سرویس دفاع مقدس ـ این شب ها و روزهای تکراری و ملال آور، ما را از پرداختن به خود باز داشته اند؛ چه برسد به دستگیری دیگران. گویی، مهربانی های خالصانه دیگر از زندگی ما رخت بر بسته و دست نوازش کشیدن بر سر بینوایان از برنامه زندگی مان حذف شده است؛ روزهایی با ساعت هایی از تکرار و تکرار، با همه چیز بیگانه مان کرده است؛ هم با خود و هم با دیگران ... اما گاهی خوب است فراموش نکنیم که:
نخست:هنگام برداشت گندم، حسین کیسه هایی از محصول را جدا می کرد و شبانه به خانواده های نیازمند می رسانید. شیوه اش هم این گونه بود که کیسه گندم را پشت درب منزل آنها روی زمین می گذاشت. زنگ می زد و وقتی صدای کسی از ساکنین منزل را می شنید که برای باز کردن درب می آید، پیش از آنکه درب باز شود آنجا را ترک می کرد. وقتی درب باز می شد آن فرد، بدون آنکه چهره حسین را ببیند، کیسه را به درون منزل می برد. آن طرف تر حسین خوشحال از کار خود، زنگ درب خانه ای دیگر را می زد تا باز هم پیش از آنکه درب باز شود... (مادر شهید حسین هوری)
دوم:یک روز با خانواده سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد. محمد کاظم رفت تا درب را باز کند. پس از چند دقیقه که برگشت، غذای خود را از سفره برداشت و با خود برد و به کسی که مراجعه کرده بود، داد.
یک روز صبح هم که مسافری را در محله دیده بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد. آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود. محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد. سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد. (برادر شهید محمد کاظم زیبایی)
سوم:ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی پیش از افطار آمد و غذاها را برد.
نزدیک ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد، تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزده و خود، گرسنه به منزل برگشته بود. (مادر شهید مسعود گرگ زاده)
چهارم:یک روز که به منزل رسیدم، دیدم قاسم فرش زیر پایمان را جمع کرده است. پرسیدم: چه شده است؟ پاسخ داد: پدر جان! یکی از همسایه هایمان هیچ فرشی برای زیر پای خود و خانواده اش ندارد. اگر این فرش را به آنها ندهیم، نماز و روزه هایمان اشکال دارد. قاسم بلافاصله قالی را برداشت و رفت و او را به همسایه مان داد و شاد و خوشحال به منزل بازگشت.
(پدر شهید قاسم داخل زاده)--------------------------www.sayyedhhp.blogfa.com سید حبیب حبیب پور