از آغاز تاکنون؛

حبابی به نام منافقین

گزارش اختصاصی «تابناک»
کد خبر: ۱۴۹۳۸۴
|
۰۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۶ 20 February 2011
|
22243 بازدید
سرویس سیاسی «تابناک» ـ قلم زدن در باب مجاهدين خلق، نگارش درباره جماعتي است که در راستاي رسيدن به آرمان خود تلاش هايي کرده اند و شايد مي کنند؛ غافل از آنکه راه خود را نادرست نمي پندارند و براي بقاي ظاهري خود، بيهوده دست و پا مي زنند که اين تلاشي است براي فرار از زباله دان تاريخ.

آنچه در ادامه مي آيد، نگاهي است مختصر به وضعيت سازمان مجاهدين خلق:


راه اندازی سازمان مجاهدين خلق ايران و ايدئولوژي التقاطي

پس از سركوب قيام 15 خرداد، محمد حنيف‌نژاد (م 1317)، سعيد محسن (م 1318) و سپس علي‌اصغر بديع‌زادگان (م 1319) كه هر سه دانشجو و همسال بودند و پیشتر با جبهه ملي و نهضت آزادي همكاري مي‌كردند، درباره‌ شيوه مبارزه به گفت وگو پرداختند و به اين نتيجه رسيدند كه شيوه‌هاي مسالمت‌آميز، مبارزات را به جايي نخواهد رساند و تنها راه سرنگوني رژيم، مبارزه‌ مسلحانه است. اينان در سال 1344 بدون اينكه نامي بر خود بگذارند، هسته‌ اوليه گروه را تأسيس كردند و گروه در ابتدا به عضوگيري پرداخت. آنها توانستند علي ميهن‌دوست، عبدالرسول مشكين‌فام، حسين روحاني و چند نفر ديگر را به عضويت گروه درآوردند. مطالعات گروه با خواندن كتاب‌هاي بازرگان، طالقاني و كسروي و قرآن و نهج‌البلاغه آغاز شد و نتيجه مطالعات ايدئولوژيك گروه تهيه چند كتاب آموزشي براي اعضا شد. يكي از مباحث عمومي گروه، تعيين استراتژي و خط مشي بود.

گروه، پس از مباحث و مطالعات فراوان به اين نتيجه رسيد:

1 ـ تنها راه سرنگوني رژيم شاه جنگ مسلحانه است؛
2 ـ هم‌اكنون شرايط مبارزه مسلحانه در جامعه بالقوه موجود است و روشنفكران انقلابي مي‌توانند با آغاز مبارزه، اين قوه را به فعل تبديل كنند؛
3 ـ براي آغاز عمليات، احتياج به حداقل آمادگي نظامي است.

بر اين اساس، در سال 1348 كادر رهبري (حنيف‌نژاد، سعيد محسن، باكري، بهمن بازرگاني و بديع‌زادگان) تصميم گرفتند عده‌اي از اعضا را براي آموزش نظامي به اردوگاه‌هاي فلسطيني اعزام كنند. نخستین گروه از جمله بديع‌زادگان و تراب حق‌شناس به سوريه رفتند و در پايگاه شهيد سلاله به آموزش نظامي پرداختند. گروه ديگري در سال بعد رهسپار دبي شدند.

گروه شش نفره به اتهام سرقت در بازار دبي دستگير شدند. پليس دبي پس از بازجويي‌هاي فراوان به اين نتيجه رسيد كه دستگيرشدگان را به پليس ايران بسپارد. مركزيت در تهران تصميم گرفت با راهنماييي دفتر الفتح، هواپيماي حامل دستگيرشدگان را بربايد. تصميم عملي شد و هواپيما توسط سه نفر از اعضاي ديگر، حسين روحاني، سيد محمد صادق دربندي و رسول مشكين‌فام ربوده و به عراق برده شد. دولت عراق كه به ربايندگان هواپيما مشكوك شده بود، آنها را تحت شديدترين شكنجه‌ها قرار داد. ربايندگان هواپيما با پا درمياني سازمان الفتح آزاد شدند.

اعضاي اصلي سازمان كه عمليات ربايش هواپيما را در آسمان خليج فارس پيروزي بزرگي تلقي مي‌كردند، اصرار مي‌ورزيدند كه گروه هر چه زودتر بايد وارد عمليات شود و موجوديت خود را اعلام كند. بر اين اساس، مركزيت تصميم گرفت مقاديري سلاح و مهمات تهيه و خود را براي رويارويي با رژيم كه در تدارك برگزاري جشن‌هاي 2500 ساله بود، آماده كند. ناصر صادق، مسئول تهيه سلاح از اعضاي مركزيت با يكي از آشنايان منصور بازرگاني به نام مراد دلفاني تماس مي‌گيرد و چند قبضه اسلجه از وي درخواست مي‌كند. ساواك ظاهراً از طريق دلفاني پي بهك تشكيلات مي‌برد و همه مراكز رفت و آمد و خانه‌هاي تيمي آنها را شناسايي مي‌كند. پليس در روز 1 شهريور 1350، كليه خانه‌هاي امن تشكيلات را مورد هجوم قرار داد و موفق شد تا آبان ماه، بیشتر كادر رهبري و اعضاي آن را دستگير نمايد.

چند روز بعد، پنجم مهر، بديع‌زادگان و چند روز بعد مشكين فام دستگير شدند و سرانجام در روز سی ام مهر خانه امن حنيف‌نژاد مورد هجوم قرار گرفت و وي به همراه چند نفر ديگر دستگير شدند و بدين گونه با دستگيري يازده عضو مركزيت از چهارده عضو، اين تشكيلات قبل از هر عملي منهدم شد. تنها اعضاي باقي مانده؛ احمد رضايي، حسين روحاني و حق‌شناس ـ كه در آن زمان خارج از كشور بودند ـ با كمك كاظم ذوالانوار و محمود شامخي دوباره مركزيت را راه‌اندازي كردند؛ ولي احمد نيز در یازدهم بهمن ماه به محاصره نيروهاي رژيم درآمد و مجبور شد با سيانور خودكشي كند.

سرانجام تشكيلاتي كه مي‌خواست با آغاز عمليات، توده‌هاي مردم را به قيامي مسلحانه عليه رژيم برانگيزاند، قبل از هر اقدامي متلاشي شد. رژيم نيز به سرعت كار محاكمه را آغاز كرد. در 26 بهمن، نخستین دادگاه نظامي، كار رسيدگي به اتهامات سران سازمان را آغاز كرد و سرانجام پنج نفر را به اعدام محكوم كرد و چهار نفر از آنان: محمد بازرگاني، علي باكري، ناصر صادق و علي ميهن‌دوست را در سی ام فروردين 1351 تيرباران كرد و مسعود رجوي را عفو قرار داد. رژيم محاكمه گروه دوم را نيز آغاز كرد و عده‌اي را به حبس و اعدام محكوم نمود. بعد از اعدام نخستین گروه از مجاهدين خلق، حوزه علميه قم اطلاعيه‌اي را به نام «روحانيون مترقي قم» صادر كرد و با قرار دادن آيه «ولا تحسبن الذين قتلوا...» تأييد كرد كه مرگ آنها شهادت است.

با ضربه شهريور 1350 تا آبان آن سال، تمام بنيانگذاران سازمان دستگير شدند. بنيانگذاران سازمان با چند سال كار ايدئولوژيك، انگيزه‌هاي مذهبي و تجربيات سياسي، مردان با هويتي بودند كه به سازمان نيز هويت مي‌‌بخشيدند؛ اما بعد از آن، سازمان در دست افرادي قرار گرفت كه هرهري مذهبي، عمل‌زدگي، فساد اخلاقي و نفاق، فرهنگ غالب آنها شده بود. آرام و شهرام از سال 1352 مقدمات تغيير ايدئولوژيك را در سازمان به وجود آوردند و سپس در سال 1354 با به شهادت رساندن مجيد شريف واقفي، نفر سوم كادر رهبري، اعلام تغيير مواضع كردند و از آن پس سازمان بهك سازمان ماركسيستي تبديل شد.

پس از اعلام مواضع جديد، سازمان دچار اختلاف شديد شد. در زندان دو گروه پيرامون مسعود رجوي و لطف‌الله ميثمي منشعب شدند و عده‌اي در اثر يأس، مبارزه را كنار گذاشتند. عده‌اي هم كه هنوز به اسلام وفادار بودند، خالصانه گروه‌هاي اسلامي ديگري را تشكيل دادند. شهرام در سال 1352 گروهي را مأمور كرد تا علت ضربه‌هاي پي‌درپي و شكست‌هاي سازمان را بررسي كنند و بار ديكر، ايدئولوژي و استراتژي سازمان را مورد بازنگري قرار دهند. گروه به انتقاد از ايدئولوژي مذهبي پرداخت و نتيجه آن در كتابچه‌اي به نام «جزوه سبز» منتشر شد.

اين جزوه در پاييز 1352 تا تابستان 1353 در درون سازمان آموزش داده مي‌شد. در جزوه سبز «محتواي آموزش، گذشته سازمان و پايه‌هاي داده مي‌شد. در جزوه سبز «محتواي آموزش، گذشته سازمان و پايه‌هاي ايدئولوژيك آن، به نقد كشيده و به جاي آن، «محتواي نوين آموزشي منطبق بر درك نيازهاي مرحله‌اي مبارزه ايدئولوژيك طراحي» شد.

در پي اين تغيير ايدئولوژي، نيروهاي مذهبي بناي انتقاد از سازمان را گذاشتند. انتقاد نيروهاي مذهبي هر روز شدت مي‌گرفت و رهبري سازمان نمي‌خواست پايگاه خود را در جامعه مذهبي از دست بدهد؛ به همين جهت با تشكيل شاخه مذهبي، راهكاري را در نظر گرفت كه به مردم نشان دهد كه ضد مذهبي نيستند. سازمان در اواخر سال 1354 با صدور بيانيه‌اي تشكيل شاخه مذهبي را اعلام كرد. اين شاخه به رهبري محمد اكبري آهنگر و فرهاد صفا و با همكاري محسن طريقت تشكيل گرديد. محمد اكبري معتقد بود كه ايدئولوژي سازمان از قبل التقاطي بوده است. وي براي رفع اين مشكل با مطالعه فلسفه اسلامي و روش رئاليسم و كتاب‌هاي ديگر، جزوه‌اي به نام «معرفت و ادراك» را به جاي جزوه شناخت تهيه نمود.

فرهاد صفا در فروردين 1355 و اعضاي شاخه

 مجتبي آلادپوش و سرور آلادپوش نيز بعد از مدتي كشته و تعدادي ديگر دستگير شدند و به اين ترتيب شاخه مذهبي قبل از رشد خشكيد و رهبري سازمان به هدفش نرسيد. بايد اين نكته را نيز افزود كه سازمان در همين تصميم دست بهك عمل منافقانه زد و سرنوشت شاخه را به دست محسن طريقت كهكي از اعضاي ماركسيست سازمان بود، سپرد. نكته بسيار مهمي كه قابل ارزيابي و تحليل است، چرايي و عوامل ماركسيست شدن يك سازمان مذهبي است.

واکاوی تغییر ایدئولوژی و ایجاد انشعاب در سازمان مجاهدین خلق

پس از اعلام موجودیت سازمان مجاهدین خلق ایران، به دلیل ضربه ای که به تشکیلات سازمان خورده بود، برخی معتقد بودند باید دستاوردهای ایدئولوژیک سازمان چاپ شود تا بقای ایدئولوژیکی سازمان حفظ شود و همچنین موجب عضوگیری و روند گسترش سازمان شود. از این رو در خارج از زندان افرادی مانند تراب حق شناس و حسین روحانی به چاپ کتاب شناخت حنیف نژاد که تلفیق سه کتاب بود، اقدام کردند.

البته در چاپ اول آن تمام آیات قرآن در پاورقی ها ذکر شده بود، اما در چاپ جدید، آیات قرآنی حذف شده بود، به این بهانه که مبارزین غیر مذهبی در خارج به خواندن این کتاب ترغیب شدند. البته این دستاوردها برای آموزش کادرها بود، به انتشار در سطح عمومی، از این رو فشار ایدئولوژیک بر اعضای باقی مانده در سازمان زیادتر می شد، به خصوص آنکه حنیف نژاد، سعید محسن، عسگری زاده، بدیع زادگان، باکری، مشکین فام و... ارتباطشان با سازمان قطع شده بود.

پس از دستگیری حنیف نژاد و فرار رضا رضائی، مدتی رهبران سازمان به دست احمد رضایی افتاد. با کشته شدن رضا رضایی و احمد رضایی، و دستگیری کاظم ذوالانوار، زین العابدین حقائی و آقای محمدی، بهرام آرام و تقی شهرام به مرکزیت سازمان دست یافتند. در شهریور ماه سال 1352، مجید شریف واقفی در راس مرکزیت سازمان قرار گرفت.

سازماندهی سازمان در این زمان به سه شاخه در مرکزیت تقسیم شد که عبارتند از:
  
1 ـ شاخه سیاسی (با مسئولیت تقی شهرام)
 2 ـ شاخه نظامی (با مسئولیت بهرام آرام)
 3 ـ شاخه کارگری (با مسئولیت مجید شریف واقفی)».

هر چند سازمان به سه شاخه تقسیم شده بود، رهنمودها و جمع بندی های اصلی از سوی شاخه تقی شهرام ارایه می شد.

تقی شهرام بسیار هشیار بود و یک عنصر تشکیلاتی بود، در حالی که بهرام آرام یک تیپ تئوریک بود و از بدو ورودش پیوسته در جریان حرکت عملی سازمان قرار داشت و یک فرد همه جانبه ای بود که طی ماجرای تغییر ایدئولوژی، که از سال 1352 شروع و تا سال 1354 علنی شد، به تدریج به مهره تقی شهرام و در حقیقت اهرم نفوذ وی تبدیل شد.

 عوامل و نحوه ایجاد انشعاب

 تقی شهرام به همراه ناصر جوهری در سال 1348 توسط محمد حیاتی و رضا باکری به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد. وی در جریان ضربه شهریور 1350 دستگیر شد و از طریق دادگاه های نظامی وقت به ده سال زندان محکوم شد. او در زندان های قزل قلعه، علاوه بر آن که مسئولیت آموزش سیاسی دانشجویان زندانی را برعهده داشت، ارتباط وسیعی با زندانیان مارکسیست سایر گروه ها برقرار کرد و در نتیجه به معلومات مارکسیستی خود افزود.

مارکسیست ها در برخورد هر مسأله ای موضعی ایدئولوژیک داشتند، درباره هنر، موسیقی، طبقات مختلف، تاریخ و... به طور مشخص و دسته بندی شده جواب می دادند. همچنین انسجام ظاهری از عواملی بود که شهرام را جذب مارکسیسم کرد.

شهرام در سال 1351، به همراه حسین عزتی به زندان ساری تبعید شد. او که در این زمان به مارکسیسم گرایش یافته بود در سال 1352 به کمک یکی از اعضای سازمان تحریک های فدائی که با او در زندان بود و با کمک افسر زندان به نام ستوان احمدیان به اسلحه خانه دستبرده زده و به همراه تعدادی اسلحه کمری و بی سیم از زندان سازی فرار کردند. هم سلولی شهرام نیز به مجاهدین پیوست.

 برخی فرار شهرام از زندان ساری را طراحی از سوی ساواک تلقی کرده اند. به هر ترتیب او در راس یکی از سه شاخه مجاهدین قرار گرفت و از خلأ موجود در کادر رهبری سازمان مجاهدین بهره جست. وی مطالعات وسیعی در زمینه اصول مارکسیستی داشت و کتبی مانند زمینه تکامل اجتماعی با دو ترجمه پرویز بابایی و دکتر پورکاشانی را در میان سمپات ها ترویج می کرد و به تدریج آموزش مارکسیستی جایگزین آموزش اسلامی شد.

 «در تابستان 52 مبارزه ایدئولوژیک به عنوان محتوای اصلی جنبش نوین «اصلاح و آموزش» در دستور کار سازمان مجاهدین قرار گرفت و گروه هایی به نام «بررسی و تصمیم» متشکل از مسئولان و بالاترین کادرهای سازمان تشکیل شد. جنبش «اصلاح و آموزش» به منظور کشف عوامل که مانع حرکت رشد یابنده سازمان، تجدید ترتیب کادرها و بررسی و تحلیل ضعف ها و نارسایی موجود در کار سیاسی و تشکیلاتی و نظامی سازمان و ارایه و تعیین خط درست سیاسی تشکیلاتی برای اصلاح آن بود».

 «مطالعه بر روی ایده های مارکسیستی توسط یک کادر ده نفره، که مهم ترین اعضای آن تقی شهرام، بهرام آرام و ابراهیم جوهری بودند، صورت گرفت. سرانجام آنها به این نتیجه رسیدند که «هسته تفکراتشان مارکسیستی است و تنها پوسته آن اسلامی است».

 دو ویژگی مهم عقیدتی رهبران سازمان مجاهدین پس از تغییر ایدئولوژی، مارکسیسم زدایی، علم زدگی و «دموکراسی خواهی انقلابی» بود که آنها را از خصایص مبارزه ضد امپریالیستی تلقی می کردند».

در جلساتی که اعضای کادر رهبری با یکدیگر داشتند، به این نتیجه رسیدند که با توسل مکرر به قران مجید دچار تفرقه و انشعاب خواهند شد، مثلاً یکی می گوید:

«لا تَزُر وازرَه و زرَ اُخری» یعنی کسی مسئول شخص دیگر نیست، با این برداشت به لیبرالیسم تشکیلاتی می رسند. پس بایستی برای حفظ وحدت برخورد علمی کنیم. یکی از ایرادات چریک های فدائی به مجاهدان، پیرامون آیه ای بود که در ابتدای بیانیه آنها ذکر می شد. این آیه (فضل الله المجاهدین علی القائدین اجراً عظیماً) که آرم مجاهدین بود از سوی چریک ها ضعف وحدت استراتژیک تلقی می شد.

در 25 خرداد 1352 اعضای مرکزی و در شهریور همان سال کادرهای درجه اول سازمان گردهمایی هایی در کرج تشکیل دادند که طی آن به این نتیجه رسیدند که «آموزش های دینی در سازمان متوقف شود، چرا که با آموزش های دینی هفده نظر بنیادین، ایجاد و در نتیجه انشعاب با بار مسلحانه در سازمان ایجاد خواهد شد». در یکی از جلسات، بهرام آرام اذعان کرده بود که «وظیفه اصلی ما این است که سازمان را در برابر ساواک، امپریالیسم و صهیونیست و ارتجاع حفظ کنیم» در نتیجه به خاطر حفظ وحدت در چنین سازمانی، آموزش های دینی و قرانی کنار گذارده شد».

در نشست کرج، که بهرام آرام، تقی شهرام، وحید افراخته، مجید شریف واقفی، علیرضا سیاسی، ناصر جوهری و...همه کادرها حضور داشتند، موافقت شد که اعضا آموزشهای قرانی را کنار گذارده و آموزش های علمی نظیر «دیالکتیک محصول علم» جایگزین آن شود که به تدریج دیالکتیک محصول علم جای خود را به دیالکتیک مارکسیستی داد. همزمان با این تصمیم کتب مارکسیستی ترجمه و به وفور در دسترس قرار گرفت، به ویژه آنکه مارکسیست ها در ویتنام، شاخ آفریقا و... حماسه می آفریدند.

اشتباه مجاهدین در آن بود که قوانین جامعه را که آنها درصدد تدوین آن بودند، متفکران غربی مانند مارکس، ریکادو، لاسال و...نوشته بودند ثانیاً تجربیات انقلابی مورد توجه آنها متعلق به انقلاب چین، شوروی، کوبا و کمون پاریس و... بود که دارای پشتوانه فلسفی و ارزش های پنهان بود که مجاهدین قدرت تفکیک آن را از تجربه، نداشتند. بدین ترتیب، اعضای سازمان مجاهدین به تدریج تغییر ایدئولوژی را زمزمه کردند.

در تغییر مواضع ایدئولوژیک مجاهدین به این نتیجه رسیده بودند که «اسلام ایدئولوژی طبقه متوسط است، در صورتی که مارکسیسم «رهایی طبقه کارگر» محسوب می شود.

در این رابطه مجتبی طالقانی به پدرش آیت الله محمود طالقانی می نویسد:

«... از دو سال قبل شروع به مطالعه مارکسیسم کرده ام... اکنون معتقدم که باید به طبقه کارگر روی آوریم. اما برای سازمان دادن طبقه کارگر باید اسلام وارد کنیم، زیرا مذهب پویش اصلی تاریخ را که مبارزه طبقاتی باشد، باز نمی شناسد. البته اسلام می تواند نقش مترقی به ویژه در برانگیختن روشنفکران بر ضد امپریالیسم ایفا کند، اما فقط مارکسیسم است که تحلیلی علمی از جامعه به دست می دهد و برای رهایی به طبقات استثمار شده رو می کند... ».

وحید افراخته «رحمان» از اعضای سازمان معتقد بود که «مذهب و دین مخدر است و تحذیر کننده و... چیزی که باعث حرکت بشود نیست... و اسلام شیوه مبارزه ندارد، علم مبارزه ندارد. آدم می تواند مسلمان باشد، اما علم آن را (علم مبارزه) را از کمونیست ها یاد بگیرد».

پس از آن که رهبران سازما مجاهدین خلق به اصول مارکسیستی گرایش پیدا کردند، سازمان و اعضای آن از نظر فکری و عقیدتی نیز دگرگون شد. رهبران مارکسیستی سازمان با در هم آمیختن نظرات «جان ففر» و پروفسور «اپارین» بدون هماهنگی با ایده های مارکسیستی به هم آمیخته و در این راستا، قواعد و مفهوم تکامل را تدوین نمودند. آنها با تکیه بر «داروینیسم اجتماعی» و استفاده از کتبی مانند «منشا تکامل و حیات» و با استفاده از ظواهر برخی آیات قرآن و تطبیق آنها با برخی از نظرات علمی، عنوان «ایدئولوژی اسلامی» را برای مرام خود انتخاب کردند و از همین راستا بود که آنان مطالعه کتب فلسفی و اسلامی را به مریدان خود توصیه نمی کردند، اما در عوض آنان را به مطالعه کتبی با جنبه مبارزاتی و علمی سوق می دادند. چریک های فدائی و سایر کمونیست ها از مجاهدان، بدان دلیل که همه مسائل را به شور می گذاشتند و لذا نمی توانند نظر قاطع ارایه دهند، انتقاد می کردند. تقی شهرام نیز اظهار می کرد «ما به ایدئولوژی قاطع نیاز داریم»... و این از مقدمات گرایش تقی شهرام به مارکسیسم بود.

