آنچه پیش روی شما دوستان است، رصدی است از برج میلاد و میلاد نشینان و دوستداران ـ به ظاهر ـ میلاد و دست آخر ساکنان زیر سایه میلاد.
شاید
تا کنون و هنوز برای بسیاری از دوستان پایتختنشین پیش نیامده باشد که
بازدیدی از برج میلاد داشته باشند؛ بازدید که میگویم برای این است که قد و
قامت و برج و بالایی دارد، وگرنه که از این دست برجها و نیمبرجها چه
بسیار که ندیدهایم و نشنیدهاید!
این را که گفتم به این خاطر که تا
همین دیروز، چشم من و دوست گرامیام به برج میلاد روشن نشده بود. البته نه
این که خدا به دور برج ندیده باشیم، ولی خب از دور دستی بر آتش آن داشتیم و
هر بار و با هر گذر از کنار آن، دست مریزادی به هنر ایران و ایرانیان
میگفتیم و البته دیروز هم برای چندهزارمین بار آن را همآوا و کامل
خواندیم که: «هنر نزد ایرانیان است و بس» و الحق که...!
خلاصه برای
این که حظ وافری از بازدیدمان داشته باشیم و شیرینی بلیت رایگانی که به دست
ما رسیده بود، چند برابر یا دست کم سه برابر شود، تصمیم گرفتیم، ساعت
پایانی روز قصد عزیمت به آنجا کنیم تا هم که دیداری از روز برج داشته
باشیم، هم غروب زیبا و دل انگیزش را دریابیم و هم آن که ببینیم در شب
میلادمان در پایتخت چه میگذرد.
دم دمای غروب بود که رسیدیم؛ شدت
گرما به اندازهای بود که مجالی برای عکس گرفتن برایمان نگذاشت و برای همین
ترجیح دادیم به درون برج رفته، آبی بر آتش درون و گرمای بیرون بریزیم؛
بماند کسانی بودند در بیرون برج که گویا عطای برج را به لقایش بخشیده بودند
و در گرما، نگاهی بر بلندای آن میانداختند، یا دیگرانی که گوششان را با
شنیدن دهل ـ آن هم از دور ـ که از برج پخش میشد، پر میکردند و یا
بزرگمردانی که برای مخارج زندگی به دنبال پر کردن صندلیهای خالی ماشینشان
میگشتند یا کارگرانی که به زحمت در تدارک آذینبندی آن میکوشیدند و چه
زیبا از پس آن برآمده بودند.
حالا دیگر به بالای برج رسیده بودیم؛
اما هنوز گوشمان از هوای بالابر پر بود. به محض باز شدن در، دنیایی از هنر
ایرانی را پیش چشم داشتیم که زودتر از هر چیز خودنمایی میکرد؛ از این نظر
زودتر که توقع چشمداشت دیگری بود که در همان نگاه اول تهران را زیر پای خود
ببینیم. به فراخور حال و شاید هم در رودربایستی هنرمندان که با هر بار باز
شدن در بالابر به آنان نگاهی گذرا میکردند و لایق تشویق بودند، طوافی در
برج و میان هنرهای دستی کردیم و هر از گاهی احسنت و مرحبایی نثارشان
نمودیم؛ گویا قیمت صنایع دستی هم همچون مرغ پر کشیده بود یا آن که برجنشین
شده و آسمانی و میل به بالا رفتن داشت!
ما
هم مثل همه به ایوان برج رفتیم و شروع به قدم زدن سلانه سلانه کردیم و هر
از گاهی گوش جان میسپردیم به صدای راهنمایانی که برای هر گروه تازهوارد
نوک پیکان فلشها را توضیح میدادند که به موازات دید آنان در آن موقعیت چه
مکان مهمی از شهر تهران قرار دارد و با رسیدن به هر دوربین ـ که البته از
آن همه دوربین تنها یکی از آنها خوب کار میکرد ـ چشمها را درانده و به
دنبال جایی در زمین میگشتیم.
