روزنامه اطلاعات نوشت:
آيا تاكنون شاديهايي را ديدهايد كه نشان از پسزمينهاي شديداً ناشاد و مضطربانه دارد؟ خندههاي زوركي، حتي دستافشاني و پايكوبيهاي اضطرارآميز كه در وراي مكنون آن، دنيايي تنش و اضطراب و بعضاً استيصال خانه كرده باشد؟ صورتهايي ظاهري از شور و نشاط، امّا برخاسته از سرير و دروني شديداً ملتهب و بيقرار. من همهي اين توصيفات را روز جمعهي كنكور فرزندانمان ديدم و نيمههاي درهم شدهي آب و آتش، برخاسته از درونهايي سوزناك و چشماني تر را مشاهده كردم و سعي كردم خود را فراتر از شورآفرينيهاي دوربيني و فيلمبرداري و مصاحبهسازي و تصنّعپردازي، جوهر ماجرا را يكبار ديگر بنگرم...
صحرايي كه ميشد نامش را برزخ صبر و انتظار و اميد و يأس و بيقراري و دلشورگي نام نهاد. تازه محشر كبرايش در راه است؛ آن روز كه اين محشورشدگان و سر از خواب برزخ بركشيدگان، بنگرند و بشنوند كه نامهي اعمال، آيا از يمين ارزانيشان خواهد شد، يا از يسار! عجالتاً سخن در مصيبت همين دنياي برزخ است كه عجب صحراي محشري بود بي بوق و كرناي اسرافيل!
كرور كرور نوجوان به همراه گروه گروه والدين، بلاتشبيه و پناه بر خدا، ميشد ديد كه يوم يفرالمرء من اَخيه، كارت كنكور در چنگ و دو مداد بر كف و يك دنيا دلهره در قلب و ديگر هيچ! امّا گروه برزخيان والد و والده، ديگر نه آن گونه بود كه مصحف شريف در وصف حال حشرشان ميگويد: مادر، شيرخوارهاش را رها ميكند و پدر هكذا، نه؛ در اين محشري كه زودهنگام ما به پا كرده بوديم، مادرهايي بودند و پدرهايي، كه دست فرزندان هفده و هجده و بيست سالهي خود را گرفته بودند و به نوبهي خود شير اضطراب در كام جانشان ميچكاندند و گام اضطرار به همراهشان بر زمين ميزدند و زير لب لاحول گويان و چارقل خوانان به اولين منزلگاه حساب و كتاب، مثلاً سرسراي فلان دانشكده و يا غمسراي بهمان فرهنگكدهشان ميكشاندند و از زير قرآن ردشان ميكردند و جايي ديدم كه به حركتي نوظهور ـ كه لابد تا چند سال آينده، خود به يكي از شعائر ملّي و علمي و يا آييني ما درخواهد آمد ـ از زير تاج گلهايي كه ذكر و ورد و شايد هم طلسماتي بر آن نقش بسته بود ـ بچهها را رد ميكردند، كه چه بشود؟ آري كه اين بشود: مجموعه و عصاره و جمعآمدهي چند سال تستزني و علمخواني ساندويچي و دانشاندوزي حلّالمسائلي و هزينهپردازي آموزشگاهي، طيّ چهار ساعت، چارگل آفرينش را بر سر نازنين فرزندانشان بروياند و بالأخره، بر اين چهرههاي مضطرب و نگران و لبهاي خشك و كليدشده از صبر و انتظار، غنچهي خندهاي را بشكفاند و چهها و چهها كه بعدش نشود! جلّالخالق از اينهمه ابتكارات منحصر به فرد در راه و رسم و روشهاي آموزشي و آكادميك ما! مرحبا!
در باورم نمينشيند كه حلّ اين مسأله خارج از توان مجموعهي مديريتي آموزش و پرورش و آموزش عالي ما باشد. نميتوانم خود را راضي كنم كه اين موضوع دشوارتر از بسياري موضوعاتي است كه در موارد عسر و حرج و يا تشخيص انواع مصلحت، با قيد چند فوريّت به بحث و فحص و نهايتاً تصميمگيري گذاشته ميشود و گرهاي غامض، بالأخره با عزم و توان و تدبير گشوده ميشود. آري، باورش مشكل است كه معضلي اضطرابزا و استعدادكش و هيولايي جانكاه براي فرزندانمان در سن رشد و نشاط، به نام كنكور اينقدر رامنشدني و به دامنيفتادني و بلكه فربهكردني باشد. آخر چرا؟ چند سال است كه چندين و چندباره، خوبان(!) وعدهي حلّ و فصل و رفع و دفع كنكور، به اين شكل هيولائي و اضطرابزايي را دادهاند و از هزار وعدهشان يكي وفا نشده است؟ حرف هست و عزمي در كار نيست. چرا؟ شايد شبه امپراطوريهايي بنام كنكورفروشي (منظورم سئوالات نيست، پناه بر خدا!، منظورم آموزشگاههاي ريز و درشت است) موانع پنهان براي حلّ اين معضل هستند: شايد برخي انتشارات عريض و طويل، چوب لاي چرخ اين حلّ و فصل باشند. خدا ميداند! آخر مگر ميشود از تيراژهاي ميليوني در رونويسي كتابهاي درسي و طبقهبنديكردن سؤالها و تستها به راحتي گذشت و مثلاً به جاي آن كتاب علمي و پژوهشي و يا سوژههايي در حدّ مخاطب پنج هزار نفري را به چاپ رساند؟ اصلاً اين كار عقلايي است!؟ پس چه بهتر كه كنكور با همهي حواشي رواني ـ اجتماعياش بماند تا برخي بنگاهها همچنان بپايند و البته اين همه، به قيمت چند سال اضطراب و تنش بچههاي ما در گلترين دوران بالندگيشان تمام شود!