رهبران سازمان مجاهدین با انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک نه تنها رژیم بلکه تمام محققان آن اعم از سکولارها مذهبی ها را شوکه کردند. این بیانیه اعلام می کرد که سازمان از آن پس بعد اسلامی را به نفع مارکسیسم ـ لنینیسم کنار خواهد گذارد، چرا که «اسلام افیون توده هاست» و در بهترین حالت ایدئولوژی فردی، بورژوا و اتوپیایی است. در حای که مارکیسیسم ـ لنینیسم یک فلسفه علمی واقعی طبقه کارگر بوده و راه درست رهایی بشر است... » سازمان مجاهدین به دو گروه رقیب تقسیم شد، نخست مجاهدان مسلمان بودند که از کنار گذاشتن نام (شعار) اصلی سازمان خودداری و رقبای خود را به این موضوع متهم می کردند که از طریق کودتای خونین کنترل سازمان را به دست گرفته اند.

و دوم مجاهدان مارکسیست بودند که عنوان کامل «سازمان مجاهدین خلق ایران» را ابداع کردند... شاخه تقی شهرام نماز دسته جمعی را ممنوع و واژه رفیق را جایگزین واژه برادر کرد. دومین شاخه نیز که به وسیله بهرام آرام رهبری می شد بعد از مناقشات داخلی شدید همان راه را طی کرد و شاخه سوم که به وسیله شریف واقفی رهبری می شد با اقلیت قابل توجهی که علیه رهبران خود رای دادند از مارکسیست ها جدا شدند.

به تدریج، آیات قرآن از حاشیه، کتاب شناخت حذف شد و کتبی مانند «چگونه انسان غول شد»، چگونه می توان یک کمونیست خوب بود» (نوشته لیوشائوچی و کتاب راهی که مرا به مارکسیست لنینیست رسانید، از هوشی مینه رایج شد».

شهرام و آرام و پنج نفر دیگر از کادرهای اصلی سازمان تا سال 1353 تغییر ایدئولوژی دادند اما تا شهریور 1354 به منظور جذب اعضای بیشتر و کشانیدن آنان به سوی مارکسیسم با خواندن نماز و برقراری جلسات تفسیر قرآن تظاهر به مسلمانی می کردند. مخالفت شریف واقفی با موضع تغییر ایدئولوژیک منجر به تصفیه او از سازمان گردید.

 مرتضی صمدیه لباف، از اعضای سازمان مجاهدین که همرزم مجید شریف واقفی بود و در بعد اسلامی سازمان فعالیت داشت در این زمینه وی ضمن اعترافاتش در ساواک می گوید:

«... کتاب های مارکسیستی را بدون این که از دید فلسفه الهی مورد بررسی قرار داده، می خواندیم و حتی در بعضی موارد آنها را تأیید می کردیم. این مسأله به اضافه آمدن فردی در کادر رهبری گروه که فردی مارکسیست بود و به دروغ وانمود می کرد مسلمان است و برای ما قرآن می خواند، در حالی که بدان اعتقاد نداشت و همچنین پایین بودن سطح تئوریک و کمی آگاهی اعضای گروه باعث مارکسیست شدن گروه گردید.

گروه بعد از این با افراد مذهبی چنین برخورد می کرد بدون این که به آنها بگوید ما دارای چه نوع اعتقادی هستیم و چه فلسفه ای مورد پذیرش ما است، البته آن فرد مذهبی را که نسبت به گروه دارای اعتقاد بود و مورد قبول او بود عضوگیری می کرده سپس سعی می کرد انگیزه های مذهبی او را سست کرده و بعد با دادن کتاب های مارکسیستی از قبیل «ماتریالیست دیالکتیکی تضاد و غیره، فردی که قبلاً مذهبی بود بهک فرد ضد مذهب و کمونیست تبدیل شود».

بنا بر اعترافات سید محسن خاموشی:

«بعد از مدت فوق العاده کوتاهی تنها با خواندن یک کتاب که با دید ماتریالیستی نوشته شده بود تفکر اسلامی را به طور کامل کنار گذاشته و بعد هم متوجه شدم که اعضای گروه هم مارکسیست هستند».

به طور کلی می توان چنین برداشت کرد به دلیل آن که بعد از شهریور 1350 تعداد زیادی از افراد و به خصوص کادر مرکزی سازمان مجاهدین یا دستگیر و زندانی و یا اعدام شدند، موقعیتی برای به انحراف کشیدن شده سازمان به وجود آمد و اگر در آن زمان سازمان دچار انشعاب و گرفتار جریان اپورتونیستی نمی شد در یک مقطع زمانی دیگر کل سازمان مجاهدین به انحراف کشیده می شد.

آنها به اقدامات دیگری دست زدند که برخی از آنها عبارتند از:

1 ـ  رواج دادن دروغ در بین افراد در سازمان، دال بر این که همه افراد سازمان تغییر ایدئولوژی داده اند،
2 ـ  قطع تماس افراد سازمان با یکدیگر به جهت عدم همفکری و اعتراض جمعی،
3 ـ  تهدید افراد به اخراج خانه های (تیمی در صورت عدم تغییر ایدئولوژی)،
4 ـ  تهدید قطع کمک مالی سازمان به اعضا،
5 ـ  بازجویی، شکنجه های افرادی که حاضر به تغییر ایدئولوژی نبودند.

رهبران مارکسیست مجاهدین ادعا داشتند که از اعضای سازمان 50% را تصفیه کرده و از 50% باقی مانده عده ای مسلمان ماندند و با ایشان (یعنی آنها که تغییر ایدئولوژی دادند) همکاری می کنند، اما درواقع اقلیتی محدود (20%) تغییر ایدئولوژی داده اند».

بر پایه اعترافات وحید افراخته «علت مارکسیست شدن مجاهدین، پذیرش ماتریالیسم تاریخی از طرف بنیانگذاران اولیه گروه مثل حنیف نژاد است».
پذیرش مرام مارکسیستی در سازمان بدین ترتیب بود که «ابتدا روحیه فرد را با انتقادات فراوان از کتاب خود، و مدارک کتبی از افراد، دال بر وجود ضعف های آنها و طرح ایرادات اساسی ایدئولوژی مطرح شد».

کیفر نپذیرفتن مرام مارکسیستی «راندن از خانه های تیمی، یا یک قرص سیانور بود. پس برخی از اعضای سازمان به دلیل پایداری در برابر ایدئولوژی مارکسیستی ترور شدند و تصفیه خون درون سازمانی ایجاد شد که سازمان (رهبران سازمان) تنها به دو مورد (شریف واقفی و صمدیه لباف) اشاره کرده است.

در واقع، اعضای سازمان مجاهدین بر این باور بوده اند که با آشکار نمودن گرایش های مارکسیستی خود به طور رسمی همه گروه های مارکسیستی را پشت سر خود خواهند داشت، اما در نتیجه اعلام این تغییر مواضع، سازمان گروه های نظامی ـ سیاسی را به جای مبارزه با رژیم پهلوی مقابل هم قرار داد.

احمد احمد در خاطرات خود می نویسد: «قبل از ترور سر تیپ زندی پور از طرف سازمان مجاهدین به وی ابلاغ شد که برای درک وضعیت طبقه کارگر بایستی مدتی به کارگری بپردازد. و او مغازه ای در پاساژ کویر، واقع در خیابان چراغ برق رهن و اجاره نمود و آن مغازه 15 متری را به دو قسمت تقسیم کرد که قسمت جلویی دفتر کسب و کار و قسمت عقبی آن به کارهای شخصی و سازمانی و تشکیلاتی اختصاص می یابد. بعد از ترور سرتیپ زندی پور، احمد احمد از سوی سازمان موظف می شود بدان مغازه نرود. بعد از او «تقی شهرام» از این مغازه برای نوشتن جزوه تغییر ایدئولوژی سازمان استفاده کرد که مدتی بعد از شک کردن سرایدار بدان مکان و درگیری شهرام با سرایدار و فرار شهرام، ماموران کلانتری به آن مغازه می آیند و با مغازه ای باز و آشفته که مقداری کاغذ پاره و دست نوشته و آرم سازمان در آن وجود داشته است، رو به روی می شوند سپس ساواک در جریان قرار می گیرد. بدین ترتیب ساواک اولین مرکزی بود که از تغییرات بنیادین و ایدولوژیک مرام سازمان مطلع می شود و از آن روز شروع به تبلیغات وسیع علیه سازمان می کنند.

خانم طاهره سجادی و همسر ایشان آقای غیوران، از جمله کسانی بودند که با اعضای سازمان مجاهدین قبل از تغییر ایدئولوژی ارتباط داشتند و منزل آنها یکی از مکان های تشکیل جلسات و ملاقات های اعضای برجسته سازمان بود. برخی از اعضای سازمان مانند وحید افراخته به منزل آنها می آمدند، اما از مسائل کاملاً باخبر بودند.

از جمله افرادی که به منزل آنها رفت و آمد داشت، بهرام آرام بود که به تدریج، در   آستانه تغییر ایدئولوژی این رفت و آمدها محدود شد. به ویژه با دستگیری سیمین صالحی در اواخر سال 1353 و یا اوایل سال 1354 به دلیل احتمال لو رفتن، این ارتباطات کمرنگ تر شد. از این زمان بیشتر «محمد طاهر رحیمی» با نام مستعار حسین به این منزل رفت و آمد داشت.

خانم سجادی در این رابطه می گوید:

«محمد طاهر رحیمی از سال 53 به اصطلاح مسئول من شده بود... من مطمئن بودم که او تغییر ایدئولوژی به آن شکل نداده بود...مثلاً حفظ خطبه متقین یکی از دستورات کار من بود یا مثلاً آیاتی از قرآن... »

در اواخر زمستان سال 1353 اعلامیه شماره 21سازمان مجاهدین خلق که طی آن آیه (فضل الله المجاهدین علی القائدین اجراً عظیماً) کوچک شده بود، با شرح ترور انقلابی سرتیپ زندی پور، که توسط مرتضی صمدیه لباف انجام گرفت، منتشر شد.
در اردیبهشت سال 1353 اطلاعیه سیاسی ـ نظامی شماره 22 سازمان مجاهدین پیرامون ترور دو مستشار امریکایی با حذف آیه قران (آرم سازمان) تکثیر شد.

 یک هفته پس از آن ترور مستشاران به دست وحید افراخته و محسن خاموشی در خرداد 1354 در جلسه ای اضطراری خانه تیمی که احمد احمد در آن حضور داشت، برخی اعضای سازمان اعلام کردند که «پس از مطالعات و بررسی های عمیق کارشناسانه به این نتیجه رسیدیم که اسلام نمی تواند جوابگوی نیازهای ما باشد و تنها مارکسیسم است که علم مبارزه است...»

«از اواخر سال 1352 چندین انشعاب جدی در سازمان مجاهدین رخ داد که به اصطلاح تغییر و تحولات ایدئولوژیک بود. اولین انشعاب توسط «شاه کرمی» تحت عنوان گروه «مهدیون» با تعداد کمی تشکیل شد، اما در زمستان 53 وی به دست ماموران رژیم پهلوی به قتل رسید و بقایای این سازمان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در گروه مجاهدین انقلاب اسلامی ادغام شدند.
 دومین انشعاب در اواسط سال 1353 توسط شریف واقفی و صمدیه لباف به دنبال علنی شدن ایدئولوژی مارکسیستی صورت گرفت. در این زمان شریف واقفی به همراه شهرام و آرام در مرکزیت سازمان بود. شریف واقفی مخالفت علنی خود را با ایدئولوژیکی مارکسیست پس از یک سال علنی کرد».

«سومین انشعاب که به «هسته مذهبی» در نزد اعضای سازمان مجاهدین مشهور بود، شامل افراد سابق سازمان و برخی از افرادی که تازه از زندان آزاد شده و در گذشته در مسائل تشکیلاتی سازمان بودند شامل فرهاد صفا، محمد صادق، محسن طریقت، محمد اکبری آهنگران، مجتبی آلادپوش، سرور آلادپوش و... بودند که محمد صادق و محسن طریقت بعد مرام مارکسیستی را پذیرفتند و بقیه افراد به وسیله گروه ساواکی سیروس نهاوندی تا پاییز 1355 یا کشته شدند یا دستگیر و پراکنده شدند و سرانجام هسته متلاشی گردید».

موضع گیری شریف واقفی در برابر جریان تغییر ایدئولوژی

پس از دستگیری کاظم ذوالنوار از سوی ساواک و در جریان تغییر ایدئولوژیک سازمان، کار شناسایی سایر تیم های سازمان در سال 1353 به مجید شریف واقفی سپرده شد تا ضمن شناسایی دقیق از آنها اطلاعات به دست آورد. سرانجام تقی شهرام موفق شد بهرام آرام و ابراهیم جوهری را به تغییر ایدئولوژیک سازمان سوق دهد و مجید شریف واقفی را از کادر رهبری سازمان کنار بگذارد.

 مجاهدین به دنبال پذیرش مرام مارکسیستی چند ایراد اساسی به اسلام وارد کردند از جمله آنکه برای افرادی مانند بهرام «رابطه خدا با پدیده زیر سوال رفته بود» و به قول شهرام چیزی علمی است که مادی، ملموس و دارای عینیت باشد.

 همچنین بهرام اعتقاد داشت که «اسلام علی رغم نفوذ و قدرتش خیلی روبناست همچون یک سنت و فرهنگ اجتماعی، اسلام زیر بنا و راهنمای عمل در تحلیل های سیاسی و اقتصادی نیست. دیگر آنکه در مارکسیسم انسجام وجود دارد اما در اسلام وجود ندارد چرا که مسائل دینی مانند احکام آن چنان پیچیده است که انسان نمی تواند به انسجام برسد اما مارکسیسم مطرح می کند که ماده یک مقوله فلسفی ازلی و ابدی است پس به طرح دیالکتیک در طبیعت و در نهایت به ماتریالیزم تاریخی می رسد و همانگونه که ماده مقدم بر ایده است هم زیر بنا و هم روبناست.

مسائل دیگری نیز برای سید (بهرام) مطرح بود از جمله اینکه او نمی پذیرفت قرآن (من عند الله) یعنی از جانب خدا باشد و می گفت: خدایی که غیر مادی است چگونه ماده کانال می زند. دیگر اینکه نقش خدا، کتاب خدا و امام زمان در خط مشی چیست؟ اگر امام زمان حضور دارد ما باید نقش او را در خط مشی ببینیم، یعنی همان حالتی که انبیا با خدا داشتند و ضم ارتباط و گفت و گو در خط مشی می گرفتند. مجید شریف واقفی به دنبال پاسخ دادن به این ایرادات بود.

برای مجید نیز سوالات زیادی مطرح بود، از جمله اینکه او معتقد بود ما بایستی «رابطه دین و علم» و «رابطه قران و علم» را پیدا کرده، تا با دستاوردها و تئوریهای علمی کارهایمان را انجام دهیم. چه لزومی دارد این دستاوردها را ببریم طرف قرآن و برای تایید آنها به قرآن استناد کنیم؟ اگر مبنا علم است دیگر رجوع به قرآن، گرداندن لقمه دور سر است، و اگر مبنا قرآن است و قرآن راهنمای عمل است نقش قرآن در رشد علم چیست؟ نقش قران در سیاست و علم، راهنمای عمل می شود.

به تدریج جزوات مذهبی از میان اعضای سازمان جمع آوری شد و در مقابل جزوات مارکسیستی جایگزین آن شد و به زعم خودشان سوالاتی در باب انتقادهای مذهبی مطرح کرده و در اختیار اعضای سازمان قرار دادند.

به زودی «جزوه سبز آموزش» محصول جریان انحرافی «اپورتونیستی» از سوی سازمان منتشر شد.
«این جزوه چاپ نشده بود اما روی کاغذ سبز رنگی نوشته شده بود... تحلیل جزوهکی از محورهایش این بود که ایدئولوژی سازمان روی تکامل قرار دارد و این تکامل مادی است و از تکامل مادی به تکامل ابزار تولید و سپس به ماتریالیسم تاریخی می رسیدند... واقعیت را همان ماده می دانست و می گفت اگر چیزی غیر ماده است نشان دهید. این خلاصه ای از آن جزوه بود که تفصیل آن در کتاب تازیانه تکامل آمده است. این جزوه رسماً اعلام غیر مذهبی بودن نکرده بود ولی با محورهایی که داشت عملاً مذهب حذف می شد و جنبه روبنایی پیدا می کرد».

حسین روحانی درباره «جزوه سبز» می گوید:

 «بحث های مربوط به «جزوه سبز» که در سطح رهبری و کادرهای سازمان صورت می گرفته، مورد مخالفت اساسی هیچ کدام از این افراد و از جمله مجید شریف واقفی، که در این زمان عضو مرکزیت بوده، قرار نمی گیرد و اگر اختلافاتی بود در جزئیات بوده و نه در راس و محورهای اصلی مطلب... .

مجید شریف واقفی با این نتیجه گیری نهایی و کنار گذاشتن ایدئولوژی مذهبی و پذیرش مارکسیسم به جای آن موافقت نداشته و آن را مورد انتقاد قرار می دهد».

 مجید به نقد و بررسی «جزوه سبز» پرداخت اما مخالفت رهبران مارکسیست باعث شد که وی تنها به نقد و بررسی آن جزوه و مشخص کردن نقاط ضعف آن در شاخه خود بپردازد. ادامه مخالفت ها در آذر ماه سال 1353، در مقاله جدیدی طی نشریه داخلی سازمان تحت عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشته ایم»، خود را نشان داد که شریف واقفی با آن مخالفت کرد و پاره ای از رهبران سازمان به وسیله نشریه «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشته سازیم» و با استفاده از چهره های مذهبی چون حضرت علی (ع)، امام حسین (ع) و اصحاب پیامبر و با استفاده از اسلام (به عنوان یک امر سنتی ـ فرهنگی) به تهییج یاران خود پرداختند... که به تدریج رابطه فرد را با اسلام قطع می کردند.

مجید بعد از آگاهی از این مسأله چنین می گوید:

«رفیق پرچمدار، تو مذهب را به عنوان یک مکتب قبول نداری، ولی به عنوان یک فرهنگ از قهرمانان آن تجلیل می کنی و دست به عوام فریبی می زنی».

 انتشار جزوه سبز در میان اعضای سازمان از طریق «مرتضی صمدیه لباف» به شریف واقفی رسید و او به این موضوع اعتراض کرد.
 هنگامی که مجید متوجه شد از طریق بحث سیاسی درون گروهی نمی تواند مارکسیست ها را قانع کند، از پذیرش مسئولیت رفتن به اصفهان و یا خارج از کشور سرباز زد. تقی شهرام و بهرام آرام بر خورد مجید را «ناشی از نحوه تفکر و ماهیت طبقاتی او می دانستند.

در حالی که مجید به آنها پاسخ می داد:

 «چون با شما وحدت ایدئولوژیک ندارم، نمی توانم وحدت تشکیلاتی داشته باشم؛ چرا که وحدت تشکیلاتی در رابطه با وحدت ایدئولوژیک امکان پذیر است و من به هیچ وجه دستورات شما را به عنوان دستورات سازمان تلقی نخواهم کرد»

دکتر فضل الله صلواتی می گوید:

 «ایشان (مجید شریف واقفی) در یک نشست دیگر با من هنگامی که در سال 50 تازه از زندان آزاد شده بودم در یکی از خانه های امیریه یک ساعتی با هم صحبت کردیم ایشان دیگر آخر حرفش را زد که دیگر هیچ کاری برای ما نیست و تمام این افرادی که الان در راس سازمان مجاهدین هستند به انحراف گرائیدند و به زودی ما را نابود خواهند کرد. من تنها حرفی که زدم این بود که اگر می توانی اسلحه و لوازمی که دارید اینها را بردارید و در یک مخفیگاه دیگری که هم از آن افراد پنهان باشد و هم از نظر ساواک و سازمان امنیت، مخفی کنید... »

هر چند مجید از سوی سازمان محدود شد اما مرتضی صمدیه لباف، جعفر لباف و فرهاد صفا از یاران وفادار او بودند.

مجید با روحانیان مبارز (در هنگام تغییر ایدئولوژی) در تماس بود... برخی از مجاهدین پس از آزادی از زندان های رژیم پهلوی می گفتند: او مرتباً با روحانیانی مانند مرحوم طالقانی و یا دکتر شریعتی برای کمک فکری به سازمان دائماً در تماس بود.

 همچنین بنا بر اظهارات فرزند شهید آیت الله غفاری، در زمان تغییر ایدئولوژی مجید ارتباطاتی با شهید غفاری در اتاق در بسته ای داشته و به سفارش ایشان کسی نمی بایستی از رفت و آمد او مطلع شود.

بدین ترتیب، مجید نه تنها از سوی سازمان مجاهدین، بلکه از سوی ساواک تحت فشار قرار گرفت. آقای فضل الله صلواتی می گویند:
 «در فاصله 8 ـ 7 ماه که از زندان بیرون آمدم چند بار با او ملاقات داشتیم و او از تغییر مواضع مجاهدین برایم سخن گفت. توصیه من به او این بود کها سازمان را رها کند و یا کشور بیرون برود مثلاً از طریق پاکستان خارج شود، چون هم از نظر رژیم شاه و مأموران آن، و هم از نظر سازمان تحت تعقیب بود. او گفته بود ساواک مرا تعقیب می کند و مرا به کشتن تهدید کرده اند».

وی هنگامی که از سوی شهرام به مرگ تهدید شد می گوید:
من از امریکا با آن همه تجهیزاتش نمی ترسم، می خواهید از شما با چند اسلحه قراضه تان بترسم. من مرگ را به ننگ مارکسیست شدن ترجیح می دهم».

او با خود مرتب شعر زیر را تکرار می کرد:
از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست کنون وقت نبرد است

کار تصفیه عناصر مذهبی با عضوگیری نکردن از آنها شرکت دادن آنها در درگیری های مسلحانه و یا خلع سلاح کردن و محدود کردن آنها آغاز شد. به دنبال اعلام تصفیه مجید از سازمان، شهرام و آرام به او هشدار می دهند که «اگر در گوشه و کنار شروع به صحبت کنی، خائن شناخته خواهی شد». آنها حتی دو نفر را به عنوان جاسوس تعیین کردند تا از احوال و اعمال او باخبر باشند.

