همان گونه که سید شهیدان اهل قلم در شب قدر متن روایت فتح را مینگاشت و شبهای جبهه را قدر میدانست، بچههایی با لبان مالامال از عطش در عملیاتهایی همچون رمضان که این روزها یادآور همان تاریخهاست، آنقدر مقاومت کردند تا از پای درآمدند و چه بسیار پرستوهای عاشقی که تشنگی سبب شهادتشان شد.
و اما شب قدر در نظرشان چگونه جلوه کرده بود؟ شاید بتوان این راز را در عبارات زیر که از متون زیبای روایت فتح شهید سید مرتضی آوینی است، جستجو کرد.
«اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین میگردد، همهٔ شبهای جبهه شب قدر است و از همینجاست که تاریخ آیندهٔ کرهٔ زمین تقدیر میشود؛ شبهایی که ملائکهٔ خدا نازل میگردند و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده است به معراج میبرند. شاید آن شب، شب قدر رضا نیز باشد؛ همان شبی که شهادت او تقدیر میگردد. خدا میداند».
آری آنهایی که حتی یک شب در جبهه بودند، میدانند هر شب برای بچههای جبهه قدری بود به اندازه همه شبهای قدر ما و باید بدانیم که شبهای قدر آن روزها به وسعت همه شبها و روزهای بیقدر ماست. باشد که قدردان ایثار و فداکاریهایشان باشیم. در ادامه خاطرهای از شبهای قدر در جبهه و همچنین برگزاری این مراسم در حسینیه حاج همت واقع در پادگان دوکوهه را میخوانیم.
فقط بیست تن آمده بودند
بسیاری از شهدا، با زبان روزه شهید شدند. برخی از رزمندگان، سهمیه ناهارشان را میگرفتند، اما آن را به همرزمهایشان میدادند و خود روزه میگرفتند. نخستین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود. شب قدر که رسید، به همراه چندین تن از همرزمهایم به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع ۳۵۰ تن از افراد گردان، فقط بیست تن آمده بودند. تعجب کردم...! شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا بچهها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند...؟!
از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت. به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمندهای رو به قبله نشسته و قرآن روی سرش گرفته و زمزمه میکند. چون صدای مراسم احیا از بلندگو پخش میشد، بچهها صدا را میشنیدند و در تنهایی و تاریکی حفرهها، با خدای خود راز و نیاز میکردند. بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد
بین دزفول و اندیمشک، منطقهای بود که درختهای پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما نامش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی پس از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند. نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند.
آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچهها خودشان حفرههایی کنده بودند و داخل آن میرفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز میکردند. (خاطرات شهید رضا صادقی یونسی)
مجتبی ترجیع بند دعاهایش اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک بود
با این تماس کاظم تردیدها تمام شد. با خودم گفتم ظاهرا امسال هم ماه رمضان، تهران موندنی نیستیم. آخ که چقدر دلم برای فرنی و آش رشتههای موقع افطار مادرم تنگ شده بود. راستش وقتی فهمیدم این بار هم مقصد جنوب است یکه خوردم. در راه آهن گفتم حاجی، کاش مقصد غرب بود، پختیم از گرمای ۵۰ درجه کوشک و جفیر و پاسگاه زید و او هم به شوخی گفت بیا این قدر غر نزن عوضش جنوب خوبیش این است که نمیلرزیم! با اینکه بارها و بارها به دو کوهه آمده بودم اما هر بار که از طناب رد میشدم دلم هری میریخت.
شاید به خاطر اینکه حساب میکردم، این بار کدام یک از ما دیگر بر نمیگردد. گفتم طناب! طناب اصطلاحا به در ورودی دوکوهه میگفتند که تا پایین نمیافتاد و نمیشد از آن گذشت. رسیدیم و از بالا نگاهی به حسینیه انداختم. با خود زمزمه میکردم چند شب دیگر در این حسینیه چه خبرها که نمیشود. جبهههایی که هر شبش شب قدر است و هر شب مقدر میشود که چه کسی تمام تنش با دوشکا و خمپاره تکه تکه شود، کدام یک از بچهها با هلهله عراقیها اسیر میشوند، چه کسانی چشمهایشان را از دست میدهند، چه کسانی قرار است قطع نخاع شوند و چه کسی از حجله عروسی بلند میشود و آسمونیها غسلش میدهند.
با این توصیف، شب قدر این جبهه و این حسینیه خیلی دیدنی خواهد بود. فرشتههای خدا اگر اینجا پایین نیایند کجا بروند؟ رفتیم و رسیدیم به شب تقدیر. دو سه روزی بود که خداخدا میکردم که شب قدر دوکوهه باشم. توصیفش خیلی مشکل است. اما یک شب از آن شبهای حسینیه و بچههایی که کافی بود عبادت کردنشان را تنها نگاه کنی تا پرواز را با همه وجودت لمس کنی. بعد از نماز مغرب و عشا حسابی آماده امشب بودم. پایم را که گذاشتم در حسینیه. انگار کسی از من پرسید چه میخواهی.
آمال و آرزوهای آن روزم خیلی کوچک بود. مثل حالا یک طومار نمیشد اما با همه حسی که در آن شب نورانی داشتم، انگار نشد که بگویم. نتوانستم بگویم، نخواستم بگویم یا شاید نخواستند که بگویم هرچه بود، آن قدر محو تماشای راز و نیاز مجتبی شدم که خودم، حسم و خواستهام را فراموش کردم. مجتبی ترجیعبند دعاهایش اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک بود. گفت و گفت و گفت. انگار خدا هم همان جا دستور داد برایش همین را مقدر کنند و فرشتهها هم یادداشت کردند.
آن شب حاج منصور هم در حسینیه بود و با هر ذکرش بچهها را آتش میزد. به ویژه اینکه بعد منبر استاد حسین انصاریان شروع کرده بود. استاد حسین به جمله دومش نمیرسید که منبرش آتشی میشد. آن شب تمام تلاشم را کردم که جلو بنشینم. میخواستم بیشتر دم دست ملائک الهی باشم. گوش کردن به مناجات و زاری کردن و دیدن بچهها من را قرمز حال کرده بود. انگار خدا یک پرده از بهشت را پس زده بود. سهم من از آن شب قدر به اندازه لیاقت نداشتهام بود، چند ترکش که چند روز بعد نصیبم شد.
ولی سهم مجتبی و خیلیهای دیگر از بچهها غلتیدن به خون خود بود؛ شهادتی که فقط دو روز بعد برایشان مقدر شد. دو روز پس از آن شب، عملیات شروع شد و خیلی از بچههایی که آن شب یک یارب میگفتند و برای گناهان ناکردهشان طلب عفو میکردند، شهید شده بودند.
من هنوز پشیمانم که چرا آن شب نگفتم: مجتبی یکی از آن «اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک»هایت را برای من بخوان. خدا از تو قبول کرد. میبینی که از من نپذیرفت. عکس مجتبی جلو روی محسن بود و با بغضی گفت: وقتی این عکس را از مجتبی گرفتیم، سه دقیقه بعد درست در بغل من و روی دستان من شهید شد. (برگرفته از وبلاگ شهید گمنام)