقای جنتی را بوس کرد که «تو چه مرد شجاع و بزرگی هستی!» خلاصه به یک زحمتی، آقای جنتی را از آنجا درآوردیم و ایشان نشســــت یک گوشــــه. خــــلاصه خنده مان هــــم گرفته بــــود! موقع خداحافظی، آقای جنتــــی گفت: «آقای طالــــب زاده، آن تکه را پاک کردی؟» گفتم: «آره حاج آقا، اصــــلا هیچ کس آن را ندیده. اصلا من آن موقع دوربین نداشتم.» گفت: «خوب شد! خوب شد! بارک الله! خسته نباشی.»

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

در محاصره گراژده غــــروب آن روز آن هــــا برگشــــتند به طرف اســــپیلیت و مــــا دیگر ماندیم و رفتیم شــــهر ویســــوکو. ما ماندیم با بچه های دیگر که آنجا با مــــا بودند. تــــا آن روز ، همدیگر را خیلی نمی شــــناختیم. باهم رفتیم ویســــوکو. یک هفته آنجا بودیم. ویســــوکو وضعیت خاصــــی داشــــت و زیــــر آتــــش بــــود. تک تیراندازهــــا از روی بلندی های شــــهر ، ســــر هر کوچه و چهارراه، مردم را می زدند. وضعیت ویسوکو را در تصویر و فیلم نشــــان دادیم و بعد رفتیم توی کوه هــــای ایگمــــان و رفتیم ســــارایوو. در حومه سارایوو جایی بود به نام هراتنیتســــا. در اغلب مصاحبه هایی که من با اهالی گرفتــــم، رزمنده ها و مــــردم خیلی خوب به زبان انگلیســــی صحبت می کردنــــد و دیگــــر مترجم لازم نبود. ســــفر ما تا آن موقــــع، حــــدود پانزده بیســــت روز طول کشــــیده بود. تصویربرداری و مصاحبه در آن حومه ســــارایوو، آخرین مرحله بود. دیگر به اندازه کافی تصویر و راش داشتیم. کارمان تقریبا تمام شــــده بــــود و می خواســــتیم برگردیم تهران. داشــــتیم مقدمات برگشــــت به ایران را آمــــاده می کردیم که به ما گفتنــــد: «ایران دارد یک محموله ســــلاح می فرســــتد داخل شهری به نام گراژده که صرب ها محاصره اش کرده اند و نزدیک به سیصدهزار نفر زن و بچه بی پناه و مردم آنجا هستند.» آقای نقــــدی به ما گفت: «اگر شــــما همراه ایــــن محموله بروید و جریان رســــیدن ســـلاح به دســــت این مــــردم را ثبــــت کنید، بــــرای جمهوری اســــلامی خیلــــی ارزش دارد و بــــرای تاریخ هم خیلی خوب است.»

حرف شــــان درســــت بود، تصمیم گرفتیم برویم. از اینجا به بعد و فاز دوم ســــفر ما حدود پانزده روز طول کشــــید و ســــرجمع یک ماه در این ســــفر بودیم تا کار دربیاید. به اندازۀ کافی مطالب گویا و قشنگ داشتیم؛ ولی این فاز دوم، موضوعش جذاب تر بود. آقای نقدی گفت: «چون گــــراژده در محاصره کامل اســــت، نه بیمارستان درســــتی دارد، نه داروی بیهوشی، این خطر وجود دارد که ا گر در مسیر مجروح شــــوید، همان جوری پا را اره کنند. الان هم در بیمارستان شــــان این کار انجام می شــــود. احتمال کمین خوردن در مســــیر هم پنجاه پنجاه اســــت. جــــاده اش از کوه رد می شود و بعد می رســــد به جنگل گرباک که خطر کمین مربوط به این قســــمت از مسیر اســــت. باید تصمیم بگیرید که این ریســــک را قبول می کنید یا نــــه.» ما قبول کردیــــم و وارد فاز دوم سفر و ورود به محاصره گراژده شدیم. رضا برجی زانوهایش در جنگ مجروح شده بود و نمی توانست از مسیر کوه بیاید، برای همین در سارایوو ماند. در این قسمت ســــفر، خودم و محمد صدری فیلم برداری می کردیم. آن موقع با اســــتیدی کم فیلم می گرفتیم کــــه حدود یک ســــال بود وارد بازار شــــده بود و من از نیویــــورک خریده بودم. آن زمان کســــی نمی خرید؛ چون هم گران بود و هم کســــی کار بــــا آن را بلد نبود و سازندۀ آن هم بعدها در فیلم را کی به خاطر آن اسکار گرفت؛ چون زیبایی شناســــی را در ســــینما تغییــــر داد و واقعــــا در کار مستند خیلی تفاوت ایجاد کرد. ما باید ده یازده ســــاعت در دل کوه ها، در تاریکی مطلق در یک ستون حرکت می کردیم.

در این ستون ها یکی آرپی جی می ب یکــــی گلوله هــــای آرپی جی. حدود صدوســــی نفر جــــوان ، این مهمات را به داخل گراژده حمل می کردند. ستون کشی سختی بود؛ اتفاقا خورده بــــود به ایام رحلت حضرت رســــول(ص) و در چنین اوضاع واحوالی، آن ها شــــب طبق ســــنت بوسنیایی ها حلوا می دادند. توی جنگل گربا ک بودیــــم. برای من همه اش خیلی شــــبیه فیلم ها بود. این مــــردم، اروپایــــی و درعین حال مســــلمان بودند. مثل ایــــن بود که شــــما وارد جنــــگ داخلی آمریکا شــــده باشــــی! تیپ هــــا، نگاه های شــــان، من را یــــاد ژانر مستند و عکس های قدیمی جنگ داخلی آمریکا می انداخت که بــــا آن آشــــنا هســــتم و می دانم فضایــــش شــــبیه همین نوع جنگل ها و با همیــــن تیپ ها بود. تنها تفاوت شــــان این بود که خیلی های شان تســــبیحی داشتند و روی شــــانه یا لباس شان یک پارچۀ سبز انداخته بودند. هیبت عشق به اسلام تازه آنجا شــــروع شــــده بود. این برایم خیلی جذاب بود و تصویربرداری می کردم. هرچه می گرفتم، برای متنی بود که به ذهنم رســــیده بود و بعدها که آمدم تهران، پیش نویس این متن را نوشتم. بالاخره شــــب تا صبح رفتیم و رســــیدیم به روســــتایی به اســــم ســــدبا. آنجا تا شــــب ماندیم. شــــب با یک زرهی خانگی حرکت کردیــــم. این زرهــــی در اصل مینی بوســــی بود کــــه دورتادورش را آهن چســــبانده بودنــــد. با این وســــیله، باید حــــدود یکی دو کیلومتــــر می‌رفتیــــم. آن ها هم مــــدام بــــه ماشــــین تیراندازی می کردند. بالاخره شــــبانه رســــیدیم گــــراژده. مــــردم آنجا وقتی دیدند که ما چند تا ایرانی هم آمده ایم، خیلی امیدوار شــــدند. آن صد جوان بوسنیایی از مســــیر جنگل گربا ک، سلاح هایی را که ایران رســــانده بود، آوردند داخل گــــراژده. طبق حدس من، محموله شــــامل حدود ۳۰ قبضه آرپی جی بــــا گلوله هایش بود. از تمام صحنه های رســــیدن این محموله به شهر فیلم برداری شــــد. جدا از خود اســــلحه ها، حضور ایران برای کمک رسانی، روحیۀ شــــهر را عوض کرده بود. از خــــود گراژده و فضای شــــهر محاصره شده بوسنیایی هم کلی فیلم گرفتیم.