آرام و شهرام رهبران دو شاخه دیگر با اکثریت آشکاری که داشتند به شریف واقفی اولتیماتوم دادند کها به هسته مشهد منتقل شود یا این که ایران را ترک کند و یا در یکی از کارخانه ها مشغول کار شود تا آگاهی سیاسی او افزایش یابد. شریف واقفی در نظر داشت گزینه مشهد را بپذیرد و همزمان تلاش می کرد طرفداران خود را سر و سامان دهد و برخی از وسایل سازمان را بهک مکان امن منتقل کند که اطلاعات مربوط به این فعالیت سریع توسط لیلا زمردیان، همسر شریف واقفی که مارکسیست سرسختی بود، به آرام و شهرام رسید. شریف واقفی ترجیح داد که در سازمان بماند و به کارگری بپردازد.

 کشمکش بر سر تشکیلات سازمان منجر به قربانی شدن شریف واقفی و صمدیه لباف شد. آنها بخشی از امکانات تسلیحاتی و مالی سازمان را به نفع جناح مذهبی سازمان پنهان کرده بودند، از این رو، گروه مقابل به رهبری تقی شهرام و بهرام آرام به مقابله قهرآمیز با آنان برخاسته و حریفان خود را با ترور از میدان خارج کردند.

زمستان 1353، هنگامی که بخش داخل کشور سازمان دستخوش تغییرات ایدئولوژیک بود علیرضا سیاسی آشتیانی از سوی رهبری داخل به خارج کشور فرستاده شد تا به تحول ایدئولوژیک را در بخش خارج از کشور نیز سازمان و آموزش دهد.

آقای دکتر صلواتی که چند روز پیش از شهادت مجید او را ملاقات کرده بود می گوید:
 «چند روزی قبل از شهادت مجید، او را در تهران یافتم. با هم به خوابگاه دانشگاه صنعتی رفتیم دو نفری وارد یک اتاق شدیم. مجید شروع کرد به گریه کردن و اسلحه کمری خود را باز کرد و روی میز گذاشت و به من گفت: «فضل الله این امانت خدا را از من بگیر، من دیگر نمی توانم آن را حمل کنم، سازمان منحرف شده است. من در یک دریای متلاطم و پر موج گیر کرده ام نمی دانم چه کنم. به او گفتم: تو که از مرگ هراسی نداری بگذار ترا بکشند، تو سعی کن عضوگیری کنی از کسانی که نماز شب می خوانند و اهل دعای کمیل و زیارت عاشورا هستند، زیرا اینها هستند که برای تو می مانند و... او رفت اما برای همیشه».

 مجید در راستای ایجاد تشکیلات مخفی طی پنج ماه از آذر 1353 تا اردیبهشت 1354 به کمک افرادی مانند مرتضی صمدیه لباف و فرهاد مصفا که به تازگی از زندان آزاد شده بودند ـ کادر خود را جمع آوری و منسجم نمود. بدین ترتیب مجید و همراهانش نیروهایی را که گرایش های مذهبی قوی داشتند گرد هم جمع نموده و آنها را از دستبرد عناصر مارکسیستی در امان قرار دادند و توانستند تعدادی اسلحه برای اعضای خود تهیه کنند.

 مجید استحکام اپورتونیست ها را مقطعی می دانست و به این موضوع یقین داشت که این استحکام دیری نمی یابد که به اختلاف میان اپورتونیست ها منتهی خواهد شد.

وی حتی اپورتونیست ها را مارکسیست نمی دانست و می گفت:

 «در تضاد بین منافع فردی و منافع جمعی یک عنصر مارکسیست منافع جمعی (یا حداقل آنچه را که از دیدگاه ایدئولوژی خودش نافع جمع تشخیص داده است) را مرجح دانسته و مارکسیست شده است. اما بسیاری از این افراد (اپورتونیست ها) در تضاد بین منافع فردی و منافع جمعی، منافع فردی را انتخاب کرده و ظاهراً مارکسیست شده اند، منافع فردی ای که شامل آواره نشدن، خلع سلاح نشدن، به کارگیری فرستاده نشدن، حفظ مواضع سازمانی و بعضاً ارضای روحیات ماجراجویی است».

 همچنین وی می گفت: «ما با اینها (اپورتونیست ها) تضاد طبقاتی داریم چرا که ما نماینده دو مذهب هستیم، مذهبی براساس توحید و نفی استثمار و از بین بردن هرگونه استثمار انسان از انسان و ستم و بی عدالتی که انبیا به خاطر آن جان خود را دادند و مذهب دیگر مذهب ارتجاع و طرفدار وضع موجود و حامی استثمارگران... » او در جواب یکی از برادران که به شوخی پیشنهاد ضربه زدن نظامی بر اپورتونیست ها را مطرح کرده بود، به شدت انتقاد کرده و گفت: ـ«این از ایدئولوژی ما به دور است که این گونه شیوه ها را برای حل مسائل درون خلقی به کار بریم... » در همین رابطه می گفت «تضاد ما با اپورتونیست ها دلیل وحدت با ما نمی شود. بسیارند کسانی که با اینها تضاد دارند، ولی عملاً به درد ما هم نمی خورند. ما برای عضویت دارای ضوابط و معیارهای مشخص ایدئولوژیک ـ استراتژیک هستیم... ما کانون مخالفین نیستیم».

در ادامه دکتر صلواتی می گوید:
 «زمانی من برای یک مهمانی در خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) دعوت داشتم. من با دوستانم در کوچه های فرعی این خیابان بودم که متوجه شدم از پشت سر موتور سبز رنگی ما را دنبال می کند و به شوخی می گوید: آقا شما دارید کجا می روید آن رفقایی که ما را می بردند جنبه سیاسی نداشتند، بیشتر یک گروه عقیدتی بودند که در مشهد با ما آشنا شده بودند و ما را به مهمانی دعوت کرده بودند. در هر صورت مجید را دعوت کردیم به داخل خانه آنها آمدند. بچه ها که احتمالاً یکی دو تا از آنها از دانشجویان دانشگاه صنعتی بودند، او را شناختند و به اتاقی که من و او رفتیم، وارد نشدند. مجید صحبت هایش را کرد و به اتاقی که من و او رفتیم، وارد نشدند. مجید صحبت هایش را کرد و این که مجاهدین با او چه کردند و این که احتمال دارد او را ترور کنند و همچنین از این که ممکن است صمدیه لباف را بکشند و در تشکیلات درون سازمانی ما را به اعدام محکوم کرده اند، و این که ما در یک زندگی مخفی به سر می بریم.

من او را تقویت روحیه و توصیه هایی کردم و حدود 500 ـ 400 تومان پول که در جیبم بود به او دادم، اما او قبول نمی کرد و می گفت شما مسافرید. اما من به اصرار به او دادم و به او گفتم منزل استاد جعفری هست از آنها می گیرم. اما معلوم نیست دیگر بتوانم شما را ببینم و بعد از آن اصرار کردم برای شام بایستند. او گفت من احتمال می دهم که برخی مهمان ها مرا شناخته باشند، بهتر است من بروم. این آخرین ملاقات ما بود چون مدتی بعد من دستگیر شدم... بعد از رفتن او یکی از مهمانان گفت ایشان مهندس شریف واقفی بودند؟»

 به هر ترتیب مجید شریف واقفی پس از ساماندهی اعضای کادر خود در صدد اعلام موضع خود برآمد و این موضوع را در روز 16 اردیبهشت سال 1353 علنی نمود.

 «این در حالی بود که شهرام و آرام از طریق سمپات ها و جاسوسان خود در جریان فعالیت ها و اقدامات شریف واقفی و صمدیه لباف قرار داشتند. پس هنگامی که برای آنها مسلم شد که این گروه مذهبی از اعتقادات و فعالیت های خود دست بردار نیستند، تصمیم به تصفیه آن دو از سارمان و نیز نابودی آنها گرفتند».

از سوی دیگر، «لیلا زمردیان همسر مارکسیست شریف واقفی که مدتی بود اختلافاتی با او پیدا کرده بود فعالیت وی و صمدیه و نیز وجود یک سلاح کمری رولور اسپرینگ که در نزد شریف واقفی بود را به سازمان گزارش داد. تشکیل مخفی شریف و صمدیه به این ترتیب لو رفت. به سرعت آنها انباری که نزد یکی از سمپات های سازمان به نام «سیف الله کاظمیان» حاوی سلاح، ماد منفجره، مدارک و... بود را تخلیه کردند و این موضوع تصمیم رهبران مارکسیست سازمان را برای ترورر شریف واقفی و صمدیه لباف مستحکم تر نمود. آن دو خائن شناخته شده و حکم اعدام آنها صادر شد».

 سازمان مجاهدین با انتشار بیانیه ای که در آن به صراحت به تصفیه 50% (بیش از 50%) از اعضای سازمان اعتراف کرده بود تصفیه و قتل مجاهدین نظیر شریف واقفی و صمدیه لباف را تحت عنوان خائنین شماره (1و2) صادر نمود.  

ترور شریف واقفی (تصفیه خونین)

1 ـ انگیزه ترور

اقدامات و انگیزه تقی شهرام مهم ترین عامل ترور شریف واقفی است. در بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین که توسط شهرام تهیه و تنظیم شد با صراحت به اعدام انقلابی ناصر خائن به زعم خود وی و توطئه گری شریف واقفی و صمدیه لباف و عده ای دیگر اشاره شده است. در میان همان بیانیه اعتراف شده است که حدود 50% اعضای سازمان که بسیاری از آنها مخفی بوده اند تصفیه شدند و بدون پوشش در معرض تهاجم پلیس و ساواک قرار داده شده اند. در صفحات 15 تا 13 اطلاعیه بخش مارکسیست لنینیستی سازمان مجاهدین، کادر رهبری مسئول اعدام و سرکوب مخالفان معرفی شده است.

برای درک کامل تر انگیزه ترور شریف واقفی لازم است پاره ای از اعترافات و یا خاطرات اعضای سازمان مجاهدین و دوستان وی را مورد بررسی قرار دهیم.

احمد احمد در خاطرات خود می نویسد:

«در نیمه اردیبهشت ماه سال بعد (54) خبر شهادت مجید شریف واقفی را شنیدم. ما او را به عنوان یک رهبر انقلابی مسلمان می شناختیم و نسبت به او بسیار احترام و علاقه داشتیم. از خبر فقدانش بسیار متاثر شدیم. مرگ او و خبرهایی که در این زمینه به ما می رسید، بسیار ضد و نقیض بود و شک هر شنونده ای را بر می انگیخت... مرگ مجید این احساس و ابهامات را نسبت به فضای موجود دو چندان کرد».

جوان قائدی ماجرار ترور شریف واقفی را چنین شرح می دهد:

«به دنبال رسمی و علنی شدن مبارزه برای تغییر ایدئولوژی سازمان، شریف واقفی که تا آن زمان به زعم حضورش در مرکزیت، موضع فعالی را در این رابطه اتخاذ نکرده بود، به موضع گیری و فعالیت، البته مخفی علیه مرکزیت سازمان برداشت و بدیهی است که قبل از همه در مرکزیت انعکاس یافته و قبل از همه دو تن از عناصر مرکزی یعنی تقی شهرام و بهرام آرام مارکسیست شده بودند. تقریباً هیچ موضع فعالی در این زمینه وجود نداشت نه از نظر مبارزه با جریان مارکسیستی و بخشی از مرکزیت و بعد کادرهای درجه یک سازمان که در پی تغییر ایدئولوژی سازمان بودند، و نه از نظر ایدئولوژی مذهبی سازمان و نه از نظر تشکیلاتی برای تصحیح روند نادرست پیشبرد ایدئولوژی مارکسیستی در سازمان، و علنی و عمومی کردن این مبارزه در سطح سازمان... و از طرف دیگر در خلال این دوره مسئولیت هایی نیز که بر عهده وی قرار گرفته بود تقریباً به طور کامل با شکست مواجه شده بود چه در زمینه سازمان دادن فعالیت کارگری سازمان، و چه در زمینه فعالیت های تکنیکی که بخشی از آن تحت مسئولیت مستقیم خود شریف قرار داشت... حتی خود تیم در شاخه تحت مسئولیت شریف نیز دارای مسائل و درگیری های فراوانی بود و شریف عملاً از حل مسائل آن عاجز مانده بود. این جریان تا آنجا پیش رفته بود که از حدود تابستان 1353 شاخه تحت مسئولیت شریف منحل شده خود وی به زعم این که همچنان عضو مرکزیت بود و در جلسات آن حضور می یافت مسئولیت مهم و قابل توجهی نداشت و در پاییز 1353 نیز به کار در یک کارخانه پرداخته بود».

احمد احمد می نویسد:

«در مذاکره با تقی شهرام به او گفتم: به خاطر جریان مارکسیستی، رهبران سازمان را کشتید؟ او شروع به توجیه کرد و گفت: مجید شریف واقفی در عملیات تامین سلاح به شهادت رسیده است. ما هم از مرگ او متاثریم. من می دانستم که او دروغ می گوید و دستش به خون شریف واقفی آلوده است».

مرتضی صمدیه لباف در اعترافات خود انگیزه این ترور را چنین شرح می دهد:
«من و چند نفر دیگر و مجید شریف واقفی کهکی از افراد موثر و فعال رهبران فوق بود با آنها مخالفت کرده و حاضر به پذیرش مارکسیسم نشدیم و خواستیم یم گروه مذهبی تشکیل دهیم. آنها اقدام به ترور می کردند... چون رهبران گروه موقعیت خود را در خطر می دیدند و مطمئن بودند دیگر ادعاهای به ظاهر علمی و تئوری آنها که ما در عمل به آن رسیدیم خدشه دار شده است و دیگر نمی توانست قابل قبول باشد».

وحید افراخته می گوید:

«در اینجا لازم می دانم تضاد درونی گروه و تناقض فراوانی را که بین شعارهای تبلیغاتی و واقعیات عینی موجود در گروه موجود بود به عرض برسانم. رهبری گروه که انگیزه خود را برای مبارزه برای آزادی می دانست، شدیدترین دیکتاتوری و زور را روی همان عناصر محدود زیردست خود اعمال می کرد. ترور شریف واقفی که به دلیل مخالفت او با نظرات رهبری گروه انجام شد یکی از نمونه های مشخص این روش در داخل گروه بود. به این ترتیب عملاً به افراد گروه تفهیم شد که کوچک ترین مخالفت شات با عقایدی که گروه مطرح می سازد و دستوراتی که داده می شود مجازات هایی در حد ترور است. و به این ترتیب امکان هرگونه آزادی عقیده در گروه از بین رفته بود».

براساس اعترافات جواد قائدی:

«شریف در حالی که ظاهراً وانمود می کرد کماکان با سازمان و تحت اتوریته مرکزیت آن است و برای اصلاح خود (با پذیرش برنامه تعیین شده به وسیله مرکزیت) به سرکار می رود، مخفیانه شروع به اقدام علیه سازمان نموده، شروع به جمع آوری امکانات و عناصری که فکر می کرد با وی همراه هستند نمود، بویژه در این رابطه شروع به تماس با سمپات های سازمان و نیز عناصر قدیمی سازمان که از زندان آزاد شده بودند و بخصوص در رابطه با عناصر اخیر، آنها را از مخفی شدن و فعالیت با سازمان باز می داشت که این امر با توجه به حساب هایی که مرکزیت سازمان بر روی این عنارص، مخفی شدن آنها و فعالیت هایشان در سازمان و تجربه و کارایی آنها و... برای مرکزیت اهمیت بسیار زیاد داشت».

منیژه اشرف زاده کرمانی می گوید:

«سازمان تصمیم به اعدام او و یکی دیگر از افرادی که در تماس نزدیک با او بود گرفت».

محسن خاموش می گوید:

«او (شهرام) اعضای سازمان را پنهانی نسبت به کادرهای بالای خود بدبین می کرد».

ابوالفضل حیدری عضو هیأت های موتلفه اسلامی می گوید:

«زمان شهادت شریف واقفی ما در زندان مشهد بودیم. تحلیل سازمان مجاهدین در رابطه با این ترور در جمع سیاسی زندان این گونه انعکاس داده شد که او گرایشات مارکسیستی پیدا کرده و منحرف شده و از این رو تصمیم به تصفیه کردن او گرفته شد و خیانت او دلیل تصفیه اش ذکر کردند... برای ما این سوال پیش آمد که چرا با جنازه او چنین کردند... درواقع مجید دریافته بود که ایدئولوژی مارکسیست ها التقاطی است... و افشاگری و روشنفکری او آنها را به عکس العمل واداشته است».

مهندس میثمی می گوید:

پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شخصی از مجاهدان قبل که در زندان شیراز با وی آشنا شده بودم، ملاقاتی داشته و او گفته است: «روزی از بهرام پرسیدم آیا شما از شهادت رساندن شریف واقفی و صمدیه لحظه ای به خود تردید راه دادید؟ و بهرام در جواب به سرعت گفت نه. آئین نامه تشکیلات است. او یک گروه در دل سازمان تشکیل داده بود اما بدون اطلاع سازمان و به لحاظ آئین نامه تشکیلاتی حکمش اعدام است و من یک لحظه هم تردید نکردم».

میثمی چنین ادامه می دهد:

«مارکسیست ها معتقد بودند مجید به خاطر افکار مذهبی اش نماینده خرده بورژوای است... ما بایستی تنها روشنفکر این طبقه را که در سازمان هست از بین ببریم تا دیگر طبقه ای به نام خرده بورژوای وجود نداشته باشد».

منیژه اشرف زاده کرمانی درباره «ترور شریف واقفی» در اعترافات خود گفته است که: «یکبار که من با سیمین حریری راجع به این مسأله (اعدام مجید شریف واقفی) صحبت کردم او می گفت رفتار ناصحیح اعضای سازمان مجاهدین خلق باعث شد که مجید شریف واقفی به مرحله ای برسد که مجبور شوند او را اعدام کنند و او که خودش مجید شریف واقفی را می شناخت، برایش مشکل بود قبول کند که وی چنین خیانتی مرتکب شده باشد که مستوجب اعدام باشد و بهرام آرام به سیمین حریری می گفت که به خاطر مسائلی که خود دارد قادر نیست مسأله اعدام مجید شریف واقفی را نیز درست بفهمد (در حالی که او در طرح ترور مجید دست داشت) زیرا خودش حاضر نیست مسئولیت اشتباهاتش را قبول کند می خواهد اشتباهات مجید شریف واقفی را نیز ناشی از سازمان مجاهدین بداند».

2 ـ نحوه ترور

اجرای طرح ترور مجید شریف واقفی بر عهده وحید افراخته گذارده شد. قرار بود در ساعت 4بعدازظهر روز 16 اردیبهشت 1354، مجید شریف واقفی و سپس در ساعت 6 همان روز صمدیه لباف ترور شود. لیلا زمردیان آخرین قرار را با مجید شریف واقفی در خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) گذارد. وقتی آن دو وارد خیابان ادیب الممالک (واقع در خیابان ری) شدند منیژه اشرف زاده (مامور علامت ترور) با کمی تأخیر علامت داد. در فرعی بعدی حسین سیاه کلاه که در کمین مجید بود گلوله ای از جلو به صورت او و وحید افراخته گلوله ای دیگر به پشت سر وی شلیک کردند. جسد وی را با اتومبیل به بیابان های اطراف مسگرآباد برده و محسن خاموشی شکم جسد را با کلرات و شکر پر کرده و آن را می سوزاند و سپس برای عدم شناسایی، بقایای جسد را قطعه قطعه کرده در چند جا دفن کردند.

محسن خاموشی نحوه ترور مجید شریف واقفی را این گونه شرح داده است:

«در محل قرار و بعد حیدر و حسن هم آمدند. ماشین قهوه ای را هم با خود آورده بودند... وسائل ضروری را داخل ماشین گذاشتیم (کلرات، بنزین، برزنت، ابر، نایلون. هر کدام یک دست لباس اضافی برای خود آورده بودیم، میخ پنجری، لنگ... ) صندوق عقب را مرتکب کردیم.اول یک ورقه نایلون زیر انداختیم، بعد برزنت را بر روی آن کشیدیم بعداً ابر را روی برزنت کشیدیم. حدود سه کیلو کلرات در بسته یک کیلویی در داخل ماشین گذاشتیم، یک پیت هم خریدیم و آن را پر از آب کرده داخل ماشین گذاشتیم.

طرح بدین شکل بود که روبه روی کوچه ادیب (کوچه باریک) یک همشیره بایستد. بعد وقتی مجید شریف واقفی وارد کوچه شد همشیره برود و عباس وارد کوچه شده مجید شریف واقفی را بکشد. بعد جسد او را دو نفری (عباس و حیدر) با هم حمل کنند در صندوق عقب بگذارند و بعد سوار شده بروند.

حیدر سر قرار مجید شریف واقفی رفت. من و عباس هم ماشین قهوه ای را به کوچه ای برده نمره ها را باز کرده و نمره های جعلی را پشت شیشه های آن گذاشتیم و به محل عمل رفتیم. ماشین را دم کوچه باریک گذاشتیم و ایستادیم. چند لحظه بعد علی با ناراحتی آمد و گفت: «همشیره سر قرار خود نیامده چه کار کنیم»؟ عباس گفت: «مهم نیست من طوری می ایستم که نیمی از کوچه را ببینم». ما ایستاده بودیم که همشیره با چادر آمد و رو به روی کوچه ایستاد. حدود یک ربع گذشت که همشیره رفت. عباس از من خداحافظی کرده و داخل کوچه شد. لحظه ای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد. من لنگ را برداشته و داخل کوچه شدم که دیدم « مجید شریف واقفی» با صورت روی زمین افتاده است. لنگ را روی صورت او گذاشتم. ماشین را روشن کرده دستمالی تر کردم.

