دکتر سید ناصر عمادی که عضو گروه پزشکان بدون مرز است و چندی پیش نیز برای نجات و کمک به بقای بشریت سفری
به قاره آفریقا کرده بود، اکنون نیز به
مرکز سیاه پوستان دنیا سفر کرده است.
به گزارش خبرنگار
«تابناک اجتماعی»،
دکتر عمادی با هماهنگی
با سرویس اجتماعی «تابناک»، سفرنامه خود را به صورت اختصاصی برای این سایت فرستاده است تا ایرانیان به داشتن چنین انسان هایی که خود را در معرض
خطر قرار می دهند تا جان انسان های دیگر را نجات دهند، افتخار کنند.
بنا بر این گزارش، متن کامل بخش دوم سفرنامه به شرح زیر است:
سه هفته از آمدنم به «کنیا» در شرق آفریقا میگذرد که در سفرنامه نخست، از دلایل آمدنم با عنوان (هفت سین پزشک ایرانی در آفریقا) قلم به کاغذ آوردم، ولی هر چه از حضورم میگذرد، نمیدانم از کدام درد و اندوه این مردم سخن بگویم!
چه عدالت و حکمتی در پس این همه فقر و بیماری نهفته و چه پایان و پاسخی در پس آن همه آسایش خوشی؟ آیا واقعا آنچه را ما خوشبختی مینامیم، نبودن همان بدبختی است، یا خوشبختی حقیقی آن است که هیچ یک از افراد بشر، آن را تاکنون در این دنیای فانی ندیدهاند؟
کنیا کشوری در شرق آفریقا با جمعیت کمتر از چهل میلیون و با مساحت 580367 کیلومتر مربع در ساحل اقیانوس هند است که از شمال با کشورهای سودان، اتیوپی، سومالی و از جنوب به تانزانیا و از غرب به اوگاندا و دریاچه ویکتوریا محدود است. پایتخت این کشور، «نایروبی» و واحد پول آن «شلینگ» می باشد و وضعیت اقلیمی معتدلی دارد.
اما مهمترین علت مرگ و میر به ترتیب «ایدز»، «مالاریا» و بیماری های رودهای و آمیزشی بوده، به گونه ای که هم اکنون جمعیت واقعی مبتلا به ایدز، 7 تا 12 درصد بوده و شمار کودکان تا هفده سال که به سبب بیماری ایدز بیسرپرست شدهاند، 1300000 نفر هستند. سن امید به زندگی در زنان، 59 و در مردان 51 سال است و به ازای هر هفت هزار نفر، یک پزشک وجود داشته و مهمترین منبع درآمد این کشور، صنعت توریسم و گردشگری و تولید چای و قهوه است.
آغاز آشناییام با این کشور از سال 2008 به واسطه جمعیت هلال احمر بوده به طوری که میتوان گفت از آن زمان تاکنون بیشتر ماههای از سال را در مراکز مختلف درمانی این کشور برای مبارزه و درمان بیماری ایدز سپری نمودهام و آخرین سفرم به این کشور هم از 27 اسفند ماه سال گذشته بوده که تاکنون ادامه دارد. توصیه و سفارش دوستان علتی شد تا سفرنامه دوم را در ادامه به قلم آورم.
روز یکشنبه، 29 اسفند، دو روز پس از حضورم در نایروبی، برخی از دوستان قدیمی مسلمان و مسیحی کنیایی با خانواده شان در محل اقامتم (جعفری کلاب شیعیان) به دیدنم آمدند تا ضمن تبریک سال نو، از حضورم ـ برای درمان بیماران کنیایی ـ قدردانی کنند؛ این موضوع برایم غیر منتظره و در عین حال با ارزش بود، زیرا نخستین پیام از این دیدار، آن بود که عزت از خداست و بس. ایشان بسیار اظهار محبت کردند و من هم که غافلگیر شده بودم.