بلوار ایرانی ها

یادم هست که شــــهردار شــــهر، آقای ریاض، خیلی آدم انقلابی و متعهدی بود. ایران را خیلی دوســــت داشــــت. مرتضی آوینی بعدا متن خیلی قشنگی برای معرفی ریاض نوشت. آرشیتکت و آدم باسوادی بود. بعد از جنگ یک بار هم آمد بنیاد فارابی و من دیدمش. شده بود فرماندار گراژده. البته بعدها در بوسنی، به دســــتور آمریکا، هرکســــی را که با ایران ارتباط داشت و شاهد کمک های ریشــــه ای ایران بود، حذف کردند. ولی آقای ریاض آن چند روز خیلی جاها جلوی دوربین بــــود. نمازجماعت با او می خواندیم. یک شــــب نشســــتند نارنجک ســــاختند. در مراحــــل مختلف ســــاخت، همه شــــان مســــت بودند! در آن حال، شوخی شان گرفته بود. یکی مدام ســــوزن نارنجکش را درمی‌آورد و می‌گفت این‌جوری کار می کند. ما التماســــش می کردیــــم: «تو را به خدا ســــوزنش را بگذار ســــر جایش! مدلش را فهمیدیــــم.» بعد آرام می گذاشــــت ســــر جایش. آن یکی می گفت فنــــرش این جوری کار می کند. مــــن هم از بــــوی الــــکل می فهمیدم که ایــــن ودکا زده! وضع طوری بود که می گفتم الان اســــت که یکی از همین نارنجک هــــا دربــــرود و کار دســــت مان بدهد؛ مثــــل رفتن توی میدان مین بود. البتــــه بعدش چند نفــــر خیلی خوب و علمی توضیــــح می دادند که این هــــا را چطوری ســــاختند. ســــه نوع نارنجک ســــاخته بودنــــد. فقــــط نمی دانم چرا زمان ســــاخت این ها، باید این همه الکل میل می کردند!

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

خلاصه آن شــــب، هرکدام از این صحنه ها مــــا را می‌برد نزدیک خطر ؛ ولی به خیر می گذشــــت. روز دوم یا ســــوم بود که شهردار ضیافت ناهــــار داد. وســــط آن تیراندازی ها غذا درســــت کرد و گفت: «به قدری این آرپی جی های تان خوب و دقیق هســــتند که ما توانســــتیم چهار تا از تانک هــــای تی ۷۲ صرب هــــا را که از دوکیلومتــــری به گراژده مســــلط بودنــــد، بزنیم و آن هــــا دوازده کیلومتر عقب کشــــیدند.« البته تک تیراندازهایشــــان نزدیک تر بودند. ریاض می گفت: «در جاهایی از شــــهر، بیشــــتر از پنجاه متر با ما فاصله ندارند و هیچ جا امن نیست.» بعدا مردم گراژده به مناسبت این جریان، اســــم خیابان اصلی گراژده را گذاشتند «بلوار ایرانی ها». تا ســــال ها هم همان اســــم را داشت؛ تا وقتی که آمریکایی هــــا آمدند و آن را عوض کردند کــــه ردی از ایرانی ها باقی نماند. در آن ســــفر ، اتفاقــــات مختلفی افتــــاد. مثلا من یــــک خانواده آلمانــــی دیدم که شــــوهر بوســــنیایی و زنش آلمانی بــــود و یک پانســــیون در آلمان داشــــت. بچه هایش را از آلمــــان آورده بود که توی بوسنی با شــــوهرش زندگی کنند و آنجا در محاصره گیر کرده بود؛ ولی چقدر اســــلام گرا بود و عشــــق تحولی را داشت که در جهان پیش آمده بود و مدام بــــه وظیفه اش در آن وضعیت فکر می کرد. بعد از چند روز ، به همان ترتیب که آمدیم، از گراژده برگشــــتیم. در برگشــــت، تعدادی مجروح هم با خودمــــان آوردیم که اگر در شهر می ماندند، چون وسایل جراحی و داروی بیهوشی نبود، می مردند. بین ایــــن چند نفر مجــــروح، بچه ای بــــود که پدر و مادرش شــــهید شــــده بودند. خیلی کوچک بود و گریه می کرد. این ها را بــــا چند برانــــکارد آوردیم. در مســــیر جنــــگل گرباک از این ها فیلم گرفتم و بعدا مرتضی متن زیبایی روی آن نوشت با این مضمون که وقت رفتن، آرپی جی بردیم و در برگشــــت، کلی مجروح آوردیم. تیمی که از ایران بــــه آن منطقه رفت، خیلــــی کمک کننده بود.

دقت کنید که در سال ،۱۹۹۲ بوســــنی خیلی مظلوم بود و ایران ریسک کرد که حاضر شــــد برای مردم بی ســــلاح بوسنی اسلحه بفرستد و این چیزی اســــت که اص6ا فراموش نمی شود. این کار در روز روشن، و شــــجاعانه انجام شــــد و ابایی از این کار وجود نداشت. من خودم شــــاهد جابه جایی این سلاح ها بودم. این کار ، محاصره را شکســــت. اتفاقی که در بوســــنی رخ داد، خیلی خاص بود. این اتفاق خــــاص، نتیجه دیــــدار حزب‌اللهی های ایران با مــــردم مســــلمان و عاشــــق اســــلام در بوســــنی بود که درنهایت، چنیــــن مقاومتی را رقم زد. آن کســــی که به من گفت «اگر از این صحنه ها تصویر بگیری، برای تاریخ می‌ماند»، حق داشت. خیلی برکات در ساخت این سریال بود. مــــردم زیبــــاروی شــــجاع و مهربانــــی بودنــــد و ایرانی هــــا را هم فوق العاده دوســــت داشــــتند. گویی با مردمی انقلابی برخورد کرده بودند. بعد از ما آقای حســــین  الله‌کرم رفت آنجا و دو سال آنجا بود. ســــعید قاســــمی که اصلا آنجا ماند و او بود که ویسوکو را از محاصــــره درآورد. یک طرح عملیاتی داد که بوســــنیایی ها تا یک ســــال زیربار نمی رفتند. بعد که به آن طرح عمل کردند، موفق شــــدند صرب ها را از روی تپه ها و کوه ها بتارانند و داغون کنند. ویسوکو امن شد. آن ها خاطرۀ خیلی خوبی از ما دارند.