وقتی عباس و حیدر جسد را داخل ماشین گذاشتند، من خون های روی سپر را (با دستمال) پاک کردم و با هم سوار شده و رفتیم.
همان موقع که مجید شریف واقفی روی زمین افتاده بود اسلحه اش را از کمرش برمی دارند اسلحه اش یک 65 ـ v بود همان اسلحه ای که از انبا تخلیه کردند، ولی نارنجک اش را بر نمی دارند و نارنجک از کمرش می افتد و عباس نفهمیده بود در نتیجه نارنجک در کوچه ماند. عباس از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و حیدر هم یک تیر به پشت سرش شلیک نمود. بعد دو نفر جسد را داخل ماشین آوردند. چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند که حیدر سر آنها داد کشید، ما پلیسیم دور شوید. کسی که کشته شد خرابکار بود. سید محسن خاموشی در ادامه مطلب می گوید: از طریق آب منگل و شهباز رفته و از آنجا به خیابان عارف، نزدیک میدان خراسان رفتیم. حیدر پیاده شد و من و عباس وارد جاده مسگرآباد شدیم. من و عباس در جاده مسگرآباد همان جایی که علامت داده بود رفتیم ولی جایی برای سوزاندن جسد نبود، زیرا همان لحظه ای که ماشین را پارک کردیم یک گله گوسفند و چند مرد نزدیک ما شدند.

در هر صورت ما از منطقه دور شدیم و در امتداد جاده قدیم پیش رفتیم. بالاخره جایی یافتیم در 18 کیلومتری جاده مسگرآباد، که چاله های زیادی داشت. بعد از مدتی معطلی بالاخره جسد را از ماشین پایین انداختیم و کلرات را روی جسد ریختیم، مخصوصاً صورت او، بعد بنزین ریختیم، بعد دستهای خود را و ماشین را تمیز کردیم بعد مقداری هم بنزین روی دست و پای عباس ریخته شد در همان حال فندک را زرد. از جسد شعله طولانی بلند شد و از دست و پای عباس هم شعله بلند شد. مقداری عقب رفته، من روی او پریدم و او را زمین زده و شعله را خفه کردم. وقتی بلند شدیم متوجه شدیم که شعله به در صندلی عقب ماشین گرفته، به سرعت داخل ماشین پریده و ماشین را از شعله دور کردم... در گودالی جسد را انداخته و کلرات و بنزین روی آن ریختیم. جیب های آن را تخلیه کردیم. (20) عدد قرص سیانور داشت و مقداری نوشته که آیه قرآن در آن بود و حدود 400 تومان پول».

دکتر صلواتی می گوید:

«من در زندان شنیدم و هم در تلویزیون دیدم. در سال 1354 که آزاد شدم. وحید افراخته و آرام راجع به کشتن مجید شریف واقفی صحبت کرده بود. و یک نکته از فیلم صمدیه لباف را پخش کردند که چه بر سر او آورده بود و حتی در تلویزیون آنها گفتند: بدنش را (مجید شریف واقفی) تکه تکه کردیم و در یک گونی قرار دادیم و به خیابان های مسگرآباد آن زمان که خارج از تهران است بردیم و آتش زدیم. و در حتی در تلویزیون در مقابل مادر و خواهر او که گریه می کردند. من تازه آزاد شده بودم در شهریور 1354 من در شمال بودم که این برنامه از تلویزیون پخش شد و من خیلی متاثر شدم که مجاهدین خلق که زمانی نام مسلمان داشتند بایستی چنین افرادی را ترور کنند.

در هر صورت، مرگ مجید شریف واقفی و صمدیه لباف روحیه بچه های مباز مذهبی را تضعیف کرد و در زندان ها این سروفت را می زدند که دین اسلام کارایی و توان ایجاد انقلاب و ایجاد تحول و تحرک را ندارد، اگر داشت قوی ترین گروهی که مسلح بودند می توانستند کاری انجام دهند، همه اعضای قبلی که کشته شدند، اعضای جدید هم که همه تغییر موضع دادند و کمونیست شدند».

یکی از بستگان نزدیک شریف واقعی در مورد جسد و محل دفن وی گفته است:
یکی از همکاران اداری ما اظهار می کرد: من کوچک بودم، خانه مادربزرگم در صحرای مسگرآباد بود... من یک روز رفته بودم آنجا نزدیک آن خانه، دیدم یک تعداد هلی کوپتر و ماشین آمدند آنجا، (گفت) ما نمی دانستیم چه خبر است؟ بعدها فهمیدیم که آمده بودند و یک چیزی را از روی زمین برده بودند. دقیقاً همان جایی که آن شهید را خاک کرده بودند، ساواک آمده بود و بقایا را درآورده بود و بعد روی آن چیزی ریخته بودند و برده بودند ساواک... آنجا فیلمبرداری کرده بودند که تو روزنامه هم چاپ کردند... این که بقایای جسد را کجا دفن کردند دیگر مشخص نشد... همکارمان می گفت آنجایی که هلی کوپترها و ماشین ها آمدند الان فضای سبز شده است».

تهرانی از مأموران مشهور ساواک هنگامی که دستگیر شده بود در این رابطه گفته بود «ما فقط فیلمبرداری کردیم... » برادرم هم چیزی نیاورده بود، جنازه ای نبود، توی کمیته نیاورده بودند. یک جفت کفش، دندان های ایشان و دو تا اسکلت از او باقی مانده بود. آنها را درآوردند، لای چیزی چیدند، فیلمبرداری کردند و دوباره دفن کردند... و بردند جای دیگر، هیچ اطلاعی نداریم.

اما علت قتل مجید را در بیانیه اعلام مواضع تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق اینگونه ذکر کرده اند:

«... او مدت های مدید چهره واقعی ضد خلقی خود را به اعتبار وجود برخی معیارهای نادرست در سازمان پوشانده بود. و از این نظر توانسته بود به مدارهایی از مسئولیت ارتقا پیدا یابد. اما بالاخره علی رغم سال هایی که واقعیت وجودی و انگیزه های ناسالم خود را پوشاند و علی رغم همه کوشش های مذبوحانه اش برای فرار از انتقاداتش بالاخره لبه تیز مبارزه ایدئولوژیک را بالای سر خود و ضعف ها و نارسایی های عمیق ایدئولوژیک خویش را دید. او بالاخره بعد از چهار ماه توطئه خائنانه علیه سازمان موفق می شود دو نفر را که یکی از آنها به طور کامل از سازمان اخراج شده بود (خائن شماره (3)) و دیگری را که مراحل انتقادی خود را می گذراند (خائن 2) و یک نفر دیگر را به طور بینابینی (به نام مستعار A.Z) با خود همراه سازد. به هر حال آنها نمی توانسته اند برای مدت طولانی از پشت به ما خنجر بزنند. مچ آنها به زودی گرفته شد و راز خیانت های چهار ماهه آنان از پرده بیرون افتاد. از طرف سازمان خائن شماره 1و2 محکوم به اعدام شدند.

با اعدام خائن (شماره 1) او به جزای خیانت هایش رسید، در حالی که خائن شماره 2 توانست از مهلکه جان سالم بدر برد، اما به چنگ پلیس افتاد».

منظور از خائن شماره 1 مجید شریف واقفی و خائن شماره 2 صمدیه لباف و خائن شماره 3 فردی بوده است که تغییر ایدئولوژی نداده و از سازمان بیرون رفته است. علت اینکه این افراد از سوی سازمان خائن قلمداد می شدند آن بود که بر اعتقادات اسلامی خود پافشاری می کردند.

مرتضی صمدیه لباف از دیگر مجاهدان مسلمان بود که طرح ترور او توسط شهرام و آرام ریخته شد. مرتضی صمدیه لباف، متولد 1325 دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه صنعتی آریامهر، از سال 1350 به عضویت سازمان مجاهدین درآمد. «ابتدا مجید شریف واقفی و سپس وحید افراخته و محمد طاهر رحیمی مسئولیت او را برعهده داشتند».

وی به دنبال تغییر ایدئولوژی سازمان و عدم پذیرش مرام مارکسیستی با مجید شریف واقفی برای ادامه مشی اسلامی سازمان همراه شد و بعد از خالی کردن انبار سیف الله کاظمیان از سوی سازمان خائن شماره 2 شناخته شد. رهبران سازمان دست به ترور او و مجید شریف واقفی زدند اما صمدیه زنده ماند و توسط ساواک دستگیر شد. ظاهراً صمدیه از جمله کسانی بود که قبل از عضویت در سازمان مجاهدین در شهر اصفهان فعالیت سیاسی داشته است چنان که دکتر صلواتی می گوید:
«صمدیه لباف از کسانی بود که در جلسات عمومی ما شرکت می کرد. این جلسات در مساجد برپا می شد و آنهایی را که فعال بودند (مثل صمدیه و شریف واقفی) به جلسات خصوصی وارد می کردیم».

لطف الله مثمی می نویسد:

«مرتضی صمدیه لباف با نام مستعار «محمد تقی» بسیار ساده بود. وی با همشهری اش مجید شریف واقفی هم دانشکده ای بود و در سال 1354 در برابر تغییر ایدئولوژی سازمان مقاومت کرده بود. و با آن که آدم تئوریکی نبود ولی به اصول راه مجاهدین اصیل وفادار بود و مقاومت هم می کرد. او واقعاً تیلور ایدئولوژی مجاهدین بود».

محمد طاهر رحیمی از چهره های شاخه نظامی سازمان مجاهدین درباره عدم تغییر ایدئولوژی صمدیه لباف و ترور او می گوید:
«مدتی بود که من می دانستم «مرتضی» در مقابل مارکسیست شدن مقاومت می کند و به هیچ وجه دست از اسلام بر نمی دارد ولی با این حال معتقد است که باید مبارزه کرد و می گفت که من درهر صورت در کنار شما مبارزه خواهم کرد. این مطلب گذشت تا جریان عمل تیمسار پیش آمد. من در آن جریان به خوبی می دیدم که او هماهنگی لازم را با ما ندارد نه از نظر لباس و نه از نظر فکری. به نحوی که از جهت پوشش در جریان شناسایی، یکی دو باره به او تذکر دادیم که در شمال شهر باید لباس مرتبی بپوشید تا به طور عادی در میان کارمندانی که صبح به سرکار می روند گم شویم و جلب نظر نکنیم ولی او زیر بار نمی رفت.

 به هر حال، بعد از جریان عمل نیز او انگیزه عمده عمل را رقابت ما با فدائیان می دانست و خصوصاً این مسأله را طوری عنوان می کرد که نشان دهد هیچگون انگیزه دیگری در این جریان نداشته ایم و به طور کلی افراد انگیزه عمل را از دست داده اند و با چنین انگیزه هایی عمل می کنند. و. در نهایت می خواست ضعف انگیزه عمومی سازمان را مطرح کند و آن را نتیجه مارکسیست شدن سازمان بداند. در این زمینه بحث زیادی توسط بهرام شد که اثبات کند انگیزه رقابت جزء بسیار کوچکی از کل انگیزه را تشکیل می داده، ولی او زیر بار نمی رفت و با منظور خاصی که داشت بر سر حرف خود ایستاده بود. در اینجا بهرام به خود او نیز صریحاً گفت که ما و تو باید بهک نتیجه مشترک برسیم چون در غیر اینصورت این عمل با یک عمل دیگر، آخرین عمل تو در این گروه خواهد بود و مقدار زیادی روی این مسأله صحبت شد ولی مرتضی نظر خود را تغییر نمی داد.

 ما همه نسبت به او این احساس را پیدا کرده بودیم که به هر حال او عضو پایدار و قابل اتکایی برای ما نیست و زمزمه جدایی اش نیز به گوش می رسید... به هر حال در همین شرایط یک بار که او را برای شناسایی فرستاده بودند، گفته بود: من دیگر تفنگ شما نخواهم شد. اشاره به این که شما می خواهید تنها در عملیات از من استفاده کنید و. این کار را آن قدر ادامه دهید تا بالاخره من در یکی از این عملیات کشته شوم و لذا از رفتن به دنبال شناسایی سرباز زده بود. از همین جا بحث علنی او با مسئولش (در این موقع او تحت مسئولیت وحید افراخته بود) آغاز می شود و جبهه گیری او نیز در مقابل مسئول تشدید می گردد، و آن طور که بعداً معلوم شد علت عمده این جبهه گیری دلخوشی به جمع دیگری بود که خودشان در فکر تشکیل اش بودند...به هر حال آنها با این فکر به طور عملی در صدد جدا شدن از سازمان بودند و گروه که از مدتها قبل با آنها درگیری داشت این امکان را می داد که روزی آنها را از دست بدهد، لذا مسئولیتشان کم می شد و حتی المقدور اطلاعاتشان محدود می گشت و بالاخره همین طور هم شد.

 ولی مسئولیت سیف الله کاظمیان و به ویژه انباری که در اختیار داشت از او گرفته شد با توجه به آمادگی های قبلی تصمیم گرفتند که تا فرصت باقی است وسایل انبار را به عنوان حق الزحمه خود بردارند، و بعد از خالی کردن انبار توسط مرتضی صمدیه می خواستند به طور کامل ارتباطشان را قطع کنند. روز پنجشنبه انبار تخلیه شده بود و روز س شنبه بعد آخرین روز قرارشان بود که در همان روز برنامه ترور آنها پیاده شد.

 جریان عمل از این قرار بود که شب دوشنبه بهرام در خانه تیمی ظفر در حالی که شدیداً ناراحت بود این مسأله را مطرح کرد: «از این به بعد دیگر آنها به صورت دشمنان ما خواهند بود و با توجه به تعصب شدید مرتضی در مورد مذهب ممکن است بعد از این مهمترین رسالت خود را از بین بردن افرادی بداند که سازمان را به مارکسیسم سوق دادند» (در این صورت خود او – یعنی بهرام ـ بیش از همه در معرض خطر قرار داشت و از این جهت نیز نگران بود) و در این صورت و ضمناً با توجه به اینکه در آن روزها بحث می شد که اگر به آنها فرصت بدهیم یک سازمان دست راستی همانند فالانژیست های لبنان در ایران به وجود خواهد آمد که رسالت خو د را مبارزه با مارکسییت ها می داند، تصمیم گرفته شد هر چه زودتر آنها را از بین ببرند».

از جمله دلایلی که می توان در ترور صمدیه به آن اشاره نمود آن که:
تقی شهرام درباره صمدیه لباف گفته بود: «صمدیه از نظر ایدئولوژی از ابتدا سازمان را قبول نداشت.

بنا بر اظهارات خانم طاهره سجادی، صمدیه قبل از مرداد 54 دستگیر شده بود اینها افراد مذهبی سازمان بودند و وقتی متوجه جریان تغییر ایدئولوژی شده بودند... اعتراض کرده بودند و اعتراضشان به جایی نرسیده بود قرار بر این شده بود که اینها از هم جدا شوند و اینها می گفتند: پس شما نام مجاهدین را از روی سازمان بردارید.

 خانم طاهره سجادی در بخش دیگری از خاطرات خود نیز به این نکته اشاره دارند که در جلسات دادگاه صمدیه حضور داشته و خود صمدیه برای ایشان به صورت سربسته تعریف می کند که «ما مقداری اسلحه داشتیم و می خواستیم به آنها ندهیم» آنها هم ناجوانمردانه عمل کردند و با صمدیه و مجید شریف واقفی برای ملاقات قرار گذاشتند و آنها را ترور کردند.

صمدیه لباف در اعترافات خود می گوید:

«از حدود 8 ماه پیش من در جریان مبارزه ایدئولوژیک قرار گرفتم. جریان از این قرار بود که مجید شروع کرد به کنایه هایی زدن از این قبیل که کم کم دارند زیر پای خدا را جارو می کنند. افرادی که مذهبی هستند به علت داشتن چنین تفکری یا بابد نوع تفکر خود را عوض و ابداع کنند بدین شکل که به کارگری بروند و آن قدر کار کنند تا قدرت پذیرش مارکسیست را پیدا نمایند یا این که در گوشه ای قرار گیرند و به کارهای خورده کاری بپردازند و کم کم وضع خود را عادی کرده و شغلی پیدا نموده و زنی هم گرفته و به تدریج کنار بروند.

 در طرح ترور صمدیه لباف نیز قرار بود حسین سیاه کلاه به او شلیک کند، اما چون هنگام سوزاندن جسد مجید شریف واقفی دچار سوختگی شد، مهدی موسوی قمی توسط وحید افراخته از شاخه تقی شهرام مأمور این کار شد. افراخته و صمدیه قرار خود را در خیابان گرگان گذاشتند و وارد خیابان فرعی سلمان فارسی شدند. صمدیه از فاصله 50 متری شخصی را می بیند که سرک می کشد و می گوید: منطقه پلیسی است برگردیم. افراخته قبول نمی کند صمدیه می گوید: من بر می گردم. در راه برگشت افرخته از فرصت استفاده کرد به او شلیک می کند. صورت و فک صمدیه تیر می خورد. افراخته فرار کرده و صمدیه به وسیله یک وانت سواری به منزل برادرش می رود و در ضمن حرکت سلاح خود را به جوی آب می اندازد.

به دلیل وخامت وضع جسمی او برادرش او را به بیمارستان سینا می رساند و طبق درخواست صمدیه، او بیمارستان را ترک می کند. صمدیه با عنوان این که بک سارق مسلح است که در پی اختلاف با همکارانش مضروب شده و خود به بیمارستان آمده در بیمارستان بستری می شود. با مشکوک شدن پلیس بیمارستان و اطلاع دادن به ساواک او شناسایی شده و پس از معالجات اولیه به کمیته مشترک منتقل می شود.

با دستگیری صمدیه او به ساواک می گوید من یک سمپات ساده هستم و چون نمی خواستم مارکسیست شوم آنها قصد ترور مرا داشتند. او چون احتمال ترور سعید شاهسوندی را می داده است مکان و زمان قرار را لو داده و او نیز دستگیر می شود. ساواک ابتدا با او دوستانه رفتار کرد و برای یافتن وحید افراخته از او کمک گرفت.

 بر اساس اظهارات خانم طاهره سجادی در این زمان صمدیه برای ساواک نقش بازی کرده بود. به عنوان این که چون من می خواستم از اینها (سازمان) جدا شوم و بیایم اینها را به شما لو بدهم... خواستند من را ترور کنند، ساواک هم این را پذیرفته بود. حدود دو ماه ایشان در ساواک بود و خیلی آزاد بود و تقریباً قرارهای سوخته ای را به آنها می گفته است، برای اینکه اعتماد اینها را جلب کند و مترصد بود که فرار کند».

صمدیه لباف در اعترافات خود می گوید:

 «در سال 1350 به عضویت سازمان مجاهدین درآمدم. در آن موقع این گروه دارای اعتقادات اسلامی بود و هدفش ایجاد یک جامعه توحیدی و برقراری یک حکومت اسلامی بود. به همین دلیل من که دارای انگیزه های مذهبی و اعتقادات اسلامی بودم به وسیله یکی از اعضای همین کروه عضوگیری شدم و پس از مطالعات اولیه در سال 1351 برای آن که دستگیر نشوم متواری شده و زندگی مخفی را آغاز نمودم. پس از این ما با شناسنامه های جعلی که برای خود درست می کردیم خانه های امن تیمی اجاره می کردیم.

در این خانه ها علاوه بر کارهای علمی که انجام می دادیم مطالعات تئوریک نیز داشتیم. این مطالعات شامل کتاب های مذهبی و مارکسیستی بود که تواماً می خواندیم در حالی که ما به فلسفه الهی اسلام معتقد بودیم کتاب های مارکسیستی را بدون این که از دید فلسفه الهی مورد بررسی قرار داده می خواندیم و حتی در بعضی موارد آنها را تایید می کردم. این مسأله به اضافه آمدن فردی در کادر رهبری گروه که خودش مارکسیست بود و به دروغ وانمود می کرد که مسلمان است و برای ما قرآن می خواند در حالی که به آن اعتقاد نداشت و همچنین پایین بودن سطح تئوریک و کمی آگاهی اعضای گروه باعث مارکسیست شدن گروه گردید.

گروه بعد از این با افراد مذهبی چنین برخورد می کرد بدون این که به آنها بگوید ما دارای چه نوع اعتقادی هستیم و چه فلسفه ای مورد پذیرش ما است ابتدا آن فرد مذهبی را که نسبت به گروه دارای اعتماد بود و مورد قبول او بود عضوگیری می کرد سپس سعی می کرد انگیزه های مذهبی او را سست کرده و بعد با دادن کتاب های مارکسیستی از قبیل ماتریالیست دیالکتیک تضاد و غیره، فردی که قبلاً کاملاً مذهبی بود بهک فرد ضد مذهبی و کمونیست تبدیل شود. این سرنوشت اعضایی بود که جدیداً وارد گروه می شدند اما افرادی که در داخل گروه بودند اگر در یک بررسی کار تشکیلاتی انگیزه های مذهبی را از دست می دادند و مارکسیسم را می پذیرفتند به آنها می گفتند شما دارای صداقت هستید. آنها را در جریان بیشتر کار قرار می دادند و اگر نمی پذیرفتند به حیله متوسل می شدند. ابتدا سعی می کردند روحیه او را خرد کرده نقطه ضعف های او را گفته و شدیداً بزرگ می کردند و بعد می گفتند باید از خودت انتقاد کنی. وقتی او از خود انتقاد می کرد می گفتند این ضعف همانا ناشی از تفکر تو در پذیرش فلسفه الهی یا به نظر آنها ایده آلیستی توست و باید خودت را اصلاح کنی و اصلاح او جز پذیرش مارکسیسم چیز دیگری نبود و اگر باز مقاومت می کرد او را به کارگری می فرستادند تا در یک مرحله بعد با تئوری های مارکسیستی او را مارکسیست کنند یا این که تصفیه اش می کردند».

بدین ترتیب از نقطه نظر رهبران مارکسیستی سازمان، فردی که به عضویت جدید سازمان مجاهدیت خلق درمی آمد، می بایستی خود را اصلاح کند یعنی در واقع مطالعات و اعتقادات مارکسیستی خود را افزایش دهد، چرا که «رهبران این گروه ادعا داشتند ما در عمل به مارکسیسم رسیده ایم ولی زمانی که من و چند نفر دیگر و مجید شریف واقفی که یکی از افراد موثر و فعال و از رهبران گروه بود با آنها مخالفت کرده و حاضر به پذیرش مارکسیسم نشده و خواستیم یک گروه مذهبی تشکیل دهیم اقدام به ترور ما کردند. مجید را در سر یک قرار زدند و کشتند و مرا هم که محکوم به مرگ شده بودم به محلی کشانده و به سویم تیراندازی کردند و در حالی که به شدت مجروح شده بودم اسلحه کشیده و متقابلاً به سمت آنها تیراندازی کردم و پس از این ماجرا به بیمارستان رفتم و از آنجا به وسیله مأمورین به بیمارستان شهربانی منتقل شدم.