در چمن محوطه مسجد، کنار ایشان نشستم و از ایشان با آب میوه و آجیلی که همسرم برایم بسته بندی کرده بود، پذیرایی نمودم تا به این ترتیب، هفت سین سال 90 ایرانیان را ساعاتی زودتر با دوستان آفریقایی بر پا کنیم. ساعاتی بعد در غروب یکشنبه، در حالی که به تاریکی شب نزدیک میشدم و میدانستم، فردا دوشنبه آغاز سال 1390 و آغاز نخستین روز حضورم در کنار بیماران نیازمند آفریقایی در بیمارستان «مبقی» در شهر نایروبی خواهد بود، کمی نگران بودم و مضطرب از اینکه چگونه و تا چه اندازه میتوانم جایگاه مناسب و مقبولی را به عنوان پزشک ایرانی در نزد بیماران، پزشکان و مسئولین این بیمارستان داشته باشم، زیرا بدون هیچ حمایت دیپلماتیک و اداری، تنها معرفم فعالیتهای علمی ـ پژوهشی در مجلات خارجی و سوابق خدمات درمانی در کشورهای آفریقایی بوده که به لحاظ قانونی و دیپلماسی، نمیتوانست مجوزی برای فعالیت یک پزشک ایرانی (با همه ذهنیتهای دشمنان) در بیمارستان فوق باشد؛ بنابراین، با انبوهی از پرسشها و گزینههای پیشبینی نشده و سرانجام توکل به خالق ازلی و ابدی، از خودش خواستم تا راه خدمت را برایم هموار سازد.
روز دوشنبه، ساعت 8 صبح وارد محوطه بیمارستان شدم. بر حسب اتفاق، دکتر «سوله»، رئیس بیمارستان فوق تخصص کلیه را که آدم کمحرف و جدی هست، در ورودی بیمارستان دیده و احوالپرسی کرده و به ایشان گفتم، برای درمان بیماران آمدم. خوشامد کوتاهی گفت و برای هماهنگی بیشتر به دکتر «ونیسا» معرفی شدم.
خوشحال شدم؛ گویا ممانعت جدی در کار نخواهد بود. به هر حال، پس از کمی پرسش و پاسخ و ارایه سوابق علمی و درمانی با محدودیتهایی که برای هر خارجی قایل میشوند، درمان بیماران را آغاز کردم. این بیمارستان دولتی با سیصد تخت معروف به بیمارستان مرگ در کشور کنیاست، زیرا بیماران مبتلا به بیماریهای عفونی، از جمله ایدز، سل، مالاریا، جذام و... در این بیمارستان بستری میشوند.
این بیمارستان در چهار بلوک بسیار محقر و جداگانه برای کودکان، زنان و مردان به انضمام بخش جراحی است. علت نام مرگ برای این بیمارستان آن است که میزان مرگ و میر در این مرکز درمانی بالاست، به گونهای که روزانه دست کم 5 درصد از بیماران به علت شدت بیماری و نیز به دلیل نبود امکانات درمانی و مراقبتی، فوت میکنند؛ برای نمونه، این بیمارستان فاقد دستگاه نوار قلب و سیستم احیاست و حتی برخی از پزشکان این بیمارستان، پزشکان بدون مرز و داوطلب از کشورهای دیگر هستند.
در بخش اطفال نیز تجمعی از کودکان مبتلا به ایدز در کنار دیگر کودکان مبتلا به بیماریهای عفونی است که در یک اتاق و یک تخت مداوا میشوند.
حال چگونه ممکن است بیماری با چنین شرایطی بتواند با سلامت نسبی از این بیمارستان مرخص شود. از همین روی، شماری از پزشکان خارجی، بنا بر وظیفه انسانی و پزشکی و نیز برای تجربه اندزی بیشتر از بیماریهای خطرناک و عفونی، داوطلبانه و با هماهنگی وزارت بهداشت کنیا، از کشورهای اروپایی و آمریکایی وارد این بیمارستان میشوند تا مرهمی بر درد و آلام این بیماران در دل قاره سیاه باشند.
در چنین بیمارستانی، مدیریت نحوه ارایه خدمات بسیار مهم بود. لازم بود هم بیاموزم و هم بیاموزانم؛ هم درمان کنم و هم همدردی، زیرا این تنها راه و روشی بود که که میتوانست فرجام شایسته و جاودانی برای ملت و کشورم داشته باشد.