عروسک دخترک

 آقارســــول حیدری از نیروهایی بودند که خیلــــی با مهربانی با مردم بوســــنی در ویســــوکو کارهای فرهنگــــی می کردند. من با ایشان خیلی گپ می زدم. ســــفر بعدی که آمدیم، ایشان بعد از ده ماه، بالاخره داشــــت چمدانش را می بســــت کــــه برگردد ایران. حین گپ با من، تعریف کرد عروســــک بــــزرگ زیبایی را به ســــختی در مغازه های آنجا بــــرای دخترش پیــــدا کرده. ما خداحافظی کردیم و از ویســــوکو آمدیم بیرون. دوسه روز بعد خبردار شــــدیم که چند کروات مست، ایشــــان را وقتی داشته از ویســــوکو بیرون می آمده، گرفته اند و به شهادت رسانده اند. من نمی دانستم ایشــــان به این زودی شهید می شود. خیلی متأسف شدم؛ چون با ایشان ســــابقه هم صحبتی داشتم. آن کروات ها مثــــ6ا طرف دار ما هــــم بودند؛ ولی طرف داری شــــان منافقانه بود. مشــــابه همین بالا سر دوســــه نفر دیگر از بچه ها هم آمد که من می شناختم شــــان. کروات ها بازداشت شــــان کرده بودند. بعــــد آقای حمیــــد میرزایی رفت آنجــــا به عنوان یک دیپلمــــات ایرانی که از طرف ســــفارت ایران آمده اســــت، با کروات ها صحبت کــــرد. با کفــــش کتانی هم رفتــــه بود! آخر کدام دیپلمــــات با کفش کتانی مــــی رود چنین جایی؟! کفش دیپلمات ها، ســــیاه وا کس زده اســــت. ایشــــان خیلی هیبت داشــــت، توی چشــــمش یک زخم بود و حالت روحانیتی هم داشت. حضورش تأثیرگذار بود. خلاصه نمی دانم با کروات ها فقط صحبت کرده یا پول هم داده بــــود. بالاخره دیپلمات ها را نجات شــــان داد. می گفــــت: «آن شــــب تصمیــــم گرفتیم ا گر با صحبت آزادشــــان کردند که هیچ! اگر نکردند، پاســــگاه را با آرپی جی بزنیــــم!» و واقعا می زدند. ایــــن کاره بودند. اما دربارۀ شــــهید رســــول حیدری، دیگر کار به آنجا ها نکشید و ایشان را شهید کردند.

جاده مرگ 

* در گراژده غیر از شما خبرنگار دیگری هم بود؟ 

هیچ کــس نبــود. مــا کــه رســیدیم، دو تــا خبرنــگار اســپانیولی بودنـد کـه می خواسـتند برونـد در منطقـه جنگـی بوسـنی؛ ولـی نرفتنـد. چــون بایســت تـوی شــب از جــادۀ مـرگ رد می شــدند. اســمش را «جــاده مــرگ» گذاشــته بودنــد؛ به دلیــل اینکــه تــا پنجاه درصــد احتمــال داشــت کمیــن بخــوری. مــن به یــاد دارم کــه وقتــی مــا از آن جــاده برگشــتیم، این هــا آمدنــد بــا مــا کلــی عکــس یــادگاری گرفتنــد. چــون معجــزه بــود کــه مــا رفتیــم و برگشــتیم! مثــل قهرمــان بــا مــا برخــورد کردنــد! هیچ کــس نرفتــه بــود. مــردم گــراژده بــه مــا گفتنــد: «مــا خیلــی خوشــحال شــدیم کــه فهمیدیــم تــوی دنیــا تنهــا نیســتیم، دنیــا مــا را فرامــوش نکــرده. شــما چنــد نفــر آمدیــد و تــوی شــهر گشــتید و از همـه فیلـم گرفتیـد و مهم تـر از آن، کشـور شـما بـه مـا اسـلحه داد. ایـن باعـث شـد حـس کنیـم تنهـا نیسـتیم.» ایـن کار شـبیه همیــن امــروز اســت کــه ایــران دارد نفــت و بنزیــن می فرســتد بــرای لبنــان. الان لبنانی هــا در ۲۴ ســاعت، یکــی دو ســاعت بــرق دارنــد. خیلــی از نانوایی هــا تعطیــل اســت. بعــد آمریــکا گفتــه: «هرکــه بــه لبنــان نفــت یــا بنزیــن بدهــد، مــن تحریمــش می کنــم.» ســفیر آمریــکا آمــد پیــش رئیس جمهــور لبنــان و گفــت: »شــما داریــد از ایــران بنزیــن می گیریــد و تحریــم را می شــکنید. شــما را هــم می گذاریــم تــوی لیســت تحریــم.» میشـل عـون گفـت: «مـن را بگـذار اول لیسـت.» بعـد هـم بلنـد شــد ایســتاد، یعنــی «شــما بفرماییــد برویــد خانه تــان.» ســفیر هـم کمـی صبـر کـرد و بعـد، از اتـاق رئیس جمهـور رفـت بیـرون.

همین کار را تا حــــدودی در یمن هــــم کردیم؛ ولــــی با صراحت نــــه. در یمــــن مــــردم آرد می خواســــتند، نفرســــتادیم. دارو ِ می خواستند، نفرستادیم. از چه می ترسیدیم؟ بار ده تا کشتی می کردیم و می بردیم. ســــازمان ملل هم بیایــــد ببیند این آرد و داروســــت. به خاطر دولت آقای روحانی این کار را نکردیم. ولی حاج قاســــم از خجالت این هــــا درآمد و توی حــــوزه خودش کار دیگری کرد که یکی از آن ها پهپاد بــــود. قصه هایش بعدها باید دربیاید و فیلمسازها رویش کار کنند. موقع برگشــــت به ایران، در گمــــرک خیلی ســــخت می گرفتند. گفتند: «هرکســــی با دوربین می آید، بایــــد دوربین ها را تحویل بدهد.» دوربین هم یک چیز شــــخصی اســــت. بــــرای چه باید تحویل بدهیم؟ قبل از من در صف، دوربین صدری را گرفتند. دوربینش وی اچ اس بــــود و روی نوارش تــــراک افتاد. من همه زندگــــی ام در همیــــن نوارهای های ایــــت بود. هرچــــه کار کرده بودیم، در آن کیف ســــیاه بود. وقتی من دیدم دوربین صدری را گرفتند و فیلم هایش را برداشتند، خیلی وحشت کردم! کیف بزرگم را گذاشتم جلویش. آن کیف را باز کرد. کیف فیلم برداری هم روی دوشــــم بود. آقایــــی که آنجا بــــود، دید دوســــه مجلۀ خارجی هم بین وســــایل من اســــت. یک مجله بوردا و خیاطی هم بود که مادرم از من خواســــته بود برایش ببرم. آن آقا شروع کــــرد ورق زدن آن مجله و مثــــلا می دید در یــــک صفحه، عکس خانمــــی با لباس خواب اســــت. پرســــید: «شــــما از کــــدام نهاد هستید؟» گفتم از سازمان تبلیغات. من تا دیدم حواسش پرت بوردا شــــده، از آن طرف آمدم و آقا مرتضی را دیدم. ایشــــان هم دســــت تکان داد. از یک تونل رد شــــدم و آمدم کیف دوربین را دادم به آقا مرتضی. گفتم: «شــــما با این کیف از فرودگاه ســــریع برو بیرون.» تــــازه بعــــد از ردشــــدن از آن مرحله کــــه از فرودگاه آمدیــــم بیرون، بــــا آن ها ماچ وبوســــه کردیــــم. بعــــد آن مأمور از صدری پرسیده بود: «آن خارجی کجا رفت؟ همین جاها بود.» فکر کنم تا امروز دنبال ما می گردد!