آنان چنین می کردند چون رهبران گروه موفقیت خود را در خطر می دیدند و مطمئن بودند دیگر به ادعاهای به ظاهر علمی و تئوری های آنها که ما در عمل بدان رسیدیم خدشه وارد شده و دیگر قابل قبول نمی توانست باشد این بود واقعیت آنچه که من در این چند مدت با آن گریبان گیر بودم».

مرتضی صمدیه لباف علت درگیری خود را با وحید افراخته ضمن محاکمات و بازجویی خود در مورخه 4/11/54 به همراه وصیت نامه غیر ارتشی خود چنین ذکر می کند:

«علت درگیری ما با وحید افراخته اختلاف ایدئولوژیکی بود که در گروه پیش آمده بود. گروه ایدئولوژی مارکسیستی را قبول کرده و خط مشی خود قرار داده بود در حالی که ما با آن مخالفت کرده و مذهبی باقی مانده بودیم و معتقد به اصول فلسفه اسلام بودیم و می گفتیم: ما به خاطر ایجاد یک جامعه اسلامی می خواهیم مبارزه کنیم. این بود که اختلاف به درگیری کشیده شده و مجید شریف را زدند و کشتند و من را نیز در سر یک قرار برده و می خواستند بکشند که دو تیر خوردم ولی کشته نشدم و این تیرها را وحید افراخته به من زده البته من هم به طرف او شلیک کردم که به او اصابت نکرد و بعد از این درگیری بود که دستگیر شدم.

 وحید افراخته بعدها در کمیته مشترک می گوید: مرتضی می توانست مرا بزند ولی به دور و بر من شلیک می کرد. وقتی ماموران از صمدیه می پرسند که چرا وحید را نزدی او پاسخ می دهد تیراندازی ام فقط برای ترساندن او بود.

در سال 1354، محسن خاموشی به همراه وحید افراخته که در قتل مجید شریف واقفی و مجروح ساختن «صمدیه لباف» دست داشتند دستگیر شدند. این دو به خصوص وحید افراخته هر چه اطلاعات داشتند داوطلبانه در اختیار مأموران ساواک گذاشتند تا شاید از مجازاتی که در انتظارشان بود رهایی یابند.

محسن خاموشی به علت شکنجه در زندان طی اعترافات خود بسیاری از اعضای سازمان را لود داد.

خانم طاهره سجادی در این رابطه می گوید:
«او نوزده سال بیشتر نداشت او شکنجه می شد و حرف می زد و به اصطلاح توانسته بودند که نقطه ضعفش را از نظر روحی به دست بگیرند... اما وحید افراخته بعد از هفت، هشت روز شروع به همکاری با آنها (ساواک) کرد.

در زندان به وحید افراخته اتاق مخصوصی داده بودند و توی بند نبود. حتی من یک دفعه در اتاق بازجویی بودم، یکی از بازجوها آمده بود و با یکی دیگر از بازحوها صحبت می کرد و می گفت که خیلی دست او را باز گذاشته اند، این وحید در هر اتاقی می آید سرک می کشد... چرا آن قدر دست این را باز گذاشته اند که این قدر آزاد باشد... بازجوها هم خودشان نمی دانستند که برای او چه نقشه ای از بالا هست که خوب بالاخره چون آنها می دانستند که وحیدی که دستش را باز گذاشته اند که همه کار بکند و به همه چیز سر بزند، اعتمادش را می خواهند جلب کنند، ولی بعد او را می کشند».

 با دستگیری وحید افراخته شخصیت واقعی صمدیه برملا شد. شرکت وی در طرح ترور سرتیپ زندی پور اتهام وی به قتل یک استوار ژاندارمری که در توالت مسجدی در خیابان هاشمی قصد بازرسی او را داشته تیراندازی به ماموران در سال 1352 به دنبال کشف خانه تیمی کریم رستگار و...وضعیت صمدیه را تغییر داد.
 صمدیه لباف از سوی ساواک چنان شکنجه شد که یک بار به قصد خودکشی خود را میان جدار نرده های پله ها و زندان کمیته مشترک انداخت اما در بین آن جدار گیر کرد و زنده ماند. از این رو تا روزی که زنده بود پاهایش در زنجیر بود.

 با اعترافات وحید افراخته برای ساواک صمدیه لباف در فشار قرار گرفت آن چنان که خانم طاهره سجادی می گوید:
«صمدیه را خیلی اذیت می کردند حتی او را زنجیر کرده بودند و من چند بار در بازجویی ایشان را دیدم که ایشان را بیرون آورده بودند و در همان بیرون اتاق بازجویی می دیدم که اولاً... تمام صورت او زرد بود... و روزی که می رفتم عکس بیندازند برای پرونده... دقیق یادم نیست که خود صمدیه بود یا کسی دیگر، دیدم که بیرون یک تخت هنری گذاشتند و یک چراغ الکلی، (از این لوله دارها)، زیر این روشن است... و با حرارت چراغ بدن او را می سوزانند... باز یکی دو بار که در اتاق بازجویی بودم دیدم بازجو با او صحبت می کرد و معلوم بود که این خیلی اذیت شده و خیلی هم مقاوم است... او یک جوان مذهبی بود و می دیدم که بازجوها (آرش و... ) با او تندی می کردند و گاهی هم با ملایمت که چرا تو نمی خواهی مثل دیگران باشی وحید را به او نشان می دادند و به رخ او می کشیدند که ببین آنها آزاد هستند، اگر تو هم با ما همکاری کنی می توانی همین وضع را داشته باشی و... آنها به هیچ طریقی نتوانسته بودند از او اعتراف بگیرند».

 وحید افراخته که ابتدا از سوی سازمان مجاهدین به قهرمان مشهور شد به دنبال اعترافاتش درباره صمدیه لباف و سایر اعترافات و نیز مصاحبه تلویزیونی و همکاری وسیع او با ساواک، از سوی مجاهدین خائن نامیده شد و سازمان برخی از اتهامات خود را شرمگینامه از صمدیه لباف پس گرفت.

سرانجام در روز 4 بهمن 1354 ساسان صمیمی، منیری جاوید و صمدیه لباف تیر باران شدند.

 تقی شهرام بعد از دستگیری گفته بود: «مرتضی از ابتدا ایدئولوژی سازمان را قبول نداشت».
در بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین راجع به فرار صمدیه و خیانت او آمده است:

«... او به چنگ پلیس افتاد. وی به احتمال بسیار زیادی از طرف دشمن نیز محکوم به اعدام خواهد شد چرا که علی رغم اطلاعات بسیاری که تاکنون در اختیار پلیس قرار داده و تا حدی همکاری کامل با این مزدوران علیه سازمان ما به آنها خدمت کرده است، ولی به دلیل شرکت در واقعه اتفاقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال جستجوی مواد مخدر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشته نخواهد توانست از این خیانت خود طرفی ببندد... .

نکته قابل اهمیتی که در تبلیغات کذایی دشمن علیه ما وجود داشت خودداری طراحات سیاست تبلیغاتی او از اعلام مواضع مارکسیستی ـ لنینیستی سازمان بود. دشمن با اینکه از متن اسناد اطلاعاتی که به دست آمده بود و از جمله اعلامیه های اخیر سازمان، از مواضع جدید ایدئولوژیک ما مطلع شده بود، ولی کماکان به دلایل متعددی از جمله وحشتی که از تبلیغ این ایدئولوژی دارد و تاثیراتی که محتملاً می تواند روی گروه ها و عناصر انقلابی داشته باشد ترجیح داد از همان مواضع قدیم ایدئولوژیک ما را مورد حمله قرار دهد».

بدین ترتیب، مخالفان صمدیه و اعضای گروهک پیکار که ابتدا صمدیه را خائن می دانستند (به دلیل همکاری با ساواک) اتهامات او را پس گرفتند.

گروهک پیکار در نشریه خود در 8 بهمن 1358 این گونه می نویسد:

«در جریان تحولات درونی سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژی بخشی از اعضای سازمان که ستمگری پرولتری داشت ولی از نظر رهبری شدیداً آغشته به گرایش انحرافی... بود مجاهد شهید مرتضی همانند مجاهد شهید مجید شریف واقفی در معرض توطئه ای ضد انقلابی قرار گرفت. مرتضی در نتیجه این اقدام به غایت انحرافی که بارها با تحلیل آن از جانب ما محکوم شده است مجروح شد و به اسارت رژیم درآمد، ولی علی رغم شکنجه های سخت سال 1354 که در نوع خود کم نظیر بود در برابر دشمنی مشترک، یعنی امپریالیسم امریکا و رژیم وابسته به آن تا آخرین نفس دلیرانه مقاومت نمود».

پیامدهای شهادت مجید شریف واقفی

شهادت مجید شریف واقفی خود آغازی شد برای مسائل بعدی که می توان آن را از دو جنبه مورد بررسی قرار داد:

1 ـ  کشف و برملا شدن شهادت مجید شریف واقفی از سوی ساواک و برخورد ساواک با خانواده وی
2 ـ  عملکرد سازمان مجاهدین در برابر خانواده مجید شریف واقفی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی.
3 ـ کشف شهادت شریف واقفی از سوی ساواک

 پس از آگاهی ماموران ساواک از جریان تیراندازی و قتل در خیابان ادیب الممالک، این موضوع از سوی ساواک پیگیری جدی شد و ساواک به تدریج به اختلاف درون گروهی سازمان مجاهدین پی برد. به ویژه با دتگیری وحید افراخته و محسن خاموشی و اعترافات آنان، موضوع شهادت مجید شریف واقفی برملا شد. اعترافات افروخته و همکاری او با ساواک، سرانجام به دستگیری بیش از 400 تن از مجاهدین منجر شد. ساواک با استفاده از این فرصت طلایی به بهره برداری پرداخت. در مرداد 1354 دو ماه بعد موضوع شهادت مجید شریف واقفی از طریق رسانه های گروهی اعلام شد و ساواک توانست ادعای خود مبنی بر مارکسیست ـ اسلامی بودن مجاهدین خلق را بیش از پیش دامن زند.

 ترور مجید شریف واقفی نتایج پایداری در برداشت. این موضوع الهام بخش ساواک گردید تا دیگر ناراضیان را به قتل رسانده و بدن آنها را در بیابان های بیرون تهران برده و اعلام کند که قربانیان در نتیجه اختلافات داخلی گروه های چریکی کشته شده اند. بدین ترتیب نظام پهلوی تبلیغات محکمی علیه مارکسیست ها و گروه های به اصطلاح مارکسیست اسلامی به راه انداخت. از سوی دیگر، تفرقه شدیدی میان مجاهدین ایجاد کرد و امکان هر نوع سازش را از میان برد.

خانواده مجید از طریق ساواک اصفهان به تهران آورده شدند و اعضای سازمان را به عنوان قاتلان مجید به آنها معرفی کردند، اما خانواده مجید این موضوع را با تردید تلقی می کردند، چرا که اولاً چون جسد یا بقایای جسد مجید را به آنها نشان ندادند آنها شهادت وی را باور نمی کردند. ثانیاً به فرض پذیرش شهادت وی، آنها باور نمی کردند که شهادت مجید با همکاری ساواک صورت نپذیرفته باشد، حتی رویارو کردن آنها با وحید افراخته را از صحنه سازی های ساواک تلقی کردند.

 ساواک تصمیم داشت که از این قضیه به نفع رژیم بهره برداری کند و به خانواده مجید شریف واقفی و... بگوید: حالا که ما عوامل ترور فلانی را پیدا کردیم شما از رژیم شاه باید تشکر کنید که با مخالفت مواجه شدند... .

از سوی دیگر سازمان ساواک از سید مصطفی شریف واقفی برادر مجید درخواست یک مصاحبه تلویزیونی را نمود که وی زیر بار نرفت، از این جهت چند ساعت بازداشت شد، چرا که آن گونه که سیده مهین شریف واقفی می گوید او گفته بود:
«مسأله هضمش برای من قابل قبول نیست... ایشان را بردند و اذیت کردند و بعد وقتی ما رفتیم بیرون به ما گفتند که شما بروید و اگر صحبت نکنید مصاحبه نکنید ایشان را می فرستیم... من (سیده مهین) توی محوطه شهربانی کمیته سرو صدا کردم و گفتم ملت ایران آگاه باشید که برادر من را کشته و سوزانده اند بعد هم می گویند صدایت درنیاید. بعد دو تا مامور فرستادند و ما را برگرداندند. وقتی که آمدیم... برادرم را به ما ندادند. وقتی که برگشتیم او را آوردند توی یک اتاقی که خیلی تاریک بود. پارچه های سیاه زده بودند و یک نیمکت هم آنجا بود که... برادرم را آوردند و بعد هم گفتند مصاحبه کنید و بگویید که مجید مثلاً شاه دوست بوده است که من گریه می کردم و می گفتم که بس کنید... خاموشی را آورده بودند تو (برادرم) همین طور زیر چشمی علامت می داد که ببینید که حرف اینها راست است یا دروغ... او (خاموشی)... این قدر گیج بود و شکنجه شده بود که نتوانست حرفی بزند و برای ما مبهم بود».

 بدین ترتیب، سازمان اطلاعات و امنیت رژیم قصد داشت که خانواده مجید شریف واقفی را در خدمت خود گرفته و از این طریق نه تنها قاتلان بلکه سایر اعضای سازمان مجاهدین را شناسایی کند. ماموران ساواک سرانجام بهک مصاحبه مختصر با سایر اعضای خانواده مجید بسنده کردند. آنها یک فیلم کوتاه تلویزیونی را پخش می کردند که خودشان صحبت کردند که مثلاً خانواده (مجید شریف واقفی) تشکر کردند از تلاش مامورینی که توانسند قاتلین را دستگیری کنند که البته آن موقع برای ما خوب مشخص نبود که اصلاً محتوای قضیه چیست».
 به هنگام برملا شدن شهادت مجید شریف واقفی ساواک به خانواده وی اعلام کرد: «تا قبل از این که ما از تلویزیون اعلام نکنیم (شهادت مجید را) شما حرفی نمی زنید، به محض این که ما از تلویزیون اعلام کردیم شما می توانید مراسم بگیرید. ساواک این گونه مطرح می کرد که مارکسیست های اسلامی عامل ترور مجید شریف واقفی بودند... و مجید چون شاه دوست بوده وی را کشته اند».

به هر ترتیب، خانواده مجید شریف واقفی در منزلشان برای بزرگداشت وی مراسمی گرفتند... سیده مهین شریف واقفی در این باره می گوید:
«منزلمان در آن زمان در محاصره بود...حتی اقواممان بعد گفتند ما جرأت نمی کردیم بیاییم خانه شما و خیلی ها آمده بودند توی خیابان آن زمان مادرم در شهرضا بود... به مادر نگفته بودیم... از تلویزیون هم دیده بودند گفتیم همش دروغ است... آن وقت خودشان (مادرشان) خواب پدرم را دیده بودند، گفته بودند که شال سبز مرا بدهید. (همیشه ایام عاشورا...شال سبز می انداختند).و.. که من عزادارم. آن وقت مادرم آمدند اصفهان... همان موقع که داشتیم صندلی ها را در منزلمان می چیدیم (برای مراسم) مادرم آمدند و گفتند چه خبر است؟ گفتند: شما نباید بیایید... گفتند پدرت عزادار بود و به من گفت چه خبر است؟ گفتیم والله این طور نیست... حالا به خاطر این که از تلویزیون اعلام کردند، شاید یک عده بخواهند بیایند خانه ما، ما یک مراسمی می گیریم... »

به هر ترتیب خانواده مجید شریف واقفی از شهادت او اطمینان پیدا کردند. سیده مریم شریف واقفی در این باره می گوید:
«همزمان با ایام شهادت او شبی خواب دیدم به تهران رفته ام در آنجا یکی از بستگان به من گفت فاتحه مجید را بگیرید. با اضطراب و نگرانی از خواب بیدار شدم و روز بعد برای سلامتی برادرم اقدام به دادن صدقه نمودم و مدتی این نگرانی و دلهره ادامه داشت تا این که ساواک در رسانه های گروهی از این جنایت هولناک پرده برداشت، ولی صحت و سقم گفته های مسئولین ساواک برای ما مجهول بود، لذا به گفته آنان اعتمادی نداشتیم... در مراجعت از تهران، شبی در خواب او را دیدم و گفتم: برادر کجا بودی. گفت چند وقت است مرا ندیده اید. گفتم چهار سال. گفت سه سال دیگر هم صبر کنید و درست سه سال دیگر در 1357 انقلاب به وقوع پیوست... و چگونگی شهادت مجید برای همگان روشن شد.

 همچنین قبل از پیروزی انقلاب مادرم شبی او را به خواب می بیند که با لباس مرتبی در سالنی ایستاده و عده ای از جوانان در پیرامون او نشسته اند. مادر سوال می کند: مادر کجا هستی و چه می کنی، پاسخ می دهد: جوان ها را درس می دهم. مادر می گویند در زمانی که به دستور امام خمینی مدارس تعطیل شده و همه در اعتصاب هستند تو کلاس درس تشکیل داده ای؟ مادر این کلاس اسلام شناسی است و هرگز تعطیل نخواهد شد».

 خانواده مجید شریف واقفی بعد از شهادت وی کماکان تحت فشار ساواک بودند. بنا بر اظهارات سیده مریم شریف واقفی «ما حتی بعد از شهادت ایشان هم تا پیروزی انقلاب باز تحت نظر بودیم مرتباً به ساواک احضار می شدیم و زیر فشار بودیم. و ارتباط ما با این دوستان و فامیل کم بود حتی تا پیروزی انقلاب اگر کسی به منزل همشیره (سیده مهین) به اصفهان می آمد یا با ما ارتباط داشت، او را بعداً تحت نظر می گرفتند که ببینند ارتباط وی با ما به چه صورت بوده است. فکر می کردند ما هم دنباله روی او شده ایم و به صورت تشکیلاتی عمل می کنیم... روزی یکی از اقوام دور ما به اصفهان آمده بود و یک شب در خانه خواهرم مهمان بود.

فردای آن روز که با اتوبوس به تهران رسیده بود ایشان را گرفته بودند برده بودند و شکنجه کرده بودند که چه ارتباطی داری و چه اطلاعاتی داری. به همین علت ارتباط فامیل با ما قطع شده بود. حتی دایی های ما ارتباطی با ما نداشتند، چون می ترسیدند. هر کس با ما ارتباطی پیدا می کرد مشکلاتی برای او ایجاد می شد به همین خاطر افراد مذهبی هم نمی توانستند به ما نزدیک شوند... ما بندرت می توانستیم به جلسات مذهبی برویم دو تا جلسه مخفی می رفتیم که با لو رفتن آن دیگر جایی نمی رفتیم.

از آنجایی که خانواده مجید شریف واقفی طبق درخواست ساواک به مصاحبه تلویزیونی و همکاری تن در ندادند مودر خشونت های مأموران ساواک قرار گرفتند در این رابطه سید مرتضی شریف واقفی می گوید:
«من زمان شهادت اخوی دبیر ریاضی بودم که همزمان با شهادت ایشان ممنوع التدریس شدم و الزاماً آمدیم به کادر اداره و ارتباطمان با دانش آموزان قطع شد... ما علاوه بر این که در کادر اداری قرار گرفتیم، ما را به زور از شهرضا منتقل کردند به اصفهان که تحت نظر باشیم... تا نزدیکی های پیروزی انقلاب ما تحت نظر بودیم و مرتباً احضار می شدیم.... آقای محمد واقفی نژاد، همسر مهین شریف واقفی، نیز گاه و بیگاه به ساواک احضار می شد و مورد شکنجه روحی قرار می گرفت.

سیده مریم شریف واقفی می گوید:
«ما در دبیرستان زیاد نمی توانستیم صحبت کنیم. فقط ما یک دبیری داشتیم که فکر کنم ایشان کمونیست بود، بعضی مواقع بعضی مطالب را سر کلاس مطرح می کرد... .

 یکی از هم کلاسی های ما یک بار گفت که من یک خواهری دارم که فکر کنم خواهر ایشان کمونیست بود... گفت یک چیزهایی از مجید دارد و می خواهد بگوید و من به خاطر اسم بدی که از کمونیست ها در ذهن من مانده بود و آن جریانی که کمونیست های اسلامی در رو.زنامه ها مطرح شده بودند و خاطره بدی از اینها داشتم، هرگز به خانه آنها نرفتم... فکر کردم شاید اینها می خواهند مرا از راه به در کنند. من تنها کاری که می توانستم بکنم نوشتن پیام و شعارهایی روی تخته سیاه کلاسمان بود که بعدها متوجه شدند. حتی در دبیرستان ظاهراً مدیر مدرسه ساواکی بود. یکبار ایشان به خاطر مقنعه ای که من سر می کردم مورد مواخذه ام قرار گرفته بود... ما نمی توانستیم زیاد صحبت کنیم».

4 ـ عملکرد سازمان مجاهدین در برابر خانواده شریف واقفی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

 در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی دادگاه ها نیز به صف مبارزاتی پیوستند. دادسراهای انقلابی در قم و شیراز دو نفر از مجاهدین را که در انبارها اسلحه ذخیره می کردند به اعدام محکوم کردند و مجاهدین از اعلام این اعدام ها جلوگیری می کردند. دادگاه انقلاب تهران محاکمه سعادتی را به مدت 8 ماه پیگیری کرد و در نوامبر سال 1980 م (آبان ماه 1359) او را به جرم دادن اطلاعات به کشورهای خارجی و... به 15 سال کار سخت محکوم کردند. همان دادگاه از محاکمه تقی شهرام (متهم به انشقاق در سازمان و قتل شریف واقفی) خبر داد.

 با پیروزی انقلاب اسلامی عده ای از افراد درباره مجاهدین کتاب نوشتند. بنی صدر در مقاله «منافقین از دیدگاه ما» بر آن است که مسلمانان هرگز نبایستی به مارکسیست ها اعتماد کنند، چرا که نه تنها استالینیست بلکه فاشیست هستند... نهضت آزادی در آمریکای شمالی شدیداً مجاهدین مارکسیست را متهم به قتل شریف واقفی و صمدیه لباف کردند و به احترام آن دو شهید واقعی جزوه مجاهدین به نام «صد و پنجاه سوال از یک چریک» را چاپ کردند.