به یاد روایتی از حضرت رسول اکرم (ص) افتادم که فرمودند: «چهار چیز بر صاحبان خرد و علم از امت من لازم است: نخست شنیدن دانش، دوم حفظ کردن آن، سوم انتشار دانش و چهارم عمل به آن» و یا به فرمایش حضرت امیر (ع) که فرمودند: «برترین انسانهای عالم کسانی هستند که علم را در عمل بیان نمایند و زبونترین شما کسانی هستید که از دانش بدانید و دانش شما، تنها بر سر زبان شما باشد، زیرا اینان علم را تنها برای افتخار دنیا میخواهند».
بنابراین، تلاش کردم. نخست به عنوان پزشک درمانگر در سه بخش درمانگاه پوست، بخشهای بستری بیماران و درمانگاه ایدز باشم؛ دوم، در فعالیت آموزشی برای پزشکان و پرستاران مشارکت جدی داشته باشم و سوم، با مطالعه پروندههای درمانی بیماران مبتلا به HIV و ایدز، تهیه مقالات علمی و پژوهشی را مورد بررسی و مطالعه قرار دهم و این یعنی سه مقوله درمان، آموزش و پژوهش در کنار یکدیگر و مطمئن بودم نتایج مناسب و ایدهآلی از آن به دست خواهد آمد، زیرا باور راسخ و محکم به این ایده دارم که تولیدات علمی و نتایج فرهنگی و اجتماعی به دست آمده از درمان و آموزش، بیش از هر خدمات دیگر (کمکهای اقتصادی و...) نافذتر و ماندگارتر خواهد بود. به عبارتی، امروزه نیاز انسانها به توان علمی، آموزشی و درمانی، بیشتر از آن کالاهایی است که در کانتینرها با عناوین کمکهای نقدی و غیر نقدی فرستاده میشود، زیرا آنچه از مادیات به شکم و تن شود، فراموش میشوند، ولی آنچه از علم در افکار و اذهان وارد شود، هرگز فراموش نمیشود.
البته این به معنی انکار یا نفی کمکهای اقتصادی و مالی نیست، اما باید دانست نقش کدام بارزتر و ماندگارتر خواهد بود. شاید به همین علت باشد که همه ما بر این باوریم که پس از پدر و مادر، با ارزشترین انسان، همان معلم و استادی است که بهتر زندگی کردن را به ما آموخت. و امروز ما باید نقش همان معلم، استاد و پزشک دلسوز را داشته باشیم، زیرا این نام و عمل بیش از هر رفتار دیگر ما را به عنوان یک ایرانی مسلمان به دنیا معرفی مینماید و به ما اجازه میدهد تا در بالاترین سطوح تصمیمگیریهای ملی هر کشوری به ویژه کشورهای آفریقایی مشارکت کنیم.
به هر حال، همه روزه 8 صبح تا 4 بعدازظهر بموقع و فعالانه در همه بخشها و درمانگاهها حضور داشتم. از برخورد و درمان بیماران ایدزی و سلی و حتی شستشوی زخمهای آنان با رعایت اصول بهداشتی ترسی نداشتم. با پزشکان متخصص دیگر ارتباط مداوم و مستمری داشتم تا نکات جدید از بیماریهای پوست را به آنان یادآوری کنم. کنفرانسهای علمی درون بخشی را هفتگی پیگیری میکردم و فرمهای جدید را که تکمیل کننده فرمهای قبلی برای بیماران ایدزی و سلی بود، طراحی و به هیأت مدیره بیمارستان پیشنهاد نمودم. به ده پزشک عمومی درمانگاه ایدز که روزانه صد بیمار مبتلا به HIV را درمان میکنند، اظهار داشتم برای توضیح و نحوه درمان هر بیماری پوستی، بیدرنگ در کنارشان خواهم بود. نتیجه مشارکت همهجانبه و حضور همه روزه آن شد که جمعه گذشته، دکتر سوله، رئیس بیماستان به اتاقشان دعوتم کرد و اظهار داشت، دکتر سید عماد به دلیل نتایج مثبت از حضورتان در بیمارستان، از این پس اتاق من در اختیار شماست و به شما اجازه میدهم به همه اطلاعات بیمارستان و بیماران دسترسی داشته و هر گونه کار درمانی، اعم از بستری یا ترخیص را شخصا به اختیار برای بیماران کنیایی انجام دهید.
