سیدجواد طباطبایی در پایان نشست «تأملی درباره ایران» با تقدیر از استادانی که درباره او در این نشست سخن گفتهاند، به طرح بحثش درباره نهاد دانشگاه در ایران پرداخت و اینکه این نهاد هیچ نتوانست نسبت به تولید علم و اجتهاد در حوزه علوم انسانی اقدام کند.
به گزارش شرق، در ادامه بخشی از سخنان او را در این نشست ميخوانيد؛ اين متن خلاصهاي از يك ساعت نخست سخنراني طباطبايي است.
«٧٠، ٨٠ تا ١١٠ سال پیش در جایی تصمیم گرفتند کاری انجام دهند و به همین دليل نهاد دانشگاه در ایران بنا شد. نخستین تلاشها نیز در حوزه طب صورت گرفت و علوم سیاسی و حقوق.
درهمینحال عدهای از جمله جلال آلاحمد با غرضورزی درباره غربزدگی نهاد دانشگاه در ایران سخن گفتند؛ اما او به اين موضوع نپرداخت که دانشگاه تهران با چه ضرورتی تأسيس شد، اینکه در نظام دانشگاهی ما امکاناتی ظاهر میشود که قابل حلوفصل نیست، اینکه دانشگاه تهران پرچم غربزدگی بالایش بود، حرف بیربطی است. این حرف کسی است که خودش دانشگاه نرفته است. دانشگاه در زمانی تأسيس شد كه نظام علمی ایران سه، چهار قرنی ایستاده بود؛ بنابراین با این دیگر نمیشد نصف مردم را از مرگ نجات داد و به همین خاطر به فکر راهاندازی مدرسه طب افتادند. از طب و پزشکی که بگذریم، همین اتفاق در حوزه سیاست نیز افتاده بود، دو قدرت بزرگ جهانی مانند زالو از شمال و جنوب به جان کشور افتاده بودند. از نخستین افرادی که در این مسیر قد علم کردند و حرف تازهای زدند، یکی قائممقام فراهانی بود و دومی هم امیرکبیر، آنها میدانستند مناسبات جهانی چیست و کوشش میکردند با آن امکانات در رابطه میان نیروهای خارجی و داخلی جایی برای ایران باز کنند. قائممقام در نامهای به سفیر انگلیس میگوید من اینجا ایستادهام که منافع این کشور را حفظ کنم، به مردی یا نامردی. قائممقام به سفیر گفته بود من اجازه عملیاتیشدن قراردادهای عليه ايران را نخواهم داد.
خب داستان زندگی امیرکبیر و قائممقام هم نشان داد سرنوشت اینها چه بود و چه شد و اینکه اگر کسی در این جامعه چیزی میفهمید، سرنوشتش همانی است که بر اينها تحمیل شد. خب به مسئله تأسیس مدرسه علوم سیاسی و نهاد دانشگاه باز گردم. در حوزه دانشگاه شکست خورده بودیم و آلاحمد نمیتوانست این را توضیح دهد که ما در حوزه اندیشه شکست خورده بودیم و باید مدرسه علوم سیاسی باز میشد. خلأ چند دههای در نظام سنت قدمایی ایجاد شده بود و مدرسه علوم سیاسی به این دليل تأسيس شد. بیش از ٥٠ سال از ورود و خروج من از این دانشکده میگذرد. این دانشکده با تقلید زاده شده و با تقلید مُرده است، دیگر نمیتواند چیزی تولید کند. از زمانیکه مقلدانه دانشکده را باز کردیم و چند استاد خارجی آوردیم. فهمیدن این واقعیتی است که ما هنوز متوجه نمیشدیم چه گسست علمی صورت گرفته که دیگر حوزه علمیه نمیتواند جواب ما را بدهد و سؤال مورد نظر ما را بپرسد و طرح بحث کند. دانشگاهها نیز همین مشکل را داشتند. حالا اينكه چرا فارابی مهم است و به او مربی ثانی لقب دادهاند، او مؤسس فلسفه اسلامی است؛ فارابی مؤسس فلسفه سیاسی در دوره اسلامی است؛ یعنی کسی است که بر مبنای آنچه از یونان به جهان اسلام منتقل شده بود کوشش کرد بحث فلسفی کند، او از منظر فیلسوفان سیاسی نخستين بود و آخرین.