 با پیروزی انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین به همراه عده ای از اعضای خود اعلام موجودیت مجدد کردند و مدعی پیروی از دستورات اسلام شدند و درصدد جلب و جذب خانواده شریف واقفی بخصوص خواهر و برادر جوان وی بودند اما آنها به علت عدم شناخت از مسئولان جدید سازمان از تائید آنها خودداری کردند. از طرفی چون خواهر و برادر مجید در این باره با فرد روحانی مشورت کرده بودند ایشان گفته بودند که چون شناختی از افراد کنونی سازمان ندارید بهتر است آنها را تایید نکنید تا هویت آنها روشن شود».

 رهبران جدید سازمان مجاهدیت با تکیه برجمله معروف شهید مجید شریف واقفی دال بر این که من مرگ را به ننگ مارکسیست شدن ترجیح می دهم تحلیل های بسیاری از جریان اپورتونیستی سازمان ارایه دادند و با صدور بیانیه ای در سال 1357 عملکرد گذشته سازمان را محکوم کردند و مرزبندی خود را با اپورتونیست های چپ نما مطرح کردند. عده ای از مجاهدان در جریان پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سازمان پیکار درآمدند. و با مجاهدان به خصوص بعد از دستگیری تقی شهرام مواضع جدیدی اتخاذ کردند که با تحلیل ها و جریانات درون سازمانی آنان کاملاً مغایرت داشت.

 با فرا رسیدن اردیبهشت سال 1358 سازمان مجاهدین درصدد برگزاری مراسم بزرگداشت مجید برآمد. از این رو نخست از طرف سازمان نواری برای خانواده مجید به اصفهان آورده شد که گویای این مطلب بود که مسئولان جدید سازمان نزد امام خمینی (قدس سره) رفته اند و مواضع جدید خود را اعلام کرده اند و امام خمینی در پاسخ گفته بودند: «من به گذشته شما کاری ندارم. اگر عملکرد شما این است که می گویید که هیچ و اگر غیر از این بود به عنوان تکلیف شرعی مجبور می شدم مردم را آگاه کنم.

سیده مریم شریف واقفی می گوید:
«پس از ارایه نوار مذکور مدتی بعد از ما دعوت کردند که در اولین مراسم سالگرد شهادت مجید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف که به نام او نامگذاری شده بود شرکت کنیم و به تهران برویم. من به همراه مادر و خواهرم بر خلاف میل دعوت کنندگان به منزل اقوام خود در تهران رفتیم و سپس به سازمان مراجعه کردیم. پس از تبادل تعارفات معمول آنها یادداشتی به ما دادند که در مراسم سالگرد قرائت کنیم که ما از پذیرش آن خودداری کردیم.

 آن برگه را که از زبان خانواده ما این سازمان تأیید شده بودند... گفتم که من شناختی از این بچه ها ندارم. بعد گفتم که من سواد این را ندارم، گفتند مگر شما توی جمع صحبت نکرده اید؟ گفتم حالا تو جمع صحبت کرده ام یا نه من حالا سواد خواندن این را ندارم. گفتند که چرا؟ با هم بحث بکنیم و چون من تنها بودم و حریف زبان آنها نمی شدم گفتم که من بحثی ندارم... و سواد خواندن اینها را ندارم.

 در سازمان رجوی و موسی خیابانی از دیدار خانواده شریف واقفی سرباز زدند سپس خانواده شریف واقفی را به منزل رضایی ها بردند. در آنجا پدر رضایی ها گفت که شما چرا این برگه را نمی خوانید؟ امتناع شما موجب پایمال شدن خون برادرتان خواهد شد. من گفتم اولاً خو.ن برادر ما در راه حق ریخته شده مانند جدش امام حسین (ع) لذا هیچ گاه پایمال نخواهد شد. ثانیاً چون ما شناختی از این افراد نداریم نمی توانیم آنها را تأیید کنیم. پدر رضایی ها در جواب گفت آقای طالقانی آنها را تایید می کند شما چه می گویید؟ گفتم اگر آقای طالقانی صحبتی می کنند شناخت کافی دارند و کاملاً می دانند اینها چه می گویند...ولی من نمی دانم...بعد گفتند: با هم بحث کنیم... خانه ما بمانید و بچه ها هستند ما شام پختیم و من گفتم: نه من باید بروم و به منزل یکی از اقواممان رفتم».

در بازگشت... بچه های مذهبی آدرس خانه را پیدا کردند و آمدند و شبانه به ما گفتند که شما بیایید دانشگاه تهران و در مراسم سالگرد مجید شرکت کنید.

سید مرتضی شریف واقفی در این باره می گوید:
«من گفتم من اصلاً هیچ کدامتان را نمی شناسم نمی توانم آنچه را که شما می گویید من بگویم. من اگر قرار باشد صحبتی بکنم یک چیز مختصری از خصوصیات اخلاقی مجید را که می دانم می گویم، نه آنچه که شما برای ما دیکته می کنید... بعد آن وقت گفتند: خیلی خوب، شما بیایید از رادیو اعلام بکنیم. گفتم نه هیچ کس هم از رادیو اعلام نکند ما می آییم».

 همان شب ماموران سازمان به سراغ خانواده شریف واقفی رفتند و به آنها گفتند در مراسم سالگرد مجید در دانشگاه صنعتی شرکت کنید و هر چه مورد قبول خودتان است قرائت کنید. از این رو سید مصطفی شریف واقفی مطالبی پیرامون خصوصیات اخلاقی مجید نوشت و نسخه ای از آن را به خواهر کوچکترش سیده مهین داد تا وی در دانشگاه تهران و سیده مریم آن را در دانشگاه صنعتی همزمان قرائت کنند.

 سید مصطفی شریف واقفی می گوید: «وقتی که ما رفتیم دانشگاه صنعتی شریف، آن موقع دیدم کهک جایگاهی آن بالا درست کرده اند و هر کدام از اقوام ما که شرکت کرده بودند در آنجا در آن جایگاه بلندی آنها را گذاشته بودند. بعد که ما رفتیم به مادرم گفتم که روی همین چمن ها این وسط بنشینم. (مادرم) گفتند: مثل این که همه آن طرف هستند. گفتم: نه مجید روی همین خاک ها نشسته... بعد مادر رضایی ها آمد و گفت که شما و برادرهایتان با سازمان مخالف هستید. گفتم: ما با هیچ یک از مردم ایران مخالف نیستیم... بعد اعلام کردند که ما برویم آنچه که خودمان می دانیم بگوییم و من رفتم آن مطالبی را که نوشته بودم خیلی مختصر آنجا گفتم با فشار روحی که خیلی بر من وارد شده بود در آن هنگام، بعد موسی خیابانی صحبت کرد که نوازش را ضبط کرده بودند... بعد از صحبت من و اینها... اینها بلافاصله ما را ترک کردند و رجوی هم جلو نیامد... »

دستگیری تقی شهرام و پیامدهای آن

 به دنبال ترور شریف واقفی و صمدیه لباف سازمان مجاهدین در سراشیبی سقوط افتاد. بهرام آرام در درگیری با پلیس کشته شد، بسیاری از اعضای سازمان توسط ساواک و پلیس دستگیر شدند. همان گونه که پیش از این ذکر شد، تقی شهرام بعد از فرار از زندان ساری، به دنبال کشته شدن رضا رضایی به همراه بهرام آرام و مجید شریف واقفی رهبری سه شاخه سازمان مجاهدین خلق را عهده دار شدند. از سال 1352 به دلیل مخالفت شریف واقفی با شهرام و آرام در نتیجه تغییرات ایدئولوژیک، شریف واقفی از کادر رهبری سازمان تصفیه و سپس ترور شد.

علاوه بر ترور شریف واقفی سایر اتهامات شهرام عبارت بود از:
رضایت بدهند ایشان از اعدام رهایی می یابد و تا یکی دو سال دیگر هم به هر حال این انقلاب دوامی نخواهد داشت... »

 بدین صورت بود که فشار سازمان مجاهدین برای جلب رضایت خانواده شریف واقفی بیش از پیش شد. حتی مادر رضایی ها را برای گرفتن این رضایت از تهران به اصفهان بردند.

در این باره سیده مریم شریف واقفی می گوید:

«مادر رضایی ها را به خانه ما آوردند و اظهار کردند به پاس احترام این مادر از شکایت علیه تقی شهرام منصرف شوید. ما از دیدن این صحنه به کلی مات و مبهوت شده بودیم. من خطاب به مادر رضایی ها گفتم: این کار شما چه معنی می دهد؟ آیا مسئولان سازمان و هواداران شما از این عمل شما اطلاع دارند؟ آیا بر این کار شما چه نامی می توان گذاشت جز عمل منافقانه؟ در این لحظه برادرم مهندس سید مرتضی خطاب به مادر رضایی ها چنین گفت: مادر حواست را جمع کن فریب اینها را نخور، تو چند فرزند شهید داده ای. شایسته نیست تا بدین حد شخصیت خود را فراموش کنی و به صورت مهره ای بی اراده در دست افراد فرصت طلبی درآیی. ولی او که غرق در ذهنیات تلقینی خود بود از سخنان ما آشفته شد و با دست خالی مراجعت کرد.

سیده مریم شریف واقفی می گوید:
«زمانی که مادر شهید رضایی ها به خانه ما آمده بود که رضایت بگیرد من آن موقع نواری از صحبت هایشان پر کردم بدون این که متوجه شود و توی دادگاه نوار صحبت های ایشان را گذاشتم روی میز دادگاه اما مسئولان سازمان دست بردار نبودند، حتی برای جلب رضایت ما هنگام ازدواج موسی خیابانی با خواهر رضایی ها از ما هم دعوت کردند اما ما نپذیرفتیم.»
 تقی شهرام با خانواده شریف واقفی چند ساعت صحبت کرده بود بدین صورت که شهید لاجوردی و شهید کچوئی از خانواده شریف واقفی برای دو جلسه صحبت با تقی شهرام آنها را دعوت کردند.

سیده مهین شریف واقفی می گوید:

«تقی شهرام در تقریباً دو ساعت و نیم، توی زندان با ما صحبت کرد. در آن زمان حکم اعدام او را اعلام نکرده بودند و دادگاه وارد شور شده بودند که ما رفتیم و او را دیدیم... او می گفت که مرا نمی کشند، بچه ها گفتند که نمی گذاریم تو را بکشند. سیزده ماه است که می خواهند مرا بکشند ولی نمی کشند... ولی برادرم و خواهرم خیلی به او گفتند که بیا حرف بزن، بیا حقایق را بگو،... اگر از تلویزیون اعلام کردی ما نمی گذاریم تو را اعدام بکنند یک کمی می رفت توی فکر ولی بعد می گفت: نه... رجوی به او قوت قلب داده بود که ما نمی گذاریم که تو را اعدام کنند... یک کمی تردید داشت... مرحوم کچوئی گفت چون خبرنگار راه نمی دهند... یک نوار داده بودند... آقای کچوئی آمدند داخل سلول و گوشی تلفن را یواشکی پشت سر خواهرم گذاشتند زمین، تلفن داشت دم دستش... صحبت های ایشان حتماً روی آن نوار ضبط است و حتماً باید در زندان باشد دو تا نوار 90 دقیقه ای فکر می کنم. چون گهگاهی صدا می کردند و به تمام شدن نوار به عناوین مختلف که تلفن کار دارد و یا بچه شیر می خواهد، به هر صورتی که من بتوانم از سلول ایشان بروم بیرون و نوار را عوض می کردند... تقی شهرام فهمیده بود ما از مادر رضایی ها نوار پر کرده بودیم برای همین دایم سوال می کرد، نوار همراهتان ندارید چه کسی نواری را از عزیز (مادر رضایی ها ) پر کرده شما کار خیلی بدی کردید چرا حرف عزیز را زدید.

 به هر حال رجوی با او صحبت کرده بود که تو در زندان چیزی را بازگو نکن ما بیرون داریم فعالیت می کنیم برای این که تو را آزاد کنیم... او می خواست بگوید که من (شهرام) کاره ای نبودم درست است که سرپرست شاخه نظامی در این تشکیلات بودم اما من قاتل اصلی نبودم».

به هر حال محمد تقی شهرام در خیابان دستگیر و زندانی شد و در دادگاه انقلاب اسلامی به اتهام عامل اصلی و طراح ترور شریف واقفی، صمدیه لباف و... محاکمه شد.
در پايان سومين جلسه دادگاه تقي شهرام، حجت الاسلام معاديخواه خواستار پخش دادگاه شهرام از تلويزيون شد. در ادامه محاكمه غيابي شهرام روشن مي شود كه حسن توسلي از اعضاي سازمان نيز در سال 1355 به دستور كادر رهبري تصفيه شده و به قتل رسيده است.

سرانجام تقي شهرام به همراه عده اي از مجاهدين و ضد انقلابيون در سحرگاه روز 2 مرداد 1359 به جرم به شهادت رسانيدن مجيد شريف واقفي، ميرزا جعفر علاف، جواد سعيدي، و زخمي كردن صمديه لباف و به دنبال آن شهادت وي، اعدام شد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نام دانشگاه آريامهر به دانشگاه صنعتي شريف تغيير نام يافت. همچنين در تكيه¬ي شهداي اصفهان براي او (شهيد شريف واقفي ) سنگ يابودي قرار دادند.
برخي از هنرمندان اشعاري در وصف او سروده اند. بسياري از روزنامه ها و جرايد تا امروز سالگرد شهادت او را گرامي داشتند و به مناسبت شهادت وي تقويم هايي نيز منتشر شده است.   

مهم‌ترين عامل تغيير ايدئولوژيك سازمان را بايد از درون ايدئولوژي آن جستجو كرد. گرچه عناصر اوليه سازمان، حنيف‌نژاد، بديع‌زادگان و سعيد محسن هر سه از خانواده مذهبي بودند و در عمل پايبند شريعت بودند و تا آخر نماز، روزه و قرائت قرآنشان ترك نشد؛ ولي بي‌شك انديشه‌هاي منحرفي داشتند. ايدئولوژي‌اي كه عناصر اوليه سازمان تدوين كردند، هسته‌اي بود از ماركسيسم كه دورش را اسلام بافته بودند. ايدئولوژي مجاهدين دو ويژگي داشت كه خواه ناخواه به ماركسيسم ختم مي‌شد.

1 ـ اصالت به ماركسيسم داده شده بود؛ ولي ادله و شواهدي از متون ديني بر آن افزوده مي‌شد؛
2 ـ تدوينگران ايدئولوژي مجاهدين به ماركسيسم نه به‌عنوان دشمن يا رقيب، بلكه با شيفتگي نگريسته‌اند.

اصول اوليه ماركسيسم، اصل ديالكتيك، حركت ماترياليستي تاريخ و اقتصاد سوسياليستي به‌عنوان اصول مسلم و پذيرفته‌شده ايدئولوژي سازمان مجاهدين بود.

جزوه شناخت به‌عنوان نخستین جزوه ايدئولوژي سازمان، نوشته حسين روحاني است. اين جزوه پس از يك مقدمه در ضرورت شناخت جهان هستي، وارد اصل موضوع مي‌شود و با «اصول شناسايي ديناميك» آغاز مي‌شود. اين جزوه اين اصل را حاكم بر جهان مي‌داند و آن را به چهار اصل ديگر تقسيم مي‌كند: 1 ـ اصل تغيير و حركت؛ 2 ـ اصل تأثير متقابل يا اصل همبستگي تغييرات و پيشرفت‌ها؛ 3 ـ اصل تضاد دروني اشيا؛ 4 ـ اصل گذار از تغييرات كمي به تغييرات كيفي. كل كتاب با اين چهار اصل تشريح مي‌گردد و در پايان نتيجه مي‌گيرد كه «تا اينجا، اصول شناسايي ديناميك را ياد گرفتيم و دانستيم و در برخورد با پديده‌ها و جزئيات حتماً بايد اين اصول را در نظر بگيريم و اين قوانين عام طبيعت را كه همه جا صادق‌اند، در مورد هر پديده خاص تطبيق دهيم. اين جزوه در واقع بخشي از كتاب «اصول مقدماتي فلسفه» نوشته ژرژ پليستر است. تنها تفاوتي كه بين جزوه شناخت و كتاب مذكور وجود دارد، اضافه كردن چند آيه در پاورقي است و البته نه در متن.

جزوه دوم ايدئولوژيك سازمان، «تكامل» نوشته علي ميهن‌دوست بود. اين جزوه اين جزوه چيزي جز شناخت عيني‌تر جهان بر مبناي اصول ماركسيسم نيست. ميهن‌دوست در اين جزوه جهان را «ماده در حال تغيير و حركت» تفسير مي‌كند. آقاي ميهن‌دوست در پايان كتاب بر مبناي اصل تكامل به تعريف حق و باطل مي‌پردازد و مدعي مي‌شود كه «با توجه به مراتب فوق، تعاريف عيني و واقعي براي حق و باطل و خوب و بد به دست مي‌آيد و مي‌توانيم آنها را چنين تعريف كنيم: حق شيوه‌اي است كه در جهت تكامل جريان مي‌يابد و هر عملي كه مطابق آن انجام گيرد، خوب است. باطل شيوه‌اي است در جهت مقابل يعني در جهت انحطاط و هر عملي كه در راه باطل، انجام گيرد، بد محسوب مي‌گردد». وي بر مبناي اين تعريف از حق و باطل وظيفه تاريخي انسان را اين چنين توصيف مي‌كند: «درك مانع اصلي تكامل جامعه تحت همان شرايط و كوشش سخت براي از بين بردن آن و ايجاد علل و اسبابي كه جامعه را در نردبان بي‌انتهاي تكامل به سمت بالا ارتقا دهد»، ولي نشان نمي‌دهد كه منظورش از بالا چيست؟ تكامل به كدام سمت و سو؟ موانع تكامل چيست؟ چه كارهايي مي‌تواند نردبان باشد؟

كتاب «راه انبيا، راه بشر» نوشته حنيف‌نژاد به‌عنوان كتاب سوم ايدئولوژي بنيانگذاران سازمان مجاهدين است. همه تلاش حنيف‌نژاد در اين كتاب اين است كه ثابت كند «راه بشر (راه عملي) در نهايت خود بايد به راه انبيا برسد». با اين تفاوت كه راه انبيا از راه وحي به دست آمده و راه بشر از راه تجربه طولاني تاريخ بشر. وي براي اثبات وحي از اين روش تحقيق استفاده مي‌كند كه «بشر در هر قدمي كه در نردبان تكامل برمي‌دارد، اعم از مسائل نظري و علمي، به سوي مكتب انبيا نزديك‌تر مي‌شود».

وي ادعا مي‌كند اگر اين موضوع ثابت شود «جز اين نيست كه مسأله وحي واقعاً صحت داشته» است. وي ابزار چنين روشي را مطالعه قرآن مي‌داند. اما چگونه؟ ملاك صحت و سقم اين استدلال چيست؟ اينجاست كه مشكل اساسي آغاز مي‌شود. وي مي‌گويد «اكنون برگرديم به آغاز مطلب و مقايسه مطالب قرآن با مطالبي كه پيش از اين در مباحث قبلي شناخت و تكامل عنوان كرده بوديم.»

حنيف‌نژاد، اصل تكامل و ديناميسم عالم هستي و تاريخ را اصلي خدشه‌ناپذير دانسته و آن را ملاك صحت و سقم علمي مي‌داند و سپس قرآن را با آن مي‌سنجد كه در صورت تطبيق با اصول ماركسيسم، وحي، حق است والا ادعايي صرف. به همين جهت، حنيف‌نژاد، با تحميل مفاهيم ماركسيستي بر آيات قرآن سعي مي‌كند تا قرآن را موافق اصول ماركس جلوه دهد. وي با استناد به آياتي از قرآن نشان مي‌دهد كه قرآن مانند ماركس معتقد به حركت تكاملي است. حنيف‌نژاد حتي اصل «ماترياليسم فلسفي» را به نظر قرآن بر جهان هستي حاكم مي‌داند و قيامت را نتيجه همان تكامل مادي مي‌داند. آنچه در اين كتاب به چشم مي‌خورد شيفتگي حنيف‌نژاد به ماركسيسم است. اما مهم‌ترين نكته در اينجا تيزهوشي امام خميني است. بعضي از علما با ارسال نامه از امام مي‌خواستند تا از «مجاهدين» حمايت كند.

آيت‌الله منتظري درباره مجاهدين نامه‌اي به امام نوشت كه «تصلب آنان نسبت به شعاير اسلامي و اطلاعات وسيع و عميق آنان بر احكام و معتقدات مذهبي معروف و مورد توجه همه روحانيون واقع شده.... بجا و لازم است از طرف حضرت عالي نيز در تأييد و تقويت و حفظ دماء آنان چيزي منتشر شود». با اين همه امام خميني حاضر نشد سازمان را تأكيد كند.
از سال 1351 مجاهدين خلق در زندان قصر با چريك‌هاي فدايي خلق، شعار «جمع واحد» را طرح كردند و اعلام كردند هدف، مبارزه با امپرياليسم است و هركس با هر ايدئولوژي چنين هدفي را دنبال مي‌كند، بايد در جمع شركت كند. بر اين اساس، همه گروه‌ها جمعي را به نام «كمون» كهك اصطلاح ماركسيستي بود به وجود آوردند. با همه تلاشي كه مجاهدين زنداني جهت مخفي نگه داشتن تغيير ايدئولوژي از خود نشان دادند، سرانجام خبر به داخل زندان رسيد، مسلمانان، منفعل و سرخورده شدند و كمونيست‌ها احساس قدرت كردند. از اين جهت، كمونيست‌ها احساس قدرت كردند. از اين‌جهت، كمونيست‌ها براي به دست گرفتن رهبري در بندهاي 4 و 5 و 6 زندان قصر فعاليت خود را شروع كردند. عده‌اي از مسلمانان كه در كمون زندگي مشترك را پذيرفته بودند، به‌ عنوان اعتراض از جمع مجاهدين جدا شدند. مجاهدين آنها را به تنگ‌نظري متهم كردند و اين عمل را همكاري با رژيم و شكستن اتحاد نام نهادند.

پس از دستگيري وحيد افراخته در سال 1355 و اعترافات وي و كشف رابطه مجاهدين زندان قصر با سازمان، عده‌اي از مجاهدين از قبيل مسعود رجوي، موسي خياباني، سعادتي و چند نفر ديگر را براي بازجويي به زندان اوين منتقل كردند. در همين رابطه آيت‌الله انواري، آيت‌الله رباني، حجت‌الاسلام كروبي، حاج شيخ قدرت‌الله عليخاني، حاج مهدي عراقي، عسگر اولادي، لاجوردي، محمد كچويي، محمد طالبيان، اسدالله بادامچيان، حاج مرتضي تجريشي و محمد محمدي (از جداشدگان از مجاهدين) را از زندان قصر به زندان اوين منتقل كردند.