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

* تأثیرگذارترین و ماندگارترین پلنی که در بوسنی ثبت کردید و در ذهن تان مانده، چیست؟

 آقایی بود به نام حســــن گرگ یا حســــن چرچا، که چند ماه بعد هم شهید شــــد. او مســــیر را بلد بود. می گفتند مثل گرگ مسیر را بلد اســــت. شــــب ها می تواند شــــما را از جایی ببرد که کمین نخوریــــد. او علاقه خاصی بــــه ما پیدا کــــرده بود. کمــــی آلمانی بلد بود. مــــن هم همان قــــدر بلد بــــودم و باهــــم همان جوری ارتبــــاط برقــــرار می کردیــــم. او در اردوگاهــــی در دوکیلومتــــری گراژده، که هیــــچ امکاناتی حتی غذا آنجا نبــــود، جلوی دوربین مــــن راه می رفت و همه را به خــــط می کرد. او فرمانــــده ما بود در ستون کشی و مرا خیلی جذب می کرد. چهره بسیار زیبایی هم داشــــت. من تصاویر زیادی از او ثبت کردم. به یاد دارم مرتضی متن حماســــی خیلــــی زیبایی برایش نوشــــت. حســــن گرگ به من هم خیلی محبت داشــــت و به طور ویژه با من ارتباط برقرار کرد. خلاصه در مســــیر آن ســــفر کــــه آرپی جی ها را رســــاندیم، روستای خود حســــن هم قرار گرفته بود و خواهر خیلی پیرش آنجا زندگی می کرد. مــــن را برد آنجا و گفت: «بــــه او بهترین اتاق را بده.» خواهرش هم اتاق خیلی قشــــنگی با ســــقف چوبی به من داد. من خیلی خســــته بودم و شــــب قبل تا صبح داشــــتم فیلم بــــرداری می کــــردم. او لحــــاف خیلی بزرگ ســــفیدی داد و من آنجا تا بعدازظهر بیهوش شــــدم. حســــن گرگ که بعدها در همان جاده مرگ شهید شد، همیشــــه در ذهنم مانده. اینکه چه آدم بزرگی بــــود و چقدر آدم بــــرده و چقــــدر برگردانده بود! مرتضی هم با متن هــــا و صدایش کاری می کرد کــــه این افراد در قلب شــــما حک شــــوند. در فیلم می بینید که او همه را به خط می کند و بعد، ما راه می افتیم. این گروه، مردمی هستند وسط جنگل کــــه به انــــدازه دو روز بیشــــتر آرد ندارند بــــرای خوردن؛ آن هــــم در پاییزی که دارد هرشــــب ســــردتر می شــــود. دوربین همین جــــوری دارد همــــراه این ها حرکــــت می کند، بــــا آن متن زیبای مرتضی آوینی. گوشه کادر هم حسن گرگ دیده می شود که دارد می رود جلو و مــــن و جمع را هدایــــت می کند. بعد یک جا می بینیم بچه ها ســــوار یک گاری هســــتند که یک گاومیش ِ دارد آن را می کشــــد. یکی از لحظاتی که همیشه حسن چرچا در ذهنم ماند، همین صحنه ها بود. رزمنده های حق یک جوری زیبا هســــتند کــــه آدم در ذهنــــش می ماند و نهایتا هم شــــهید می شوند. ایشان هم همین گونه بود.

حذف صدای آوینی در تلویزیون 

وقتی برگشتیم ایران، بلافاصله دست به کار شدیم. آقا مرتضی هم متن خیلی زیبایی نوشت و کار شروع شــــد. هر روز که من می آمدم ایشــــان را ببینم، با شــــعف می گفت: «دیشــــب خیلی عالی بود.» موقــــع خواندن متن، از همه بیشــــتر خودش گریه می کرد. متن را خودش نوشــــته بود؛ خودش هم گریه می کرد! ده بار ضبــــط را نگــــه می داشــــتیم و می گفتیم: «آقــــا مرتضی، این دفعه دیگر بگــــو.» دوبــــاره موقع خوانــــدن متن خودش، گریه اش می گرفت. این برایــــم جالب بود کــــه واقعا مظلومیت غلیظی در بوسنی وجود داشــــت. آن متن خواندن هم خیلی برای من جالب بود. این اولیــــن کاری بود که در عین همکاری با آقا مرتضی، ایشان در تدوین هیچ یک از ده قسمت دخالت نکرد و حتی به یک فریم هم دســــت نزد. ما تدوین را هم انجام داده و پیش متــــن را هم نوشــــته بودیــــم. از جهت حس و حال تا می گذاشــــت رویش تا متناســــب، ا گر متن ما یک بــــود، او ن آن چیزی کــــه باید، بیان شــــود. مرتضی آوینــــی حکیم و عارف بود. ذوق و شــــعفی در وجودش داشــــت. کربلا را خیلی خوب می شــــناخت. ماجرای زمان را خــــوب می فهمیــــد. به همین دلیل ایشــــان برای خود من بی نهایت جذاب بود. آقا مرتضی آن متن را خیلی زیبا نوشــــت و خواند. آقای فارسی هم انصافا قشنگ تدوین کرد.

* اسم خنجر و شقایق را چه کسی انتخاب کرد؟

 وقتی کار تمام شــــد، فکر کردم اســــم خیلی خوبی پیدا کرده ام. به آقای آوینی گفتم: «اسمش را بگذاریم روایت عشق.» گفت: «نه، روایت عشــــق چه می گویــــد؟ بگذاریم خنجر و شــــقایق.» گفتم: «دیگر این کار شماســــت.» اســــم کار قبلی را هم ایشــــان گذاشت: «ساعت۲۵». مرتضی در اســــم گذاری مهارت خاصی داشت. ما هم کاملا تابع بودیم. خیلی اسم دلچسبی بود. کار تیم مــــا در بوســــنی ایــــن بود کــــه یــــک رمانــــس و تصویر از حماســــه دفاع مردمی که در آن جنگ، در آن گوشه جهان گیر افتاده بودند، بیرون بکشــــیم. من بســــیاری از بچه های سپاه را نمی شــــناختم. فقــــط می دیدم تعــــدادی آدم بــــا تیپ های خیلی جالبی در اتوبوس کنار آقای جنتی هســــتند. چهره های بعضی شــــان در فیلم هســــت. بعضی های شــــان امــــروز خیلی معروف اند و حتی وزیر شــــدند. حضور این هــــا و روالی که پیش آمده بود، خیلی قشنگ به فیلم تبدیل شد.

 خواست خدا هم این بود که راوی این قصــــه، خودش یک حکیــــم اهل رمانس باشد تا بتواند این لطافت را در عین خشونت روایت کند. مثل حضرت زینب(س) کــــه می گوید: «مــــن غیــــر از زیبایی چیزی ندیدم.» من خارج از ایران، معلم های خیلی خوبی داشــــتم. هرچه می‌دانســــتم، در این کار پیاده شــــد و به خواســــت خدا، یک سریال ده قسمتی با نگاه آدم عارفی مثل آقا مرتضی، اصل مطلب آن مجموعه شد. وقتــی چهــار قســمت آمــاده پخــش و بقیــه قســمت ها در حــال تدویـن و صدا گـذاری بـود، رسـیدیم بـه سـالگرد جنـگ بوسـنی. آقــای جنتــی گفتــه بــود: «آن مســتند را بدهیــد پخــش کننــد.» مــا هــم آن چهــار قســمت را فرســتادیم تلویزیــون و بنــا بــود در چهــار شــب پخــش شــود. نمی‌دانــم بــه چــه علتــی، صــدای آقــای آوینــی را درآوردنــد. قســمت اول حــدود ۳۰تــا۳۵ دقیقــه بــود. صــدا را کــه برمی داشــتی، می شــد حــدود ۱۵ دقیقــه. ســکانس آخــر، قبرســتان گــراژده خیلــی لطیــف و تکان دهنــده بــود. قبرســتانی را نشــان مــی داد کــه اســم های مســیحی و مســلمان باهــم روی قبرهــا دیــده می شــد. مرتضــی خیلــی عاشــقانه و زیبــا ایــن را نوشــته بــود. آن را نتوانســتند بردارنــد. صــدای مرتضــی آنجــا آمــد؛ ولــی هرجــای دیگــر کــه صــدای آوینــی بــود، حــذف شــد.