به همین دليل وقتی در آن سالها آقای رضا داوریاردکانی درباره فارابی نوشت و دانشکده ادبیات به آن وقعی ننهاد، در دانشکده حقوق متوجه اهمیت آن شدند.
درباره دانشکده باید بگویم آنچه من از ابتدای ورود به این دانشکده متوجه شدم این بود که این دانشکده کاملا در هواست، ساختمانش بنیاد درستی دارد؛ اما علمش بنیاد درستی ندارد. البته من در دانشگاه تهران درس حقوق خواندم و نه علوم سیاسی. بعدها متوجه شدم که در بهترین حالت از رشته علوم سیاسی یا کارمند وزارت خارجه درمیآید یا کارمنداني برای سایر ادارهها. تا جایی که میدانم هیچ عالم علم سیاستي از آنجا بیرون نیامده است.
من بعدتر برای ادامه تحصیل رهسپار فرنگ شدم، وقتی که بازگشتم کمابیش متوجه این بودم که اوضاع تغییر چندانی نکرده است. اولش که دانشگاه آمدم، دو، سه مقاله نوشته بودم درباره هگل.
دکتر شیخالاسلامی پیغام داده بود که تو بیا اینجا استخدام شو، او میخواست درسی درباره قرن نوزدهم اروپا اضافه کند و از من خواست آنجا درس بدهم. من رفتم آنجا و پرونده را گذاشتم، صحبتی هم با
دکتر رضوی و شیخالاسلامی داشتم. در اینجا شخصی به نام نجفقلی حبیبی آمد و رئيس دانشکده شد و ١٣ نفر را با خودش از تربیت مدرس آورد و شبانه دستور دادند که آنها استاد شوند و پروندههای قبلی را تعطیل کردند؛ البته آقای حبیبی من را نمیشناخت و گفته بود اینکه
دکتر شیخالاسلامی ٢٠ سال روی دست ما با کراوات مانده و نتوانستیم کراواتش را باز کنیم حالا این را آوردهاند که کراوات دارد، البته درست میگفت، اینطوری سه نفر کراواتی میشدیم در یک دانشکده، من و دکتر شیخالاسلامی و دکتر رضوی.
من یک سال درس دادم و بعد هم تعلیق شدم. بعدها برگشتم و دیدم همان خلأ ابتدایی هست که هست. فقط هایدگر میتوانست با صرف فعل «نیستن» این وضعیت را توضیح بدهد، اینکه خلأ همچنان میخلد، چیزی شبیه «نیستیدن».
من متوجه شدم فایدهای ندارد و برای من چیزی از اینجا در نخواهد آمد، به عبارت دیگر دریافتم آن اجتهادی که در مبنای علم سیاست جدید و در علم انسانی جدید مورد نظر است در اینجا شدنی نیست و از اینجا به هیچ نکتهای نخواهیم رسید.
بالاخره من اخراج شدم. دکتر عارف به دانشکده آمد، بعد از شش ماه پیغام داد که پیش او بروم، من با اکراه زیاد وارد دانشگاه شدم و او را دیدم. گفت که شکایت نکردی و ما نمیتوانیم رسیدگی کنیم و من هم گفتم ادعایی ندارم که شکایت کنم. او هم به من گفت از نظر مدیریتی اگر تو شکایت نکنی من نمیتوانم رسیدگی کنم. گفتم من هنوز تفهیم اتهام نشدم. شما باید به من نسبتی بدهید تا من اعتراضی بکنم. گفت میگویند که تو ملیگرا و لاییک و لیبرال هستی.