این مطلب را از این جهت آوردم که بسیاری همکاران پزشک ایرانی بارها از من پرسیده و میپرسند، چگونه میتوانیم در این کشورها فعالیت انسانی و پزشکی داشته باشیم؟!
می بینید که چندان مشکل نیست و میتوان به مقصود رسید؛ اگر دل به آن دهیم و عاشق باشیم.
و چنین است که میتوان در کنار خدمت انسانی از دین، فرهنگ، ملت و کشور خود هم به واسطه عمل نیکو سخن گفت و آن را به دنیا بشناسانیم.
یا در ایمیلی که از یک همکار و هموطن در آمریکا به من فرستاده، اظهار نمودند اگر به کشور آمریکا یا اروپایی سفر کنید، درخواهید یافت که علم را باید اینجا بیاموزید نه آنجا. البته در پاسخ باید بگویم، بنده منکر پیشرفت علم در آمریکا و اروپا نیستم و به کسب علم از آنان نیز اعتقاد دارم و اتفاقا دو بار در سالهای 2009 و 2010 در کشور آمریکا بوده و به سایر کشورهای اروپایی برای کنگرههای علمی و آموزشی مسافرت کردهام. اما هرگز آنچه را در آفریقا آموختم و اجازه انجام آن را داشتم، در هیچ کجای دنیا نداشتم (همچنان که شماری از پزشکان از همان مرز بوم به این بیمارستان آمده و میآیند)، زیرا نخست این که اینجا خدا را در سیمای تیره اما قلبهای روشن و مهربان و نیازمندان دیدم و فهمیدم همدردی با انسانها چیست و چه موقع میتوانیم نام خود را انسان بگذاریم!
روشن و بیپروا بگویم، آنکه باید در عالمی دیگر پس از خدا من را شفاعت نماید، همان زخم علاج شده پای سیاه مبتلا به ایدز و تب تخفیف یافته کودک مبتلا به مالاریایی بوده که از یک قاره به قارهای دیگر برای دیدن و درمان آنان رفتهایم، نه تنها ملقب بودن به سیادت یا داشتن مقام و منصب بالای علمی و اجتماعی در فلان دانشگاه یا... .
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن ز ملاهی و مناهی همه احتزاز کردن
شب جمعهها نخفتن به خدا راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را ثمر آنقدر نباشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
نمیدانم چه پاسخی پس از این عمر کوتاه در مقابل پروردگار متعال و حضرت ولی عصر(عج) خواهیم داشت، اگر از ما بپرسند: آقای دکتر... خانم دکتر... از علم، توان، عزت و احترامی که از خود در وجودت به عنوان خلیفةالله نهادیم تا از همه مردم متمایز باشید و همه مردم و بیماران به شما تواضع نمایند، چه کردار شایستهای داشتهاید؟
وای بر ما که اگر تنها پاسخ ما این باشد، من روزی ده عمل زیبایی در بیمارستان خصوصی انجام دادم؛ یا تنها در دانشگاه در اتاق استادیام نشستم و کتاب و مقاله نوشتم و یا در بسیاری کنگرههای بینالمللی آمریکا و اروپا سخنرانی نمودم، در حالی که نمیدانستم کودکی هم از مالاریا در سیستان و بلوچستان یا کمی آن طرفتر در آفریقا جان به جان آفرین تسلیم کرد، در حالی که بارها من را صدا نمود. سخنم هرگز بر اساس احساسات نیست، بلکه بنا بر عقل، عدالت و شجاعت است که رقابتهای ناسالم علمی، سیاسی و مالی و اجتماعی آنقدر ما را مجنون نمود که فقط میخواهیم آدم مهم باشیم تا انسان مفید.
