هفته بسیج است و سالگرد عملیات فتح بستان. دیروز به دانشجویانی که از من سخنهایی درباره جنگ میشنیدند، ناشنیدهای را از حال و هوای رزمندگان غالبا بسیجی در این عملیات گفتم که دریغم آمد آن را برای خوانندگان و مخاطبان گرامی نقل نکنم.
پیشاپیش این را گفته باشم که نقل این گونه خاطرات به جهت شدت بار ارزشی که در آنها نهفته شده است و دور شدن بسیاری از من و ما با حال وهوایی که فقط و فقط در مکتب عرفانی جبهه به انسان عنایت میشد و خود را ندیدن درس آغازین آن بود، هرچند در این روزها شنیدن آن بیشتر به افسانه شبیه است، اما حقیقتی است که در اتفاقات فراوان جبهه شاهدانی زیادی برای اثبات آن وجود دارد.
از مطلب شنیدنی، عملیات آزادی بستان که خود من در روزهای آغازین پس از عملیات در شهر تازه آزاد شده بستان شاهد آن بودم عبور داوطلبانه رزمندگان سپاهی و بسیجی در این عملیات از میدان گسترده مینی بود که در روبرویشان قرار داشت.
به طور اتفاقی کتاب جغرافیای احتمالا سال پنجم ابتدایی مدارس عراق را در خیابان مرکزی شهر دیدم. وقتی کنجکاوانه آن را ورق زدم در اواسط آن به نقشه خوزستان به نام عربستان و شهر بستان که با نام بساتین آمده بود، برخوردم که از اهداف پلید حزب آمریکایی رژیم بعث عراق در انحراف ذهن کودکان معصوم عراقی بود. اینکه این کتاب در آن شرایط جنگ که بستان و روستاهای اشغال شده آن خالی از سکنه بود، چگونه به بستان آمده بود هنوز برای من یک معماست.
ماجرایی که برای دانشجویان گفتم این بود:در شب عملیات بستان کار پیشروی بچهها به میدان مین وسیعی از مین خورد که بازکردن معبری از داخل آن میدان گسترده به زمان زیادی نیاز داشت و اگر بچههای تخریب میخواستند معبر مورد نظر را باز کنند، حتما سپیده سر میزد و معلوم بود عراقیهای سنگر گرفته و پشت تیربارهای آماده در روز چه به حال و روز بچهها میآورند.
فکری به ذهن فرمانده رسید. از رزمندگان گردانش خواست برای اینکه کار به صبح نکشد و با دمیدن آفتاب جان بسیاری از فرزندان امام به خطر نیفتد، گروههای پنج نفرهای برای پریدن بر روی میدان مین داوطلب بشوند. فوری و بدون کمترین تردیدی گروههای متعدد پنج نفرهای آماده شدند و با ذکر «یاحسین» و «یا زهرا» خود را بر روی میدان مین میانداختند. بعضی از آنها در همان خیز اول در اثر انفجار مین یا مینهایی به شهادت میرسیدند و بعضی در خیزهای بعدی توفیق وصل نصیبشان میشد. تو گویی کربلا تکرار شده بود. هفده گروه پنج نفره با پیکرهایی تکه تکه شده در مقابل چشم گریان دوستانشان در میدان مین افتاده بودند که نوبت به آخرین گروه رسید. این گروه هرچه خود را به میدان مین پرت کردند و دوباره و سه باره برخاستند و ذکر گویان خود را به میدان مین زدند هیچ خبری از شهادت نبود. هرچند ملائک الهی در جنت را موقتا به روی آنها بسته بودند، اما بعضی از همین گروه در همان عملیات به دوستان شهیدشان ملحق شدند و به جنت لقای حق بار یافتند.