من هم به جناب عارف گفتم کی خلاف این را گفتم که شما کشف کردهاید؟ به آقای عارف گفتم من اصراری ندارم برای بازگشت. مثالی هم زدم. گفتم در برخی میدانهای شهر صبح عملهها میایستند و عدهای به آنها سفارش کار میدهند. وقتی هم دیدند کارشان خوب نیست، یک نفر دیگر را از دور میدان میآورند. اینجا هم استادی دانشگاه در همان سطح تعریف شده است. من همانی هستم که هستم. واقعا نه میدانند لیبرال چیست، نه ملیگرا و نه لاییک. خوشبختانه اتفاق دیداری دیگری نیفتاد. ماجرا این است که هر کسی که در بیرون از تقلید رایج نظام علمی صحبت کند، یکی، دو تا از این مفاهیم را میچسبانند تا حذفش کنند. حتی وقتی معنایش را بپرسی هم پاسخی ندارند. نکته دیگری که باید بگویم اینکه ما در ایران ملیگرایی نداریم. بحث من این است که ایران را به عنوان یک مشکل و تأکید کردم نه یک مسئله مطرح کنیم. چیزی که من میخواستم مطرح کنم و به زبان الکن و نپختهای بگویم اینکه این دانشگاه، دانشگاه تقلید است و اگر بخواهند دانشگاه محل دانشی باشد که مال آن کشور باشد، باید نخست ایرانی باشد. حتی اگر جهانی باشد باید ایرانی باشد. اگرنه مانند این دانشگاه در حد همین تهران و حومه باقی میماند. اگر دانش موضوع خودش را نتواند توضیح داده و موضوع خودش را نشان بدهد نمیتواند علمی بسازد. دانشگاه ایران از منظر محتوایی ملغمهای از تولیدات بیرون بوده از دانشگاه از فرانسه گرفته تا آمریکا و حالا هم از جمهوری آذربایجان و ارمنستان. حالا استادانی میآیند که مثلا در جمهوری آذربایجان تاریخ ایران خواندهاند. حرف من این است اگر موضوع خودتان را مشخص نکنید نمیتوانید دانش تولید کنید. دانشگاه ایران وقتی میتواند دانشگاه در معنای درستش باشد که یک موضوع مهم داشته باشد و آن هم ایران باشد. در تحلیل شرایط و وضعیت بحرانی علم و دانش در ایران و اینکه علم و دانش نمیتواند ربطش را با مباحث ایرانی پیدا کند متوجه شدم که اتفاق مهمی در حال وقوع است. اینکه ایدئولوژی در حال رویش است؛ یعنی سیلی که میآید و با ایدئولوژی همان داشتههای اندک را هم میشوید. همه چیز با شریعتی و آلاحمد شروع شد. خالیکردن زیر پای ما از فهم سنت، حتی در شکل سنتی خودش. ما در هوا ماندیم و زیر پای دانشگاه و نظام علمی کشور به کل خالی شده بود. نظام سنتی ما زیربناش از بین رفته است. بعد از ١٥٠ سالی که دانشجو به خارج فرستادیم هنوز تقریبا هیچ زبانی را درست یاد نگرفتیم. چنانچه هیچ اثری نمیبینید؛ البته در انگلیسی قدری پیشرفت داشتهایم. خب انگلیسی زبان عوام است. در همین کمی یاد گرفتیم و ترجمههای غلط کردیم. تولید علمی دستاولی که یک متن مهم از زبان اصلی ترجمه شده باشد به اندازه انگشتان یک دست است. نکتهای که آقای ملاصالحی با عنوان دو اقلیم اشاره کردند از این نظر مهم است که من ایرانی برای راهرفتن نیاز به دو چوب زیر بغل دارم. یکی باید بفهمم که فارابی چه میگوید و دومی اینکه کانت چه میگوید؛ اما این موج ایدئولوژی نمیخواهد هیچکدام از اینها فهم شود نه سنت و نه تجدد. متأسفانه ما نه فارابی میفهمیم و نه دکارت و کانت. این بازگشت ایدئولوژی کوشش برای تخریب بنای علم است. متأسفانه واقعیت اینکه اعوان و انصار دانشگاه تهران در بهترین حالت در ترجمه از متون غربی و براي مثال كانت چیزی تولید کردهاند که دانشآموزان دبیرستانهای فرانسه بهتر و بیشتر از دانشجوي ليسانس، فوقليسانس و دكتراي ما میداند. راه فهمیدن را بر ما بستهاند.