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

بعــد از قســمت اول، از قســمت دوم هــم صــدای آوینــی حــذف شــد. گفتــه بودنــد ایــن صــدا را برداریــد. همــه شــوکه شــده بودنــد. دلیــل آن را هنــوز هــم نمی دانیــم. خــود آقــای آوینــی بســیار ناراحــت بــود و دوســتان نیــز تأســف خوردنــد. بــا آقــای آوینــی مخالفتــی وجــود داشــت. آوینــی در دوران مدیریــت محمــد هاشــمی، از تلویزیــون طــرد شــد و ســال ها تلویزیــون میانــه خوبــی بــا ایشــان نداشــت؛ چــون مرتضــی بعــد از جنــگ دیگــر نرفــت تلویزیــون و رفــت بــه حــوزه هنــری. البتــه بســیاری از دســت اندرکاران آن روزگار هــم آوینــی را نمی شــناختند. حتــی حاج آقــا زم کــه ســال ها مدیــر حــوزه هنــری بــود، تــا مدت هــا آوینــی را نمی شــناخت تــا یکــی از همکارانــش بــه نــام خانــم ثقفــی ایشــان را بــه زم معرفــی کــرد.

در مســــتند خنجر و شــــقایق همه چیز آوینی بــــود. صدا و متن و قلم ایشــــان مکمــــل کار بــــود و ا گر آن هــــا نبود، شــــاید کار آن روحی را کــــه باید، پیدا نمی کــــرد. مظلومیت بوســــنی توی این کار خیلی مشــــهود بود. گرچه این مســــتند را مــــن به همراه دو تن از دوســــتانم فیلم بــــرداری و تدوین کرده و شــــرح حالی نیز برای آن نوشــــته بودیم؛ ولــــی اگر آوینی نبود، هیــــچ گاه خنجر و شــــقایق امروزی نمی شــــد. چون خنجر و شــــقایق مهم نبود؛ در حال وقوع در اروپا اهمیت داشــــت. ِ بلکه تحولات اســــلامی کشور ما بود ِ این تحولات انعکاس و پژوا کی از انقلاب اســــلامی و نشــــان دادن آن، کار مــــا نبــــود و حکیمی نیاز داشــــت. یکی از ِ افتخارات ما این بود که آن کار را باهم ساختیم. آنجا برای اولین بار دیدم تلویزیون با آقای آوینی مشــــکل دارد. من خودم شــــخصا گفتم کــــه «خیلی خوب، یک جــــا باید دعوا کنم تا دفعه بعد درســــت پخش شــــود.» آقامرتضــــی هم گفت: «باید اعتراض کنیم. همین الان هم باید اعتراض کنیم.» اتفاقــــا آن موقــــع رابطــــه خیلی خوبی بــــا مهدی نصیــــری هم نداشــــت؛ اما من گفتم: «تنها کســــی که دل وجرئــــت این کار را دارد، نصیری اســــت.» او هم موافق بود. آقای نصیری ســــردبیر روزنامه کیهان بود. به او زنگ زدم و تــــا ماجرا را گفتم، بلا فاصله نوعی نزدیکی و دوســــتی بین این دو نفر ایجاد شد.

جلسه ای گذاشــــتیم و در منــــزل نصیری دورهــــم جمع شــــدیم. نصیری تصمیم گرفت به این کار جواب بدهد. ســــه نویسنده آن موقع اعتراض وســــیع کردند و در ســــه شــــماره کیهان به طور مفصل چاپ شد: یک نوشــــته را آوینی نوشــــت و یکی دیگر را نصیری و سومی را حسین بهزاد. متن های نصیــــری و بهزاد خیلــــی خوب بود و منجــــر به برخی نقدها به عملکرد صداوسیما شــــد. مرتضی هم یک آدم عادی نبود. فــــرد شــــاخص و قلدری بــــود. موقــــع دعوا می ایســــتاد و در عین اینکه حکمــــت و عرفان داشــــت، محکم هم بود. ســــر این موضوع هم ایســــتاد. وقتی متنــــش را می خوانید، متوجه می شــــوید نظرش درباره ســــیما چیســــت. بین آن ســــه نوشته هم، مقالــــه اصلی مــــال خود آقــــای آوینــــی بود کــــه دو صفحه کامــــل کیهان را پر کرد. ســــوتیتری داشــــت با ایــــن مضمون که «آقای هاشــــمی، تلویزیون شــــما بوق مفلوکی بیش نیســــت!» مقاله آوینــــی آن قدر تند بود که نصیری کــــه خودش آدم تندی محسوب می شود، مجبور شد نصفش را حذف کند تا بتواند به چاپ برساند. امضا هم به نام سازندگان خنجر و شقایق بود. روابط عمومــــی تلویزیون هم اشــــتباه کرد و جــــواب داد. چون نباید جــــواب مــــی داد؛ یعنی تــــا آن موقع کســــی بــــه تلویزیون اعتراض نکرده بــــود. آن هــــا هم یــــک جورهایــــی از موضع بالا نوشــــتند که مثلا آقای آوینی اصلا کیســــت و کجا بوده؟! او اصلا جزو سازندگان روایت فتح نبوده. خطای مفرطی بود که کردند و وضــــع را بدتر کــــرد.

جنجال شــــروع شــــد. کیهــــان در جواب، مطالب دیگــــری زد. جاهــــای دیگر هم مطالب دیگــــری زدند و ماجرایی به پا شد. من یادم هســــت که مرحوم کاوه گلســــتان آن موقــــع می گفت: «شــــما اولین کمپین رســــانه ای را در ایــــران راه انداختید و این آزادی بیــــان جالب اســــت.» این قضایــــا منجر به این شــــد که رهبری دستور دادند مجلس تحقیق و تفحص کند که چه خبر است و جریان چیست. در ادامه، محمد هاشمی رفسنجانی از ریاست تلویزیون اســــتعفا داد و آقای لاریجانی آمد. فکر کنم تا امروز هم خودش نمی‌داند چطور شد که ایشان آمد. یکی از برکات آن کار این بود که تبدیل به یک جدال رســــانه ای شد. وقتی هم ماجرا تمام شد، در فضاهای دانشگاهی چرخید و ســــروصدای مطبوعاتی داشــــت. تلویزیون هم با وجود آنکه مدیــــرش عوض شــــد، باز همان ســــاعت ۱۰و۱۱ شــــب مســــتند را پخش کرد، آن هم از شــــبکه ۲ نه از شــــبکه ۱؛ یعنــــی با غیظ پخشش کردند. چون آنجا کلی درگیری شــــده بود.

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

 می خواهم بگویم که آن موقــــع اصلا در فضــــای تلویزیون، بچه مســــلمان کاره ای نبــــود. ظاهــــرش همــــه حزب اللهــــی بودنــــد؛ ولــــی نه بچه مسلمان های فرهنگی و بسیجی و باســــواد؛ یعنی یک نفر از آن طرفی ها، نه سواد این ها را داشتند، نه اندازه این ها درس خوانده بودنــــد و نه زبان بلد بودند. اصــــلا چنین فضایی نبود. تلویزیون بعدها متحول شد. به هرحال اثر وضعی این ماجرا این بود که یک تحول مدیریتی پیش آمد. آثار دیگر هم داشــــت. بچه های متعهــــد به انقلاب دیدند کــــه می تواننــــد کارهای بــــزرگ بکنند. دوربیــــن بردارند پیش آمده را ثبــــت کنند. بروند خارج از کشــــور، تحــــول مهــــم اعتمادبه نفــــس پیــــدا کردند. انــــگار واقعا باید چنین آتشــــی و معرکه ای درست می شد تا جریان به این شکل ادامه پیدا کند. ما حتی می خواستیم برای ثبت جنایت سربرنیتسا هم بمانیم و اگر به ما پیشنهاد می شد، می‌ماندیم.