ناخودآگاه
به ذهن مبارک آمد عجب موجوداتی هستیم ما آدمیان! این را دیگر باید در کدام
قاموسمان بگنجانیم؟! تا در پای برجیم و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل، در
به در در دوربین و ... چشم میگذاریم که جمال مبارک میلاد را ببینیم و چه
تقلایی داریم در شمارش چراغهای آن یا دیدن رقص نورهایی که چشم و چراغ
آسمان را هم متحیر کرده و یا آن که ببینیم خدای نکرده برج سر جایش است و کج
و معوج نشده باشد و از این دست... اما به محض این که پای مبارک بر بلندای
برج رسید با دیدن اولین دوربین، السابقون السابقون شده و چشم در دوربین
گذاشته و به دنبال گمشده خود در روی زمین هستیم. تا همین دیروز از پایین
برج و روی زمین، چشم بر بلندای برج دوخته بودم و آن را رصد میکردم و اکنون
ایستاده بر بالای آن، مشتاق و هیجانزده، زمین را رصد میکنم! تو گویی اول
بار است زمین میبینم!
نه این که این من باشم، نه! همه این گونه
بودند. ناخودآگاه به یادم میرسد، ای بابا این خاصیت زمین و دنیاست که به
هر آنچه دست مییابی باز هم گمشده دیگری داری؛ شاید گمشده تو همانی است که
در دست توست و کنار تو و ما خود از آن غافلیم.
بگذریم...
در
طوافی که داشتیم، تابلوهای نشانگری بود که سمت و سوی اماکن را نشان
میداد؛ از جمله دانشگاه تهران، حرم امام رضا (ع) و مکه و مدینه و من جوزده
از این تابلونوشتهها در یکی از رصدهای زمینیام، به چشم خود «قدس» را
دیدم و بلند به دوست همراهم به شوخی گفتم: دارم قدس را میبینم! البته پر
بیراه هم نبود دیدن برج آزادی و به دنبال آن هواپیماهای مسافری و بعد مکانی
گنبدی شکل و طلایی چیزی جز این را برایم تداعی نمیکرد.
پس
از این تجربه جدید و دیدنی، دوباره به سالن هنرهای دستی برگشتیم و در
گوشهای نشسته و شروع به رصد برج نشینان و بازدیدکنندههای آن کردیم؛ شاید
بشود گفت هر دو ـ سه دقیقه یک بار فوجی از بازدیدکنندگان با لباسهای
هماهنگ وارد میشدند و یک راهنمای خانم با پوششی آبی رنگ آنان را همراهی
میکرد. ناخودآگاه یادم افتاد برای اماکن تاریخی و آثار باستانی
گرانبهایمان هم شاید راهنمایانی این چنین بیراه نباشد و ما با نبود آنان در
تاریخ گم نشویم. شاید به قول گفتنی، اینجا پایتخت است و "همه چی آرومه" و
باید هم برج و باروی آن این راهنمایان را هم داشته باشد و قولی تافته جدا
بافته است که اگر این گونه بیندیشیم، میتوانیم چنین منطقی (!) را هضم
کنیم.
اما رصدی از بازدیدکنندگان داشتم که گفتن آن هم خالی از لطف
نیست؛ آمدن هر گروه از آنان، نشانگر شخصیت و پست و مقامشان بود! باورتان
نمیشود اگر بگویم با دیدن هر گروه میشد به آسانی پی به این مهم و البته
کارآییشان برد. همین طور که به دیدن این رخدادها مشغول بودیم و با دوستم
شرط میبستم (صد البته در حرف و نه عمل!) که اینان میتوانند از مدیران
شرکتها و وزراتخانههای دولتی باشند، کارت نصب شده بر سینه آنان گفتهام
را تأیید کرد و دیدم که آقایان از مدیران محترم آموزش و پرورش استان ...و
... و ... هستند.