در همين زمان آيت‌الله طالقاني، منتظري، مهدوي كني، لاهوتي و هاشمي رفسنجاني نيز دستگير و به زندان اوين اعزام شدند. در زندان اوين همه علما از جمله حاج شيخ محمد علي گرامي و عبدالحميد معاديخواه را به بند 1 زندان اوين منتقل كردند. علماي بند 1 از اين فرصت استفاده كردند و در مورد تغيير ايدئولوژي سازمان به بحث نشستند و سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه مباني التقاطي مجاهدين موجب انحراف آنان گشته، لذا ممكن‌ترين راه چاره در زندان را جدايي كامل مسلمانان از ماركسيست‌ها تشخيص دادند. بر اين اساس متني را تهيه كردند تا مؤمنين آن را حفظ كنند و به اطلاع زندانيان مسلمان برسانند.

سران مجاهدين، مسعود رجوي، موسي خياباني، محمد حياتي و مهدي برائي سعي فراواني كردند تا از انتشار اعلاميه ممانعت به عمل آورند و سپس القا كردند: اين صداي ساواك است كه از حلقوم علما و طالقاني و منتظري بيرون آمده است. مجاهدين در ابتدا اين فتوا را «نافي اعتقاد خود دانستند و تصميم به مقابله با جدايي» گرفتند تا جايي كه «يكي از سران مجاهدين مي‌گفت: چنانچه شرايط بعد از نقل فتوا وجود داشت در هيچ زنداني حتي حاضر به جدايي تاكتيكي و سياسي هم از ماركسيست‌ها نمي‌شديم» و سرانجام فشار مسلمانان «مجاهدين را مجبور كرد تا علي‌رغم نارضايي خود، گام‌هايي در جهت جدايي از ماركسيست‌ها» بردارند.

2) عملكرد سازمان

 سازمان قبل از هر اقدامي در شهريو 1350 متلاشي شد. بازماندگان كادر مركزي، دو طرح عملياتي ربودن شهرام و دكل برق را تدارك ديدند كه هر دو عمليات با ناكامي روبه‌رو شد. سازمان در دوره دوم خود از خرداد 1351 تا ارديبهشت 1354 دست بهك رشته عمليات بمب‌گذاري و ترور زد كه عمليات بمب‌گذاري و ترور زد كه عمليات بمبگذاري خصوصاً به علت سانسور شديد، هيچ اثر تبليغاتي نداشت و تنها عمليات‌هايي كه منجر به كشته شدن عابرين يا افراد بي‌گناه مي‌شد، رژيم آن را بهانه‌اي براي تبليغات خود عليه مبارزان قرار مي‌داد. متهم‌ترين عمليات بمب‌گذاري سازمان عبارت بود از: انفجار بمب در اداره اطلاعات آمريكا، انجمن ايران و آمريكا، سفارت اردن، شركت نفتي شل، سينما شهر فرنگ مشهد، كارخانه نخ‌‌ريسي مشهد.

ترورهاي سازمان مجاهدين كه حساب شده‌تر و مؤثرتر بود، عبارت بودند از:

1 ـ ترور سرتيپ طاهري، رئيس كل زندان‌هاي شهرباني در 22/5/1351،
2 ـ ترور سرهنگ هاوكينز، مستشار نظامي آمريكا در 12/3/1353،
3 ـ ترور سرهنگ جك ترنر و سرهنگ پل شقر، مستشاران نظامي آمريكا در 31/2/1353.

پس از اعلام تغيير ايدئولوژيك، سازمان به حال فروپاشي رسيد. رهبران سازمان به اين نتيجه رسيدند كه بايد دست بهك عمليات پرسروصدا زد؛ لذا در 6 شهريور 1355 سه كارشناس فني آمريكايي فني آمريكايي به نام‌هاي روبرت گرون گارد، ويليام كاترل و دونالد اسميت كه در شركت آمريكايي راكول مشغول كار بودند، به وسيله سازمان ترور و به قتل رسيدند. بعد از اين عمليات سازمان دچار فروپاشي شد و اعضا به اين نتيجه رسيدند كه مشي مسلحانه صحيح نبوده است و بايد مبارزه سياسي كرد. گذشته از انتقادات فكري به سازمان‌هاي چريكي، بايد پرسيد آنها چه تأثيري در تحولات اين دوره داشته‌اند؟

واقع مطلب اين است كه وقتي زمينه‌هاي اجتماعي متحول نشده است، عمليات چريكي در بين مردم هيچ تغييري را ايجاد نمي‌كند. با كشتن يك مهره سياسي يا يك مسئول نظامي، فرد ديگري از صدها نفر آماده خدمت جانشين او خواهد شد. خصوصاً بمبگذاري و ترور كه معمولاً با تلفات مردمي روبه‌رو مي‌شود چيزي جز تنفر عمومي را برنمي‌انگيزد؛ مگر اينكه شخصيت ترور شده، مورد تنفر شديد مردم باشد. از طرف ديگر رژيم با تبليغات گسترده مي‌توانست عمليات تروريستي را عملي خشونت‌آميز جلوه دهد و براي اعمال خشونت خود مشروعيت بسازد و به خشونت مضاعفي دست بزند. چنان كه بعد از چند ترور، نه نفر از اعضاي گروه جزئي و مجاهد را كه دوران محكوميت را سپري مي‌كردند، به قتل رساند.

مهم‌ترين اقدامات چريكي توسط سازمان مجاهدين خلق صورت گرفت. از جمله ترور سه مستشار نظامي و سه كارشناس آمريكايي و دو سرتيپ انتظامي و چند رشته عمليات بمبگذاري. بزرگ‌ترين نيروهاي چريكي ماركسيستي يعني فدائيان خلق نيز توانستند سرلشگر فرسيو، دادستان ارتش؛ فاتح، سرمايه‌دار معروف و سروان نيك‌طبع و سروان نوروزي را به قتل برسانند و چند رشته بمبگذاري داشته باشند. بقيه سازمان‌هاي چريكي نتوانستند كار قابل اعتنايي انجام دهند. بديهي بود كه عمليات نظامي بدون پشتوانه‌اي مردمي از لحاظ سياسي و تبليغاتي نمي‌توانست حساسيتي را برانگيزد و در نتيجه عمليات نظامي بدون تأثيرگذاري اجتماعي يك عمليات بي‌حاصل بود. به علاوه، چند عمليات تروريستي و كشتن چند مهره دست چهارم هم نمي‌توانست ضربه‌اي به رژيم محسوب شود، اما در مقابل رژيم توانست از سال 1350 تا 1356 بزرگ‌ترين ضربه را به گروه‌هاي چريكي وارد كند.

مشي مسلحانه و تروريسم

سازمان مجاهدين خلق براي انجام ترورهاي خود از افرادي استفاده مي کرد که: ايمان کامل به اهداف و خطوط سازمان و اطاعت بي قيد و شرط و کورکورانه از تشکيلات داشته باشند. غالباً در سطح سني جواني و نوجواني قرار داشته باشند تا به صورت طبيعي شور و هيجاني لازم براي انجام ماموريت داشته و ضمناً در تشکيلات از جايگاه مهمي برخوردار نباشند. داشتن روحيه اي تهاجمي و خشن براي انجام ترور، داشتن انگيزه قوي براي ارتقاي رده تشکيلاتي از ويژگي هاي مهم افراد بود.

از مجموع 418 ترور انجام شده در استان تهران طي سال هاي 57 الي 75، 366 مورد در سال هاي 60 و 61 اتفاق افتاده است که 94 درصد آن مربوط به شهر تهران است. بعد از تهران، شهرستان کرج با 14 ترور در جايگاه بعدي قرار دارد که حدود 3 درصد است. نزديک 2 درصد از ترورها هم در شهرستان هاي لواسانات و شميرانات رخ نموده است.

عمليات مهندسي و استراتژي شکنجه

در رابطه با تروريسم نوظهور در سازمان مجهدين خلق از نوشته هاي يک عضو سابق سازمان در کتاب خود کمک مي گيريم: در پي ضربات شديد در اوايل سال 61 و لو رفتن بسياري از خانه هاي تيمي سازمان دستور داد افراد مشکوکي را که در حوالي خانه هاي تيمي مشاهده مي کنند ربوده و آنها را براي کسب اطلاعات مورد شکنجه قرار دهند. اين عمليات نوظهور توسط سازمان عمليات مهندسي نام گرفت... تحليل در مورد عمليات مهندسي نيز اين بود که: کار مهندسي خيلي پيچيده تر از کار عملياتي است و احتمال بريدن هست. ما شکنجه مي کنيم چون مجبوريم ولي وقتي که حاکم بشويم، نمي کنيم. در پي اين رهنمود سازمان در مرداد ماه سال 61 افراد سازمان سه پاسدار به نام هاي طالب طاهري، محسن ميرجليلي و طهماسبي را ربوده و پس از انتقال آنها به محلي امن براي گرفتن اقرار و به قصد انتقام آنها را تا سرحد مرگ شکنجه کردند. اعضاي سازمان ناخن هاي نام بردگان را با انبردست کشيده، پشت و شکمشان را با اتو داغ کردند و سپس جسدشان را به آتش کشيدند. در آن زمان هيچ کس اين عمل شرم آور را محکوم نکرد حتي برخي گفتند که: اگر رژيم مي کشد و شکنجه مي کند سازمان هم حق دارد چنين کاري بکند.

ويژگي ترورشدگان در اوايل انقلاب براي ترورشدن چندان منحصر به فرد نبود صرفاً داشتن ريش، شلوار پلنگي يا 6 جيب، همراه داشتن عکس امام با خود يا در محل کار عامل مهمي براي ترور به حساب مي آمد، استدلال تروريست ها (سازمان مجاهدين خلق) براي انجام ترورها اين بود که اين ها افرادي حزب الهي هستند و خانه هاي تيمي سازمان توسط همين افراد شناسايي شده و لو مي رود. بعد از طرح مسأله زدن سرانگشتان رژيم توسط سازمان در سال 60 تعداد ترورهاي به اصطلاح کور رو به فزوني مي گيرد. ترورهاي کور آن دسته ترورهايي هستند که بدون انتخاب قبلي و شناسايي سوژه انجام مي شود.

سازمان که سال ها بود حرکت هاي تروريستي خود در داخل را متوقف کرده بود و با انجام کارهاي مختلف از قبيل صرف هزينه هاي هنگفت، به برگزاري کنسرت هاي موسيقي و راه انداختن ضيافت هاي مجلل براي سياسيون و نمايندگان مجالس کشورهاي اروپايي و امريکايي دست زده بود و حتي انتساب ترور امريکايي ها در ايران را از خود سلب کرد. اين ها همه و همه بخشي از تلاش هاي سازمان بود که خود را از اتهام تروريسم برهاند و چهره اي از يک جريان سالم معتقد به دموکراسي را به نمايش بگذارد.

با اين اوضاع فاز جديد تخريب و ترور را آغاز کردند روز سه شنبه 12 خرداد 1377 يعني يک سال و ده روز از گذشت دوم خرداد 76 سازمان يک سري عمليات تخريبي جديد از طريق بمب گذاري و خمپاره اندازي را در سه نقطه از تهران با عنوان سرآغاز مقاومت مسلحانه انقلابي صورت داد که عبارتند از:

۱) انفجار بمبي در راهرو ورودي دادگاه انقلاب اسلامي واقع در خيابان دکتر شريعتي، چها راه شهيد قدوسي، در ساعت دو بعدازظهر. بمب در يک کيف دستي جاي گذاري شده بود و سه نفر کشته و چند نفر زخمي شدند که دو نفر از کشته شدگان کودک بودند. ادعاي سازمان در مورد اين ماجرا جالب است: ده ها تن از بازپرسان و قضات دادگاه کشته و زخمي شده اند و ساختمان دادگاه به کلي ويران شده است. در راديو مجاهد اعلام شد که اين عمل تخريبي حق مسلم و مشروع سازمان است و در جريان بمب گذاري مزبور هيچ غيرنظامي کشتها زخمي شده و مردم از اين اقدام استقبال زيادي به عمل آورند.

۲) شليک دو خمپاره به مقر ستاد مشترک سپاه پاسداران در دو شان تپه، در ساعت 30/8 بعد ازظهر. اين انفجار تلفاتي نداشت و خسارت آن نيز اندک بود. عاملين انفجار با يک شتابزدگي (ترس) آشکار دستگاه خمپاره انداز و چند گلوله خمپاره را به جا گذاشته و گريختند. و باز ادعاي سازمان در مورد اين انفجار: چندين مجموعه بزرگ ساختماني از دواير مختلف فرماندهي مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و شمار قابل توجهي از پاسداران از پاي درآمدند. اين عمليات در نشريه مجاهد با عنوان عمليات شهيد وحيد لشکري پور، نام برده شد.

۳) شليک سه خمپاره به ساختمان خليج در چهار راه پاسداران (در فاصله چند صد متري مهمات سازمان صنايع دفاع) در ساعت 30/9 بعدازظهر. خمپاره ها به مکان غير مؤثر و نسبتاً متروکه اي اصابت کرد و هيچ تلاتي نداشت. و دوباره ادعاي سازمان: انبار مهمات مرکزي منفجر گرديد.

ترور اسدالله لاجوردي٬ اسطوره ایستادگی در مقابل نفاق

 روز دوشنبه اول شهريور ماه سال 77 سيد اسدالله لاجوردي، رئيس سابق سازمان زندان هاي کشور و دادستان اسبق دادگاه هاي انقلاب اسلامي تهران، که از رياست سازمان زندان ها استعفا داده بود و به حرفه اصلي خود در بازار تهران بازگشته بود و هيچ گونه حفاظتي از ايشان صورت نمي گرفت٬ توسط دو منافق به شهادت رسيد. با توجه به استعفاي آن شهيد و عدم حفاظت از ايشان اين ترور فاقد هر گونه ارزش [به ظاهر ]سياسي و نظامي بود. سازمان در همان روز اعلام کرد که اين ترور توسط يکي از تيم هاي عملياتي آنان صورت گرفته است.
این ترور از آنجایی که بعد از استعفای لاجوردی بوده است، کینه و انتقام منافقین از این شهید بزرگوار را نشان میدهد.

شرح ترور

ماوقع ماجرا توسط علي اصغر غضنفرنژاد جلودار (يکي از دو عامل ترور) به اين صورت بيان گرديده که: هنگام خروج از عراق براي اين عمليات سازمان دو قرص سيانور، دو نارنجک، دو کُلت برتاو برونينگ (با شش خشاب) و يک کلاشينکوف (با خشاب اضافي) در اختيار ما گذاشت.

صبح دوشنبه اول شهريور کروکي ويژه اي که حفظ کرده بودند از مسجد به سمت بازار رفته اما بدليل خلوت بودن محل منصرف شدند و پس از ساعتي دوباره به بازار بر مي گردند و سپس نيت شوم خود را عملي مي کنند.

حمله خمپاره اي به یکي از مراکز بسيج

در دوم فروردين ماه 78 سازمان طي اعلاميه اي اعلام نمود که مرکز مخابرات ستاد فرماندهي بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را با خمپاره مورد هدف قرار داده و با لحني تبليغي و در جهت ایجاد شورش ٬اعلام نمود که اين اقدام را به مردم کردستان تقديم نموده است.سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همواره در تاریخ انقلاب پاسدار دستاروردهای نظام اسلامی بوده است و امروز در صف اول جبهه مقابله با نفاق است.

ترور سپهبد صياد شيرازي

شهيد صياد شيرازي از فرماندهاني بود که نظاميان عراقي کينه و عداوتي خاص نسبت به وي داشتند و به خصوص صلابت و شجاعت او در جريان جنگ تحميلي را از ياد نخواهند برد، از اين رو برنامه شهادت اين مبارز نستوه را ضمن امريه ها و فرمان هاي خود از گروه رجوي خواستار شدند. سرانجام سرلشکر بسيجي علي صياد شيرازي در صبحگاه 21 فروردين 1378 طي عملياتي که مجاهدين خلق آن را طلوع نام نهادند، توسط اين گروه به شهادت رسيد. سازمان طي اطلاعيه اي مدعي شده بود که اين اقدام در منطقه اي به شدت حفاظت شده در شمال شهر تهران صورت گرفته است. اين در حالي است که شهيد صياد هم مثل شهيد لاجوردي حتي يک محافظ شخصي نداشت.

تمامي واکنش ها در مورد اين اقدام تروريستي به شدت محکوم کننده بود تا آنجائيکه کاردار عراق در ايران طي مصاحبه اي اين عمل را تروريستي و ناجوانمردانه خواند و محکوم کرد. سازمان با ترور صياد شيرازي به نحوي خواست تا انتقام شکست در عمليات مرصاد را بگيرد. مسعود رجوي پس از مصاحبه کاردار عراق با روزنامه رسالت و اعلام نظر کاردار در مورد ناجوانمردانه بودن اين ترور به ديدار رئيس سرويس اطلاعات عراق ژنرال طاهر حبوش رفت و نسبت به مواضع اعلام شده در اين مصاحبه اعتراض کرد.

آخرين موارد از خمپاره زني هاي زنجيره اي: بنا به اطلاعيه هايي که سازمان به صورت فوق العاده و در ويژه نامه هاي خود منتشر کرد در دي و بهمن 78 در سلسله عملياتي که تحت عنوان سهراب و بهمن بزرگ از آنها ياد کردند، در ايلام و محل استقرار يگان هاي رزمي ارتش جمهوري اسلامي ايران در جدار مرزي با خمپاره هاي 82 و 120 اقدام به حمله کرده و مقارن با آن در تهران ضمن حمله خمپاره اي بهک پارکينگ در حوالي بزرگراه رسالت (با هدف اعلام شده تهاجم به وزارت اطلاعات) و يک شهرک مسکوني در شمال غرب تهران (با هدف اعلام شده حمله به قرارگاه ثارالله) تعدادي از مردم و خانواده ها را شهيد و مجروح ساختند.

گذار به سوي فرقه

 براي توضيح آنچه که به عنوان فرقهاد شده بايد اشاره کرد به نوعي مرکزيت گرايي که اين مسأله با اعدام رهبري سه نفره و کادر اصلي سازمان در بهار 51 آغاز شد. به رغم وجود اعضاي ديگر سازمان، پس از اعدام هاي صورت گرفته مسعود رجوي و موسي خياباني توانستند مرکزيت يابند و به نحوي خود را وارث جلوه دهند، اين دو افراد را به دور خود جمع کرده و مخالفان را کنار زدند. اين مرکزيت همان است که از سال 57 به بعد بعنوان سازمان مجاهدين خلق را به خود اختصاص داد. با استناد به اظهارات اعضاي قديمي سازمان رجوي علاوه بر مطالعه کتب مربوط به سازماندهي در زمينه حرکات فرقه گرايانه تاريخ ايران نيز مطالعاتي داشته است تا فرهنگ مرادسازي و مريدپروري را بياموزد. علي فراستي در اين باره اظهار مي دارد که: در سازمان بخشي بود به نام بخش اطلاعاتِ انجمن ها که اغلب بچه هايي که در آن بخش بودند زبان محلي مي دانستند.

معمولاً نخبه ترين و تيزترين افراد را براي آن بخش انتخاب مي کردند... از بخش اطلاعات انجمن ها در حوالي مهرماه 63 خواسته بودند که در مورد فرقه هاي مذهبي در غرب تحقيقاتي بکنند بهانه شان نيز اين بود که امپرياليست ها دارند از طريق فرقه هاي مذهبي خط و خطوطي را پيش مي برند که مي خواهيم ببينيم دارند چه کار مي کنند و کارکرد اين فرقه ها چيست؟ من به اين نتيجه رسيدم که در آن موقع رجوي مي دانسته تشکيلات دارد از هم مي پاشد و نياز داشت که ببيند فرقه هاي مذهبي در غرب چه طور عمل مي کنند تا آن را الگو قرار دهد.

خسرو تهراني معتقد است که سازمان مجاهدين خلق از سال 58 به بعد به فرقه تبديل شده است و دلايل زير را ذکر مي کند: تعطيلي آموزش هاي ايدئولوژيک و جمع آوري کتب قديمي سازمان، تقديس رهبري رجوي، نحوه برخورد با موضوع خانواده، طلاق هاي تشکيلاتي، انقلاب هاي ايدئولوژيک و نظام بسته و کنترل شده روابط درون تشکيلاتي.

مريم قجر بارها علناً در سخنراني هاي خود از مکتب رجويسم و مسعوديسم نام برده است. به تعبير مهدي خوشحال عضو سابق سازمان: رجوي خود را تنها نماينده برحق خدا در روي زمين مي داند و سازمان خود را نوک پيکان تکامل معرفي مي کند... در عرصه سياسي خود را مساوي ايران مي داند و ايران را بدون خود هيچ مي داند.

يادآوري رفاقت ناتمام (از 70 به بعد)

 آن دسته از جداشدگان از سازمان که توانستند خاک عراق را ترک کنند معتقدند که رهبري سازمان٬ سياست اتهام سازي و ترور شخصيتي و تهديد و چماقداري را به مثابه حلقه مکمل سرکوب درون تشکيلات در کشورهاي اروپايي و ترکيه عليه اعضاي معترض به کار گرفت، که در ادامه مواردي از اين دست مي آيد.

تير ماه سال 70 در شهر کلن آلمان يکي از اعضاي سابق سازمان به نام عليرضا پورنظري به همراه فرزند کوچکش مورد حمله افراد سازمان واقع شد. در همان زمان در دانشگاه شهر کلن يکي از اعضاي سابق سازمان با نام مستعار رضا مورد هجوم سه تن از ماموران سازمان واقع شد و مجروح گرديد. طبق شناسايي هاي بعدي پليس، اين سه تن از اعضاي سازمان و مستقر در کشور هلند اعلام شدند.

در سوم فروردين 71 خانم شروين صميمي فرد عضو سابق سازمان به جرم افشاي زندان هاي اين سازمان در عراق، در پاريس مورد حمله و ضرب و شتم واقع شد.
در سال 72 در کشور هلند هادي شمس حائري از اعضاي سابق سازمان مورد ضرب و شتم و جراحت شديد قرار گرفت. در همان سال در هلند يکي ديگر از اعضاي سابق سازمان به نام امر الله ابراهيمي که مدت زيادي در زندان هاي سازمان به سر برده بود مورد حمله ماموران سازمان قرار گرفت.