مســــتند خنجر و شــــقایق مقدمه ای شــــد که ما با آقای آوینی فیلمنامه ای هم بنویســــیم. حدود یک سال ونیم برای نوشتن آن فیلمنامه باهــــم کار کردیم تا بعدش باهــــم کارگردانی کنیم. اما ایشان شــــهید شــــد. برکات همکاری ایشــــان در ساخت آن مســــتند تا این حد بود که حتی به خود من هم اعتمادبه نفس ورود جدی تــــر بــــه عرصــــۀ ســــینما را داد و واقعــــا بــــه چنیــــن اعتمادبه نفسی نیاز داشتم. من بعــــد از خنجــــر و شــــقایق و بعد از شــــهادت آقــــای آوینی، ســــریالی دربارۀ وضع جانبازهای شــــیمیایی ســــاختم به اسم بیداد خاموش. رفتم آلمان و اتریش و انگلیس و با کســــانی که در زمان صدام در این کشورها مسئول بودند، مصاحبه کردم. با دکترهای آلمانی که بیمارهای شیمیایی ما را درمان کردند، مصاحبه کردم و بحــــث را تا آنجا پیش بردم کــــه ایران باید یقۀ این هــــا را می گرفت. در همان زمانی که صــــدام به کویت حمله کرد، یــــک مــــوج ضدصــــدام در آمریــــکا راه افتــــاد و کتاب های متعددی دربارۀ جنایت و خیانت صــــدام درآمد؛ درصورتی که در جنگ با ایران، آمریکا تا آخر جنگ پشت صدام ماند!

ماجرای سربند الله اکبر در سوره

در سفر اول به بوسنی در شــــهر ویسوکو، خیلی از این جوان ها وقتــــی می فهمیدنــــد فیلمســــازهای ایرانــــی آمده انــــد، گــــرم می گرفتند و ما با آن ها مصاحبه می کردیم. ازجمله جوانی بود که رضا برجی بــــا او مصاحبه خیلی مفصلی گرفــــت. آن جوان ســــربندی با نقش الله اکبر بســــته بود و موی بلندی داشــــت. در تحولات فروپاشی شــــووری، این ها خیلی خوشحال بودند و نفس تازه ای بــــه همــــه داده بود. بــــه بوســــنیایی ها آزادی دیــــن داده بود و می توانســــتند بروند مســــجد و نمازجماعت بخوانند. همه شــــان یــــک تکه پارچه ســــبز با ســــنجاق قفلی آویزان می کردنــــد که مثلا رنــــگ پرچم اســــلام را تداعی کند یا یک تســــبیح اینجا آویــــزان می کردند که نشــــان بدهند: «من معتقدم، من نمــــاز می خوانم.» این ها همــــه جدید بود. این ذوق و شــــوق از اثرات فروپاشی شــــوروی بود. این فروپاشی را هم کسی درست تحلیل نکرده که مستقیم به انقلاب اسلامی ربط داشت. باید یادمان باشد که چگونه شوروی و کمونیسم به فروپاشی رسید. شاید مهم ترین عامل دراین میان، فا کتور انقلاب اســلامی و نفوذ آن بود. خیلی ها توجــــه نمی کنند که انقــــلاب اســــلامی باعث شــــد بســــیاری از فرماندهــــان افغان به ســــمت شــــوروی حرکت کنند و بین شــــوروی و افغانستان جنگ درگرفــــت. یکــــی از علت های فروپاشــــی شــــوروی هم، جنگ در افغانســــتان بود. البته جنگ فرسایشــــی بین ایران و عراق هم تأثیر بســــیاری داشــــت؛ چرا که شــــوروی از صدام حمایــــت می کرد. دقت داشــــته باشــــید کــــه بعد از فروپاشــــی شوروی، بسیاری از کشورهای دیگر مانند آلمان، باهم متحد شــــدند؛ اما یکی از کشــــورهایی که نتوانســــت مســــتقل شود، بوسنی بود. برجی عکس آن جــــوان را گرفت و آقا مرتضی عکــــس را در مجله ســــوره چاپ کرد.

قبل از ایــــن جریان، یکــــی از بحث های مان با آقا مرتضــــی این بود که زمــــان تغییر کرده و انقلاب اســــلامی چه تأثیری گذاشته است؛ هم در گفتمان آقا مرتضی و هم در نریشن ایشان در مجموعه مستند روایت فتح. اصلا فکر نمی کردیم که آن عکس مشکلی داشته باشــــد. ما دائم آنجا با خواننده هایی که مســــلمان شــــدند، آن هایی که اهل معنا بودنــــد، مصاحبه می کردیم. برای ما کامــــلا طبیعی بود که ایــــن عکس اولا عکس جذابی اســــت، ثانیا نشــــان دهنده دنیایی اســــت کــــه متحول شده. بعد از چاپ عکس صدای اعتراض بلند شد: «چرا عکس یک آدم این تیپی را گذاشــــتید؟!» کمی از ایــــن عقب افتادگی تعجب کردیم. ولی معتقد بودیم که این چیز مهمی نیســــت. این مسائل به ســــردبیر، یعنی آقا مرتضی مربوط بود. کل کشور داشت به ســــمت دیگری می رفت؛ اما اینجا این اداواطوارها را درمی آوردند. البته روی ما اثر نداشت؛ ما کار خودمان را انجام می دادیــــم. اما خیلی طول نکشــــید که مرتضی شــــهید شــــد. فرصت نشد برنامه های دیگری که در ذهنش بود، پیاده کند. بعد از مستند خنجر و شقایق، تصادفی یک بار دوستان دعوت کردند و رفتیم منزل آقای حاتمی کیا. من به قدری که از دســــتم برمی آمد، به ایشان کمک کردم. ده قسمت مستند را هم دادم ببینند تا برای نوشتن فیلمنامه خاکستر سبز کمی کمک شان کند؛ چون خود صحنه و خود واقعیت بود و یک نویسنده خوب می تواند از واقعیت خوب الهام بگیرد و اســــتفاده کند و توسعه دهد. فیلمنامه را خود ایشان نوشــــت. رضا برجی در تیم خنجر و شــــقایق عکاس بود؛ اما در بعضی جاهــــا، چون روابط عمومی خوبی داشــــت، تبدیــــل به ســــوژه می‌شــــد. رضــــا خیلی خوب ارتباط می گرفت. گپ می زد و صحبت می کــــرد و آواز می خواند. صحنــــه ای داریم کــــه او آوازی دربارۀ حضرت رســــول(ص) با تم افغانی خواند و اشــــک راننده مان را درآورد؛ آقا مرتضی هم روی آن، متــــن خیلی خوبی نوشــــت. آن زمــــان رضا جلــــوی دوربین خیلی خــــوب بــــود. در فیلم ســــینمایی خا کســــتر ســــبز، آقای حاتمی کیا برای شخصیت پردازی عکاسی که همراه شخصیت اصلی بود، همان مدل را اجرا کرد.

