کمتر از 48 ساعت میگذرد از آخرین باری که صدای مهربانش را شنیدم. مثل همیشه آرام اما نگران. برای بار دوم پیشنهادم را مطرح کردم. این بار قبول کرد. قرار بود شنبه صبح وجود پناهگاه گربه ها را در رسانهها فریاد بزنیم و بگوییم در این دنیایی که هم خانه هایمان از آهن است و هم دلهایمان، قلبی که هنوز میتپد پناهگاه گربههای شهرمان شده. همان گربههایی که شهرداری با سم و ساچمه میزبانشان است و ما با سنگ و لگد از حوالی خانه میرانیمشان.
همانهایی که وقتی برای تهیه لقمهای فاسد، زاغه هایشان را ترک میکنند، بچه هاشان را در کیسه پلاستیکی میگذاریم و با گرهای کور به سطلهای زباله مکانیزه میسپاریم. سطلهایی که مثل قلب هایمان از آهن هستند.
شعله رئوفی، بانویی که ششمین دهه عمر خود را در پناهگاهی که برای نگهداری از گربههای بی پناه ساخته بود، سپری میکرد صبح همان شنبهای که قرار بود طی گفتوگویی، قصه تنهاییش در این مسیر طاقت فرسا را رسانهای کند، در آتش سوخت. قصه تنهاییش را به تنهایی رسانهای میکنم.
میزبان بیش از 400 گربه بود که بسیاری از آنها معلول و ناتوان بودند. هر هفته یکی دو بار برای درمان به نوبت به تهران میآوردشان. مثل گربه مادری که بچه هایش را به دندان میکشد. یکی با پای گچ گرفته، یکی با شکم بخیه خورده و یکی با آنژیوکت.
میگفت تمامی سه کیلو طلایی که داشتم را فروختم تا از پس مخارج پناهگاه بربیایم. نه اسپانسری، نه همراهی نه رفیقی. اهل نمایش نبود. خودش بود. دوست داشت بی سر و صدا در گوشهای آرام هرچه میتواند برایشان مادری کند که کرد. بار اول پیشنهادم را رد کرد. پیشنهاد کردم وجود پناهگاه و هزینههای گزافش را رسانهای کند تا حامی پیدا شود؛ قبول نکرد.
اما چهارشنبه گذشته پیشنهادم را پذیرفت و گفت: حق با تو بود. به تنهایی از پسشان برنمیآیم. مشکلات جسمی خودم هم اضافه شده و با این حقوق، کارگرها کنارم نمیمانند و پناهگاه را ترک میکنند. حتی کسی را ندارم که وقتی دکتر میروم کنار گربه ها بماند. نگرانم که عمل جراحی لازم باشد و چند روزی نباشم.
نگران بود که ششم شهریور مهلت تعیین شده توسط اداره اماکن به پایان میرسد و پناهگاه دوباره پلمب میشود. اما هفتم شهریور با عزیزانش پرکشید.
الهه مهربانی! میگویند در لحظههای آخر فریاد کمک خواهیت از پنجره به گوش میرسیده. میدانم که درد سوختن گربه ها بیشتر از درد سوختن جسمت سوزاندت. ما را ببخش که نبودیم و تنها سوختی. آرامش ابدی از آن توست که عزیزانت را قدم به قدم از شهر آهنی ما تا دروازههای بهشت رساندی.