باید اینجا باشید و ببینید که یک انسان نانرسان شش عضو خانواده در حالی که به سه بیماری ایدز، سل و تیفوئید در یک زمان مبتلا بوده و بر تخت بیمارستان توان حرکت نداشت، چگونه به من اصرار میکرد که «آقای دکتر اجازه بدهید به خانه برگردم، بچههایم گرسنهاند» و عاقبت آنکه سه روز بیشتر به دنیا عمرش باقی نماند. یا مادری، نه تنها به علت داشتن بیماری ایدز، بلکه به دلیل حساسیت و واکنش شدید به داروهای ضد ایدز و بیتوجهی پزشکان و نبود آموزش لازم، از دنیا رخت بست. (این یعنی اگر غافل باشیم، گاهی داروی ضد ایدز کشندهتر از خود بیماری است).
بله اینجا محشر مواجهه دردها و نالههای انسانهای در جنگ با مرگ خاموش و فزایندهای است که چشمانشان منتظر هر دست توانمند و با محبتی است که بتواند آنان را با همان جسم نحیفشان در کنار خانوادهشان زنده نگه دارد. حال ما بالاترین مقام علمی و اجتماعی را داشته باشیم، یا درآمد میلیونی در یک روز داشته باشیم، برای کی و چه؟ آخرش انباردار وراثی خواهیم بود که فاتحه هم برای ما نخواهند خواند؛ اما دست نوازش و محبت بر جسم و جان آن سیاهی که حتی یک شلینگ در جیب ندارد، یعنی بزرگترین معامله پرمنفعت اقتصادی، انسانی، علمی و اجتماعی با وجدان خود و خدای خود.
در ایمیلی دیگر هموطنی از ایران مرقوم نمودند: گوشههایی از این مملکت هم بسیاری نیازمند آنچه هسنند که برای آفریقاییها انجام میدهید. پاسخم این است که منکر این موضوع نیستم، اگر گوشهای از مملکت ما چنین است، اینجا تمام کشور کنیا و حتی پایتختش چنین است.
تصور کنید کشوری با چهل میلیون جمعیت (کنیا) تنها 18 متخصص پوست دارد، اما شما گاه ممکن است، تنها در یک خیابان از شهر تهران 18 تابلوی متخصص پوست را ملاحظه کنید. از سوی دیگر به قول وزیر بهداشت کنیا که در دیدار با شماری از پزشکان بدون مرز از کشورهای دیگر میگفت: «شما در غرب و شرق تنها در کتابهایتان از بیماریها میخوانید، اما اینجا شما همه بیماریها را به چشم میبیند و آن را به همه حواس پنجگانه درک میکنید. کدام برایتان آموزندهتر است؟» واقعا حرف درستی بود. برای اینکه اگر عاقل باشیم، خواهیم دانست هرچند به نام یک پزشک ایرانی در کنار انبوه بیماران آفریقایی، درمانگر جسم بیمار آنها هستم و نامی برای کشورم، ولی مهمتر اینکه سرمایهای بزرگ برای کشورمان میشویم که از همه دانستهها و ندانستههای بیماری ایدز آگاه شده و خواهیم توانست با تجربه به دست آمده در نهایت شجاعت وارد میدان مبارزه با این بیماری مهلک در مرز بحرانی آن شویم.
کمی روشنتر بگویم، وقتی بیماری ایدز چهارمین عامل مرگ در دنیاست و تاکنون چهل میلیون انسان را به کام مرگ برده، وقتی وزارت بهداشت ایران آمار مبتلایان به ایدز را در حال افزایش میداند و به ویژه آنکه اعلام نموده آمار مبتلایان به HIV از راه تماس جنسی به طور چشمگیری در مقایسه با گذشته در حال افزایش است و سرانجام اینکه وقتی هنوز بخش عمدهای از جامعه پزشکی از بیماری ایدز هراسان بوده و بیماران از هر دری رانده میشوند، باید پرسید؛ گناه این مبتلایان چیست؟ بر فرض اثبات گناه والدین، گناه طفلی که از مادر مبتلا متولد شده چیست؟ و کمی منطقیتر، جدیتر و عاقبت اندیشتر، اگر زنگ خطر ایدز در همسایگی و... به صدا درآمد، باز هم میتوانیم از آن فرار کنیم و آن را فراموش کنیم؟ یا باید شجاعانه در مقابل آن بایستیم تا دیگران هم از ما بیاموزند که بیماری فقط درد شکم و سرماخوردگی نیست؛ بنابراین، روی دیگر سکه آمدنم به آفریقا آن بود تا علم، عمل و شجاعت مبارزه با ایدز را برای سلامتی مردم کشورم در این میدان بزرگ با انبوه بیماران اسیر در چنگال مرگ بیاموزم که دیگر نه من ترسی از این بیماری داشته باشم و نه بیمارانی که در کشورم برای درمان مییایند. برای همین، برای همه بیمارانی که بر بالین آنان بوده و از فقر و نبود امکانات درمانی در این قاره سیاه و این بیمارستان جان تسلیم حق نمودهاند، پوزش خواسته و برای آنان طلب آمرزش میکنم، زیرا به من فرصت دادهاند تا از آنان برای نجات دیگر انسانها بیاموزم.