در سال 73 علي رضواني نويسنده کتاب شکنجه در زندان هاي رجوي در رايت ماين هتل شهر فرانکفورت تهديد به مرگ شد، وي که از اعضاي سابق سازمان است تحت تعقيب کساني چون عليرضا حسيني و همسرش بوده است.

در سال 73 در کشور دانمارک جمشيد تفرشي يکي از اعضاي سابق سازمان از طرف افراد سازمان مورد سوء قصد قرار گرفت و ناچاراً به آلمان رفت.
در سال 73 در کشور ترکيه خلبان حسن جعفري يکي از اعضاي جدا شده سازمان به همراه خانواده اش مورد حمله واقع شد. سازمان او را جاسوس جمهوري اسلامي معرفي مي کرد اما پس از بررسي پليس مشخص شد که نامبرده نه تنها جاسوس نيست بلکه در خاک عراق زنداني سازمان بوده است.

برخي از اين موارد توسط خود قربانيان طرح و بعضاً در مراکز قانوني محلي و بين المللي ثبت گرديده است. ذکر اين نکته در مورد زندان هاي سازمان در عراق لازم است که در اين زندان ها انواع شکنجه هاي روحي و جسمي بر زندانيان صورت مي گرفته است. برخي از جداشدگان سازمان که خود مدت زيادي در زندان هاي سازمان به سر برده اند هدف اصلي اين شکنجه ها را به تسليم کشاندن فرد معترض و يا منفعل کردن وي در صورت جدايي از سازمان عنوان کرده اند.

سازمان در آمريکا

 وزارت امور خارجه آمريکا 16 مهر 76 سازمان مجاهدين خلق و 29 سازمان و گروه خارجي ديگر را رسماً به عنوان سازمان هاي تروريستي اعلام کرد. سازمان به دنبال اين اطلاعيه بيانيه اي را در واشنگتن دي سي انتشار داد که محور اصلي و عمده آن متهم ساختن آمريکا به سازش با جمهوري اسلامي ايران بود. سازمان در اين بيانيه اقدام آمريکا در تروريست دانستن سازمان را ادامه سياستي که با اجراي ايران گيت به عنوان بخشي از معاملات پنهاني با ديکتاتوري تروريستي – مذهبي حاکم بر ايران آغاز شده است، تبيين نمود. مجاهدين خلق تهديد نمودند که از طريق مجاري مناسب قانوني و قضايي در آمريکا عليه اتهام تروريستي اقدام خواهند کرد. اغلب گروه هاي 30 گانه تروريستي اعلام شده توسط وزارت خارجه امريکا، در اين کشور دفتري ندارند و سازمان مجاهدين خلق در اين ميان استثناست که دفتر نمايندگي رسمي آن در ساختمان باشگاه مطبوعات در خيابان 14 واشنگتن دي سي است.

عدليه

سازمان تا زماني که مکان مشخصي نداشت نتوانست ماهيت اصلي خود را در برخورد با منتقدين نشان دهد از اين رو به محض ورود به عراق زندان هاي بزرگي بر پا کرد. قرارگاه اشرف داراي بخشي به نام قضايي است که مسئوليت زندان هاي سازمان را برعهده دارد. اين بخش که مسئول آن نادر رفيعي نژاد بود همه گونه مشخصات يک مجموعه قضايي را دارد. متهم که همان متقاضي خروج از سازمان يا به نحوي معترض است ابتدا به سلول انفرادي فرستاده مي شود. پس از مدتي به دادگاه خوانده مي شود، در اين دادگاه رئيس، دادستان و بازجو يک نفر است و متهم نمي تواند وکيل مدافع داشته باشد. در اين دادگاه متهم موظف است فرمي را امضا کرده و از رهبري سازمان طلب مغفرت کند اگر امضا نکرد به دستور رئيس دادگاه توسط گروه ضربت آن قدر تحت فشار قرار مي گيرد تا به کار مزبور تن در دهد. از موارد شکنجه مي توان آنچه را که در ذيل مي آيد بيان کرد: رجوي به عنوان رهبر مذهبي فتواي سيلي زدن را صادر کرد، وي در نشست طلاق روز 27 شهريور 70 در قرارگاه اشرف اظهار داشت که اگر بريده اي بخواهد مبلغ خميني گرايي باشد، از جانب من دو سيلي بر بناگوش او بنوازيد.

قطع آب گرم حمام در زمستان، از کار انداختن سيستم تهويه در شهرهاي گرم عراق، دست هاي فرد را از پشت بسته و در گوش او نعره هاي گوش خراش سر مي دهند و در عين حال او را کتک مي زنند. به عنوان نمونه مي توان از محمدحسين سبحاني نام برد که توسط ابراهيم ذاکري، نادر رفيعي نژاد و حسن محصل در تيرماه 78 تحت وحشيانه ترين شکنجه ها قرار گرفت. معبد يا کتک زدن تيمي، اتاق فوتبال، دهليز قبر و کفن پيچ و... .

از جمله اتهاماتي که افراد مي توانند داشته باشند اين است که:

عدم پذيرش بحث انقلاب ايدئولوژي مجاهدين مبني بر عدم ازدواج تا آخر عمر.
مخفي کردن غذا و پوشاک براي فرار، عدم شرکت در نشست هاي تفتيش عقايد و يا فعال نبودن در اين نشست ها، کنار کشيدن از مسائل و مشکلات مجاهدين، گوش کردن به راديوهاي فارسي زبان يا بيگانه مثل راديو بي بي سي و امريکا، اعتقاد به اين که عمليات خمپاره باران در شهرها جواب نداد، درخواست کمک از خانواده براي جدايي از سازمان و... تمامي مواردي که ذکر شد توسط مسعود طيبي عضو جداشده سازمان که گويا فيلمبردار و عضو ستاد تبليغات سازمان بوده بيان شده است.

پيرامون ارتش [به اصطلاح] آزادي بخش
از جمله مواردي که گاه توسط برخي عناصر گذشته سازمان فاش گرديده روشن ساختن واقعيت نمايش ها و مانورهاي نظامي گروه رجوي است، که صريحاً به مثابه بازوي نظامي شوراي ملي مقاومت بارها مطرح شده است.

در سال 71 رژه مفصلي در پادگاه اشرف از سوي رجوي تدارک شد تا خبرنگاران و ناظران خارجي هم بتوانند آن را طبق دلخواه رجوي ببينند و گزارش نمايند.

هادي شمس حائري که خود ناظر صحنه بوده است، مي نويسد:

کاميون هاي متعددي از افراد را از محل رژه، مجدداً به ابتداي نقطه شروع مي آوردند تا افراد مزبور مجدداً با وسيله نقليه ديگري از جلوي جايگاه خبرنگاران رژه بروند: اين عمل پنج بار براي هر نفر تکرار مي گرديد. در نتيجه ناظران خارجي ارتش رجوي را پنج برابر بزرگتر مي ديدند. در فيلمبرداري ها نيز سروته رژه و ستون وسايل نقليه را به هم مونتاژ مي کنند تا آن را طولاني نشان دهند. خبرنگاري که آنجا ايستاده بود مي ديد که چهار ساعت مي آيند! مگر اين ها چند هزار نفرند!؟ سي هزار نفر، پنجاه هزار نفر!؟ ديگر خبر نداشتند که از آن پشت آنها را سوار آيفا مي کنند و دوباره با تانک مي آيند! در همه اين صحنه سازي ها خبرنگاران فکر مي کردند که اين ها خيلي زياد هستند در صورتي که همان موقع از 1500 نفر بيشتر نبودند.

به نظر مي رسد جز در مقطع عمليات فروغ (مرصاد) که سازمان اغلب نيروهاي هوادار را از اروپا و آمريکا و ديگر نقاط مثل پاکستان احضار و بسيج کرده بود تعداد افراد ارتش آزادي بخش هيچ گاه از دو هزار تن تجاوز نکرده است موارد معدودي پيش آمده که نفرات اين تشکيلات نمايشي عملياتي انجام مي دادند و احياناً عده اي از پاسداران و سربازان جمهوري اسلامي را به اسارت مي گرفتند. همه اين اقدامات در چهارچوب اوامر صدام و حزب بعث صورت مي گرفت تا آنان نيز سرويس لازم را ارایه دهند.

ماجراي مرضيه

در اوايل تابستان 73 ناگهان در نشريات فارسي زبان خارج از کشور اعلام شد که خانم اشرف السادات مرتضايي معروف به مرضيه، خواننده معروف ايراني از ايران خارج شده و براي هميشه قصد اقامت در فرنگ کرده است. مرضيه که از يک بيماري مزمن رنج مي برده ابتدا به آمريکا مي رود و پس از ديدار و توقف در اين کشور و انجام معاينات پزشکي، به پاريس رفته تا در آنجا با مريم رجوي ملاقات کند. اخبار مزبور حکايت از آن داشت که مرضيه در تاريخ 27 مرداد 73 با مريم رجوي رئيس جمهور انتصابي شوراي ملي مقاومت ملاقات کرده و حمايت خود را از سازمان و شورا و مخالفت خود را با نظام جمهوري اسلامي ايران ابراز داشته است.

اخباري که انتشار يافت، حاوي نکات زير بود:
دفتر مرکزي شوراي ملي مقاومت با صدور بيانيه اي اعلام کرد: مرضيه در ديدار با مريم رجوي ضمن اعلام پيوستن خود به مخالفان حکومت جمهوري اسلامي، حمايت خود را از شوراي ملي مقاومت اعلام کرد.

شوراي ملي مقاومت اعلام کرد که از حمايت مرضيه ستاره تابناک موسيقي ايران خشنود است.
مرضيه در ملاقات خود با مريم رجوي گفت که مطمئن است مقاومت ايران رژيم جمهوري اسلامي را سرنگون خواهد کرد. گفته مي شد که هنگام اقامت مرضيه در آمريکا از سوي نمايندگان سازمان به وي وعده داده شد که، علاوه بر امکانات مالي گسترده خانه اي مجلل برايش خريداري خواهد شد و در اختيارش قرار خواهد گرفت. چند ماه بعد اعلام شد که مرضيه نخستین کنسرت خود پس از خروج از ايران را براي نيروهاي مجاهدين خلق در عراق اجرا کرد. شوراي ملي مقاومت طي اطلاعيه اي اعلام کرد که مرضيه در طول سفر 10 روزه خود به عراق از چندين واحد ارتش آزادي بخش بازديد به عمل آورد و در حاليکه صدها تانک و هزاران نفر از افراد ارتش آزادي بخش دور او را محاصره کرده بودند به بالاي يکي از تانک ها رفت و نخستین کنسرت خود را اجرا کرد! اطلاعيه شورا تاکيد داشت که تقاضاي عضويت خانم مرضيه مورد تصويب شوراي مقاومت قرار گرفته و شورا اين خواننده 69 ساله را به سمت مشاور هنري مريم رجوي منصوب کرده است.

بخشي از حکم عضويت مرضيه

با تجليل از همه هنرمندان آزاده و مقاوم ميهنمان که در برابر رژيم هاي ديکتاتوري شاه و شيخ تسليم نشدند. با توجه اکيد به رنج ها و محروميت ها و انواع فشارهاي وارده بر اين هنرمندان در سياهترين دوران تاريخ ايران يعني دوران حاکميت رژيم ضد انساني خميني، و با بزرگداشت حمايت اين عزيزان از مقاومت عادلانه مردم ايران و پاسخ شايسته آنان به نداي همبستگي ملي رئيس جمهور برگزيده مقاوت؛ نظر به شخصيت والاي انساني و 50 سال سابقه درخشان هنري بانوي بزرگ عرصه هنر ايران خانم مرضيه، به پيشنهاد مسئول شورا و با تأیيد و موافقت همه اعضاي شوراي ملي مقاومت ايران عضويت افتخاري شورا به ايشان تقديم مي شود. 14 شهريور 73

دوم خرداد و آثار آن

انتخابات دوم خرداد بسياري را متحير کرد. اپوزيسيون خارج از کشور که فلسفه وجودي خود را از ادعاي غيردموکراتيک بودن جمهوري اسلامي استنتاج مي کند، در دوم خرداد ظرفيت هايي را براي مردم سالاري در ايران مشاهده کرد که در مخيله اش نمي گنجيد. از اين رو ناچار شد در قبال شرايط جديد تعيين وضعيت کند و تفاسير جديدي براي علت مخالفت خود با نظام جمهوري اسلامي ارایه دهد. اجزاي اين اپوزيسيون که طيف متنوعي را از نيروهاي سلطنت طلب، جمهوري خواه، مارکسيست، سوسيال دموکرات، مشروطه خواه و نمونه خاص مجاهدين خلق تشکيل مي دهد هر يک به تناسب شرايط و وضعيت سياسي خود در قبال هفتمين انتخابات رياست جمهوري موضعي گرفتند. عموم جريان هاي مخالف نظام به جز چند جريان کوچک سياسي که مشارکت در انتخابات را آن هم اغلب در جهت دادن راي سفيد و اعتراضي به هواداران خود توصيه کردند، سياست تحريم انتخابات را در پيش گرفتند و با اين ادعا که نظام در کليتش نامشروع است و يا مکانيسم انتخابات غيرمنصفانه است همگان را به عدم شرکت فراخواندند. اما هنگاميکه با استقبال عظيم حدود سی ميليون نفر از ايرانيان مواجه شدند در ميان بهت و ناباوري ناچار شدند به تحليل اين رخداد بنشينند و اغلب در مواضع خود تجديد نظر کنند. در اين اوضاع سازمان در مواجهه با پديده دوم خرداد ادعا نمود که مردم به فراخوان سازمان پاسخ مثبت داده و جز معدودي در انتخابات شرکت نکرده اند. شوراي مقاومت ملي نيز ادعا کرد که اطلاعات دقيق گردآوري شده در داخل ايران از طرف ستادهاي مقاومت در 2500 حوزه راي گيري و در بيش از 100 شهر مبين آن است که حداکثر 5 ـ 6 ميليون نفر به پاي صندوق هاي راي رفته اند.

حضور در عراق و حمله آمريکا

مجاهدين در عراق به دليل خوش خدمتي ها از جمله سرکوب کردهاي مخالف صدام و عده اي از مبارزان شيعي در نخلستان هاي اطراف کوت و العماره در سال 70 از صدام جايزه گرفتند و به ارقام بالاي امتيازات مالي و نظامي دست يافتند. آنها روز به روز موقعيت خود را در عراق تثبيت مي کردند که با شنيدن زمزمه هاي حمله آمريکا به عراق نيت ورود به مذاکره با امريکايي ها را در سر نشاندند و چه بسا که از قبل اعلام بي طرفي کردند. يازده روز قبل از عاشوراي سال 81 (مصادف با 23 اسفند ماه) يعني در تاريخ 12 اسفند 81 (17 روز قبل از حمله امريکا) نشستي عمومي با نام نشست عاشورا در قرارگاه اشرف برگزار شد. رجوي در اين نشست اکيداً به کار تبليغي و تهييجي پرداخت و وانمود کرد که امروز آن روز (عاشورا) است و حتي زيارت عاشورا خواند. در آن موقع افراد حاضر در نشست نمي دانستند که رهبري سازمان قصد فرار دارد و نشست به همين دليل 11 روز زودتر برگزار شده است. منتهي با اين هدف که فيلم آن روز عاشورا پخش شود. بعدها نيروها مي گفتند: در نشست عاشورا چراغ ها را خاموش کردند و وقتي روشن شد هيچ کس نرفته بود الا رجوي و مريم قجر.

در اين زمان مريم رجوي ابتدا در معيت مسعود رجوي به اردن رفت و بعد از آنجا به اتفاق 165 نفر از کادر سازمان راهي فرانسه شد. مسعود رجوي نيز با انبوهي از مشکلات در نزديکي مرز عراق، در خاک اردن منتظر ماند.

پيام 12 ماده اي رجوي پس از سقوط صدام: با تشکر و قدرداني از زحمات تک تک نيروهاي ارتش آزادي بخش از اينکه در هر شرايطي فرمان پذيري داشتيد و گوش به فرمان فرماندهان بوديد و علي رغم اينکه به شما تيراندازي شد ولي مقاومت و صبر پيشه کرديد و به سمت کسي شليک نکرديد، مراتب سپاس خود را به یکايک شما تقديم و توجهتان را به موارد زير جلب مي کنم:
۱) زماني که لنين در روسيه پيروز شد و نماينده خود را جهت مذاکره نزد آلماني ها فرستاد، آلماني ها برخورد توهين آميزي با نماينده لنين داشتند. هنگامي که وي جريان برخورد آلماني ها و درخواست هاي آنها را مطرح مي کند لنين به او مي گويد: اگر به شما گفتند دامن هم بپوشيد، بپوشيد. امروز ما در يک موقعيت تاريخي حساس قرار گرفته ايم لذا به خاطر نجات خلقمان اگر لازم باشد ما هم دامن مي پوشيم.

۲) رژيم هنوز در ساعت سين (ساعت دگرگوني) قرار دارد و از اين شرايط خارج نشده است.
۳) تنها تضاد ما رژيم است. ماتنها با رژيم در جنگ هستيم و با هيچ گروه و کشوري سر جنگ نداريم.
۴) در مورد جنگ لب پر (تشبيه به لبه ظروف چيني) نخوريد معامله اي است که رژيم با انگليس کرده بود تا قرارگاه هاي ما را صفر صفر کنند.
۵) ما اکنون سر قله هستيم و چشم تمام دنيا به ماست.
۶) ما از جناح قدرت هستيم و دنيا و آمريکا نيز به قدرت ما پي برده و روي ما حساب باز کرده. ما امروز روي ميز پنتاگون هستيم و آنها در آمريکا در مورد ما صحبت مي کنند پس بايد با قدرت بيشتري براي حفظ تشکيلات خود بکوشيم.
۷) ما چاشني نابودي رژيم و تنها آلترناتيو قدرتمند آن مي باشيم.
۸) ارتش آزادي بخش اميد خلق قهرمان ايران مي باشد و نيرويي است که بايد مريم را به تهران ببرد.
۹) امروز همان روزي است که همه بايد وفاداري خود را به سازمان ثابت کنند زيرا سازمان افراد را در روزهاي سخت و دشوار مي خواهد نه فقط روزهاي شادي و پيروزي.
۱۰) عمليات جاري ناموس مجاهدين است. نشست هاي عمليات جاري را فعالتر برگزار کنيد.
۱۱) فرمان پذيري و گوش به فرمان بودن از فرماندهان خود را هرگز فراموش نکنيد.
۱۲) انا فتحنا لک فتحا مبينا نام اين عمليات را فتح المبين انتخاب کرديم چون از شري عظيم خيري عظيم گرفتيم.

دستگيري مريم رجوي و همراهانش در فرانسه

 پليس ضدتروريست فرانسه در 17 ژوئن 2003 با حمله به 13 پايگاه سازمان و دستگيري مريم رجوي و 165 تن از کادرهاي بالاي سازمان برنامه هاي تدارک ديده شده، همسر مسعود رجوي را در اروپا خنثي کرد. بازتاب اين واقعه سريع بود و رسانه ها به تحليل علت آ ن پرداختند. روزنامه نيويورک تايمز انگيزه دولت فرانسه را از اين اقدام جلوگيري از انتقال کانون سياسي ـ عملياتي سازمان مجاهدين خلق از عراق به فرانسه عنوان کرد. پي ير دوبوسکه مسئول سازمان اطلاعاتي فرانسه در مصاحبه با نيويورک تايمز اظهار داشت: سازمان هاي اطلاعاتي فرانسه از پايييز گذشته متوجه ورود شمار روزافزون مجاهدين خلق و پس از آغاز جنگ عراق متوجه ورود شمار زيادي از سربازان آن به فرانسه شدند... مجاهدين يک کارخانه توليد رنگ را در شهر سنت کوئن لامون اجاره کردند و ضمن راه اندازي يک استوديوي تلويزيوني و نصب ديش هاي ماهواره در حال تبديل کردن آن بهک مرکز ارتباطات بودند... مجاهدين براي حمله به سفارت خانه هاي ايران و ساير منافع اين کشور در اروپا و ترور 25 نفر از اعضاي سابق خود برنامه ريزي کرده بودند... اين سازمان به هيچ وجه یک جنبش سياسي و يک جنبش دموکراتيک نيست. اين گروه خود را براي احياي دمکراسي در ايران آماده نمي کند. اينها گروهي کاملاً افراطي اند. فرقه اي تندرو فاقد هر کونه نظام دمکراتيک، فرقه کيش شخصيت در پيروي از رهبر.

اعلام تحت الحمايگي

روز چهارشنبه 21 ژوئيه 2004 / 31 تير 1383 سرلشکر جي. د. ميلر معاون فرماندهي نيروهاي امريکايي در عراق طي بيانيه اي اظهار داشت که به اعضاي مجاهدين خلق در عراق از جانب ارتش آمريکا موقعيت تحت الحمايه اعطا شده است.

در اين بيانيه ايالات متحده آمريکا تأييد کرده است که نيروهاي مستقر در اشرف مشمول کنوانسيون 4 ژنو مي باشند. براين اساسکنترل و محدوديت هاي اعمال شده بر مجاهدين برطف خواهد شد و در عين حال حفاظت از قرارگاه اشرف بر عهده نيروهاي آمريکايي است. پس از اين بيانيه موافقت نامه اي تحت عنوان موافقت نامه ببراي نفرات سازمان مجاهدين خلق ايران در اشرف امضا شد.

بر اساس اين موافقت نامه براي تعيين تکليف افراد حاضر در اشرف 4 گزينه زير مطرح شد:

 1 ـ بازگشت به ايران
2 ـ پذيرفته شدن در کشور ثالث
3 ـ درخواست پناهندگي از سازمان هاي بين المللي
4 ـ استمرار اقامت در عراق

شوراي ملي مقاومت در اطلاعيه اي مدعي شده بود که در پي قرار گرفتن نيروهاي سازمان در برابر گزينه هاي فوق حدود دویست نفر خروج از عراق را انتخاب کردند و 3400 نفر از نيروها گزينه 4 را برگزیدند.
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
برچسب ها
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # دمشق # الجولانی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
تحولات اخیر سوریه و سقوط بشار اسد چه پیامدهایی دارد؟