از غمت دلبرا گر بجويي
خستهام بسته بر تار مويي
خيزد از تو به هر گفتگويي
جان ما دلبرا هاي و هويي
سرخوشم دلخوشم جان نخواهم
گردش باغ و بستان نخواهم
من به جای تو جانان نخواهم
بيتو اين زجر و زندان نخواهم
فارغي تو، نشسته به باغي
بيخبر از غم و درد و داغي
صبح من تيره شد كو چراغي
تا بگيرم من از تو سراغي
رفته عمري سر آرزويي
پايه دل بسته شد بر سبويي
تازه كن از شط مل گلويي
آب رفته نيايد به جويي
نازنينا چه غافل نشستي
از تغافل كه طرفي نبستي
شيوهها ميكند دور هستي
عاشقي پيشه كردي برستي