سرویس اجتماعی ـ عید نوروز امسال (فروردین 1390) برای نخستین بار یکی از دوستان وبلاگی را از نزدیک دیدم: «جانباز سرافراز مهران ولیزاده». در گلزار شهدای آبادان دیدمش، جالب اینجاست که ایشان پیش از اینکه خودم را معرّفی کنم، مرا شناخت! (تقصیر بابامه[چشمک]) با هم همکلام شدیم و چرخی در گلزار شهدای آبادان زدیم. تعدادی از عکسهایی را که به صورت بنر چاپ شده بود، هم دیدیم و ایشان توضیحاتی پیرامون هر یک از عکسها میداد.
کمکم مطالبی گفت که برایم جالب و شنیدنی بود:
«چرا الآن نباید به همین زندهها در کنار شهدا پرداخت؟! مثلاً یکی از بچههاست که هم خودش رزمنده بوده و هم برادر یه شهید مفقودالأثره و خودش هم مؤذّن مسجد قدس(صدر)بوده، ولی الآن اینطوری که شنیدم، نگهبان یه سرویس بهداشتی توی جمشید آباده!...»
و من آن روز برای نخستین با یک نام آشنا شدم: «جانباز علی پیروزمند».
شهید محمّد حیدری؛ جانباز علی پیروزمند؛ شهید محمّدرضا محمّدزاده
جانباز علی پیروزمند؛ ایستاده از چپ نفر دوّم
جانباز علی پیروزمند؛ نشسته از راست نفر سوّم (چفیه بر سر)
جانباز علی پیروزمند؛ از چپ نفر دوم
چند ماهی از آن روز گذشت و من در گوشه ذهن پر از مشغله و مشوّشم، در صدد بودم تا پیدایش کنم. تا اینکه بهانهای شد که به مناسبت آغاز تحقیقات میدانی برای «نخستین یادواره شهدای مسجد قدس (صدر) آبادان» و یکی از شهدایش «شهید جاویدالأثر علیرضا پیروزمند» در جستجوی مکان و محلّ سکونت ایشان برآیم.
علی پیروزمند؛ رزمنده و برادر شهید، و جانبازی در خرابات!ظهر روز پنجشنبه، هفدهم شهریور 1390 که برای کاری به لاین یک احمدآباد رفتم، راهم را کج کرده و به جمشیدآباد رفتم. از یکی از کسبه بازار پرسوجو کردم و او هم مرا به انتهای لاین اوّل بازار راهنمایی کرد...
... آرام آرام جلو رفتم و دیدمش؛ سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد.
- آقای علی پیروزمند؟
- بله، بفرما عامو؟
- آیا شما «جانباز علی پیروزمند» از رزمندگان مسجد قدس آبادان و برادر «شهید جاویدالأثر علیرضا پیروزمند» هستید؟!
- بله عزیزم، در خدمتم؛ امری بود؟
نمیدونم چرا با دیدن وضع و حالش، یاد یکی دو تا از پستهای وبلاگ افتادم: «غذا نمیخورم!» و «مثلاً شعر»؛ به خصوص اونجایی که گفته بودم: وطن یعنی «جانبازی در خرابات!»...
گرم صحبت شدیم. یه لحظه یادم اومد که یه ضبط صوت کوچیک دستی همراهمه. بدون اینکه متوجه بشه، صداشو ضبط کردم و عجب گفتوگویی شد!
اولش راضی نمیشد که ازش عکس بگیرم؛ دوست نداشت که رفقاش اونو توی این حال و روز ببینند، حتّی به حضرت عبّاس(ع) قسمم داد که ازش عکس نگیرم، ولی وقتی که در آغوش گرفتمش و پیشانی چین و چروک خوردهاش را بوسیدم؛ رضایت داد...
* * *
و اما سخنی با مسئولین محترم آبادان:
از صدر تا ذیل؛
در هر لباسی که هستید!...
در هر مقامی که هستید!...
سخن؟!
من با شماها هیچ حرفی ندارم!
برگرفته از وبلاگ مرد آبادانی