رویش در آتش

* غیر از این سفرتان، سفر دیگری هم داشتید؟

دو بار دیگر به بوســــنی رفتم. بار دوم با آقــــای مهدی نصیری و آقــــای رحیم پور ازغــــدی رفتیــــم. روزنامه کیهان می خواســــت کاری بکند، ما هم رفتیم. ابتدا به یک بخشــــی از بوســــنی و بعد صربســــتان رفتیم. از آنجا بــــه مقدونیه و بعد بــــه آلبانی رفتیم. جنگ هم ادامه داشــــت. همه این ها کشــــورها تازه آزاد شــــده بودند. با مــــردم آن ها مصاحبه کردیم. آلبانــــی تازه طعم آزادی را می چشــــید. خود نوویپازار خیلی جدید بود. نتیجه آن سفر ، مســــتند «رویش در آتش» شد که سه چهار قســــمت بود. متن آن کار را هم آقای ازغدی نوشــــت و آقای شمشــــیرگران خواند.

روایت سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی/بلوار ایرانی‌ها و حذف صدای آوینی در تلویزیون

اولین بــــار بود که آقــــای ازغدی یــــک جاهایی جلــــوی دوربین دیده می شــــد و هیــــچ مانعی هم نبــــود. ایشــــان آن موقع اصلا مشهور نبود. در کیهان نویسنده بود. در این سفر یک شب رفتیم شهر تشــــان. برق هم نبود. گفتند: «در زیرزمین بیمارســــتان یک مجاهد عربستان سعودی است که مجروح شــــده، بیاییــــد عیادتش.» خواســــتیم برویم داخل اتاق، تا فهمید ایرانی هســــتیم، شــــروع کرد به عربــــی گفت:لا...لا... نیاینــــد داخل.» خیلــــی تعجب کردیم! رئیس بیمارســــتان هم تعجب کرد! گفت: «این چه مرضــــی دارد؟ چرا نمی خواهد ایرانی ها بیایند او را ببینند و خسته نباشید بگویند و با هم گپی بزنند؟ همه مسلمان و مجاهد هســــتند.» آن موج سل تازه داشت شــــدید می شــــد و یکی از جاهایی که من احساس کردم در آینده تنشــــی در پیش داریم، با همین جک وجانورها بود که نمونه اش را آن شــــب در بیمارســــتان دیدیم. در همین ســــفر، یک بــــار در مســــیر دســــتگیرمان کردنــــد و بــــا ترفندی توانستیم از دست افسر صرب دربرویم.

سفر سوم را با برجی و صدری و خانم ثقفی رفتیم. متن مستند را به زبان انگلیسی نوشتیم و فکر کنم نریشن را خودم خواندم. آخرین باری هــــم بود کــــه چنین کاری کــــردم. حتی شــــاید جا داشــــته باشــــد آن مســــتند زمانی، با اضافه کردن توضیحاتی از افراد خود آن ســــفر، دوباره پخش شــــود. بعد از آن سفر، صلح دیتون امضا شــــد. علت اینکه کلینتون صلح دیتون را آن زمان اجرایی کرد، این بود که ایران باعث شــــد بوســــنیایی ها روحیه بگیرنــــد و تمام جبهه ها فتح شــــود. مقاله ای نوشــــته شــــد که ایرانی ها به بوسنیایی ها کمک کرده اند تا جبهه های صرب ها را فتح کنند. بعــــد از آن مقاله بود که صلح دیتون منعقد شــــد. توجمــــان، رئیس جمهور کرواســــی، با کلینتــــون صحبت کرد و صلح برقرار شد. نحوۀ حضور ایران در جنگ بوســــنی، آمریکا را خیلی ترســــاند؛ بــــرای اینکه ایران دو یا ســــه هواپیمای بــــزرگ نظامی هرکولس را پــــر از اســــلحه کرد و برای بوســــنی فرســــتاد. غــــرب یک دفعه دید ایــــران اصلا ترمز ندارد. اینکه همیشــــه یــــک رئیس جمهور لیبرال در رأس کار بود، یک حســــنش برای آمریــــکا این بود که آن ها مدعی بودند: »زبــــان دنیا قبول نمی کند شــــما بخواهید انقلابی باشــــید و از این کارها بکنید.« زمینۀ شــــکل گرفتن  لابی غرب زده هــــا در ایران بعد از جنگ بوســــنی بود؛ چــــون آن ها را خیلی ترســــاند که ا گر پای غیرت دینی برســــد، این ها همه کار می کنند! درس هــــای خیلی خوبی در آن قضیه وجود داشــــت که تحلیل نشد. شــــاید ســــال ۱۹۹۲ از این جهت سال حساسی باشــــد که بلافاصله بعد از پایان جنگ تحمیلی و بعد از رحلت امام)ره(، در دورۀ آغاز رهبری جدید و ریاســــت جمهوری آقای هاشــــمی، با آن دیدگاه های خودش، آن جریان رخ داد و ایران وارد قضایای بوسنی شد.

یــادم هســت یــک بــار شــهردار گــراژده رو بــه دوربیــن گفــت: «مـن از آقـای هاشـمی رفسـنجانی خواهـش می کنـم شـیرهای نفــت ایــران را به طــرف اروپــا ببنــدد. معنــی نــدارد کــه مــا اینجــا کشـته بشـویم و ایـران بی تعهـد باشـد.» توقعاتـی از ایـن دسـت هــم پیــش آمــد و ایــران تــا ایــن انــدازه جایــگاه مهمــی در ذهــن آن هــا پیــدا کــرد؛ بــرای همیــن هــم بــود کــه بعــد از اینکــه مــا از بوســنی آمدیــم بیــرون، بلافاصلــه اثــر ایــران را محــو و حــذف کردنــد؛ چــون در ذهــن و فکــر مــردم بوســنی، ایــران جایــگاه قهرمــان دارد. یکــی از تصمیم هــای صلــح دیتــون ایــن شــد کــه کلا ایرانی هــا از بوســنی اخــراج شــوند. ایــن کار را هــم کردنــد. البتــه بایــد بگویــم کــه مــا بایــد حضورمــان در بوســنی را زنــده نگــه می داشــتیم. مــا بوســنی را رهــا کردیــم و فشــار غــرب باعــث کوتاه آمــدن مــا شــد. بعضی از آن آدم های انقلابی در بوســــنی با مرگ های مشکوک فوت کردند. بعضی ها حذف شــــدند؛ مثــــل همین آقای ریاض که مدتــــی فرمانــــدار گراژده شــــده بــــود و بعد حذفــــش کردند. اسلامی گراهای جدی در بوســــنی همه حذف شدند. عربستان سعودی آمد و میخش را کوبید. مســــاجد زیادی تأسیس کرد.  خیلــــی از افراد ســــعودی آمدند در بوســــنی زن گرفتنــــد و گروه طالبان یــــا گروه های وهابــــی را آنجا کاشــــتند؛ یعنــــی با چنان تدبیری کار کردند.