شاید برایتان جالبتر باشد که میشد حدس زد این
مدیران دولتی هستند و یا از بخشهای خصوصی آمدهاند که این هم با خواندن
مشخصات کارت شناسایی آنان پیدا بود؛ مدیران و رؤسایی با کتوشلوارهایی به
رنگهای توسی، قهوهای و سورمهای و ... با پیراهنهای بیرنگ و رو و آهار
در رفته و گاه از شلوار بیرون زده و البته اضافه وزنی که میتوانست ناشی از
پشتمیز نشینی زیاد از اندازه باشد؛ همان پشت میز نشینهایی که ارباب رجوع
بینوا در به در با کفشهای آهنین از این اتاق به آن اتاق به دنبال آنان
میدود تا شاید بتواند در پایان روز یا هفته یا ماه و یا حتی سال امضایی از
دستان کارنکرده و بیپینه و البته محترم آنان بگیرد و مدیرانی با
کتوشلوارهایی با رنگهای گرم و زنده و شکیل و اندام ورزیده و سرزنده که
نشان از تلاش و تکاپو و زندگی داشتند. اینان از بخش خصوصی بودند و حکایت
این دو دست از بازدیدکنندگان من را به یاد قصه آن پسرکی انداخت که پدرش
سکههایش را در آتش میانداخت. پسرک هیچ ابایی از انداختن سکههایی که مادر
به او میداد نداشت، حال آن که در برابر سکه ای که حاصل کار و تلاش خودش
بود واکنش نشان داد و جست و گریز میکرد و تا پای جان میخواست که آن را از
آتش بیرون آورد؛ وجه شبه این مثال نیز بودجه بادآورده شرکتهای دولتی و
در مقابل بودجهای است که شرکتهای خصوصی خود به دست میآورند.
یادم میآید روزی روزگاری پایمان به یکی از شرکتهای دولتی باز
شد و از قضای روزگار نزدیک ظهر بود؛ از کارمند گرفته تا مدیر از شوق نماز و
تعقیبات آن دل توی دلشان نبود و نمیشد کسی را در اتاق و جایش پیدا کرد!
ما که دلمان از زمین و زمان گرفته بود و از بس در این ادارات کفش پاره کرده
بودیم به شکایت و دادخواهی راهی اتاق رئیس شدیم؛ اما ای دل غافل که رئیس
محترم نیز به پیشواز نماز زودتر از اول رفته و در پاسخ شکایت من گفتند: این
چه حکایت است؟ کار خدا را رها کرده به خلق خدا بپردازیم؟ و خطاب و عتاب و
آیه و حدیث که یکباره دیدم خود نیز در صف اول نشسته و در تعقیبات آمدهام!
خلاصه
با کلی نذر و نیاز و صرف ناهار کارمندان، دوباره به یک یک اتاقها سرکشی
کردم تا بلکه مسلمانی پیدا شود و کار ما را راه بیندازد.
به خیل
کارمندان اداره که نگاه میکردم، بیشتر خانمهایی بودند که در آنجا مشغول
به کار بودند و اگر میخواستم آنان را شمارش کنم، تعدادشان بسیار بیشتر از
آقایان آن اداره بود. از دوستان دیگر هم همین روایت را شنیده بودم هرچند
میگفتند که روایات در این باره بسیار است، اما دیروز دیدم که بله روایات
بسیار است و آنچه من دیده بودم، خطای دید من و امثال من بوده است و بس.
دیروز
هر فوج از مدیرانی که میآمدند و میرفتند، از مردان بزرگ روزگار ما بودند
و دریغ از یک گروه انگشتشمار از مدیران زن! حال آن که ما خود به چشم
خویشتن میبینیم که در ادارات خانمهای بسیاری هستند؛ البته شاید مدیر
نبودند و یا اگر بودند جزو خوبان یا از ما بهتران نبودند که دیروز شاهد
حضور چشمگیرشان در برج میلاد باشیم! اما تا دلتان بخواهد الیماشاءالله
مدیران مرد. خیلی دوست داشتم شاهد مدیران زن هم میبودم تا میتوانستم از
آنان نیز به مانند مردان مقایسهای این چنین داشته باشم.
