خراسان: روپوش مدرسه به تن داشت و در گوشه اي ايستاده بود. او در حالي که
مثل ابربهاري اشک مي ريخت آستين مانتوي خود را بالا زد و با نشان دادن
آثار کبودي و ضرب و جرح روي دست هاي لاغر اندامش گفت: ببينيد چه بلايي به
سرم آورده اند! به خدا قسم تمام بدنم همين طوري کبود است و استخوان هايم
درد مي کند!
«نازنين» دختر ۹ ساله اي است که قرباني اشتباهات والدين خود و
بي رحمي پدربزرگ و مادربزرگ سنگدل خود شده است.
او با دستان کوچکش قطرات
زلال اشک را از روي گونه هاي معصوم خود پاک کرد و با صدايي بغض گرفته در
بيان داستان تلخ و سوزناک زندگي اش گفت: امروز از مدرسه فرار کردم و به
اين جا (کلانتري قاسم آباد مشهد) آمدم تا کمکم کنيد.کاش زير ماشين مي رفتم
و از اين دنيا راحت مي شدم.
هر روز صبح توي مدرسه وقتي هم کلاسي هايم
ساندويچ يا خوراکي که از خانه آورده اند را از داخل کيف خود در مي آورند و
مي خورند من غصه مي خورم. دوستانم هميشه از بابا و مامان خود تعريف
مي کنند و مي گويند به گردش و يا ميهماني رفته اند اما من هميشه با
عروسک هايم جشن تولد مي گيرم و بعضي وقت ها هم به دوستانم دروغ مي گويم که
ديشب به پارک يا ميهماني رفتيم.
در اين لحظه دخترک در کيف مدرسه اش را
بازکرد و با عجله عکس مادرش را درآورد و گفت: من از مامانم فقط همين عکس
را دارم و با آن زندگي مي کنم.
نازنين ادامه داد: ۳ سال قبل بابا و مامانم
با هم دعوا کردند چون مامانم با يک مرد غريبه دوست شده بود. آن ها نقشه
کشيده بودند که پدرم را بکشند ولي بابا متوجه شد و گير افتادند.دخترک آهي
کشيد و افزود: بابا از اين موضوع خيلي ناراحت شده بود و مامانم را طلاق
داد و قرار شد من با پدرم زندگي کنم.
يک سال قبل بابا زن گرفت. من
نامادري ام را مثل مامانم دوست داشتم و فکر مي کردم مي توانم با او زندگي
کنم اما پدرم گفت تو مزاحم زندگي مان هستي و مرا به خانه پدر و مادر
نامادري ام برد. پدربزرگ و مادربزرگ ناتني ام پير هستند و اعصاب ندارند.
آن ها با کوچکترين اشتباهي که مي کنم مرا با شيلنگ کتک مي زنند و بعضي
شب ها داخل انباري تاريک زنداني مي شوم.هر وقت هم به باغ آن ها مي رويم
مرا به جلوي سگ مي برند. هر چه جيغ مي کشم و مي گويم از سگ مي ترسم
فايده اي ندارد و آن ها مي گويند اگر به حرف هاي شان گوش ندهم مرا داخل
لانه سگ خواهند انداخت.
دخترک افزود: يک بار فرار کردم و با تاکسي به خانه
مادرم رفتم. او و همان مردي که قبلا با هم دوست بودند و ازدواج کرده اند،
زندگي خوبي ندارند. وقتي ديدم شوهر مادرم چه طور او را کتک مي زند دلم
براي مامانم سوخت و از ترس به خانه پدربزرگ ناتني ام برگشتم ولي ديگر خسته
شده ام. براي همين هم از مدرسه فرار کردم.
نازنين دست هاي کوچکش را
زيرچانه اش گذاشت و گفت: من مثل بچه هاي ديگر که بابا و مامان دارند
خوشبخت نيستم و نمي توانم خوب زندگي کنم. شايد خدا مرا دوست ندارد.
اما
واقعيت اين است که خدا اين گل زيبا و دوست داشتني که چشم هاي معصوم و
زيبايش از قطرات باران دلتنگي سيراب شده را دوست دارد و شايد او هم روزي
به آرزوهاي قشنگي که دارد برسد.
در خور يادآوري است به دستور سرهنگ
خراساني، رئيس کلانتري قاسم آباد مشهد هماهنگي هاي لازم با مراجع قضايي و
اورژانس اجتماعي ۱۲۳ سازمان بهزيستي براي مداخله و پي گيري اين موضوع به
عمل آمده است.