* سال های اخر منجر به فروپاشی یوگسلاوی، سال های آخر هسته هایی از روشنفکران اسلامی متأثر از انقلابی و امام در جامعۀ بوسنی شکل می گیرد و حتی در حکومت کمونیستی، عده ای مثل علی عزت بگوویچ یا حسن چنگیچ زندان می روند. بعدها همین افراد رهبران استقلال خواهی بوسنی شدند. نسبت انقلابیون بوسنی را با انقلاب اسلامی چگونه می‌دیدید؟

در کل ماجــرای بوســنی، ارادت این هــا و وابستگی شــان بــه ایــران و انقــلاب اسـلامی مشــهود اســت. کار مــن ایــن بــود کــه آن چهره هــای جذاب تــر را بــرای ســاخت برنامــه پیــدا کنــم. یک جــا در شــهر موســتار ، خانــم مســلمانی بــود بــا شــورت بــود کــه می گفــت: «بــه مــن سـلاح بدهیــد. مــا به خاطــر بوســنی می جنگیــم.» از ایــن خانــم بگیــر تــا یــک فرمانــده نظامــی تــا یــک چریــک در کوه هــای ایگمــان، ایــن چهره هــای قــرص و محکــم و ســینمایی، همه شــان تحت تأثیــر اســلام بودنــد. ایــن حــس همه جــا مــوج مــی زد. مــن هیچ وقــت حــس نمی کــردم از معنویـت دور هسـتیم؛ امـا تـلاش کردنـد بعـد از خـروج ایـران از بوســنی، ایــن حــس را خفــه کننــد. روی آن دمپــر گذاشــتند کــه بی اکســیژن شــود و بمیــرد و زنــده نمانــد. ولــی ایــن حــس و ایــن خاطــره، در دی ان ای مــردم موجــود اســت. مــن هرجــا می رفتــم، ایــن را حــس می کــردم. مثــلا یــک روز تــوی کوه هــای ایگمـان، نمازجمعـه برپـا بـود و مـا آن را فیلم بـرداری کردیـم. آقـا مرتضــی متنــی رویــش گذاشــت. یـک ویژ گـی در مـردم بوسـنی بـود کـه مـن در اروپایی هـا ندیـده بـودم. در نـژاد اسـلاو پایـن گـروه بوسـنیایی خیلـی خـاص بودنـد. آن‌ها خیلــی دســت ودلباز بودنــد کــه ایــن از مسلمانی شــان می آمــد. همه شــان محــب اهل بیــت(ع) بودنــد. بوســنی پــر از حســینیه بــود. البتــه اســم آن مکان هــا حســینیه نبــود؛ اســم دیگــری داشــت. بیشــتر شــبیه تکیــه خودمــان بــود. همه جــا اســم پنج تــن اهل بیــت(ع) بــود. بوســنی خیلــی آمــاده بــود؛ چــون یــک رگ عرفانــی خیلــی قــوی داشــت. عاشــق اســلام بودنـد. سـابقه اسلام آوردن‌شـان هـم جالـب بـود. قبـل از اینکـه اســلام وارد بوســنی شــود، مردمــش مانــوی بودنــد و مذهــب مانــی داشــتند. وقتــی مســیحی ها آمدنــد، مســیحی نشــدند. خیلــی جالــب اســت کــه زیربــار نرفتنــد! عثمانی هــا کــه آمدنــد، مســلمان شــدند. به محــض شــنیدن طنیــن اســلام، آن را قاپیدنــد.

سفر خطرناک آیت‌الله جنتی به بوسنی و استخاره‌های مثبتش/سعید قاسمی ویسوکو را از محاصــــره درآورد

مــن بــا خیلــی از این هــا کــه مصاحبــه می کــردم، از ســر عشــق بــه اســلام، تــا کلمــه رحمــت اســلامی را بــر زبــان می آوردیــم، دست شــان را می گذاشــتند روی قلب شــان. به نظــرم ایــن روحیــه، کار را خیلــی متفــاوت کــرده بــود. آن هــا از مــرگ نمی ترســیدند. زود آدم خــوب را تشــخیص می دادنــد؛ بــرای همیــن، ایرانی هــا را فوق العــاده دوســت داشــتند. مــردم بوسـنی در ایـن زیبایـی خـاص، شـباهت بـه برخـی از گروه هـای دیگــر در دنیــا دارنــد. هــر منطقــه ای یــک گــروه خــواص دارد؛ مثــلا در کشــمیر هنــد، مــردم همین طورنــد و به شــدت بــه انقــلاب اســلامی و اســلام و ائمــه(ع) ارادت دارنــد. در اروپــا، بیــن آنگلوسا کســون ها کــه اســکاتلندی ها و انگلیســی ها هســتند، مــردم ایرلنــد ایــن ویژ گــی را دارنــد. کســی هــم سراغ شــان نرفتــه. ایرلندی هــا قدیــس دارنــد، شـهادت طلب اند؛ به شـدت ضدانگلیـس محسـوب می شـوند؛ یعنــی ا گــر از آن هــا بپرســی: «چــه کســی قوی تــر از شــیطان اســت؟» می گوینــد: «انگلیس هــا.» ایــران را هــم به شــدت دوسـت دارنـد. بیـن اعـراب، حـزب الله لبنـان چنیـن ویژگی هایـی دارنــد. از قدیــم هــم گفته انــد: «ناب تریــن منتظــران ظهــور، مردمــی در جبل عامــل هســتند و در دوره ای، بــا ســخت ترین دشــمنان می جنگنــد.» این هــا تجربیــات مــن بــود کــه روی بعضی هایــش کار نشــده؛ مثــلا راحــت نمی توانیــم برویــم کشــمیر . دربــاره ایرلنــد هــم راحــت نمی شــود چیــزی ســاخت. هرکــس ســفیر ایــران در ِ انگلیــس می شــود، اول بــه او می گوینــد: «طــرف ایرلنــد نبایــد بــروی هــا!» تــا حــالا دیدیــد در ایرلنــد جشــنواره فیلــم داشــته باشـیم؟! درصورتی کـه فوق العـاده مـا را دوسـت دارنـد. تـا امـروز هــم کــه ۴۲ ســال گذشــته، مــا بــا ایرلنــد کاری نکردیــم. فقــط اســم یــک ساندویچ فروشــی را گذاشــتیم «بابی ســاندز».

* آقای دهباشی روایتی نقل کرده از شما که ظاهرا تصمیم گرفته بودید رادوان کاراجیچ، رهبر صرب های بوسنی را در یک عملیات استشهادی ترور کنید. صحت دارد؟

کمــی آب و روغنــش را غلیــظ کــرده. ماجــرا ایــن بــود: یکــی از دوســتان بــه مــن گفــت کــه »کاراجیــچ، خیلــی جنایــت کــرده. یکــی بایــد باشــد کــه بلاخره او را یــک کاری کنــد.» گفتــم: «آدم هایــی پیــدا می شــوند کــه چنیــن کاری بکننــد. مــن کارم رســانه اســت.» گفــت: «نــه، تــو قیافــه ات خیلــی شــبیه خارجی هاســت. او نمی فهمــد کــه تــو به عنــوان یــک خبرنــگار خارجــی می خواهــی عملیــات کنــی.» نهایتــا مــن گفتــم: «هروقــت شــما تصمیــم گرفتیــد، مــن هــم اقــدام می کنــم.» مــن بعدهــا آن بــرادر را دیــدم و نتیجــه را پرســیدم. گفــت: «آقــا مخالفــت کــرد.» گفتــم: «خــدا را شــکر .» بعدهــا هــم آن جنایــت کار را گرفتنــد و بــا خفــت مــرد. مــن هــم قطعــا حتــی ا گــر بــه عملیــات می رســید، آن کار را نمی کــردم؛ چــون کار مــن ایــن نبــود. کار مــن فیلمســازی اســت. ولــی ایــن قصــه بیــن عــده ای پیچیــده بــود و هنــوز هــم بــا اغــراق تعریفــش می کننــد!

اشتراک گذاری
برچسب ها
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
نظر شما

سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

برچسب منتخب
# ترامپ # قیمت طلا # مذاکره ایران و آمریکا # قیمت سکه # سلاح پلاسمایی # سریال پایتخت
نظرسنجی
توافق نهایی ایران و آمریکا تا چه زمانی انجام می شود؟
الی گشت