اما بیایید
تا روی دیگر ماجرا را در برج میلاد به شما نشان میدهم. در حال رصدِ
رصدکنندگان برج بودم که دیدم از دوستان یکی از همان ادارات ما، مشغول گرفتن
عکس و فیلمبرداری از زمین و زمان برج بود و جالب این که خانمی هم مشغول
کار بر سفال و ... . با آمدن موبایل و دوربین به دستان هیجان زده، آن خانم
یکباره از جا بلند شد و به گوشهای رفت تا هنرمندان و عکسان، هنرنمایی کرده
و دوباره بر جای خویش بازگردد. به شوخی و کنایه به یکی از آنان گفتم:
«خوشم میآید که هیچ منظرهای را از دست نمیدهید!» کمی خجل شد و بعد گفت:
بله برج قشنگی است و باید غنیمت دانست و رو به خانم کرد و گفت: ما از شما
فیلم و عکس نگرفتیم؛ خیالتان راحت باشد. خانم هم با لب و لوچهای آویزان و
شاکی و محترمانه دوباره سر جای خود نشست!
خلاصه که این روزها قربانش برم تا توی قبر هم از دست این دوربین به دستها در امان نیستیم.
برای
من و دوستم سؤال شده بود، چگونه است، تا پای انجام مسئولیت به میان
میآید، پای فرایض دینی را به میان میکشیم اما همان فرد بدون در نظر گرفتن
رعایت اخلاقی از افراد فیلم و عکس میگیرد؟ مگر پناه بر خدا، خود بر زمین
آمده و بگوید ای بندگان من این کار را نکنید تا ما اشرف مخلوقات دست از آن
بکشیم و خلق را در امان گذاریم، وگرنه که ... !
خلاصه خشنود از این
کشفیات و صید و رصد و ... به بالکن برج برگشتیم تا شاهد غروب زیبای خورشید
از آنجا باشیم. در آن روز و آن موقع به جرأت میتوانم بگویم که تنها من و
دوست گرامی شاهد خداحافظی خورشید بودیم و بس. دیگر زمان غروب بود و میشد
شاهد حضور مردم عادی بود، چون هر چه تا آن هنگام دیدیم، افراد یکدست و
متحدالشکل بودند و بس. شباهنگام زندگی در جریان بود و رنگها به زندگی جان
میداد، هرچند رنگ آخر سیاهی بود و بالاتر از آن و تاریکی شب، رنگی نبود.
در تاریکی برج، میشد زیباییهای دوچندان چراغهای شهر را دید و با کمی
تخیل و کنار هم گذاشتن آنها تصویرهای قشنگی ساخت. بله. شب شد و باز هم همه
ما تشنهوار از بالای برج و بالاترین نقطه شهرمان تهران، مشتاقانه نگاهمان
به پایین برج و خیابانها و ...بود؛ گویی نگاههای آخرین است؛ غافل از آن
که فواره چو بلند شود، سرنگون گردد و باید دیر یا زود به پایین میآمدیم و
باز ـ روز از نو، روزی از نو ـ مشتاقانه نگاه بر بلندای برج میانداختیم.
پس
از دیدار سیر از شب برج، در صف طولانی بالابر ماندیم و گوشمان پر شد از
شنیدهها و دیدههای بازدیدکنندگان در صف؛ هر یک چیزی میگفت؛ یکی راضی و
دیگری ناراضی و آخرین رصد ما، متصدی بالابر بود که خسته اما با روی باز و
خندان و با خوشامدگویی بدرقهمان کرد.
راستی
تا یادم نرفته از سیاره زحل بگویم و از زیبایی بی وصف آن. در پایین محوطه
برج مکانی بود که با تلسکوپ میشد ستارگان و سیارهها را دید. آن شب
بالاخره و پس از چند بار شکست، بخت با ما یار شد و توانستیم پرده از رخ
سیاره زحل بگشاییم؛ گویی یک بار دیگر در آن واحد کتاب جغرافی دوران درس و
مدرسه برایمان گشوده شد و به نشانه خاطره خوش ما چشمکی زد و خندید.
حالا
دیگر به کف برج رسیدیم؛ نوازندگان بنوازند و خوانندگان بخوانند؛ آری در کف
برج نوازندگانی بودند که نواختند و هماینک خوانندگانی که این رصدنامه را
خواندند.