من در سال 60 که بستان آزاد شد، این خاطره را از کسی که خود شاهد ماجرا بود شنیدم ولی بسیار متاسفم که برای ثبت حماسه فرزندان خمینی در دل تاریخ نه نام او را میدانم و نه میدانم این ماجرای غرور آفرین شیعیان شهادت طلب فرزند ابیطالب (ع) مربوط به رزمندگان کدام تیپ و استان است و خدا کند کسی از بقیه السیف و شاهدان این ماجرا این نوشته را بخواند و مرا و تاریخ ایران را در ثبت این حماسه یاری کند.
خاطره تکان دهنده دیگر از این عملیات را در مورد برادر رزمنده ام محمدرضا چاییده که فامیل خود را به اکرامی فر تبدیل کرده، از لشکر7 ولی عصر شنیده ام.
از مباحث ناگفته جنگ که از قضا کمتر هم درباره آن پژوهشی صورت گرفته، عشق و ارتباط گسترده عاطفی رزمندگان و فرماندهان با یکدیگر است.
قبل از اینکه به خاطره دوم بپردازم نمونهای را که خود شاهد آن بوده ام میآورم.
در ایام کوتاهی که در تبلیغات جبهه و جنگ قرارگاه کربلا مسئولیتی داشتم و گاهگاهی با هزار زحمت از مسؤلین قرارگاه کربلا اجازه حضور در یگانهای عملیاتی را میگرفتم، در گردان حمزه سیدالشهدای لشکر 7 ولی عصر که فرماندهی آن را سردار عارف و شجاع جنگ، پاسدار شهید عبدالحمید صالح نژاد بر عهده داشت، حضور مییافتم.
در یکی از این حضورها شاهد رابطه عمیق وی با دوتن از رزمندگان نوجوان اهل بروجرد گردان بودم که در ستاد گردان در کنارش بودند و به فرمانده پاک و مهذب خود عشقی وافر داشتند. مدتی بعد که حمید را در گردانش دیدم، مشاهده کردم خبری از آن دو نوجوان نیست. وقتی از او سراغ آن دو نوجوان راگرفتم، گفت: دیدم دارم زیاد به آنها وابسته میشوم و آنها هم متقابلا به من وابستگی شدیدی پیدا کردهاند، لذا از آنها خواستم گردان مرا ترک کنند و به گردان دیگری بروند تا مبادا علاقه و عاطفه من به آنها مانع فرماندهی من در عملیات بر گردان شود.
از مطلب دور نشوم. از بعضی از رزمندگانی که در گردان محمدرضا اکرامی فر- چاییده بودند، شنیدم در اوج آتشبازی عراقیها که دیوانه وار قصد داشتند با اجرای آتشهای سبک و سنگین راه پیشروی رزمندگان را در فتح مواضعشان سد کنند که گاه در اثر اصابت ترکش خمپاره یا اصابت گلوله مستقیم جگرگوشهای از امام و مردم نقش زمین میشد دو رزمنده بسیجی برای اینکه جان فرمانده خود را از آسیب این تیرها و ترکشها نگاه دارند، با صلاحدید خویش و بی هیچ اشاره و توصیهای از کسی در اطراف او ایستادند و چنان چسبیده به او حرکت میکردند تا اگر تیری و ترکشی متوجه او که سرنوشت هدایت گردان به زنده ماندنش بستگی داشت بشود، به آنها بخورد و عجیب اینکه پس از آنکه این دو نفر به زمین میافتادند، فورا دو نفر دیگر بی آنکه کسی به آنها در این جهت توصیهای کرده باشد، جای آنان را در کنار فرمانده محبوب خود پر میکردند.
حالا که این خاطرات را از بایگانی ذهن و سینه ام برای لحظاتی بیرون میکشم، تازه میفهمم چرا امام خمینی که خود سلسله جنبان شهادت بود، با حسرت میگفت و مینوشت که: امیدوارم خدا مرا در کنار شهدای جنگ تحمیلی بپذیرد. روح امام و شهدا را با فاتحه و صلواتی مهمان کنیم.
gholamalirajaee@yahoo.comhttp://gholamalirajaee.blogfa.com