نکتهای دیگر که شاید گفتن آن برای تجربه دیگران مناسب باشد، بیان خاطرهای است از ساده زیستی آفریقاییها. زیرا برایم مهم بود تلاش کنم تا مدتی که اینجا هستم، شرایط زندگیام در حد امکان همانند بیشتر آفریقاییها باشد؛ از این روی، یک اتاق کوچک در یک مسافرخانه در کنار مسجد شیعیان برگزیدم تا از خانه تنگ و کوچک آنها بدانم. وعده غذایی را به دو وعده صبحانه و شام تقلیل داده تا از گرسنگی آنها کمی بدانم و همانند آنان روزانه تلاش میکردم برای رفتن به بیمارستان چند کیلومتری پیاده روی کرده و یا از همان وسیله نقلیه عمومی (متتو) که برای رفت و آمد بیشتر مردم است، استفاده کنم تا بدانم فرق سواره و پیاده چیست! به یاد این جمله افتادم که میگفت «باید که جمله جان شویم تا لایق جانان شویم» هر اندازه خود را به زندگی مظلومانه آنان نزدیک میکردم، بیشتر احساس رضایت و آرامش میکردم و برایم بسیار روشن بود که آنها هم به خاطر این رفتارم بسیار خوشحال و مسرور هستند.
برای نمونه، عادت کرده بودم تا فاصله مشخصی از بیمارستان تا مسافرخانه (لاوینگتون) را پیاده بروم تا اینکه بر حسب اتفاق به علت بسیاری بیماران در بیمارستان، مجبور به گذر همین مسیر در تاریکی شب شدم. در حالی که تاریکی شب و تنهایی، ترس را بر من غالب کرده و پشیمان از اینکه چرا زودتر از بیمارستان خارج نشده و سوار ماشین نشدم، حس کردم کسی به من نزدیک میشود. بیشتر هراسان شدم. چیزی نگذشت که صدایم کرد و به زبان انگلیسی چنین گفت: دکتر با شما تا جعفری کلاب (مسافرخانه) همراه میشوم. نفسم آزاد شد فهمیدم دوست است. در راه، برایم توضیح داد که گاهی در این خیابان دستفروشی میکند و همه روزه میدید مسیر را پیاده رفت و آمد میکنم. برایش سوال بود که بیشتر آدمهای سفید در کشورشان ماشین دارند، اما چرا من یک بار هم با ماشین نیامدم. ادامه داد: «با کنجکاوی بیشتر فهمیدم که دکتر داوطلب از کشور ایران هستی که برای کمک به بیماران ما آمدی و امشب من هم آمدم تا پاسخی کوچک به محبتهای شما باشم». بعد هم که به مسافرخانه رسیدم، برگشت.
درس خوبی برایم بود، زیرا دو مطلب را آموختم؛ نخست این که آن شخص عادی دستفروش که فکرش را نمیکردم، همه جزییات من را شناخت و شناسایی نمود و به من آموخت که باید آبروی مملکت و ملتم باشم. دوم آنکه باید بگویم اگر بار دیگر میتوانستیم به زندگی برگردیم، مطمئنا به همه مهربانی و در حق همه نیکی میکردیم و چون راهی به چنین زندگی نیست، بهتر است اکنون به آن همت گماریم و از نیکی و مهربانی غفلت نورزیم که ممکن است دیگر فرصتی بر ما نباشد. (ادامه دارد)
دکتر سید ناصر عمادی، متخصص پوست، شرق آفریقا، کنیا، نایروبی naseremad@yahoo.com